فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی همیشه به موقع برسید...
به عشق...
به یار...
به زندگی...
به هرچی که میخواید...🥰🤲🏻
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
اگر میخواهید به سلامتتان کمک کنید، نفس عمیق بکشید !👌🏻
👈شاید برایتان عجیب باشد اما یکی از قویترین ابزارهای بدن برای خود درمانی، تنفس عمیق است
💯تنفس عمیق، فشارخون را کاهش میدهد، ضربان قلب را پایین میآورد، سطح هورمونهای استرس را کم میکند، ریههایتان را ورزش میدهد، سطح انرژی جسمی و روحیتان را افزایش میدهد و به بهبود سیستم ایمنیتان کمک میکند
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|تو بهانه ی زندگی منی🥰🫀|
تنت سلامت، حال دلت همیشه خوش باشه عزیزم
خداقوت و سپاس از تمام زحماتی که برای ما میکشی
خدا پشت و پناهت باشه:) ❤
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_شش🌺
بااین اتفاقی هم که برای من افتاده بود
بهانه ی خوبی دستش امده بودبرای سرکوفت زدن..اون شب عموم تاشام خوردخوابید..من بادخترعموم زری تواتاق داشتم حرف میزدیم..واتفاقات این چندروز روبراش تعریف میکردم..که زن عموم یکدفعه درروبازکردگفت:چی بهش میگی،زری پاشوبروبیرون،میخوادتوام ازراه به درکنه..دختری که چندشب بیرون ازخونه بوده..معلومه چکاره است وچه بلاهای سرش اوردن..کسی که خانواده خودش قبولش نکنه..مشخصه چه جانوریه..و به زور زری روباخودش برد.بغضی که ازغروب توگلوم مونده بودبااین حرکت زن عموم ترکیدشروع کردم گریه کردن..بخاطر چندروزشب نخوابی وخوردوخوراک بدوفشارهای عصبی حال جسمی خیلی بدبودوتمام بدنم میلرزید...میدونستم خونه ی عموم نمیتونم بمونم..تصمیم گرفتم برگردم خونه ی خودمون..حرف ازپدرومادرم میشنیدم بهتربودتازن عموم هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم،منتظر بودم هر چه زودترهواروشن بشه وبرم..نزدیک۳صبح بودکه متوجه شدم یکی دراتاق روبازکرد...
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞🍃💞
كاش از اول نبودي که انقدر دلم برات تنگ نميشُد
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
▫️پسر جوانی قصد بردن پدر پیر خود به سرای سالمندان کرد. صبح زود، پدر را سوار ماشین خود کرده و پدر پیر عکس همسر جوانش را که مادر پسر بود و بعد از فوت او ازدواجی دیگر نکرده بود آخرین هدیهای بود که در چمدان خود گذاشت تا با خود آن را به سرای سالمندان برد.
در میانه راه پدر به پسر گفت: پسرم! میتوانم از تو تقاضایی برای بار آخر کرده باشم؟! پسر متکبر جوان سری از روی ناچاری به رضایت تکان داد. پدر که کارگر کارخانۀ الوار و چوببری بود از پسر خواست او را برای بار آخر به کارگاه چوببری که در آن سی سال کار کرده بود ببرد.
چون به کارخانه رسیدند، پدر به پسر درخت بزرگی را نشان داد که چند کارگر در حال کندن پوست درخت بودند و روی به پسر گفت: پسرم! این درخت حیات خود را مرهون آن پوست پیری است که آن را در حال کندنش میبینی؛ که اگر پوست درخت را زمان حیات میکندند درخت هر اندازه قوی بود قدرت گرفتن آب و غذا از خاک را نداشت و بلافاصله خشک میشد، اما اکنون که درخت را بریدهاند پوست آن را هم بریدهاند و بیارزشترین قسمت الوار، همان پوست آن بعد از بریدن آن است.
سالها که درختان را پوست میکندم به این نکته فکر میکردم که روزی خواهد رسید که من هم برای تو که عمری زحمت کشیده و بعد از مرگ مادرت، تو را به تنهایی بزرگ کردهام روزی چون پوست درختان بیارزش ترین بخش درخت خواهم شد که دور ریز خواهم گردید و امروز همان روزی است که سالها منتظر رسیدن آن بودم ..
امام صادق(علیهالسلام) فرمود: نیکی به پدر و مادر نشانه شناخت شایسته بنده خداست. زیرا هیچ عبادتی زودتر از رعایت حرمت پدر و مادر مسلمان به خاطر خدا انسان را به رضایت خدا نمی رساند.
🌱بحار الانوار، ج 74، ص 77🌱
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رشته پلو شمالی....
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_شصت_هفت🌺
نزدیک۳صبح بودکه متوجه شدم یکی دراتاق روبازکرد..اتاق تاریک بودنمیتونستم تشخیص بدم کیه..بعدازچندثانیه زری گفت رعنابیداری..گفتم اره،،امد تو دراتاق روبست وباچراغ قوه ی گوشیش یه کم نورانداخت تواتاق..گفتم چرانخوابیدی..گفت رعنامن ازرفتارمامانم شرمنده ام،،ولی اونم دست خودش نیست..این چند وقته پشت سرتووشیرین خدابیامرزخیلی حرف زدن..مامانم بهت بدبین شده،گفتم کی حرف زده چی گفتن..زری گفت بعدازگم شدنت داداشات همه جاروگشتن و فهمیدن توبرای چی رفتی تهران،،باتعجب گفتم چی میگی..من رفتم کتاب بخرم..زری گفت دوستت زهره وقتی متوجه میشه گم شدی وخانواده ات میرن سراغش ماجرای دوست پسرت رولومیده،ومیگه توبرای دیدن دوست پسرت رفتی تهران نه کتاب خریدن..وای خدا زری چی میگفت..یعنی بابام وداداشام قضیه شیرین روهم فهمیده بودن..از زری راجع به شیرین پرسیدم گفت راجب مرگ اون چی میدونی..گفت همه میگن مرگ شیرینم مشکوکه ولی شما الکی میگید مریض بود....
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر زمان احساس کردید به بن بست رسیدی... 👌👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---