فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بورانی لبو ...
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_دوم🌺
به طرف پناهگاهم زیرزمین راهی شدم مامانم سرشو از پنجره بخاطر صدای اقابزرگ بیرون اورد و گفت:باز که تو دست و پایی گوهر صدبار نگفتم جلو چشم اقابزرگ نباش..برو اتاق مارو جارو کن، چنان با چشم هاش بهم چشم غره رفت که درد کمرم یادم رفت.جارو رو آب زدم و رفتم تو اتاقش چه آرزوهایی داشتم که شبها اونجا بغل مامان و بابا بخوابم اشکهام مثل پرده ای جلو چشمم رو گرفته بود اتاق رو جارو زدم روی طاقچه عکس برادرهام بود..با گوشه روسریم خاک رو شیشه قاب عکس رو پاک کردم و گفتم چرا من تو عکساتون جایی ندارم مگه گناه من چی بوده که باید انقدر بی محبتی در حقم بشه؟!صدای زنعمو بود که صدام میزد جارو رو برداشتم و رفتم بیرون تا منو دید گفت:برو یه سینی چایی بریز خاله اومده انگور و خیار هم بشور بیار، زود باش.یه سینی چایی تازه دم ریختم و رفتم سمت اتاقی که توش بودن.خاله خواهر مادربزرگم بود.تو اولین آبادی نزدیک بهمون زندگی میکرد، بچه هاش ازدواج کرده بودن هر وقت میومد یه شب میمومد و بعد میرفت اونروزم اومده بود که بمونه.هفته بعد تو آبادی اونا مسابقه اسب سواری بود و برادرم و پسر عمومم هرسال شرکت میکردن و من فقط تعریف هاشو شنیده بودم چون کسی منو نمیبرد.سینی چایی رو که گذاشتم، براشون میوه بردم و برگشتم تو آشپزخونه دل درد داشتم و نمیدونم چم شده بود، نبات و چایی خوردم و یه روسری از زیر لباس بستم به شکمم.لکه های خـون رو که روی لباسم دیدم لـرزه به تنم افتاد.دستهام میلرزید اون خـون چی بود! حتما منو میکـشتن گاه گاهی از پشت درها شنیده بودم که دخترا با ازدواج خــونریزی میکنن و دیگه دختر نیستن، وای چه مصیبتی بود که به سرم آوار شده بود داشتم از شدت گریه خفه میشدم.مامان وارد آشپزخونه شد،نتونستم خودمو جمع و جور کنم و وقتی صورت پر از اشک و دستمو که روی شلوارم گذاشته بودم دید.جلوتر اومد و با کف دستش تو فرق سرم کـوبید و گفت خاک تو سرت عادت شدی برو خودتو جمع کن تا کسی ندیده.دختر که خونه پدرش عادت بشه مصیبته مصیبت.. آخه هیچ خری هم پیدا نمیشه بیاد بگیردت یه زن مـرده هم نیست از تو خوشش بیاد گمشو لباساتو عوض کن یه دستمال کوفتی هم بزار همه جارو نجـس نکن.دوبار با دست روی سر خودش زد و گفت پونزده سالت داره میشه چقدر دیگه من باید بخاطر تو حرف بشنوم نمیمـیری هم راحت بشم.حرفهای مامان خـنجری بود که تو قلبم فرو میرفت،نمیدونم اون لحظه چرا سکته نکردم رفتم پشت هنکرای برنج زانوهامو بغل گرفتم و بی صدا به گناه دختر بودنم گریه کردم، درد زیادی تو دلم و پاهام داشتم، شلوارمو عوض کردم و آستین یکی از لباسهامو(من که لباس شخصی نداشتم هرچی پسرهای خونه نمیخواستن یا کوچیک میشد قسمت من میشد) بریـدم و گذاشتم پس اون عادت ماهانه بود. تو همچین روزهایی هر دختری ساعتها استراحت میکنه و مادرش آرومش میکنه ولی من برای شام اشکنه بار گذاشتم و یه سبد سبزی خوردن پاک کردم،سی تا تخم مرغ تو اشکنه شکستم و با اون درد سفره و کاسه ها رو تو سینی چیدم و روی سرم گذاشتم تو اتاق مهمون سفره رو پهن کردم از درد به خودم میپیچیدم ولی مجـبور بودم.آقابزرگ سر شب شام میخورد و میخوابید.اون همه ظرف رو از زیرزمین بالا بردم چیدم پارچ های پلاستیکی و چینی، دوغ نون خشک شده واسه اشکنه.باز خداروشکر رحیم رسید و قابلمه رو برداشت و برد تو اتاق.منم مثل همیشه تو زیرزمین استکان چایی رو چیدم که تا غذا خوردن چایی ببرم.یکم حالم بهتر شده بود عموهام هر کدوم دو تا سه تا پسر داشتن و فقط عموی آخریم مرتضی بود که یدونه پسر دو ساله داشت.زنش با من همسن بود ولی جز کلفتش بودن بهم رویی نمیداد،چه توقعی میشد داشت وقتی مادرم و پدرم اونجور باهام رفتار میکردن بقیه هم عادت میکردن حتی پسرشو بغلم نمیداد و انگار من وَبا دارم ازم دوری میکرد.ما سر جمع سی نفر بودیم تو اون خونه.باز جای شکرش باقی بود که هرکی یه تیکه ظرف رو آورد آشپزخونه ریختن و باز برای شب نشینی رفتن سی تا استکان چایی رو ریختم و با هزار زحمت تا جلو در اتاق بردم پشت در گذاشتم و رحیم رو صدا زدم تا برش داره یکساعت شستن اون همه ظرف طول میکشید با اون اوضاع و حالم تا دیروقت ظرف شستم.به مادر بزرگم زیور خاتون میگفتن از اینکه اومد تو زیرزمین اول تـرسیدم ولی واسه اولین بار بود که دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت:افشان گفت که امروز عادت شدی مبارکت باشه فردا نمیخواد از اتاق بیای بیرون به عروسا گفتم کارا رو بکنن! اگه دوست داری برو از صبح خونه ننه ات شبم بمون نباید این روزا کار سنگین بکنی.گوشهامم باورشون نمیشد زیور خاتون داره با اون محبت باهام صحبت میکنه.با پشت دست اشکهامو پاک کردم و گفتم:مامان بزرگ ممنون
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهار چیز اگر در خانهای بیاید #برکت از آن خانه میرود!
🌟استاد رفیعی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️یه ترفند عالی اینکه دیگه سیر خراب نشه
خشک پوکم نمیشه 😍
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
7.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ترفند
ترفند خانه داری
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
#حکایت_ملانصرالدین
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
حکایت "ای کاش این هم بگذرد"
روزی ملانصرالدین در بازار به جمعی از مردم رسید که دور یک مرد دانا جمع شده بودند. ملا کنجکاو شد و پرسید:
«چه چیزی اینقدر جالب است که همه دورش جمع شدهاند؟»
مرد دانا رو به ملا کرد و گفت:
«من یک جمله طلایی دارم که میتواند در تمام شرایط زندگی به شما کمک کند؛ چه در شادی و چه در غم!»
ملا با تعجب گفت:
«چه جملهای؟ بگو ببینم به چه دردی میخورد!»
مرد دانا گفت:
«این جمله را همیشه به یاد داشته باش: ای کاش این هم بگذرد.»
ملا کمی فکر کرد و خندید.
گفت:
«این جمله واقعاً عمیق است! چون وقتی در خوشی هستیم، یادمان میآورد که باید قدر لحظهها را بدانیم و مغرور نشویم. و وقتی در سختی هستیم، به ما امید میدهد که این سختی هم تمام خواهد شد.»
از آن روز به بعد، ملا همیشه این جمله را با خود داشت و هر وقت کسی در شادی یا غم بود، به او میگفت:
ای کاش این هم بگذرد.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
38.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرغ ترش رامسری ..
آشپزی در طبیعت
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_سوم🌺
نمیدونم چرا اونشب اونجور تو صورتش غم موج میزد با بغض گفت خدا دعاهامو جواب داد و بهم دختر نداد ولی ای کاش تو هم نبودی.میدونم بهت چی میگذره ولی رسم روزگار همین بوده خود منو نه سالگی دادن به آقابزرگت چون میگفتن بدشگـونم دختر یعنی مکافات.ناراحتی اونشب تو صورت زیور خاتون موج میزد، ساعتی کنارم نشست و دوتایی چایی خوردیم، اون از قدیم ها میگفت
و من انگار دنیارو بهم داده بودن! از خوشحالی که باهام هم کلام شده تو دلم قند آب میشد خیره به صورتش بودم شاید بهش شباهت داشتم صورتم پر مو بود سیبیل و ابروهای پر پشت پیوندی زیر گونه هام مو داشت و همیشه پسر عموها مسخره ام میکردند و ساعتها میخندیدن، بهم میگفتن دختر سیبیلو..چشم هام مشکی و درشت بود، بینی ظریفی داشتم که خیلی به بینی زیور خاتون شباهت داشت.حرفهاش که تموم شد دستی به سرم کشید و گفت:این روزها هم میگذره و۸ راهی بیرون شد.اون شبِ خیلی قشنگی بود نه خستگی رو حس میکردم نه درد دل و کمرمو از ته دلم خوشحال بودم اون لحظه اون شب من طعم خوشبختی رو چشیدم دیگه از خدا گله نداشتم و صبح سفره صبحونه رو که پهن کردم طبق گفته زیور خاتون یه بقچه نون و کره و پنیر و گردو بستم و راهی خونه ننه شدم.اول صبحی ننه داشت خمیر میکرد که نون بپزه با دیدنم خنده به صورت چروک خورده اش نشست و گفت:خوش اومدی اول صبحی چی شده ول کنت شدن؟ به بقچه ام اشاره کردم و گفتم کره و پنیر خونه خودمونه چایی شماهم که همیشه اماده است.بیاید صبحونه بخوریم تعریف میکنم.بابابزرگم با دیدنم خوشحال شد و یه صبحونه سه نفری خوردیم اتاق هاشون رو جارو زدم و چند تیکه لباس کثیف داشتن که شستم.دادا (بابابزرگم)یدونه از مرغ هاشون رو سر برید و به ننه گفت یه ابگوشت مرغ بپز من میرم ظهر میام.تو اون سن و سال تو زمین های مردم کار میکرد و دستش رو روی زانوی خودش میزاشت بلند میشد.دادا که رفت دوتایی نشستیم، ننه از تو صندوق گوشه اتاقش شیرینی بیرون اورد و گفت:افشان یک ماهه اینجا نیومده حال مارو بپرسه.با شرمندگی گفتم:بخاطر داشتن همچین مادری شرمنده ام.چهاردست و پا نزدیکش شدم و در حالی که تو قابلمه روحی پیاز و سیب زمینی و مرغ رو میریخت که بزاره بپزه گفتم:دیروز خیلی تــرسیدم زیور خاتون گفت اسمش عادت ماهانه است واسه همین بهم اجازه داد تا فردا اینجا بمونم..ننه خندید و گفت:مبارک باشه باید زودتر میشدی همش میتـ..رسیدم نکنه مشکلی داری.افشان برات توضیح داد؟ با اخم گفتم:یه مشت هم حواله سرم کرد هزارجور بد و بیراه بهم گفت.ولی باور میکنی زیور خاتون بهم تبریک گفت.ننه با حوصله هرچی که لازم بود رو برام توضیح داد و چندتا دستمال بهم داد تو عمرم آبگوشت به اون خوشمزگی نخورده بودم، سفید بدون رب و حبوبات ولی یه مزه بی نظیر داشت، دادا از سرزمین که اومد چقدر خوردنی آورده بود هندونه و سبزیجات تازه بخاطر من گرفته بود و از همه بهتر برام از بقالی پفک خـریده بود از اون همه محبت گریه ام گرفته بود و اوناهم به حال دختر یه خانواده ثروتمند مثل من گریه کردن.یه شب عالی رو گذروندم و صبح به ناچار باز به اون جهـنم برگشتم.وارد حیاط که شدم صدای زیور خاتون بود سر عروسهاش تو حیاط داد کشید و گفت:بی عرضه ها ظرف های شام هنوز نشستید داره ظهر میشه... داره ظهر میشه پس کو صبحانه الان شوهراتون میان ناهار کو.خونه باباهاتونم تا لنگ ظهر میخوابیدید!! مامان تا منو دید با چشم غره گفت:برو ظرف هارو بشور تو کدوم گـوری رفته بودی؟ دستشو به طرفم دراز کرد و بازوم زیر نیـشگونش کبود شد و از درد بی صدا گریه کردم.زیور خاتون فریاد زد گوهر حق نداره کار کنه از بس خوردید و خوابیدید اینجور کلفت شدید! گوهر بیا تو اتاق من ادم از همچین عروسهایی باید خجالت بکشه.میدونستم که دود عصبانیت مامان منو میگیره ولی چاره ای نداشتم جز اطاعت..دنبالش وارد اتاقش شدم روی پشتی ابری که روی زمین گذاشته بود لم داد و گفت:خیاط قراره بیاد از هرکدوم از اون پارچه ها خوشت میاد انتخاب کن اندازتو بگیره برات پیرهن بدوزه، افشان مادری کردن بلد نیست..به سن عادتت رسیدی هنوز شلوار محمد (برادرم)تنته.من از خجالت سرمو پایین انداختم ولی ته دلم خوشحال شدم اولین بار بود میخواستم لباس دخترونه تنم بکنم نزدیک ظهر خیاط اومد تا منو دید گفت:وای زیور خاتون این کیه؟نوکر خونتونه؟پسره یا دختر؟زیور خاتون که از شرمندگی نمیدونست چی بگه گفت:اندازهاشو بزن تا فردا لباس براش بدوز پارچه تو صندوق زیاده ببین کدوما براش خوب میشه...خیاط چادرشو دور کمرش بست و با وجب های دستش اندازه هامو زد و گفت:لباس زیر دارم تو ساک براش نمیخوای دیگه زده بیرون اینجوری بد ریخت میشه لباسش؟؟تو گوش هم پچ پچ کردن از تو ساک چندتا لباس زیر بهم داد و دوتا پیراهن اندازمم داد و گفت:اینا واسه مشـتری بود بهش تنگ شد پولشو با لباسا حساب میکنم.
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبور باش... اما چقد؟... تا کجا؟...
👌👌
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
📗زن و شوهر صالح
در میان بنی اسرائیل زن و شوهری صالح و نیکوکاری زندگی می کردند. یک شب مرد در خواب از مدت عمر خود آگاه شد و دید نیمی از عمرش در تمکن و گشایش است و نیمی دیگر در تنگدستی و فقر به سر می برد و از او می خواهد هر کدام را که دوست دارد به عنوان نیمه اول عمرش برگزیند.
او نیز اجازه خواست تا در این باره با همسرش مشورت نماید. فردا صبح خوابش را برای همسرش تعریف کرد همسرش از او خواست نیمه تمکن و گشایش را به عنوان نیمه اول برگزیند.
چیزی نگذشت که دارای ثروت زیادی شدند، همسرش هم از او خواست که ثروت به دست آمده را درجهت رفع حوائج مردم استفاده نماید، او هم چنین کرد.
وقتی نصف عمرش به پایان رسید و زمان تنگدستی فرا رسید، مرد در خواب دید که کسی به او می گوید : به جهت اینکه اموالت در راه انفاق و احسان به دیگران استفاده نمودی خدا نیمه ی دیگر عمرت را نیز با گشایش و تمکن همراه ساخته است!
🌱قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری🌱
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---