eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.3هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷زندگی را زیبا کنیم گاهی با ندیدن و نشنیدن گاهی با یک گذشت کوچک به همین سادگی 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 "حکایت پیرمرد دانا و سه سؤال" روزی مرد جوانی به دنبال پاسخ‌هایی برای زندگی‌اش به پیرمرد دانایی مراجعه کرد. او گفت: "ای دانای بزرگ، سه سؤال دارم که زندگی‌ام را سردرگم کرده: مهم‌ترین زمان زندگی چه زمانی است؟ مهم‌ترین فرد زندگی کیست؟ مهم‌ترین کار زندگی چیست؟" پیرمرد لبخندی زد و گفت: "پاسخ‌ها را به تو می‌گویم، اما ابتدا باید یک روز کامل در مزرعه‌ام کار کنی." مرد جوان پذیرفت. او تمام روز کار کرد؛ زمین‌ها را شخم زد، آب آورد و به درختان رسیدگی کرد. شب که شد، پیرمرد گفت: "حالا آماده شنیدن پاسخ‌ها هستی: مهم‌ترین زمان، زمان حال است. چرا که تنها زمانی است که در اختیار توست. گذشته رفته و آینده هنوز نیامده. مهم‌ترین فرد، کسی است که اکنون کنار توست. چون فقط با او می‌توانی ارتباط بگیری و تأثیر بگذاری. مهم‌ترین کار، کاری است که در حال انجام آنی. چرا که اکنون فرصتی داری تا با بهترین تلاش، اثری مثبت بگذاری." مرد جوان لبخند زد و گفت: "حالا فهمیدم که پاسخ‌ها همین نزد من بودند، اما به چشمان باز نیاز داشتم." نتیجه: قدر لحظه حال، افرادی که کنارمان هستند، و کاری که انجام می‌دهیم را بدانیم. آنچه در اختیار ماست، همین لحظه است. 🌱 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از سریع ترین و قطعی ترین راههای خاتمه دادن به زندگی میدونید چیه...؟ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
Mehdi Ahmadvand - Bi Hessi.mp3
12.65M
🎻 💕 🎙 ✨ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
🔴 💠 مردم به همون چشم به نگاه می‌کنند که شما معرفی‌اش کردید. 💠 اگر خودتون به همسرتون کنید دیگران زودتر از شما به‌ او بی‌احترامی می‌کنند! 💠 حتی اگر با همسرتون سلیقه یا اختلاف نظر دارید جلوی جمع آن را نمایان نکنید تا احترام و حرمت همسرتان گردد. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
34.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرغ ترش... آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خونه تکونی جرم گیری اتو 🍃❤️🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه کاغذ دیواری هات یا دیوار های معمولی کثیف شده فقط این ترفند ببین یه قاشق مایع لباسشویی دو لیوان آب جوش اضافه کن 🍃❤️🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
🌺 انگار همه متعجب بودن و باور نداشتن که من زن محمود شدم! عصبانیت تو چهره سارا و مادرش موج میزد چادرمو دورم پیچیدم و رفتم تو ایوان.محرم با دیدنم گفت:زن داداش خبر نداری محمود کجاست؟ تنها حدسم این بود که بره سر خاک محمد و گفتم داداش حتما رفته سر خاک محمد من از قبل ناهار ندیدمش.محرم کلافه پوفی کردو گفت نمیدونم این روزا چه بلایی سرش اومده اصلا تکلیفش معلوم نیست.باشه شمابرو داخل من برم دنبالش.هنوز قدمی برنداشته بودم که وارد حیاط شد مشخص بود که ساعتها گریه کرده و چشم هاش سرخ بود پله هارو بالا که میومد محرم گفت:خان داداش کجایی همه معطل شمان؟سرشو که بلند کرد و منو دید نمیدونم چه حالی بهش دست داد که به محرم گفت بریم داخل اومدم.قدرت نداشتم ولی آروم صداش کردم محمود خان؟به محرم اشاره کرد بره داخل و اومد سمتم و گفت میدونی من خوشم نمیاد تو جایی که مرد هست وایستی و تو اومدی تو ایوان چیکار؟داداش محرم صدام زد سراغ تو رو میگرفت کجا رفته بودی؟نگاهم کرد تنم میلرزید وقتی به چشم هام خیره میشد و گفت رفتم سرخاک محمد و برگشتم دنیا داره بدجور بازیم میده.برو داخل بیرون واینستا.خواست بچرخه که گفتم:دوستت دارم!تو جاش وایستاد و چیزی نگفت.دوباره گفتم:بیشتر از همه دوستت دارم با عشقت نجـنگ باهاش زندگی کن بزار فرداها زندگی ما بشه درس عبرت برای همه جوونترها سالها بعد که بچه هامون خاطرات جوونیمون رو شنیدن بزار کیف کنن و برای همه تعریف کنن.نزار همیشه با یاد بد و تلخ نامبرده بشیم.پشتشو بهم کرد و رفت داخل اتاق! به دیوار تکیه دادم سرم گیج میرفت و صداها رو واضح نمیشنیدم انگار همه چیز دور سرم میچرخید و خواب بودم.دیوار رو چسبیدم و نشستم دستهام سر شده بود و نمیتونستم تکونشون بدم دیگه چیزی نفهمیدم و فقط ضـ‌‌ربه هایی که به صورتم میخورد و جیغ های معصومه و رفت و آمدها بالای سرم و دستی که زیرم رفت و از رو زمین بلندم کرد، بوی تنش آشنا بود اون محمود بودکه بغلم گرفته بود.من اونروز از حال رفته بودم و محرم به دادم رسیده بود.عمه فرح نگاهی بهم کرد و معاینه کرد و رو به خاله رباب که از نگرانی دستهاشو تو هم قلاب کرده بود و میفشرد گفت:خوبه بچه اش از اون پوست کلفت هاست.با کف دستش به پام زد و گفت:یکم به خودت برس این چه وضعشه؟معصومه بیچاره نمیدونست چیکار کنه و به اجبار بهم آب قند داد.نذاشته بودن مهمونی بهم بخوره و خاله رباب برگشت بالا پیش مهمونا و معصومه پیشم موندمتکارو پشتم گذاشت و گفت:گوهر چرا خان داداش رفته اتاق بغل؟با هم قهرید؟بغضم ترکید و سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم: کاش قهر بودیم معصومه.کاش سالها قهر میموندیم،محمود اتاقشو جدا کرده و میخواد عقدشو با سارا رسمی کنه. معصومه منو از خودش جدا کرد و به صورتش چنگی زد و گفت:مگه میشه اون که از سارا خوشش نمیاد چطور میتونه از گوهری چون تو دست بکشه؟ -گوهر فقط اسم منه بقیه وجود من مثل ذغال سیاهه.حق داره من نیومدم تفریح که! من خـونبسم و باید انقدر درد بکشم تا خـون اون خدابیامرز از یادها بره.معصومه ناراحت بود و خودم بیشتردیگه کم کم مهمونا میرفتن و اسمش تو گوشش گفته شده بود.محمود بهش املاک داده بود و فعلا که خبری از عقد با سارا نبود.برام کاچی آوردن و به اجـبار معصومه خوردم ولی اصلا حال و حوصله درستی نداشتم،جای خالی محمود توی اتاق و تصور بودن یه زن کنارش چه حس بدی بود!زیر لحاف فرو رفته بودم و به پنجره خیره بودم دیگه باید با تنهایی و اون بلاها کنار میومدم.هوا تاریک شده بود و شام چند لقمه تو اتاقم خوردم و بیرون نرفتم.ضعف داشتم و هرچی میخوردم سیر نمیشدم و بدتر حالت تهوع میگرفتم.زیر لب ذکر میگفتم و شکممو نوازش میکردم، اون تنها همدم اون روزهای سخت برای من بود، تنها چیزی که خوشحالم میکرد و بهم حس خوشبختی میداد.دیدم که محمود از مقابل پنجره گذشت و رفت تو اتاق بغلی!صدای در اومد نباید به اون زودی عقب میکشیدم و از عشقم کوتاه میومدم هنوز سرگیجه داشتم و با زور از دیوار چسبیدم و فقط روسری روی سرم انداختم و رفتم سمت در اتاقش!حتی در هم نزدم و رفتم داخل خم شده بود و رختخوابشو پهن میکرد که با دیدن من سرپا شد و متعجب!دستم نمیرسید و به زور رو نوک انگشتهام وایستادم و در رو قفل کردم.محمود متعجب نگاهم میکرد،جلو تر رفتم و تشک رو پهن کردم یدونه متکا بیشتر نداشت بالای تشک گذاشتم و خوابیدم.هنوز وایستاده بود و نگاهم میکرد.از من متعجب بود ولی من لحاف رو با پاهام روم کشیدم و گفتم:نمیخوای بخوابی؟نشست و باتعجب گفت:داری چیکارمیکنی؟ بلندشدم تو جام نشستم گفتم:نه کارم اشتباست نه غیر ش*رعی من زن توام و جای یه زن پیش شوهرشه ،صدبارم اگه منو نخوای باز انقدر برای داشتنت تلاش میکنم که خودت کوتاه بیایی!بازومو چـسبید و گفت بلند شو برواتاقت و نصف شبی هذیون نگو. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
6.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ حسى كه به خودت و زندگيت دارى، بيشترين اثر رو بر روى تمام جوانب زندگيت داره، 💥پس تلاش كن تا رفيق ترين رفيقِ زندگيت باشى✌🏻 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---
بسیاری از مادرشوهرها نگران نحوه رفتار کردن عروسشان با پسرشان هستند. حتی اگر رابطه عروس و مادرشوهری بسیار دوستانه باشد، مادرشوهر هر شب با عروس تماس می گیرد تا ببیند عروسش برای دردانه اش بعد از پشت سر گذاشتن یک روز سخت کاری چه غذایی درست کرده است. زیرا او نمی تواند تحمل کند که پسرش بعد از یک روز سخت کاری یک غذای آماده و سطحی بخورد. درچنین مواردی بهترین طرز برخورد با مادرشوهر، تشکر کردن از اوست. اجازه دهید هرآنچه که می خواهد انجام دهد، و به یاد داشته باشید که این شما هستید که هر شب همسرتان را در خانه می بینید. اگر او فکر می کند شما تنبلید پس چه کسی کارهای خانه پسرش را انجام می دهد؟ او همسر و فرزند شما را دوست دارد و می خواهد بهترین کارها را برای آنها انجام دهد. 🥀 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌺🌸🍃❀✿---