eitaa logo
زندگی شیرین🌱
52.3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
8.6هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 حشمتم گفت اره بریم بپرسیم منم دوسه تاحرف دارم که باید بهش بگم .. سلطان به هول و بلا افتاد و گفت نه ول کن حتما صلاح ندیده.. کلی تو بازار گشتیم ولی جاهایی می رفتیم که به مغازه ی آقاجون من نزدیک نباشه  خیلی سخته نزدیک خونه ات باشی ولی نتونی بری... سلطان کلی وسایل خریده بود حشمت می خندید و می گفت پس دکتر بهانه بوده خودت می خواستی بیای برای خونه ات وسایل بخری خلاصه جواب آزمایش ها اومد رفتیم پیش دکتر من خیلی اضطراب داشتم که دکتر بگه مشکل از منه..ولی دکتر نگاه کرد و گفت آقا مشکل داره و به این راحتی نمیتونه شما را باردار کنه شما هیچ مشکلی نداری و میتونی به راحتی باردار بشی‌داشتم از خوشحالی بال در میاوردم..لااقل دیگه حشمت میدونست که من مشکلی ندارم ولی حشمت حسابی ناراحت شده بود و همش میگفت اصلا من به این دکتر اعتقاد ندارم کاملا معلوم بود که بیسواد و چیزی حالیش نمیشه ..سلطان گفت همین دکتر بود که باعث شد داداشت درست بشه.دکتر به حشمت گفت باید هر هفته آمپول بزنه و قبل از زدن آمپول باید یک معجونی بخوره و بعد از دو روز با هم رابطه داشته باشیم حدود دو ماه این کار رو انجام داد و بعد از دو ماه بود که من احساس کردم حالت تهوع دارم و وقتی به سلطان گفتم دوباره رفتیم شهر و همون دکتر برام آزمایش نوشت آزمایش رو انجام دادیم و فهمیدم که باردارم.. وقتی دکتر گفت حامله هستم حسابی خوشحال شدیم هم من هم سلطان و هم حشمت..خیلی دوست داشتم در این لحظه یک قوطی شیرینی بخرم وبرم  این خبر رو به مادرم و آقا جونم بدم ولی مطمئن بودم که اونا اصلا دوست ندارن که من از حشمت حامله بشم اصلا منو قبول نمی‌کنن..برای همین ناراحت و مایوس رفتیم به سمت روستا سماور خانم تا شنید من حامله هستم حسابی به هم ریخت ،انگار انتظار داشت که من حامله نشم و برای حشمت زن بگیره برای همین یه تبریک خشک و خالی هم نگفت الکی گفت سردرد دارم و رفت اتاق دراز کشید سلطان میگفت نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت من فکر میکردم که تو برمیگردی پیش خانواده ات ولی وقتی دیدم برنمیگردی و سماور میخواد برات هوو بیاره تصمیم گرفتم که کمکت کنم ولی در اصل دوست نداشتم که از این خانواده بچه هم داشته باشی.. سلطان خیلی از من مراقبت می‌کرد نمیذاشت  کار سنگین انجام بدم برای همین سماور به شدت عصبانی می‌شد برای اینکه سلطان تو دردسر نیفته خودم کارهامو میکردم برام سخت بود ولی سعی می کردم هرطور که شده کارم رو انجام بدم..ماه آخرم بود و موقع  برداشت پیاز. سلطان هر کاری کرد که من سر زمین نرم سماور خانم اجازه نداد با اون شکمم سر زمین کار می کردم خیلی سخت بود گرمای هوا از یک طرف و کارکردن از یک طرف دیگه اذیتم می کرد بچه طوری  داخل شکمم می ایستاد که نمی تونستم زیاد خم بشم ولی باز هم مجبور بودم که کار کنم گاهی از شدت درد گریه میکردم.. یکی دو هفته به اومدن بچه مونده بود برادر شوهر بزرگم اومد به سلطان گفت از طرف مسجد یک اتوبوس میبرن مشهد اگه دلت میخواد بیا ما هم بریم ..سلطان‌ گفت نه من زن پابه ماه توخونه دارم نمیتونم بذارم برم..ولی من که میدونستم عاشق مشهدهست گفتم خواهش می کنم برو اگه تو بری من خیالم راحت تره انقدر اصرار کردم که سلطان باروبندیلشو بست با بچه ها رفتن ..موقع رفتن می گفت دلم پیش تو مونده ولی خودت خواستی که برم،گفتم تو نگران نباش تا تو برگردی من زایمان نمیکنم گفت باشه انشالله که من میام بعد زایمان می کنی ولی اگه یه موقع دردت گرفت حشمت رو بفرست بره پیش اقدس بعد با هم روبوسی کردیم و سلطان به راه افتاد ولی ای کاش هیچ وقت نمیزاشتم سلطان بره..سلطان رفت نمیدونم چرا با رفتن سلطان انقدر ناراحت شده بودم خلاصه دیگه سماور خانم دستش کاملاً باز شده بود و هر طوری که دوست داشت منو اذیت میکرد..هنوز دو هفته مونده بود که بچه به دنیا بیاد ولی هیچ وقت یادم نمیره وقتی سلطان رفت سماور منو برد سر زمینها و یک نیسان پیاز رو من خودم خالی بار زدم هر وقت که خم میشدم و گونی پیاز رو بر می داشتم و میزدم به پشت نیسان احساس می‌کردم که بچه روی قلبم نشسته و هر لحظه ممکنه که قلبم بایسته..اونروز خودم تک و تنها یک نیسان پیاز بار زدم هیچ وقت نمیتونم اون روز رو فراموش کنم وقتی رفتم خونه احساس کردم که زیرم خیس شده شروع کردم به داد و بیداد کردن و جیغ زدن سماور اومد سراغم گفت چته گفتم ببین سماور خانوم چقدر از من آب رفته نمیدونم این آب چیه گفت هیچی نیست برو سرتو بزار بخواب..خودش درست میشه از شانس گندم اون روز هم جاری ها خونه ی مادرشون بودن،نمیتونستم حتی از تجربه ی اونا استفاده کنم شب شدو یکی از خواهرشوهرام که ده سال بود ازدواج کرده بود و بچه دار نشده بود اومد خونه ی سماور خانم شروع کرد به گریه کردن گفت که شوهرش از خونه بیرونش کرده سماور عین گلوله آتیش شد.. ادامه .. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿