#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#شیوا
#قسمت_بیستونه🌺
نگار خجالت زده سلامی کرد و سرشو پایین انداخت، منم نگارو به استاد معرفی کردم و گفتم همکلاسیمه
گفت چه خوب انشالله موفق باشید، میخواستم بگم فردا جلسه داریم.
سری تکون دادم و باشه ای گفتم
استاد لحظه ای خیره نگار شد و رفت بیرون
تو دلم گفتم این مردها هم ساعتی یکی رو میخوان
نگار خدافظی کرد و رفت که سر موقع به بوتیک برسه
منم تا عصر کلاس داشتم و یه سره تدریس..
نزدیک غروب از موسسه زدم بیرون و رفتم خونه بابام،
مامان تا منو دید طبق معمول لب زد برای گله و گفت خوبه اون درس هست که بهانه داشته باشی واسه سر نزدنت به ما..
گفتم مامان خودت که میدونی سرم چقدر شلوغه.. مگه همین خود شما نبودین که گفتین بالاخره پس اندازم تموم میشه و فلان..
خب بیشتر وقتمو موسسه گرفته مجبورم برم، اگه منبع درآمد دیگه ای داشتم نمیرفتم که خودمو انقدر خسته کنم و فک بزنم واسه کلی دانش آموز...
مامان دستی به صورتش کشید و گفت چی بگم تو خودت وضع ما رو بهتر میدونی اگه داشتیم بهت میدادیم ولی خب واسه خرج خودمون به زور میرسیم با این گرونی...
گفتم مامان من از شما انتظار ندارم....
مامان شب میخواست بره خونه دایی و گیر داده بود که منم بیام ولی چون با زنش نمیخواستم رو به رو شم نمیخواستم برم..
مامان میگفت زشته داییت بعد سه سال از غربت اومده درست نیست نیای کل فامیل دارن میان
هر چی مامان اصرار کرد قبول نکردم که برم، هر چند دلم واسه دایی تنگ شده بود
اون کارش خارج بود و سه سال پیش که رفت کارای فروشگاه اش اونجا به مشکل خورده بود
ولی زن دایی سالی یه بار میرفت پیشش ولی چون ویزای اقامت اش جور نمیشد مجبور میشد زود برگرده
دایی رو خیلی دوست داشتم وقتی تازه عروسی کرده بودم یه بار بهم زنگ زد و تبریک گفت بعد از اون هیچ تماسی با هم نداشتیم
الهه هم همراه مامان میخواست بره، به مامان گفتم اگه دایی اینا گفتن چرا شیوا نیومده بگو درس داره..
مامان اینا که رفتن، منم سوار ماشینم شدم که برم خونه اما حوصله تنهایی نداشتم،
این شد که رفتم سمت بوتیک
وقتی رسیدم نگار و همکارش داشتن چراغ ها رو خاموش میکردن
رفتم داخل نگار تا منو دید از همکارش خداحافظی کرد و با هم سوار ماشین شدیم
نگار گفت اینجا چه میکنی؟
گفتم نگار جون خودت امشبو اجازه بگیر بیا پیش هم بخوابیم
نگار با حالت غمگین گفت خودت که میدونی مادرم اجازه نمیده .گفتم بریم خونتون من اجازتو میگیرم
وارد خونه نگار که شدم با لحن شادی گفتم خاله سلام خوبین؟
منو که دید با خوشرویی بغلم کرد و احوالمو پرسید .گفتم خاله بزارید امشب نگار بیاد پیشم بمونه میخوام با هم درس بخونیم.. خواهش میکنم خاله... مامان نگار که مردد بود گفت خب تو اینجا بمون دخترم
گفتم خونه من کسی نیست ولی الان شوهرتون میاد من روم نمیشه مزاحمتون بشم
یه ذره دیگه اصرار کردم که بالاخره راضی شد و با نگار راه افتادیم سمت خونم
نگار گفت به زور بله رو از مامان گرفتی میدونم از ته دلش راضی نیست...
منم خندیدم و گفتم مهم اینکه رضایت داد من که نمیخوام بخورمت
میخوام مثل بقیه دوستا که شبا با هم میگذرونن باشیم کار خلاف و بد که نمیخوایم انجام بدیم
خودت منو میشناسی که اهل چیزی نیستم پس خیالت راحت
نگار هم انگار کوتاه اومده بود و چیزی نمیگفت
وقتی رسیدیم خونه نگار طبق معمول خودشو با طوطی سرگرم کرد
و من رفتم تو آشپزخونه که فکری به حال شام کنم
همینطور که داشتم سوسیس ها رو تیکه میکردم فکرم خونه دایی بود که اگه مادرزنش اینا بیان خانوادمو ببینن چه عکس العملی نشون میدن..
تو فکر بودم که یهو گوشیم زنگ خورد....همین که گفتم الو قطع کرد
شامو که آماده کردم یه زنگ به مامان زدم که جواب نداد، احتمالا هنوز خونه دایی بودن
بعد از اینکه شامو خوردیم نگار پیشنهاد داد فیلم ببینیم
وسط فیلم دیدن بودیم که دوباره گوشیم زنگ خورد.. شماره ناشناس بود، مردد بودم که جواب بدم یا نه..
تماس قطع شد و یه پیام اومد نوشته بود خوبید شیوا خانم؟
با تعجب پیش خودم گفتم این کیه که اسممو میدونه!
براش نوشتم شما؟ جواب داد یکی که خیلی دوستت داره..
کلافه گوشی رو خاموش کردم و انداختم رو تخت، گفتم احتمالا کسی قصد اذیت کردنمو داره.اون شب فکرم مشغول اون شماره ناشناس بود و اینکه شمارمو از کجا آورده بود!!
صبح با نگار راهی دانشگاه شدیم
نگار میفهمید کلافم و مدام میپرسید چی شده؟ نمیخواستم فعلا تا نفهمیدم طرف کیه نگار چیزی بدونه .
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستونه🌺
بعد از مصرف قرص اونقدر درد داشتم که فقط جیغ و داد می زدم و از آقاجونم وداداشام واقعا خجالت می کشیدم..
درکمتر از دو روز بچه افتاد اصلاً هیچ اهمیتی برام نداشت شاید بگم خوشحالم بودم ..فقط نبودن پسرم بود که منو اذیت می کردخلاصه من به آقاجونم پیشنهاد دادم که اجازه بده من برم پیش پسرم آقاجون با فرید گفت این اجازه رو نمیده و اگر این دفعه برم واقعا دیگه هیچ کاری برام انجام نمیده...بین دوراهی خیلی بدی مونده بودم یک طرف پسرم بود که می دونستم سماور هر بلایی که دلش می خواست سرش میاره و گناه من و هم پای اون میریزه..از یک طرفم دلم یکم خوش بود که سلطان اونجاست و شاید اجازه نده زیاد اذیتش کنه ولی وقتی یاد حرف آقاجونم می افتادم که میگفت بچه خیلی ضعیف شده دلم میلرزید..حدود دو هفته بعد یک روز کامل ازآقام خبر نداشتیم مادرم دلشوره ی بدی گرفته بود می گفت امکان نداره آقات بدون خبر دادن جایی بره من چون فقط به فکر پسرم بودم دیگه اصلا برام مهم نبود که تو خونه کی هست کی نیست..در نبود من خواهرم و داداشم عروسی کرده بودند و هر کدوم رفته بودن سر خونه زندگیشون..مادرم برای اینکه من راحت باشم و زیاد غصه نخورم از دیدن زندگی اونا بهشون گفته بود که فعلا اون طرفا نیان...توی خونه فقط داداش و خواهر های مجردم بودن گاهی می شد که روزها با هبچ کدومشون حرف نمیزدم با هیچکس خوش رفتاری نمیکردم...
بی بی ازمشهد برگشته بود وبادیدن من یک ساعت تمام گریه کرد وگفت ازامام رضا خواستم نجاتت بده..
یک روز بود که ازآقاجونم خبری نبودگم شده بود..آقاجون بیخبر گذاشته بود رفته بود معلوم نبود کجاست برادرام کاملا عصبی بودند..میگفتند تا حالا نشده که آقا جون جایی بره به طور غیرمستقیم به من می فهموندن که همه ی اینها زیر سرتوهست..ولی من واقعا نمیدونستم گم شدن آقا جون چه ربطی به من داره ..مادرم که خیلی عاشق آقاجان بود داشت از ترس سکته میکرد می گفت خدایا اگر برنگرده چی اگه بلایی سرش اومده باشه چی.. دوسه روز از آقاجونم هیچ خبری نبود بی بی و مادرم هیچ غذایی نمی خوردن..منم اونقدردل نگران پسرم بودم که حتی آقاجونمم به حساب نمیاوردم..خلاصه چندروز تمام ما از آقاجونم بی خبر بودیم تا اینکه یک شب نصفه های شب آقام رسید مادرم رفت و شروع کرد به گریه کردن،گفت نگفتی که من میمیرم و زنده میشم آقاجونم در تاریکی کوچه واستاده بود وقتی اومد جلوتر و در نور چراغ دیده شد دیدیم که پسرم بغلشه..من تواتاق بودم که شنیدم مادرم میگه این بچه روازکجاآوردی..تااسم بچه شنیدم بدو بدو رفتم به سمت در وقتی آقاجونمو باپسرم دیدم کم مونده بود سکته کنم..داد زدم پسرم قربونت برم
رفتیم تو مادرم علاالدین روشن کرده بود
وقتی قشنگ پسرمو دیدم میخواستم ازغصه سکته کنم اونقدر لاغر شده بود که دنده های سینه اش مشخص بود..
داد زدم سماور خدا ذلیلت کنه به زمین گرم بخوری اونقدر گریه کردم که دوست داشتم اون شب بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم..مادرم با آقاجونم داشتن صحبت میکردن غذای خوشمزه ای برای آقاجونم تدارک دیده بود..مادرم گفت من این چند روز مردم و زنده شدم کجا رفته بودی ؟؟
آقاجونم گفت رفته بودم دنبال این پسر نمیتونستم ببینم که بچه ام داره جلوی چشمم پرپر میشه..حشمت راضی نمی شد که بده، من سه روزخونه سلطان بودم تا اینکه امروز تونستم با هر زحمتی که بود راضیش کنم..مادرم گفت چه قولی دادی؟؟ پدرم گفت حشمت دوست داره که پروین برگرده حشمت برام خط و نشان کشید که حتی اگر الان هم پسرمو بهتون بدم هفت سالگی حتماً ازمون میگیره ...
من میدونم که اونموقع دختر من نمیتونه دوام بیاره حشمت گفته یه بار دیگه پروین برگرده من قول میدم که جبران کنم..
ولی من گفتم به شرطی پروین برمیگرده که بیایی تهران نزدیک خونه ما خونه بگیری و تا ابد پروین مادر تورو نبینه...آقا جونم به مادرم گفت باید با پروین صحبت کنم اگر قبول کنه بیان اینجا زندگی کنن من حرفی ندارم به هر حال طلاق گرفتنم به این آسانی ها نیست حرف وحدیث زیادی توشه من دیدم حشمت پسر بدجنسی نیست ولی ذات مادرش پلیده تااونجا باشن همین آش وهمین کاسه ست..این حشمتی هم که من دیدم تا بچه رو نگیره دست بردار نیست از یک طرفم اگر مادرش نباشه فکر نکنم که خودش به پروین آسیب برسونه..کاش از اول هم پسره رو صدا می کردم و می گفتم اگر این دختر رو می خوای بیا کنار ما زندگی کن،ولی حیف که پروین پیش اونا گفت که با روستا رفتن مشکلی نداره اگر می اومدن پیش خودمون خیلی راحت تر میتونستن زندگی کنن.. مادرم برای پسرم غذاهای مقوی درست می کرد آن زمان ما آبگوشت خیلی میخوردیم هر روز برای پسرم آبگوشت درست میکرد میدادیم می خورد ...
ادامه ...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---