#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بییستوهشت🌺
مادرم گفت اجازه نداری به پسر این دست بزنی..گفت این پسر کیه... این پسر منه فامیلی من پشت اسمشه و من هم صاحبشم پسرم رو برداشت ،مادرم هر چقدر تقلا کرد نتونست بچه رو بگیره آخر سر پاشو گرفته بودکه ازش بچه رو بگیره حشمت با یک لگد مادرم و انداخته بود زمین و بعد با بچه فرار کرده بود اون زمان تلفن نبود که ما به پدرم یا داداشم خبر بدیم که بیاد. مادرم شروع کرد به گریه کردن من با صدای بلند داد می زدم من پسرمو می خوام مامان من بدون پسرم میمیرم سماور پسر منو میکشه من خودم تو خونه بودم پسرم را اذیت میکرد چه برسه به اینکه من نباشم مادرم میگفت بمون آقات بیاد ببینم چه بلایی سرمون اومده گفتم من پا میشم میرم من بدون پسرم نمیتونم مادرم از دستم گرفت و گفت تو رو خدا بشین بابات حتماً میدونه چیکار کنه تو منتظر باش بزار بیاد.
باگریه خوابم گرفت.توخواب میشنیدم که پسرم صدام میکنه باگریه ازخواب پریدم آقام اومده بود گفت چرا درو نپرسیده باز کردین باگریه رفتم پیش آقام گفتم آقاجون من بدون پسرم میمیرم تروخدا یکاری کن..گفتم آقا جون تورو به هر چیزی که میپرستی برو پسرم رو بیار من بدون پسرم میمیرم..آقاجون گفت من همین عصر راه میافتم میرم به سمت روستا شون هر طور که بخوان هر چقدر پول بخوان بهشون میدم ولی بچه رو برمیگردونم..غم عجیبی تو صورت آقاجونم بود اون روز ناهارهم نخورد و حتی یک چایی هم نخورد..سوار اتوبوس شد و رفت به سمت روستا شون،تا بره و برگرده من اونقدر تو اتاق راه رفته بودم که مادرم سرگیجه گرفته بود میگفت پروین توروخدا کمتر منو اذیت کن بیا بشین غم تو آخر منو میکشه ..
ولی من فقط به فکر پسرم بودم حتی حاضر بودم دوباره به این زندگی نکبتی برگردم ولی فقط پیش پسرم باشم آقاجون شب خیلی دیر اومد ..
رفتم دم در ولی وقتی با دست خالی دیدمش دودستی زدم به سرم گفتم آقا جون بچرو ندادند؟؟ گفت دخترم حشمت خونشون نرفته مادرش و حتی اهالی اون خونه خبر ندارند که حشمت بچه رو کجا برده صدای گریه ام بلند تر شد گفتم..الان طفلک کجاست، گرسنه است.. کجا خوابیده اصلا بدون من چیکار میکنه... اون شب اونقدر گریه کردم که آقا جون و مادرمم همراه با من گریه کردن و هیچی نخوردیم..من دوتا خواهر کوچکتر از خودم داشتم که اون روزها برای یکیشون خواستگار میومد..آقاجونم به مامانم گفت فعلا خواستگار راه نده تا تکلیف پروین مشخص بشه ..یک هفته بعد دوباره آقاجون رفت به سمت روستا شون نگم براتون که توی یک هفته چه اتفاق هایی برای من افتاد از غم دوری پسرم هزیان میگفتم شعر می خوندم به سرم می زدم بلند بلند گریه میکردم ولی هیچ چیزی دلمو آروم نمیکرد.. بعد از یک هفته آقاجونم رفت به سمت روستا شون دوباره من دلواپسی گرفتم و کل اتاق راه رفتم وقتی آقاجونم برگشت باز دست خالی بود شروع کردم به گریه کردن و گفتم آقا جون چرا به من قولی دادی ولی نمیتونی عملیش بکنی؟؟گفت دخترم با قومی طرف هستیم که باید کل زندگیمونو بهش بدیم تا بچه رو به ما بدن ولی میدونی که من این کارو نمی تونم بکنم چون بجز تو بچه های دیگه ای هم دارم..در ثانی چرا من باید به اونا اینهمه پول بدم اگه تو بخوای طلاق بگیری تا هفت سالگی بچه پیش تو میمونه..
گفتم بابا هفت سالگی به بعد رو چیکار کنم من حتی یک لحظه نمیتونم بدون پسرم زندگی کنم گفت دخترم من با حشمت صحبت کردم حشمت میگه یا برگرده یا پول زیادی ازم میخواد که من واقعا نمیتونم اونو بدم..
گفتم آقاجون پس من برمیگردم،گفت عجله نکن من یه فکرایی دارم..
بعد من رفتم تواتاق ولی شنیدم که آقاجونم یواشکی به مادرم میگفت بچه تو یک هفته حسابی لاغرشده..تااینو شنیدم دیگه نتونستم طاقت بیارم..
مادرم گفتم آقا چه فکری؟؟ حتماً که صلاح کار ما تو همون فکر های شماست..
خلاصه یک هفته دیگه گذشت من دیگه واقعا داشتم میمردم اصلا تحمل نداشتم هیچی نمی خوردم بعد از دو هفته بود که یه روز که نشسته بودم دیدم کل پاهام خونی شد..من تا به این لحظه به مادرم نگفته بودم که من برای بار دوم حامله هستم ..به حساب خودم شاید سه ماهم بود وقتی اونهمه خون رو یک جا دیدم شروع کردم به جیغ زدن مادرم اومد چون نمی دونست که باردار هستم از دیدن اون همون خون وحشت زده شد گفت دخترم چی شده زود بلند شود حاضر شو بریم بیمارستان ..گفتم مادر نترس من حامله هستم شاید بعد از اینهمه کتک هایی که به من زدن بچه افتاده گفت هر چی بالاخره باید بریم بیمارستان و بفهمیم که چی شده وقتی رفتیم بیمارستان دکتر بعد از معاینه گفت بچه ایست قلبی کرده و هر چه زودتر باید از بدن خارج بشه..گفت تا الان هم که مونده برین خدا رو شکر کنید عفونت نکرده و باعث مرگ دخترتون نشده ...خلاصه بهم یک قرص دادن گفتن اینو بخور خودش میاد میافته ولی اگر نیفتاد دو سه روز بعد بیا خودمون درش بیاریم
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---