eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.5هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.3هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 براش سری تکون دادم و زیر لب ممنونی گفتم فردا صبح کلید خونه رو به سعید دادم و ازش خواستم موبایل و وسایل مورد نیازمو بیاره وقتی گوشیمو چک کردم از بس زنگ و پیام داشتم گوشیم هنگ کرده بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اکثر پیام ها از اون مرد مزاحم بود، بی درنگ شماره نگار رو گرفتم، وقتی صداش تو گوشی پیچید و گفت خوبی شیوا؟ فهمیدم خیلی نگرانم شده گفت از بس نگرانت بودم دم خونتونم رفتم.. قرار شد عصر بیاد پیشم، وقتی گوشیو قطع کردم از سر بیکاری پیام های اون مرد مزاحمو چک کردم نوشته بود کار خودش بوده که با سنگ زده به پنجره و الانم دم ساختمون وایساده تو دلم گفتم اونقد وایسا تا علف زیر پات سبز شه خداروشکر آدرس خونه بابامو نداشت وگرنه میومد اینجا سریش میشد، با خودم گفتم اون که میگفت منو میشناسه شایدم میدونه خونه بابام کجاس.. ولی اگرم بدونه من با این دست چلاقم بیرون از خونه کاری ندارم پس نمیفهمه من اینجام عصر نگار اومد دستمو که دید خیلی ناراحت شد و گفت تو این وضعیت که من بهت احتیاج دارم دستت اینجوری شده!! نگار گفت وضعیت باباش هیچ تغییری نکرده.. بعدشم دستاشو گذاشت رو چشمش و گریه کرد بهش گفتم همه چی درست میشه غصه نخور.. با هق هق گفت مشکلات ما یکی دوتا نیست، حالا که بابا تو کماست ما نون آورم نداریم... راستش روم نمیشه بهت بگم ولی تو خونمون هیچی نداریم.. دلم به حالش خیلی سوخت، درسته خودمم اونقد نداشتم ولی یه پس انداز کوچیک داشتم که هر ماه مبلغی رو میریختم تو اون کارت پس اندازم رفتم کیف پولمو اوردم و جلوی نگار گرفتم و گفتم بازش کن و کارت زرده رو بردار با خجالت گفت نه خودت بیشتر لازم داری...گفتم رفیق به درد همین روزا میخوره دیگه.. کارت و بگیر هر وقتی داشتی بهم پس بده خوبه؟ با خجالت کارت و برداشت و تشکری کرد وقتی میخواست بره عکس دستمو اینا رو دستش دادم ببره دانشگاه برام مرخصی رد کنن، هر چند احتمال میدادم قبول نکنن و ازم گواهی بخوان... اون روز که دستمو گچ میگرفتن از بس درد داشتم اصلا حواسم نبود گواهی بگیرم یک ماه بود دستم تو گچ بود و خونه بابام بودم، حسام تو این مدت فقط سه دفعه بهم سر زده بود و هر دفعه هم کلی غر میزد و میگفت حقته میخواستی تنها زندگی نکنی.. واقعا به این نتیجه رسیده بودم که به درد هم نمیخوریم، دلم میخواست زودتر این رابطه آبکی رو تموم کنم اما منتظر بهونه بودم نگار یک روز در میون بهم سر میزد و باهام تو درس ها کار میکرد و نمیزاشت عقب بمونم وضعیت پدرش تغییری نکرده بود ولی نگار و مادرش انگار کم کم باهاش کنار اومده بودن و کمتر بی قراری میکردن روزی که با سعید میرفتیم دکتر گچ دستمو باز کنن همون ماشین مشکی رنگ رو چند متر اونورتر از خونه بابام دیدم... ته دلم خالی شد با خودم گفتم این هرکی هست منو کامل میشناسه که خونه بابامم میدونه کجاست... نمیدونم چی از جونم میخواست! از ترس اینکه نزارن برگردم خونم به سعید و حسام چیزی نگفتم اونم انگار لابد با خودش فکر کرده چون باهاش برخورد جدی نکردم یعنی با مزاحمت هاش مشکلی ندارم... بعد از اینکه دکتر گچ دستمو باز کرد، دستمو به سختی میتونستم تکون بدم دکتر گفت نیاز به ماساژ داره، همین حرف دکتر باعث شد سعید باز منو برگردونه خونه بابام و تا وقتی کامل خوب نشدم نزاشت برم خونم مامان هر روز دستمو روغن میزد و ماساژ میداد دو روز بود که میرفتم دانشگاه و هربار اون مزاحمه منو تا دانشگاه تعقیب میکرد.. واقعا نمیدونستم هدفش چیه و بعید میدونستم با قول خودش عاشقم شده باشه..! باید سر از این قضیه درمیاوردم بعد از اینکه کلاس ها تموم شد با نگار از دانشگاه اومدیم بیرون که بریم آژانس بگیریم که یهو ماشین مشکی رنگ جلوی پامون ترمز کرد و شیشه رو پایین داد و گفت خانومای محترم لطفا سوار شید من میرسونمتون نگار دستمو کشید و برد اونور اما پسره ول کن نبود و گفت اگه سوار نشید همینجا وایمیستم و داد میزنم چقد دوستت دارم... نگار با تعجب نگاهم کرد و گفت این یارو کیه چرا گیر داده؟ میشناسیش؟ برای جلوگیری از آبروریزی دم دانشگاه از نگار خواهش کردم سوار ماشینش شیم تو ماشین هممون سکوت کرده بودیم که من گفتم چرا دست از سر من برنمیدارید؟ شما کی هستین؟ منو از کجا میشناسید که ادعای عاشقی هم دارید؟!! گفت اینکه از کجا میشناسمت زیاد مهم نیست مهم اینه که پیشت گیره.. گفتم ولی من نامزد دارم! خندید و گفت تو به اون ببو گلابی میگی نامزد؟! اون اصلا در شان تو نیست.. گفتم لطفا توهین نکنید.. مگه شما اونو میشناسید؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 به امید خدا ولش کنم تورو خدا مراقب دخترم باشین هر چقدر پول بخواین بهتون میدم ..همون اول هم یک مقدار بهمون پول داد شوهرم نمی‌خواست قبول کنه ولی من قبول کردم تا خیال آقاجونت راحت باشه..بعد از اونم هر سه ماه یکبار هر دو ماه یکبار یواشکی می اومد و بهم پول می‌داد و حال تو رو می پرسید و چندین بار هم من تورو به بهانه‌های مختلف بیرون می کشیدم تا آقاجونت که در دوردستها واستاده بود تورو از دور ببینه.. وقتی به آقاجونم نگاه کردم دیدم آقا جونم داره گریه میکنه گفت دخترم تو نفهمیدی من چه روزهایی اومدم اونجا وایسادم و فقط چند دقیقه تورو دیدم و برگشتم ...مادرم گفت دستت دردنکنه آقاچرا به من نمیگفتی تامنم بیام ببینمش آقاجونم گفت زن تو طاقت نمیاوردی نمیتونستم ببرمت.. آقاجون گفت سلطان خانوم این پولها رو بگیر تو بیشتر از این پول‌ها گردن ما حق داری سلطان گفت مرامو معرفت به پول نیست همین که شما پروین را نجات دادین این انگار دنیا رو به‌من دادن. اونشب بعد از شنیدن حرفهای آقاجون و سلطان به شدت ناراحت بودم انگار تازه می فهمیدم که من با اونا چیکار کردم ..تا خود صبح گریه کردم و سلطان آرومم می کرد می گفت به هر حال جوان بودی و جاهل ولی از این به بعد سعی کن هرچی که مادر پدرت میگن گوش کنی میدونستم که حشمت میدونه من قراره زایمان کنم تقریبا دو هفته مونده بود به زایمانم.. فقط منتظر بودم که در بزنن و حشمت بیاد تقریباً چهار ماه بود که رفته بود و هیچ خبری ازش نداشتم.. دوبارفقط نامه داده بود و گفته بود که اونجا حالش خوبه و توقسمت خدمات بیشتر کارمیکنه..من فقط منتظر بودم که حشمت خودش رو برای زایمان برسونه .. هر کس که در می‌زد از جام می پریدم و بلند می گفتم حتماً حشمته.. مادرم می گفت این انتظار تو را آخر سر میکشه خوب نیست که تو با انتظار زایمان کنی زنی که زایمان میکنه باید غم و غصه ای نداشته باشه.. تا آخرین لحظه ی زایمان هم به فکر این بودم که حشمت میاد ولی نیومد شبی که درد اومد به سراغم..فوری آقاجونم و مادرم منو بردن به سمت بیمارستان وقتی رسیدیم به بیمارستان من پذیرش شدم اولش قرار بود که طبیعی زایمان بکنم حدود یک روز درد کشیدم ولی وقتی دیدم که نمیشه و بچه به دنیا نمیاد مجبور شدند که منو سزارین بکنن..خلاصه وقتی بچه به دنیا اومد دیدم که یک دختر توپول موپول و سفیده بغلش کردم و از دوری حشمت شروع کردم به گریه کردن مادرم گفت چرا اینطوری می کنی..خداروشکرکن بچه ات سالم، زیبا و سفید به دنیا اومده چرا گریه می‌کنی ..گفت یادت رفته زایمان قبلی هیچکس کنارت نبود الان باید خدا رو شکر کنی وقتی مادرم زایمان قبلی رو یادم انداخت صد بار و هزار بار خدا رو شکر کردم و دیگه نبودن حشمت یادم رفت بود..مادرم خیلی مراقبم بود میتونم بگم هرکس که مادرش کنارشه وتو بزرگ کردن بچه کمکش میکنه واقعا داره توبهشت زندگی میکنه..عوض اون سه روزی که تو زایمان قبلی خوابیده بودم این دفعه سی روز خوابیدم و مادرم مثل پروانه دورم می چرخید..آقاجونم هر چیزی که لازم بود می‌خرید و می‌آورد پسرم دوست نداشت که دخترم رو بغل کنم ولی مادرم راضیش می‌کرد و براش کادو می‌خرید می گفت اینو خواهرت برات خریده تا کم‌کم مهر دخترم به دل پسرم بشینه..کماکان از حشمت بی خبر بودم واقعا دلم براش تنگ شده بود و از طرف دیگه نگرانش بودم،حدود دو ماه بود که حتی نامه هم نداده بود..بعد ازسی روز که از جام پاشدم به مامانم گفتم میرم مسجد محلمون همونجایی که حشمت عازم شده بپرسم ببینم از حشمت چه خبره چرا نمیاد؟؟ مادرم گفت باشه من بچه ها رو نگه میدارم تو برو بپرس و بیا.. رفتم از حاج آقایی که توی مسجد محله امون مسئول بود پرسیدم که از حشمت خبر داره یا نه؟؟اونم گفت تازگیها هیچکس از جبهه نیومده تا ازش بپرسم ولی اگر کسی اومد و خبری داشت من بهت میگم..ناامید برگشتم به سمت خونمون روزهام فقط با بزرگ کردن بچه هام می گذشت ..شش ماه شد و از حشمت خبری نشد از آقایی که تو مسجد بود سوال می کردم ولی اون می گفت که خبر نداره و کسانی که از جبهه اومدن میگن حشمت رو ندیدن..تو دلم آشوب بود با خودم میگفتم حتماً یا اسیر شده یا جانباز یا شهید که هیچ خبری ازش نیست..شش ماه شد ،یک سال و حشمت نه نامه داد و نه اومد دیگه باور کرده بودم که حشمت برنمیگرده شب و روز گریه میکردم ..باز از اون آقا می پرسیدم و او می گفت هیچ خبری ازش نداره و حدود شش ماه بیشتر هست که کسی حشمت رو توی جبهه ندیده تا اینکه یک سال و نیم بعد اون حاج آقا اومد جلوی در خونمون و منو صدا کرد .. ادامه ... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 گفتم باشه پس راه بیفتیم، مامان و فاطمه خانم جلوتر راه افتادن.من و تینا هم پشت سرشون ، یه کم که گذشت گفتم چه خبر ،خوش گذشت این چند روز، فکراتونو کردید، تینا لبخندی زد و گفت آقا بهنام فکر نمیکردم که انقدر عجول باشید ،قرار شد بعد از اینکه از سفر برگشتم بهتون جواب بدم،خندیدم و گفتم من انقدر عجله دارم که برای گرفتن جواب تا اینجا اومدم تینا گفت آقا بهنام یه چیزهایی هست تو گذشته ی من که باید راجع به اون باهاتون صحبت کنم، میدونستم میخواد قضیه نامزدیو طلاقش رو بگه ،قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم تو گذشته ی شما هر اتفاقی هم که افتاده باشه برای گذشته اس و تموم شده ،ما باید بتونیم آینده رو بسازیم، تینا گفت ولی باید شما بدونید که من ناخواسته یکبار شکست خوردم، میدونستم حرف زدن درمورد مسئله ای که پیش اومده براش سخته ، گفتم تینا خانم وقتی من از همه جا نا امید بودم و رفتم پیش پدربزرگتون،اون شما رو برای من مثال زد که چقدر بردبار و صبور بودید و در مقابل اتفاقی که افتاده تونستید دوباره سرپا بشید و خودتون رو پیدا کنید، من از همه چی خبر دارم ،شاید اگه متوجه این اتفاق نمی شدم هیچوقت جرات مطرح کردن خواسته مو نداشتم، من میگم دست تقدیر این اتفاقات رو رقم زد تا من جسارت پیدا کنم و از شما تقاضای ازدواج کنم،تینا با تعجب نگام کردو منم از فرصت استفاده کردم و گفتم پس اجازه میدید به مامانم بگم با فاطمه خانم صحبت کنن و بعد از برگشتن خدمت برسیم، تینا لبخند زد و این قشنگترین لبخند دنیا بود.توی بازار دور از چشم همه یه انگشتر نقره با سنگ فیروزه برای تینا خریدم که بعدا بهش هدیه بدم تا این مسافرت برای همیشه تو خاطرمون بمونه بالاخره خرید ها تموم شد و ناهارو خوردیم و تینا و مادرشو رسوندیم و خودمون برگشتیم هتل مامان گفت بهنام فکر نکنی حواسم بهت نیست خوب با تینا پچ پچ میکردی و ریز ریز می خندیدی، نمیدونم چی شده وقتی من اسمشو آوردم مثل اسپند رو آتیش شدی ،الان بگو ببینم نکنه نظرت عوض شده و روت نمیشه بگی، خندیدم و گفتم خوب متوجه شدی ،میشه برگشتیم تهران زنگ بزنی و قرار مدار خواستگاریو بزاری، مامان مات و مبهوت نگام میکرد و فکر میکرد باهاش شوخی میکنم، بعد بلند شد ،رفت کنار پنجره که دقیقا روبروی گنبد حرم بود ایستاد و دستاش رو برد بالا و گفت قوربونت برم امام رضا که هنوز از شَهرت بیرون نرفته حاجتمو دادی ،بعد شروع کرد به گریه کردن.مامان آروم که شد زنگ زد به فاطمه خانم و با اصرار زیاد خواست که بلیط پروازشون رو کنسل کنن و با ما همراه بشن،بالاخره اصرارهای مامان جواب داد و فردا بعد از زیارت و خداحافظی از امام رضا به همراه تینا و فاطمه خانم راهی تهران شدیم.تا تهران مامان و خانم احمدی حسابی باهم مشغول صحبت بودن و متوجه شدم که مامان کم کم حرف رو کشید سمت من و تینا و آروم و نجواگونه قول و قرار خواستگاری رو با فاطمه خانم برای فردا شب گذاشت از اینکه مامان از منم عجول تره خنده ام گرفته بود اما به خاطر اینکه متوجه گوش تیز کردنم نشن عکس العملی نشون ندادم.فردا شب با کلی وسواس آماده شدم از قبل بهترین سبد گل و شیرینی رو سفارش دادمو به همراه مامان و شیوا و عباس و شهرام و همسرش راهی خونه ی تینا شدیم،دوباره پا گذاشتم تو همون خونه ی باصفایی که برای دیدن حاج غفور رفته بودم ،باورم نمیشد یکبار دیگه اونم برای خواستگاری وارد این خونه ی با صفا بشم، در باز شد و پدر و برادر تینا اومدن استقبالمون رفتیم داخل و دسته گل و دادم به تینا که اونشب به نظرم زیباترین و متنین ترین دختر روی زمین بود.با لبخند دسته گل رو گرفت و تشکر کردرفتیم سمت سالن حاج غفور و همسرش هم اون جا بودن با دیدنم لبخندی زدو کنار خودش برام جا باز کرد،خم شد صورت چروکیده اش رو بوسیدم و کنارش نشستم .مثل همیشه بعد از صحبتهای معمول حرف به سمت و سوی خواستگاری رفت که حاج غفور با لبخند همیشگی گفت من طرف آقا بهنامم ،حواستون باشه ها که حسابی هواش رو داشته باشید.پدر تینا گفت هر دو برای ما عزیزن و در محضر شما ما حق جسارت نداریم ،فقط مهم خوشبختی هر دوتاشون و بس،مامان و بقیه هم با تایید حرفهای مدر تینا بحث رو به سمت خواستگاری کشیدن و حرفهای اولیه زده شد و قرار شد من و تینا باهم صحبت کنیم.تا ادامه ی صحبت ها بعد از حرفهای من و تینا ادامه پیدا کنه.تینا با اجازه ی بقیه منو به سمت اتاقش راهنمایی کرد ، از پله ها رفتیم بالا. اتاقش تمیز و نور گیر بود با کلی تابلوی نقاشی که روی دیوار نصب بود.روی صندلی نشستم و روبه تینا گفتم من از زندگی هیچی نمیخوام الا صداقت و وفاداری ،دوست دارم یه زندگی پر از آرامش داشته باشم که توش هیچ دروغی نباشه، تینا هم گفت منم شرط و شروط خاصی ندارم و فقط مثل شما به یه همراه خوب نیاز دارم که مکملم باشه و باعث تکاملم. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀