eitaa logo
زندگی شیرین🌱
49.8هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
13.7هزار ویدیو
1 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 🔴تبلیغات به علت هزینه بالای نگهداری کانال است کانال های تبلیغی مورد تایید یا ردنیست رزرو تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 سارا گفت خود دانی من حرفمو زدم من اون درمانگاه رومی خوام دیگه دست توئه اگه ندی تا آخر عمرت موی دماغتون میشم..اگه تابه دنیا اومدن بچه به نامم بکنی میذارم برای همیشه میرم حتی ازت شناسنامه هم نمیخوام..تمام بدنم میلرزید ما به جز درمانگاه چیز دیگه ای نداشتیم مرتضی تمام سرمایش رو گذاشته بود برای اون درمانگاه اگر درمانگاه رو از ما می گرفت باید مرتضی می‌رفت و تو کوچه ها، دستفروشی می کرد ..درسته تواون یکی دوسال مرتضی با سود درمانگاه ماشین بهتر و یه خونه ی دیگه خریده بود ولی حتی اگر اونهاروهم میفروختیم نمیتونستیم کل اون درمانگاه را به دست بیاریم مرتضی گفت تو خواب ببینی که من همچین کاری بکنم سارا هم گفتم تو خواب ببینی که من دست از سرتون بردارم هردو عصبانی بودن من فقط گریه می کردم ..مرتضی گفت چته تو چرا گریه می کنی فکر کردی من به این راحتی‌ها زندگیمو میدم به این زن هرزه؟؟ با شنیدن این حرف ها سارا بلند شد هرچی تو خونش داشت رو شکست گفت به من میگی هرزه صبر کن ببین کاری می کنم که بخاطراین کلمه صدبارازمن معذرت خواهی کنی..مرتضی گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی بعد در حالیکه دست منو میگرفت از خونه خارج شد بین راه مرتضی اونقدر عصبانی بود که هر لحظه ممکن بود تصادف کنیم باصدتا سلام صلوات به خونه رسیدیم .. بچه ها روسپرده بودم به معصومه معصومه اون روزها چون بچه دار نمیشد،حسابی ناراحت بود از یک طرف هم ناراحت معصومه بودم ولی الان مشکل خودم بیشتر از معصومه بود.. تنها همدمم نرگس خانوم بود رفتم پیش اون و همه چیزرو براش توضیح دادم ،نرگس خانوم یکم فکر کرد و گفت نمیدونم والا چی بگم اینطور که معلومه این دختر میخواد زندگیتونو از هم بپاشه بعد رو به من گفت شما از کجا مطمئن هستین که حامله ست گفتم مدارکش شوهرم دیده میگه که حامله ست ..نرگس خانم یکم فکر کرد و گفت مگه نمیگی دکتره صددرصد دوستای زیادی تو بیمارستان داره که میتونه همچین مدارکی رو جور کنه اگه نظر منو بخوای من میگم یه بار ببرینش دکتر بگین دستگاه وصل کنه و صدای قلب بچه روبشنوین... در ثانی مگه نمیگی بچه شش ماهه یا هفت ماهه هست پس میتونین بچه رو هم ببینین..یک لحظه مغزم سوت کشید واقعاً نرگس خانم راست میگفت گفتم نرگس خانم راست میگی کل بیمارستان دوستای سارا هستند صددرصد میتونه یه همچین مدارکی رو جورکنه..گفت آره اگه به من باشه میگم برو و صدای قلب بچه رو بشنو..اومدم خونه مرتضی رفته بود سراغ بچه ها دل دل می کردم که هرچه زودتر مرتضی بیاد و جریان رو بهش بگم مرتضی تا رسید یدونه چای براش آوردم و نشستم کنارش گفتم آقا مرتضی شما از کجا مطمئن هستی که حامله است؟؟نرگس خانوم می‌گفت شاید بادوستاش دست به یکی کردن و مدارک رو جور کردن مرتضی اخماش بازشد و گفت راست میگی پروین کل بیمارستانی که توش کار میکنه باهاش دوستن...خلاصه قرار شد من و مرتضی بریم سراغ سارا و ببریمش دکتر که خود من پیدا کرده بودم منو مرتضی رفتیم سراغ سارا..وقتی سارا مارو دیدتعجب کرد وگفت برای چی اینجا هستین مرتضی گفت اومدیم باهم بریم دکتر راستش دلم برات سوخته دوست دارم که کمکت کنم واین دوران بارداریتو پیشت باشم برای همین الان هم اومدم ببرمت دکتر.سارا گفت برای چی زنتو آوردی ؟مرتضی گفت من هرجا که برم زنمم می برم الانم میریم دکتر ..سارا گفت من دکتر خودمو دارم و هر ماه میرم پیشش برای چکاپ..مرتضی گفت اشکال نداره یه بارم با من بریم به دکتری که زنم پیدا کرده سارا گفت مگه من عروسکم که بازیم بدین؟؟مرتضی گفت سوار ماشین شو سارا مقاومت می کرد و نمی اومد یهو یه فکری به نظرم رسید با خودم گفتم چرا شکمش جلونیست اگه هفت ماهه حامله باشه که شکمش جلو میاد..درسته یکم شکمش جلو بود ولی نه درحد یه زن هفت ماهه برای همین درحینی که سارا داد و بیداد می‌کرد دست زدم به شکمش گفتم اگر حامله نباشه اون یکم شکم پس چی هست؟ نکنه چیزی تو شکمش قایم کرده تا شکمش بزرگتر به نظر برسه؟ولی نه شکم خودش بود چیزی زیر لباسش قایم نکرده بود..سارا با وقاحت تمام داخل کوچه داد میزد چیه فکر کردی زیر شکمم پارچه گذاشتم نخیر این بچه ی شوهرته تو شکمم..اشکال نداره الان هم میریم پیش هر دکتری که شما بگین .. .سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت دکتری که من پیدا کرده بودم دل تو دلم نبود که دکتر بگه بچه ای در کار نیست ولی از وقتی دستمو به شکمش زده بودم مطمئن شده بودم که حامله است چون کاملاً شکمش بر آمده بود .. دکتر معاینه اش کرد و صدای قلب بچه رو شنیدیم سارا بدون توجه به محیط اطرافش با صدای بلند داد زد حالا فهمیدین که من حامله هستم الان که اینطوری شد تا درمانگاه رو ازتون نگیرم بیخیال نمیشم..من و مرتضی کاملاً حالمون به هم ریخته بود اصلا انتظار همچین چیزی نداشتم خیلی دوست داشتم که حرفای نرگس خانوم راست باشه ولی نبود.. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃
🌺 صدای محمود بود که گفت:من اومدم دستهاشو شسته بود و با حوله رو طاقچه خشک کرد، سارا بلند شد و سلام داد خیلی خوشحال بود!محمود سر محمد رو بوسید و مریم دوید تو بغلش...خاله لیلا به کنار خودش و بچه هام اشاره کرد ولی محمود رفت اون سمت نشست و گفت:اینجا راحتم و رو به مش حسین گفت:آبادی گوهراینا بیشتر از ده نفر مردن و چندین نفر مریضن...دیشبم دونفر تو آبادی خودمون حالشون وخیم شده...طبیب گفته این وباست و دولت راه های ورود و خروج به ده ماهارو بسته...اگه اینطور پیش بره قحطی و مریضی همه رو میکشه!محمود چایش رو تو نعلبکی ریخت و ادامه داد:میگن آب آلوده بوده که مردم گرفتن.درمانی هم نداره انگار آخر زمون شده...مش حسین دستی به ریشش کشید و گفت:عمر اگه به دنیا باشه وبا هم نمیتونه بکشدت ولی اگه کاسه عمرت لبریز شده باشه وبا بهونه است برای مردن!!سفره پهن شد و همه جلو کشیدن...خاله رباب محمد رو بغل گرفت و برنج رو با دستش له کرد و یذره گذاشت دهنش و گفت:‌بچه بو میفهمه ده بار گفتم اول دهن این بچه غذا بزار...محمود برنج کشید و من تو رختخوابم موندم و معصومه برام کشید و بهم داد...محمود زیر چشمی نگاهم کرد و چند قاشق بیشتر نخورده بود که خدمه تو چهارچوب وایستاد و گفت:محمود خان ینفر اومده با شما کار داره میگه از آبادی گوهر خانمه و پیغام داره براتون...قاشق غذا تو دستم موند، یعنی اون کی بود و چرا اومده بود...همه با تعجب به هم نگاه میکردن...محمود بلند شد و گفت:بیارش تو اتاق مهمون، و رو به بقیه گفت:شما غذاتون رو بخورید من برم..عمو اومد بلند بشه و گفت:منم میام تنها نرو محمود...محمود مانع شد و گفت:نه کار خاصی نیست بخاطر مریضی قراره مشورت کنیم شما بشین.ولی قشنگ حس میکردم خبراییه و اون داره مخفی میکنه...محمود که رفت ما غذامون رو خوردیم و کم کم میرفتن اتاقهاشون... معصومه موند کنارم و دیدم که ینفر رفت سمت در حیاط من اونو میشناختم از کارگرای آقاجونم بود...پس قضیه هر چی بود به عمارت ما ربط داشت...محمود و عمو تو حیاط صحبت میکردن و بالاخره محمود اومد سمت اتاقمون یالا گفت و اومد داخل...یکم مکث کرد و گفت: گوهر ،امیر تو بستر بیماریه! خواسته تو رو ببینه و پیغام فرستاده که بری دیدنش...اول بخاطر مریضیش که نمیزارم بری دومم بخاطر خودش چون اون کثیفتر از اونیه که بتونم بهش اعتماد کنم و بزارم ببینیش! گفتم خبر ببره که اجازه رفتن نداری!!با نگرانی گفتم:اتفاقی افتاده که امیر فرستاده دنبالم؟! محمود ناراحت بنظر میرسید و گفت:چندتا از پسر عموهات و زنعموهات مردن! امیر مریضه و نمیدونم چیکارت داره ولی آرزوشو به گور میبره که بتونه تو رو ببینه...الان که پاش لب گوره پشیمون شده و میخواد لابد حلالیت بگیره!دلم لرزید و گفتم:کدوم زنعموهام کدوم بچه هاشون مردن؟! نفس عمیقی کشید و گفت:نمیدونم کدوماشون مردن فقط شنیدم!محمود گفت:ببین گوهر دشمنی من با امیر تموم نشده و نمیزارم بری!!...نمیدونم چه فکری کرده که فرستاده دنبالت و به خیال خودش تو رو میبینه...اشک از گوشه چشمهام میریخت! کسانی مرده بودن که خانواده ام بودن، هرچند هیچ وقت بهم محبت نکرده بودن ولی من هیچ کینه ای ازشون تو قلبم نداشتم...اون روز خیلی روز خوبی نبود و من بعد زایمانم هر روز داشتم یه مصیبتی رو تحمل میکردم! معلوم نبود دیگه کیا قراره بمیرن؟!...شب شده بود که زن کربعلی اومد...محمود ورود و خروج رو ممنوع کرده بود و گفته بود تا پایان وبا کسی رو راه ندن، ولی هرجور شده بود اومد داخل و میگفت با من کار داره...محمود از اتاق بالا اومد بیرون و گفت:چخبرته؟! باز اومدی چه آتیشی بپا کنی؟!زن کربعلی نفس نفس میزد و لب حوض نشست و گفت:مگه من دشمنتم که راه نمیدی داخل مگه من وبا دارم!محمود پله رو همونطور که میومد پایین گفت:تو خودت از وبا بدتری..میخندید و زن کربعلی حرص میخورد...نفسش که جا اومد گفت:من وبا نیستم تو وبایی که همه ازت میترسن و ازت وحشت دارن...محمود خندید و گفت:حالا بگو چیکار داری که اتیش به پا کردی...؟ --اتیش به پا نکردم انقدر سنگدلی که منو فرستادن...امیر پیغام داده که میخواد یه حرفهایی به گوهر بزنه و منو فرستادن هم بگم بهش، هم بهش تسلیت بگم...بنده خدا دختر بیچاره از هیجا شانس نیاورد و باباشم امروز مرده..با شنیدنش اشک هام دو برابر شد و رفتم سمتش با دیدنم زد زیر گریه و گفت:گوهر بدبختی تو تمومی نداره امروز بابات مرد و فردا تشیع جنازشه!...قبل مرگش خواسته بود تو بیای تو مراسمش و گفته حلالش کنی...اشکهامو پاک کردم و نفهمیدم چرا سنگدل شده بودم و گفتم:خداروشکر که مرد و رفت اون دنیا...کم بهم مصیبت نداد!..امروز منو ببین اون مقصرشه! اگه برام پدری میکرد اگه بالا سرم بود من نباید زن این...(با دست به محمود اشاره کردم) آدم میشدم! 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---