#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_پنجاه🌺
گفتم تو در مورد من چی فکر کردی فکر کردی اونقدر من ابلهم بشینم تو خونه و غصه بخورم که تو کجا رفتی...بعد تو با یک زن غریبه پاشی بری به سمت روستا.. فکر کردی اینقدر تحمل دارم نخیر من انقدر هم با تحمل و صبر نیستم ..
الان لباس های خودم و بچه ها رو جمع می کنم و میرم خونه ی آقاجونم توهم برو بشین دم خونه ی همون سارا خانوم..
مرتضی عصبانی شد گفت بهت میگم اون کسی رو نداشت اون موقع شب ببردش به روستاشون خودتو بزار جای سارا اگر برای آقا جون خودت اتفاقی میافتاد و نمی تونستی بری چه حالی پیدا میکردی؟؟
منم خواستم که همراهیش کنم تا ناراحت نباشه.. گفتم من اینهمه گریه کردم معلوم نیست سر بچه ی تو شکمم چه بلایی اومده باشه.
همینطوری داشتم داد و فریاد می زدم که مرتضی گفت صبر کن ببینم تو چی گفتی گفتی بچه ی تو شکمم مگه تو حامله هستی... تا اینو گفت مثل آتیش دوباره شعله ور شدم و گفتم بدبخت من میخواستم دیروز با یه کیک بهت بگم که داری بابا میشی ،ولی تو خیلی خوش گذران بودی مرتضی شروع کرد به گریه کردن گفت پروین تورو خدا نذار بهترین خبر عمرم و اینطوری بشنوم بزار شاد باشم به خدا چاره ای نداشتم وقتی سارا شروع کرد به گریه کردن و گفت هیچ کس نیست ببرتش روستاشون من مجبور شدم که قبول کنم تا ببرمش.. قبول می کنم که اشتباه کردم و به تو خبر ندادم توروخدا منو ببخش و بگذار از این خبری که شنیدم لذت ببرم.وقتی دیدم داره اونطوری گریه میکنه باز دلم به حالش سوخت و کلا یادم رفت که دیشب تا صبح چه حالی داشتم من هم مثل مرتضی نشستم یه گوشه و شروع کردم به گریه کردن ..نرگس خانوم اومد و گفت چیه چرا دوتا تونم داریدگریه می کنید پاشین این کیک رو که از دیشب بچهها نگاهشون به یخچال خشک شده رو در بیارین و باهم بخورین و جشن بگیرین..
ولی آقا مرتضی دیگه حق نداری اینو تو این وضعیت ول کنی و بری با زن غریبه به روستا مرتضی اشکاشو پاک کرد و گفت از این به بعد من نوکر پروین هم هستم اصلا دیگه اجازه نمیدم یک لحظه ناراحت باشه بعد بلند شد از خونه رفت بیرون ..
نرگس خانم نشست کنارم و گفت دیگه تموم کن بچه ایی که تو شکمته نباید اینطوری با اشک و آه بزرگ بشه .
خلاصه بلند شدم و دوباره شام درست کردم و منتظر مرتضی موندم مرتضی یک ساعت نشده برگشت تو دستش یک سبد بود و داخل سبد یک دسته گل زیبا و یک جعبه قرمز رنگ.. جعبه رو باز کرد و گرفت به طرفم یک دستبند خیلی خیلی خوشگل و درشت داخل جعبه بود اعتراف می کنم که با دیدن اون دستبند گل از گلم شکفت و پیش بچه ها مرتضی رو بغل کردم کاری که تا حالانکرده بودم.اونشب کنارنرگس خانم یه جشن کوچیک گرفتیم..دوران حاملگی بسیار بسیار خوبی داشتم اصلا قابل مقایسه با حاملگی های قبلی نبود مرتضی حسابی بهم میرسید،هر چیزی که دلم میخواست میخرید ولی این وسط حضور گاه و بیگاه سارا اذیتم میکرد..نمیتونستم زیاد به مرتضی بگم خواهرم می گفت اگه زیاد بگی اونم روی سارا تمرکز میکنه ببینه چی داره که تو انقدر روش حساسی برای همین ممکنه به اون علاقه مند بشه منم چون از همین میترسیدم اصلاً در مورد سارا حساسیت به خرج نمی دادم..تا چهار ماهگی حاملگی من خیلی خوب بود وقتی برای چکاب چهار ماهگی رفته بودم دکتر،البته اینم بگم زمان ما اکثراً خانم ها برای دکتر مراجعه میکردن به بهداشت که اکثراً رایگان بود و هیچ هزینه ای نداشت ،ولی مرتضی گفته بود که باید زیر نظر دکتر متخصص باشم ..خلاصه وقتی دکتر معاینه ام کرد گفت چون یک بار حاملگی و سقط داشتی انگار دهانه ی رحم یکم بیشتر از حد باز شده و امکان داره که بچه هفت ماهه به دنیا بیاد با گفتن این حرف شروع کردم به گریه کردن ..دکتر گفت چی شد چرا داری گریه می کنی مگه من حرف بدی زدم؟گفتم خانم دکتر شما که خودت میدونی من این بچه رو به زور به دست آوردم نمیخوام از دستش بدم..
گفت قرار نیست از دستش بدی اگر استراحت مطلق داشته باشی ،باید بری پیش مادرت زندگی کنی تا هیچ فعالیتی نداشته باشی و الّا من نمیتونم بهت قول بدم این بچه سر موقع به دنیا بیاد..
اومدم با مرتضی حرف زدم مرتضی هم گفت من حرفی ندارم میتونی وسایلات رو جمع کنی و بری یک مدت پیش مادر پدرت یا اگر مادرت میتونه اون بیاد پیش تو بمونه ..میدونستم که مادرم نمیتونه بیاد برای همین گفتم من میرم یک ماه میرم استراحت می کنم بعد برمیگردم.مرتضی گفت نه نمیخواد الکی رفت و آمد بکنی و تو اتوبوسم دچار مشکل بشی برو حداقل چند ماه استراحت کن ..منم وسایلمو جمع کردم و با بچه ها رفتیم به سمت شهرمون البته خود مرتضی منو برد و گفت دوست ندارم توی مینی بوس بالا پایین بشی و خدای نکرده بلایی سر بچه بیاد .رفتم پیش مادرم وقتی مادرم منو دید ترسید چون دید کلی وسایل با خودم بردم فکر کرد که برای قهر اومدم
ادامه...
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_پنجاه وسوم🌺
اومد بالا سرم دستی به سرم کشید و انگشترش تو دستش بود خـم شد سرمو بوسید و گفت: چه روز خوش یومنی امروز.عزیز من داری مادر میشی؟!دستشو بوسیدم و گفتم: ننه گفتن تو مـردی؟پس چطوری اومدی پیش من؟خندید و گفت: من همیشه مراقبتم مادر ولت نمیکنم اینحا تنها بمونی، به لطف تو زخـم پاهای دادا خوب شده و دیگه مراقب اون نیستم اومدم به تو سر بزنم.مادر جان زور بزن نزار بچه هات خفه بشن.با تعجب گفتم: بچه هام؟مگه چندتان ننه!؟دستی به صورتم کشید و گفت: دوتان!یه دختر یه پسر،این دوتا بچه میشه سنگ صبور تو ،میشه مادر نداشته ات ،میشه خواهر نداشته ات ،میشه پدرسنگدلت،میشن عشقت!سختی های تو هم تموم میشه و بالاخره خوشبخت میشی اونجوری که لیاقتشو داری.بلند شد و به طرف در رفت هرچی صداش میزدم دورتر و دورتر میشد.معصومه میگفت اون لحظات از حال رفته بودم و زیر لب هذیون میگفتم و با جیـغ و هوارهای معصومه و خاله چشم هامو باز کردم.با تعجب نگاهشون میکردم انگار به یه دنیای دیگه اومده بودم و یه چیزی مثل ماهی ازم سر خورد بیرون و فرح صلوات فرستاد و گفت:بدنیا اومد هزار ماشاالله چه دختری موهاش تا روی گوش هاشه.بچه خـونی رو به ملحفه پیچید و روی قلبم گذاشت.درد من تموم نشده بود و هیچ چیز شیرین تر از صورت ناز اون نبود.بوش کردم بوی بهشت میداد بوی لطف خدا بوی پاکی... خاله میخندید و اشک میریخت! اون از همه بیشتر خوشحال بود که پاره تن محمود رو میبینه بچه ام اندازه دوکف دست بود.فرح به خاله نگاه کرد و گفت:یه بچه دیگهام داره، الله اکبر پس بگو چرا زود دارن بدنیا میان! گوهر زور بزن مادر بچه تلف نشه...دیگه جونی نداشتم ونمیتونستم درد رو تحمل کنم چشمهام سیاهی میرفت و عمارتمون میومد جلو چشم هام! آزارهای مادرم و بقیه!حالت تهوع داشتم و دیگه نفهمیدم چی به سرم اومد، درد زایمان به اندازه خورد کردن استخونهام بود، سالها بعد که دکتر زنان رفتم گفت لگن کوچیکی دارم لطف خدا بوده که موقع زایمان نمـرده بودم.معصومه به صورتم آب میزد و چشم هامو باز کردم.روم پتو کشیده بودن! با تـرس خواستم بلند بشم که از درد نتونستم و نـالیدم...فرح سرشو به طرفم چرخوند،داشت بچه رو میشست و خاله رباب آب میریخت وگفت:بلند شوهر کی جای تو بود باید میمـرد!بلند شو ببین یه شبه صاحب یه دختر و یه پسر شدی.با شنیدنش لبخند رو لبهام نشست و خدا شاهده درد دیگه برام درد نبود و شیرینترین شد!اشکهامو پاک کردم و چشمم به بچه ای که به دستم قنداق شده و لای پتو بود افتاد و گفتم:این کدومشونه؟کاملا شبیه هم بودن و معصومه گفت:این دخترته.اونم پسرته! بشورن قنداقش کنن.من به این دختر خوشگل شیر دادم سیر شد و خوابید به پسرت خودت شیر بده تا شیرت بیاد گرسنه نمونن... خاله زیور جلو اومدو یدونه از النگوهاشو از دستش بیرون آورد و به عمه فرح داد و گفت:اینم مژدگانیت، تا محمود پـول زحمتتو جدا بده.یدفعه یادش افتادم یعنی هنوز پشت پرده بود؟!
معصومه خندید و گفت:تو که از حال رفتی با زور بیرونش کردم مگه میرفت؟! دست انداختم و دخترمو تو بغل گرفتم،خیلی ریزه بودن و دوتایی باهم وزن محمد رو موقع زایمان نداشتن.آروم خواب بود موهای پرپشت مشکیش تا روی ابروهاش بود، پیشونیشو بوسیدم و به قلبم فـشردمش گریه میکردم و اشک خوشحالی میریختم.پسرمم قنداق کردن و پتو پیچیدن و دادن بغلم.نمیتونستم قشنگ بغلشون کنم خیلی کوچولو بودن.بچه هام یه دست لباسم نداشتن که تنشون کنم.مادر سارا چندین دست لباس برای نوه اش آورد،پتو های نو، لحاف سنگ دوزی شده و تشک بچه.ولی بچه های من چیزی نداشتن و بیشتر ناراحت میشدم!پسرم شبیه محمود بود و انگار خودش بود که کوچیک شده بود! موهاش کم پشت تر و سفید و ناز بود، نگاهشون میکردم باورم نمیشد و فکر میکردم خوابم!خاله رباب رفت عمه رو راهی کنه و من بتونم لباسهامو عوض کنم سرتا پاهام خـون بود، هر چقدر دعا گوی معصومه باشم کمه.کمک کرد منو دستمال نم دار تمیز کرد و پیراهن تمیز پوشیدم،هنوز خـونریزی داشتم! تشکمو انداخت بیرون و یه تشک تمیز زیرم پهن کرد...معصومه به خدمه گفت اسفند دود کنن داخل اتاق و بوی خوبی پیچید،از وقت ناهار هم گذشته بود.ضعف داشتم و انگار تمام دردها تموم شده بود! یکی از مزایای زایمان طبیعی همین بود! گوسفند تو حیاط کـشتن و جگرشو برام کباب کردن،گرسنه تر و بی حال تر از اونی بودم که بخوام تعارف کنم و نخورم!همه رو خوردم و انگار جون گرفتم!معصومه با سـیخ های گوشت کبابی اومد داخل و گفت:اینارو محمود سفارش کرده برات بپزن.خدمه بیرون رفت و معصومه کنارم نشست!از اتاقش برای بچه هام تشک اورده بود،انقدر کوچیک بودن که دوتایی روی یه تشک جا شدن و روشون پتوی بچگی های مریم رو انداخت،بغض کردم و نمیدونستم چطور ازش تشکر کنم! دستی به صورت بچه ها کشید و گفت:اینا عروسکن خدا بهت ببخشدشون!
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---