eitaa logo
زندگی شیرین🌱
50.7هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.4هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.👑 خوشبختی نگاه خداست دعا میکنم خدا چشم ارتون برنداره ❤️ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک فنجان 💛 آرامش یک دل شاد و بی غصـه 💛 یک زندگی آروم و نـاب 💛 و یک دعای خیر از ته دل نصیب لحظه هاتون❤️ 🌹 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
12.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدای اصیل و زیبا ♥️ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لبتون خندون دلتون شاد 😂 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واسه ما بچه های دهه۶۰_۷۰ هیچ آبنباتی به خوشمزگی این آبنبات ها جایگزین نشد.. 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
16.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیک هویج و گردو ... حس خوب آشپزی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه دنبال یک سالاد جدید و خوشمزه هستی ، اینو از دست نده 😋 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
Hoorosh-Band-Mesle-Man-Bash-128.mp3
3.28M
🎻 ✨ 🎙 🌼 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 برای همین ترس عجیبی وجودمو گرفته بود ..ترس از دست دادن پدر و مادرم با اینکه مادرم حالش اصلا خوب نبود ولی هیچ وقت به من و بچه هام بی احترامی نمی کرد..منم سعی می کردم تمام کارهای خونه رو انجام بدم و نذارم که مادرم اذیت بشه ولی ته ته قلبم ناراحت بودم و زیاد دست و دلم به کار نمیرفت..خلاصه یه چند مدتی گذشت مرتضی هعی به مغازه ی پدرم می رفت و اونجا التماس می‌کرد که من برگردم یک شب آقا جون منو صدا کرد و گفت دخترم تا خودت نخوای من نمیگم که برگردی ولی این حالی که من از مرتضی دیدم مرتضی واقعا پشیمونه و میتونه برگرده و اشتباهشو جبران بکنه تو میتونی یک فرصت یک ساله بهش بدی و برگردی سرزندگیت اگر دیدی واقعا تغییر کرده بمون سر زندگیت نمیشه که یک زندگی رو به همین راحتی از دست داد.. شروع کردم به گریه کردن واقعا بین دوراهی بدی گیر کرده بودم گفتم آقا جون اگه اون سارا رو عقد بکنه چی اگه بیاره سر خونه زندگی من چی .. گفت باید بشینیم با مرتضی حرف بزنیم من اجازه نمیدم دختره رو عقد بکنه و بیاره تو خونه زندگی تو باید تکلیف اون بچه رو هم مشخص بکنه.. آقاجون گفت دخترم گریه نکن درسته که مرتضی بهت خیانت کرده ولی شاید واقعا فقط همون یک شب بوده چون من رفتم و از همسایتون نرگس خانوم هم سوال کردم نرگس خانم گفت تا حالا ندیده که مرتضی سارا رو بیاره خونه .. فقط یک شب آورده بود که نرگس خانم اونشب دیدشون بعد گفت دیگه شبهای دیگه نیاورده ..با خودم گفتم پس برای همین بود که نرگس خانوم میگفت برگرد سر زندگیت..خلاصم گفتم باید فکرامو بکنم شبانه روز فکرم درگیر بود تا اینکه بعد از دوهفته به آقا جونم گفتم بگو مرتضی بیاد تا باهم صحبت کنیم..آقا جونم به مرتضی زنگ زده بود و گفته بود که بیاد مرتضی با سر اومد یعنی چنان خوشحال بود که انگار داره میاد خواستگاری..مرتضی آمد راستش از شنیدن حرف هایی که قرار بود زده بشه خیلی ترس داشتم فکر میکردم قراره اتفاق بدی برام بیفته من دوست نداشتم توی همچین روز و همچین موقعیتی قرار می گرفتم که در مورد این جور مسائل صحبت کنیم.. ..ولی مجبور بودم صحبت یک عمر زندگی بود مرتضی اومد من یک گوشه ی اتاق نشسته بودم آمد کنار من نشست دوست داشتم بلند بشم و برم جای دیگه بشینم ولی به خاطر مادرم و آقاجون کاری نکردم و همون جا نشستم..آقاجونم از مرتضی پرسید قراره با سارا چیکار بکنه مرتضی گفت تکلیف سارا روشنه..اگر ثابت کنه بهش که بچه منه که بعید می دونم بچه من باشه من هر ماه پولی به حساب سارا میریزم و هیچ وقت دیگه سارا رو نمی بینم..اگر هم پروین خانم اجازه بده گاهی میرم به دیدن بچه ام که پروین خانم رو هم میبرم اگرم اجازه نده که کلاً دور بچم خط میکشم..نمی تونستم وقتی مرتضی این حرفارو میزنه به صورتش نگاه کنم واقعا نمی دونستم باز هم میتونستم باهاش باشم یا نه... چون دیگه احساس می کردم مرتضی کثیف شده نمیتونه به من نزدیک بشه ..ولی خوب حرف های بی بی تو سرم تکرار می شدن اگر پدر و مادرم نبودند چیکار باید میکردم و حتی اگر پدر و مادرمم بودن و نمیتونستن من و سال‌های سال ساپورت کنن چی..واقعا نمی تونستم خودمو بسپرم به سرنوشت و بگم دور مرتضی خط میکشم و انشالله خدا برام خوب بخواد... چون واقعا از مرتضی هیچ چیز بدی ندیده بودم با اینکه پسر بود ولی من و با دو تا بچه قبول کرده بود..درسته فکر میکرد بچه دار نمیشه و برای همین با من ازدواج کرده بود ولی خوب اصلا تا به حال من هیچ بد رفتاری ازش ندیده بودم برای همین تصمیم گرفتم یه فرصت دیگه بهش بدم آقاجونم گفت هرچی پروین بگه همون میشه..به آقاجونم نگاه کردم و گفتم آقا جون من یک بار دیگه به مرتضی فرصت میدم یک سال دیگه باهاش زندگی می کنم اگر واقعاً دیدم عوض نشده دوباره برمیگردم به این خونه..آقاجونم گفت دخترم قدم تو و بچه هات تا آخر عمر روی چشمای من جا داره انشالله که خدا برات خوب بخواد.. مرتضی حسابی خوشحال شد و ذوق کرد گفت به خدا این مدت داشتم هوش و حواسم رو از دست می دادم وقتی پروین و بچه ها تو خونه نبودن انگار خونه برام قفس بود پروین برگرد ببین دنیا رو به پات میریزم یا نه... واسه یکی دو روز رفتیم پیش مادرشوهرم تا اوناهم خیالشون راحت بشه که ما آشتی کردیم مادر شوهرم مثل پروانه دور سرم می گشت و قربون صدقه ام میرفت وسایلمو جمع کردم و با مرتضی برگشتیم به سمت تهران..من هنوز با مرتضی دلم صاف نشده بود هنوز باهاش حرف نمیزدم... ولی مرتضی حسابی می‌گفت و میخندید.. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه یه غمی تو زندگیتون هست ونتونستین باهاش کنار بیان یا هنوز حالتون رو خراب میکنه این ویدیو رو تا آخر ببینین...👌😊 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
💫حکایت کوتاه و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 📚 با هزاران وسیله خدا روزی می‌رساند سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مى‌خورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريان‌كرده‌ای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت. سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت. سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت‌ها را با منقار و چنگال خود پاره مى‌كند و به دهان آن مرد مى‌گذارد تا وقتى كه سير شد. پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست‌وپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند. مرد گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال‌التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند. اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى‌آيد، چيزى براى من مى‌آورد و مرا سير مى‌كند و مى‌رود. سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت: در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آن‌ها حتی در چنین موقعیتی می‌رساند، پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بی‌جا داشتن برای چیست؟ ترک سلطنت كرد و رفت در گوشه‌اى مشغول عبادت شد تا از دنيا رفت. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---