فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا شکرت واسه همه چیز🤍🌼
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۶ آبان ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال یک عمر زندگی...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۶ آبان ۱۴۰۳
۲۶ آبان ۱۴۰۳
۲۶ آبان ۱۴۰۳
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستم🌺
سلطان گفت مگه کارت زمین مونده هر کاری بگی من انجام میدم کاری با او نداشته باش تا نیایید و ازش معذرت خواهی نکنید نمیزارم هیچ کاری اینجا انجام بده ..سماور خانم به شدت عصبانی بود معلوم بود که نمی تونه با سلطان بجنگه و فقط غر غرمی کرد و کار خاصی نمی تونست انجام بده..منم حسابی استراحت میکردم هرچند که اونقدر زخمم عمیق بود که با هر تکانی که به بدنم می دادم،آه از نهادم بلند می شد پسر بزرگ سلطان داوود دوازده سالش بود خیلی مهربون بود هرکاری انجام می داد وقتی میدید خودم نمیتونم لقمه بگیرم خودش لقمه می گرفت و میذاشت توی دهنم و من فقط می تونستم لبخند بهش بزنم،چون وقتی حرف می زدم یا با صدای بلند می خندیدم زخم های صورتم درد میکرد و اشکم بند نمیومد و شوری اشکم باعث میشد که زخمم بسوزه برای همین فقط یه گوشه می نشستم و نگاه میکردم..تا زخمهای صورتم خوب بشه و بتونم حرف بزنم خلاصه بعد از چهار روز حشمت اومد توی اتاق و گفت پاشو بریم تو اتاق خودمون بسه هرچقدر تنبلی کردی...سلطان گفت تا ازش معذرت خواهی نکردی نمیذارم بیاد توی اتاق..حشمت گفت یعنی چی ؟یعنی به خاطر کاری که انجام داده من باید معذرت خواهی هم بکنم سلطان گفت این اشتباه شما بوده که بدون این که بپرسین هرچی رو که دیدین باور کردین.حشمت از من عذرخواهی کرد..سلطان گفت دیگه ما زنا نمیریم چراگاه از این به بعد خودتون گوسفندارو میبرید حشمت گفت اونو باید با مادرم صحبت کنی..سلطان گفت همین که گفتم ما فردا نمیبریم خودتون هرفکری دوست دارین بکنید..من رفتم تواتاقمون بااینکه بدنم به شدت زخمی بود ولی حشمت دست بردار نبود همون شب به بدترین شکل ممکن باهام رفتار کرد و همش میگفت میری به من خیانت میکنی اره الان نشونت میدم اونقدر به بدنم ضربه میزد که ازدرد گریه میکردم..خلاصه دوباره من شدم کلفت اون خونه آنقدر کار میکردم که واقعاً هیچ توانی برام نمیموند..از طرف دیگه نگران آقاجون و خانواده ام بودم چون امکان نداشت آقاجونم حرفی بزنه و بزن زیرش نمیدونم چرا جهازمو نمیفرستاد دلم شور میزد فکر می کردم حتما اتفاقی افتاده که نمی فرسته ..نمی تونستم به حشمت بگم برو خبر بگیر چون می دونستم که از آقا جونم دلخوره به خاطر رفتاری که باهاش کرده و به این زودیها راضی نمیشه بره و از اونا خبر بگیره حدود سه ماه از اومدنم گذشته بود و من حامله نشده بودم..
سماور خانم هر جا مینشست میگفت دختره نازا بوده به ما انداختن و با یه جلسه خواستگاری راضی شدن دخترشونو به ما بدن نگو میدونستن که نازا هستش.. سلطان تا اونجایی که میتونست جوابش رو میداد ولی من فقط گریه میکردم بدتر از سماور خانم خواهرش بود تو روستا جایی نبود که بره بشینه و از من بدگویی نکنه نمیدونم چه هیزم تری بهش فروخته بودم که با من سر لج افتاده بود.. فصل میوه چیدن رسیده بود و من واقعاً بلد نبودم و نمیتونستم که میوه ها رو بچینم ..سماور خانم خودش می نشست چایی میخورد و میوه چیدن ما رو تماشا میکرد جاری هام چون از بچگی این کار رو انجام داده بودن خیلی تو این کار زرنگ بودن ولی من بلد نبودم و بیشتر مواقع شاخ و برگ درختان تو بدنم فرو می رفت..تا اینکه یه روز که رفته بودیم برای میوه چیدن جاری هام حرف میزدن و منم گوش میدادم نمیدونم چی شد که یهو از بالای درخت افتادم زمین و پام پیچ خورد ..درد بدی تو بدنم پیچید از دردشروع کردم به گریه کردن سلطان زود دستمو گرفت برد خونه و به خانمی که توروستا شکسته بندی می کرد خبر داد تا بیاد پامو جا بندازه..من خیلی گریه میکردم اون خانمی که شکسته بند بود گفت سلطان این دردش یه چیز دیگه ست فقط درد پاش نیست.سلطان اومد کنارمو گفت چیه؟ چرااینقدرناراحتی؟گفتم سلطان چرا آقاجونم برام جهیزیه نفرستاد نکنه چیزی شده؟؟سلطان یکم رفت توفکر احساس کردم سلطان خبرهایی داره ونمیگه واینکه احساس کردم باآقاجونم درارتباطه..گفت پروین شاید پدرت میخواد ببینه برمیگردی یا نه وقتی برگشتی دیگه جهیزیه میخوای چیکار گفتم سلطان آقا جون منو از خونه بیرون کرده و دیگه منو نمیخواد کجا برگردم...گفت اشتباه فکرمیکنی تمام پدر و مادرها نمیتونن از بچه شون بگذرن حتی بدترین بچه ی عالم هم باشی باز تورو قبول میکنن..گفتم من روی برگشتن ندارم این انتخاب خودم بوده و تا آخر همین راه رو میرم..سلطان گفت ببین من سنم کمه ولی میبینی شکسته و پیر شدم چون سماور اذیتم کرده الان اگر میبینی کاری باهام نداره چون میدونه یکم زیادی حرف بزنه وسایلمو جمع می کنم و از این خونه میرم یه دونه خونه ساختیم ته روستا..
قبل از اومدن تو هم قرار بود که بریم اونجا زندگی کنیم،ولی اتفاق افتاد که بعدا خودت میفهمی مجبور شدیم به خاطر تو توی این خونه بمونیم حداقل بچه دار بشی یکم تو این خونه راه بیفتی من اینجا هستم
ادامه ..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۶ آبان ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم عاشق هیچوقت مجبورت نمیکنه کاریو انجام بدی که دوست نداری، آره آدم عاشق حرص و جوش نمیزنه، عاشق یک کار انجام میده، اونم صبوری کردنه..✨
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۶ آبان ۱۴۰۳
6.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خلاقیت
شیک کادو کنیم🎁
┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈
.🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۶ آبان ۱۴۰۳
۲۶ آبان ۱۴۰۳
روی سخنم با #شماست🔻
💢 #سیاستهای_همسرداری
✍اولین قانونی که شما و همسرتان در تلخترین لحظات زندگی مشترکتان باید به آن پایبند باشید، قانون «منع توهین» است.
👈 نه شما و نه شریک زندگیتان، حتی در بدترین لحظات و در اوج عصبانیت هم حق ندارید به خانواده هم توهین کنید و از بدگویی به خانواده هم به عنوان راهی برای کنترل شریک زندگی یا انتقام گرفتن از او استفاده کنید.
👈 اگر همسرتان با شما بد حرف زده، چرا باید همه حرفهای ناخوشایندی که مادرش قبلا به شما زده بود را به رخش بکشید و در آخر هم بگویید «تو هم بچه همان مادری...!»
👈 مگر در همه روزهایی که شریک زندگیتان خوشایندترین جملات را در مقابلتان به زبان میآورد به او یادآوری میکنید که خوب حرف زدن و مهربانی کردن را از چه کسی یاد گرفته است؟!!!
👈 پس بهخاطر عصبانیت، حرفی را نزنید که حرمتها را از بین ببرد و شکافی را میان شما ایجاد کند که بعدا از پس ترمیم کردنش برنیایید.
@zendegibehtar5
۲۶ آبان ۱۴۰۳
31.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه ها قربانیان عقده های درونی
پدر و مادر هستند ...
#دکتر_نبی
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۶ آبان ۱۴۰۳
#برشی_از_یک_زندگی
#پروین
#قسمت_بیستویک🌺
خونه خودمون خیلی بزرگه و اونجا راحت میتونم زندگی کنم ولی من به خاطر تو اینجا موندم..گفتم دلیل این همه فداکاری چیه چرا به خاطر من میمونی؟؟گفت به وقتش میفهمی الان نپرس چون نمیتونم بهت دروغ بگم من این همه سال تو این خونه صبر کردم یکی دو سال هم به خاطر تو میمونم تا به قولی که دادم عمل کنم..حسابی رفته بودم تو فکر سلطان، چی میدونست که نمیگفت به کی قول داده بود که مجبور خونه ی بزرگشو ول کنه بخاطر من تواتاق دوازده متری زندگی کنه.. خلاصه سماور خانم اونقدرمیگفت توبچه دار نمیشی که کمکم خودمم به این نتیجه رسیده بودم که من نازا هستم..اون موقع اگه زن و مردی بچه دار نمی شدن همه میگفتن اشکال از زن هستش ..هیچ وقت کسی نمی گفت شاید اشکال از مرد باشه من هم به این نتیجه رسیده بودم که من یه اشکالی دارم و نمی تونم بچه دار بشم..سماور خانم هرجا مینشست میگفت اگه یک سال دیگه بچه دار نشه حتماً براش زن میگیرم یکسال گذشت آنقدر سخت برام گذشت که دیگه نمی تونستم یک دقیقه شو تحمل کنم..ولی مجبور بودم جای برگشتی نداشتم حامله نشده بودم و اعصابم کاملاً خراب بود..یه روز بعد از نهار سماور خانم من و حشمت رو صدا کرد و گفت چون زنت بچه دار نمیشه میرم برات خواستگاری..
انقدر ناراحت و عصبی شده بودم که دوست داشتم همونجا سماور خانم به کتک بزنم ،ولی خودمو کنترل کردم از شدت عصبانیت قرمز قرمز شده بودم فقط دوست داشتم حشمت قشنگ جواب مادرش رو بده ولی در کمال ناباوری حشمت گفت ننه هرچی که خودت صلاح میدونی اگر لازمه این کار رو انجام بده..به هر حال منم دلم بچه میخواد نمیدونم چی شد که یهو شروع کردم به داد زدن گفتم من اجازه نمیدم همچین بلایی سرم بیارین ..سماور خانم عین زنای خیابونی داد زد خجالت بکش من که این همه سال صبر کردم نه جهیزیه آوردی نه پولی با خودت آوردی بچه دارم که نشدی پس من به چیه تو دل خوش باشم میرم یکی رو میگیرم که لااقل یه جهیزیه بیاره پسر منم طعم بچهدار شدن رو بکشه..
دوست داشتم همون موقع بلند بشم و برگردم خونمون ولی بلند شدم آروم رفتم به سمت حیاط،رفتم پیش سلطان، سلطان تو حیاط منتظر بودتا ببینه سماور با ما چیکار داشت..گفت چی شده گفتم سماور خانم میخواد برای حشمت زن بگیره سلطان زد روی دستش و گفت غلط کرده چی شده که این حرف رو میزنه گفتم میگه تو بچه دار نمیشی گفت تو نگران نباش من درستش می کنم ..
بعد هم اونجا منتظر موند تا حشمت بیاد بعدش ما رو برد تو اتاق خودشون سلطان به حشمت گفت یادته وقتی ما ازدواج کرده بودیم دو سال اول بچه دار نمی شدیم یادته همین مادرت می خواست برای شوهر منم زن بگیره ..حشمت گفت آره یادمه ولی چی شد که بچه دار شدی ؟؟سلطان گفت ما رفتیم دکتر شما ذاتاً مشکل دارین تمام مرداتون مشکل دارن و این مشکل و دکتر حل میکنه
تو شش ماه به من فرصت بده و با من بیا بریم دکتری که من خودم رفته بودم اگه سر شش ماه پروین حامله نشد تو هر کاری دلت می خواد بکن..
حشمت یکم فکر کرد و گفت باشه حرفی ندارم ولی جواب ننه رو کی میخواد بده ؟؟
سلطان گفت میدونی که سماور خانم نمیتونه رو حرف من حرف بزنه من باهاش صحبت می کنم فرداش قرار شد که من و سلطان و حشمت باهم بریم شهر ولی به سماورخانم چیزی نگیم وقتی گفت کجامیرین، سلطان گفت یک مشکلی پیش اومده پدر پروین مریضه باید بریم به دیدنش سماور داد زد آره خیلی پدری کرده الان هم برین به دیدنش دوست داشتم برگردم جوابشو بدم ولی باید می رفتم دکتر و جواب می گرفتم.. با سلطان خانم رفتیم به سمت شهر جایی که سال ها توش زندگی می کردم و فکر نمی کردم روزی برسه که آرزوی دیدنش رو داشته باشم خیلی دوست داشتم به سلطان بگم منو ببر خونمون ..
ولی از واکنش مادرم میترسیدم برای همین مستقیم رفتیم به سمت دکتر من یه طوری با حسرت به شهر نگاه میکردم که انگار سالهای سال در روستا بودموواصلا تو خود روستا به دنیا اومدم دکتر یک سری آزمایش نوشت..
من ازکوچه به کوچه ی این شهر خاطره داشتم خیلی دوست داشتم که برم داخل بازار و مغازه ی آقامو ببینم، ولی می ترسیدم که وقتی رفتم مغازه شو ببینم برم جلو و آقام منو قبول نکنه...خلاصه اونروز توی شهر میگشتیم سلطان خانم برای خونه ی جدیدش وسایل های زیادی می خرید وسایل های قشنگی که منم دلم میخواست بخرم وتو خونم بچینم ولی نه خونه ای داشتم ونه پولی که از این وسایل بخرم..سلطان خانم که دید دارم با حسرت نگاه می کنم گفت منم الان بعد از پانزده سال تونستم صاحب خونه بشم و هرچیزی که خودم دوست دارم بخرم ولی مال تو انشالله پانزده سال نمیکشه..انشالله یکی دوسال بعد خونه درست می کنین و خودت هرچی که دوست داری میخری .گفتم سلطان خانم بیا یه روز بریم آقا جون منو ببینیم ازش بپرسم که چرا برام جهاز نفرستاده
ادامه..
🖌#کانال _زندگی شیرین 💞
@maryam_sfri
💫@zendegiishirinn💫
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۶ آبان ۱۴۰۳
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌❤️🍃
اگر می خواهید...
خوشبخت و موفق باشید
زندگی را به یک هدف گره بزنید
نه به آدم ها و اشیاء...
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
۲۶ آبان ۱۴۰۳