eitaa logo
زندگی شیرین🌱
50.9هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
9.4هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫 ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼 ـ🌼🤍🌼🤍🌼 کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت . مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد . این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود. امام علی علیه السلام: دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود. 📌📖 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشاپیش یلداتون مبارک❤🍉🍉 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
Naser-Zeynali-Yadam-Miofti-320.mp3
7.89M
🎻 💓 🎙 ✨ 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 از وقتى دانشگاه هم باز شد،خيلى از هم فاصله گرفتيم،من يا درس مى خوندم يا دانشگاه بودم يا با سارا مشغول بودم،اونم يا سر كار بود يا با خانوادش بحثش مى شد و حوصله نداشت.شايد باورتون نشه ولى ماهها مى شد كه اصلا با هم بيرون نمى رفتيم.ابراز علاقه مون نسبت به هم كمتر شد، وقتى تنها مى شديم همش راجع به كار و مشكلاتش حرف مى زديم، توانايى اينكه برگرديم تبريز شرايطش مهيا نبود،از طرفى اونجا موندن براى جفتمون عذاب اور بود.جز تحمل چاره ايى نبود. كم كم به سمت بچه هاى دانشگاه كشيده شدم و با چند نفرى دوست شدم، زياد با به ميل من نبودن و اخلاق هاشون باهام جور نبود، هيچ كدوم متاهل نبودن و همه ى حرفايى كه مى زدن راجب به دوست پسر و خواستگار و پارتى رفتن و اينجور چيزا بود.وقت هايى هم كه بيكاربوديم،به جاى اينكه بريم كتابخونه ترجيح مى دادن برن يه جا كه فضاى باز باشه و قليون باشه.اوايل نمى رفتم، بعد كه ديدم همش مى رن و تعريف مى كنن منم پيش خودم فكر مى كردم، حالا كه انقدر درس خوندم و خستم و همه چيو بلدم، حسين هم سر كاره، اگرم خونست حوصله نداره، منم برم و چند صباحى خوش باشم. مخصوصا وقتايى كه حسين نبود، منيژه خانم خيلى اذيتم مى كرد و مجبور بودم خودمو تو اتاق حبس كنم، هر چقدرم كه خونسرد عمل مى كردم ولى بازم دوست نداشتم الكى ازم ايراد بگيره، يا وقتايى كه مى دونست كلاسام زود تموم مى شه، ظرفاى صبحانه و ناهار رو نگه مى داشت كه من برم خونه بشورم، يا سبزى مى خريد مى گفت بشور و پاك كن و خرد كن، تو خيلى قشنگ و با سليقه اين كارو مى كنى و من بلد نيستم،حتى وقت نمى كردم با دخترم باشم و بايد كارهاشو انجام مى دادم. ديدم بهترين راه اينه كه منم ديرتر برم خونه.كارى كه نمى كردم فقط مى خواستم از اون محيط دور باشم.با بچه ها مى رفتيم بيرون، سر به سر اين اون مى ذاشتن، مواقعى كه با بقیه قرار داشتن من نمى رفتم ولى وقتى تنها بودن همه با هم مى رفتيم.حسين كم كم داشت دوباره سر پا مى شد و كارش رونق مى گرفت، از اين بابت خوشحال بودم ولى معمولا تا دوازده شب نمى ديدمش.از لحاظ مالى كه وضعمون خوب شد، كم كم شروع كردم محيط دورو اطرافم رو شناختن، ديگه دوست نداشتم مثل شهرستانى ها باشم، با بچه هاى بالاتر از خودم مى گشتم و سعى مى كردم از تيپ هاشون ايده بگيرم و منم شيك باشم، و بهتر بگردم.بعد از زايمانم هنوز وزنم و پايين نيورده بودم و هر وقت به حسين مى گفتم مى گفت من همه جوره قبولت دارم،زايمان كردى توقع نداشته باش مثل قبلت بشى، عاديه.ولى سارا دو سالش بود،به حسين مى گفتم دوست ندارم و مى خوام برم ورزش، ولى حسين مى گفت مى خواى برو عزيزم نمى خواى هم همين طورى خوبى،جدى مى گم.بهم اعتماد به نفس مى داد،شايدم واقعا به نظرش خوب بودم، شايدم براش مهم نبود.به همين منوال پيش مى رفت تا اينكه ساراسه سالش شد و براى بهاره خواستگار اومد و قرار شد سه ماه بعد ازدواج كنن.برنامشون تو تابستون بود من از اول تابستون چون امتحاناتم رو داده بودم زودتر با سارا رفتيم،بعد از چند سال رفتم جنوب.ديدم خيلى تغيير كردم تو اين چند ساله،چه از لحاظ نحوه ى لباس پوشيدن،لهجه و حركاتم.يه جورايى حس برترى به ديگران،نمى دونم به خاطره اعتماد به نفسى كه حسين بهم داده بود، يا به خاطر اينكه دانشگاه رفته بودم،شايدم معاشرت با ديگران،يا اينكه زندگى تو تهران باعث شده بود كه اين همه تغيير كنم.تو عروسى هر كى از اقوام من و مى ديد مى گفت ياسمن، ماشالله چقدر بزرگ شدى، عوض شدى.زياد مثل قبل نمى تونستم با بقيه بگم و بخندم،خانواده ى حسين هم بودن، بر عكسه هميشه كه شلوغ مى كردم،اين سرى به خاطرحسين و سارا ارومتر شدم،هر چى مامانم مى گفت من حواسم به سارا هست شما برين برقصين،حسين نمى يومد،حتى موقع رقص تانگو اصلاً از جاش بلند نشد، مى گفت عزيزم تو راحت باش،با من كارى نداشته باش ذهنم درگيره،مى گفتم بابا جون،الان كه تو عروسى هستيم سر كار نيستى، بيا يكم خوش باشيم ولى بازم نمى يومد،حتى به زور حاضر شد چند تا عكس بگيريم.اونم به خاطر اينكه چند سالى عكس نگرفته بوديم.عروسى به خوبى و خوشى تموم شد و بعد هم جشن پاتختى داشتن كه زنونه بود و مامانم گيرم اورد و گفت حسين اقا چش بود؟ مى گفتم هيچى ،بى حوصلست! گفت از چى؟گفتم از هيچى، كلا از وقتى ورشكست شد اينطورى شد! مامانم گفت الان كه وضعش روبه راهه خداروشكر.گفتم اره ولى همش دلهره داره مى ترسه دوباره زمين بخوره!مامان گفت وااا! ببرش مشاورى چيزى، تو خودتم انگار دارى افسرده مى شى ها.جوونين ،از الان بخواين اينجورى باشين واى به حال سارا.گفتم مى دونم مامان، من كه مشكلى ندارم،حسينم خوب مى شه،اخه با مامان باباشم نمى سازن،تو خونه هم همش دعوا دارن،بايد مستقل شيم تا همه چى درست بشه، ان شالله يكسال ديگه. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ مخصوص متاهل هاست... 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
9.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
᭄🏡 برداشتن برچسب کاغذی از روی محصولات پلاستیکی ┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈ .🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکوری بساز ┈┈•°.✤🍃🌼🍃✤.°•┈┈ .🐹.⬿ایدھ هاے ڪاࢪبࢪدے 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🔴خصوصیات خانم ها که آقایون دوست ندارند 🔻همیشه و بیش از حد نگران ظاهر شان بودن 🔻وابسته بودن 🔻هپلی و بیمار نما بودن 🔻خود کوچک بین بودن 🔻زنانی که سعی می‌کنند به جای طرف مقابل تصمیم بگیرند و انتخاب کنند 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قلیه اسفناج با مرغ .... آشپزی در طبیعت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 مامان گفت به هر حال حواست باشه، مرده ،تو بايد هواشو داشته باشى،اون زياد متوجه نمى شه.گفتم:باشه مامان جان،مشكلى نداره خوب مى شه.راستيتش خودمم خيلى ناراحت بودم،اون حسين پر جنب و جوش كجا و اين حسين اروم و سر بزير كجا؟خيلى تلاش كردم ولى فايده نداشت،خيلى وقت بود از هم فاصله گرفته بوديم،به غير از مشكل كارش كه با برگشتنمون به تهران حل شده بود، منيژه خانمم مشكل اساسى بود، يه جورايى وقتى مى ديد حسين بيش از حد به من توجه داره، حسوديش مى شد و حرف بارش مى كرد، هميشه ولى حسين حواسش به من بود و هوامو داشت، ولى كلاً حرفهاى منيژه بى تاثير نبود و خودش هم نمى دونست كه با حرفاش داره با زندگيمون بازى مى كنه،برگشتيم تهران، دوباره روز از نو روزى از نو.دانشگاهها باز شدن و دوباره مشغول شدم، اواسط سال بود كه حسين با پدر و مادرش دعواى سختى كرد و گفت من ديگه تو اين خونه نمى مونم،سرمايمم بدين مى خوام مستقل بشم، پدرش سعى كرد مانعش بشه ولى حسين مى گفت كه مى خوايم بريم، هر چى سعى كردم وگفتم حسين جان بمون تا درسم تموم بشه، تحمل كن فايده نداشت،گفت خونه مى گيرم مادرت رو بيار از سارا نگهدارى كنه تا چند ماه ديگه هم درست تموم مى شه.همين طورم شد،خونه ايى كوچيك و يك اتاق خوابه اجاره كرديم و هر چى پول داشتيم، ريختيم تو كار، مادرم هم اومد، تو اون خونه،تنها دلخوشيم درسم بود، و اينكه چند ساعتى از اون محيط تنگ و دلگير دور باشم، ساعت هاى زيادى رو تو كتابخونه مى نشستم و درس هامو مى خوندم، و بعد از ظهرها هم خسته و كوفته مى رسيدم خونه، حسين هم همينطور بدتر از من، همش مى گفت ان شالله كارم زودترراه ميوفته و از اين وضعيت نجات پيدا مى كنيم.خيلى سخت بود،هر كسى براى خودش زندگى مى كرد و براى خودش هدف داشت، من هدفم درسم بود، حسين هدفش كارش بود،مادرمم هدفش بزرگ كردن سارا، حتى به سارا هم مثل قبل نمى رسيدم، پايان نامه هم داشتم كه از همه چى بدتر بود،تو اين وضعيت خيلى كلافه شدم، بازم خواستم برم ورزش ولى حسين همش نا اميدم مى كرد و مى گفت، حالا مثلا رفتى ورزش؟ چى مى شه؟ هيچى.تو همينطورى خوبى،من همه جوره دوست دارم، بابا من تورو ژوليده با لباس گلى لب ساحل پسنديدم،الان كه ديگه روز به روز زيباتر دارمت، سعى كن به سارا برسى و بار مسيوليت رو از رو دوش مامانت وردارى.يكم به خونه زندگيمون برس، ولى بازم هيچ اميدى به هيچى نداشتم، حتى اگر ترم اخرمم نبود شايد درسمو هم ول مى كردم و مى گفتم حالا درس بخونم كه چى بشه؟مى گفتم حسين غذا چى درست كنم؟مى گفت فرق نداره مى گفتم بريم بيرون؟مى گفت بريم.نريم بيرون ؟ نريم!بخوابيم؟ نخوابيم؟ كلا فقط تبديل شده بود به يه اسباب بازى، كه هر كارى مى خواستى باهاش مى كردى!خيلى حوصلم و سر مى برد، منم همش با حسرت به دوستام نگاه مى كردم كه با عشق راجع به دوست پسراشون حرف مى زدن.ياده خودم افتادم اوايل نامزديمون و بعدعروسيمون چقدر از حسين حرف مى زدم! چقدر خوب بود! چقدر زودگذر بود.هميشه به دوستام مى گفتم ازدواج نكنين، زودگذر و خياليه، پوچه. فقط دوست بمونين.من تا بحال دوست پسر نداشتم ولى فهميدم خيلى چيزه شيرينيه.با همه ى اين اوضاع ولى درسم رو تموم كردم و با معدل نوزده فارغ التحصيل شدم.اون روز جشن گرفتيم و با دوستامون رفتيم بيرون و حسابى خوش گذشت، حسين هم اومد و برام كادو گرفته بود و خوشحال بود. همش مى گفت زندگيمون جون مى گيره، ديگه مى تونى بمونى خونه و خودت از دخترمون مراقبت كنى!گفتم حسين اين همه درس خوندم و تلاش كردم و شاگرده اول شدم كه بشينم تو خونه؟حسين هم گفت هر چى صلاحه، دوست دارى برو سر كار، دوست ندارى بمون خونه. اصرارى نيست ولى ما بچه ى كوچيك داريم و من ترجيح مى دم فعلاً كار نكنى! البته صلاحشم همين بود،بمونم تو خونه و از سارا نگهدارى كنم..تصميمم رو گرفتم كه تا وقتى سارا كلاس اول نرفته،از كار و تفريحات خودم سرپوشى كنم و به زندگيم و سارا و حسين برسم.از هيچ تلاشى دريغ نكردم،حسين هم تلاش هاى فراوونش نتيجه داد و يك مغازه هم در تبريز باز كرد،براى همين بيشتر وقت ها در رفت و امد بود،از اين جهت كمتر همديگرو مى ديديم،ولى خوشحال بوديم كه ديگه با شكست روبه رو نشديم،درست برعكس اينكه فكر مى كردم مى تونم مفيد باشم و از درسى كه خونده بودم استفاده كنم و به حساب كتاب هاى حسين رسيدگى كنم،برنامم بهم خورد،چون حسين مى گفت دوست ندارم فكرت درگير كارهاى من بشه، و كارم پر استرسه،تو فقط از زندگيت و با سارا بودن لذت ببر و هر چى كه لازم دارين به من بگو براتون تهيه كنم.مرتب هم به حسابم پول واريز مى كرد كه كم و كسر نداشته باشيم.وقت هايى كه تهران پيشم بود همش با موبايلش درگير بود وكارهاى اونور رو بررسى مى كرد اون طرف هم همينطور بود. ادامه دارد... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• بچه ای که دعوا نمیکنه مشکل داره 💫@zendegiishirinn💫 شیرین 🍃 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---