#جلسه_خواستگاری
در جلسه دونفره حتما
در مورد مسائل جدي حرف بزنيد. مهم ترین مسائل را مطرح کنید، متاسفانه بسیاری از افراد درمورد گل، رنگ موردعلاقه، غذا و چیزهای پیش پا افتاده سوال می پرسند در حالی که مسائل بسیار مهم تری نیز وجود دارد.
دنبال تشابه باشید نه به دنبال مردی که مانند شاهزاده داستان ها با اسب سفید وارد زندگی شما شود، از مقایسه زندگی خود با دیگران دست بکشید.
اگر به هر دلیلی به مردها یا زن ها اعتماد ندارید پیش از خواستگاری به مشاور مراجعه کنید، به خاطر داشته باشید که عدم اعتماد باعث مشکلات بسیاری در رابطه شما می شود.
در صورتی که درگیر بیماری هستید حتما آن را مطرح کرده و جزئیات بیماری را نیز مطرح کنید، به خاطر داشته باشید که همسر شما حق دارد تمام جزئیات را در مورد شما بداند و سپس تصمیم بگیرد.
نیازی نیست تمام کارهایی که در دوران مجردی انجام داده اید را ذکر کنید، به خاطر داشته باشید که تمام انسان ها گاهی با خطاها و مشکلاتی روبرو می شوند و نیازی نیست که همه آن ها در جلسات خواستگاری ذکر شود. تنها مواردی را ذکر کنید که بر آینده رابطه شما تاثیر می گذارد
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#فرزندانه
اگر شما همیشه فرزندتان را با عناوینی مثل پسرم، علی جان ، عزیزم و...خطاب کنید ،
کافی ست در زمان رفتاری که نمی پسندید ، کمی رسمی و سرد صحبت کنید یا اسم فرزندتان را بدون پسوند عاطفی صدا کنید
با این روش ، بدون ساعت ها بحث و سخنرانی ، فرزند شما متوجه خواهد شد که پدر یا مادر از او ناراحت است.
ساده ترین و کوتاه ترین روش های گفتگو با کودک و نوجوان، همیشه تاثیر گذار ترین روش هاست.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #پانزده (فیروزه) هنوز نتوانسته بود کامل از دست فرهاد خلاص
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #شانزده
رکاب (آقا)
گاهی زمان نباید بگذرد اما میگذرد؛
مثل امروز که دلم میخواست عقربه ساعت از 12:13 تکان نخورد. دلم میخواست هزار بار دیوانه صدایم بزند. دوست دارم هیچ وقت دو روز بعد نشود که مرخصیام تمام شود.
مثل همیشه در کوچهشان جای پارک نیست. ماشین را جلوی در پارکینگشان میگذارم.
درحالی که کمربند را باز میکنم میگویم:
-میگم احتمالا پدر محترمتون یه تله انفجاری گذاشتن دم در؛ آن قدر که بهشون سر نمیزنیم!
-نه! زنده میخوانمون! کمین گذاشتن حتما!
بلند بلند اشهد میخوانم و پیاده میشوم. وقتی میبینم غش غش به خل بازیهایم میخندد، ادامه میدهم:
- غسل شهادت کردی؟ وصیت نامه نوشتی؟!
خندهاش را جمع و جور میکند
و درحالی که دست بر دکمه زنگ میفشارد، از چپ چپ نگاه میکند که ساکت شوم. در باز میشود و با بسم اللهی وارد میشویم.
برعکس تصورم، نه تله انفجاری درکار است نه کمین. نگاه حاج آقا از بمب هیدروژنی هم بدتر است، پر از جذبه و در عین حال، دلتنگی و گلایه.
اول دخترش را در آغوش میکشد و بعد مرا. انگار به استقبال مسافر آمدهاند.
مادر و پدرش هردو از دیر سرزدن و همیشه غایب بودنمان شکایت میکنند و ما هم با شرمندگی میگوییم آن قدر ماموریت و کار هست که علی رغم میل باطنی و با عذرخواهی فراوان، دیر به دیر خدمت برسیم.
بیشتر فامیل جمعاند.
از حالا باید تاجر باشیم؛ با دغدغههای اقتصادی و فنی و بی خبر از مسائل روز ایران و جهان!
شاید به خاطر همین است که هربار غیرمستقیم فحش میخوریم.
مثلا همین شوهرخاله محترمش،
هر بار که برای شکایت از در و دیوار و مملکت و دلار و اختلاص و... دهان باز میکنند، عنایت میکنند به سران مملکت و نیروهای مسلح و روحانیت و دوستان که:
«هرچی میکشیم از اوناست!»
خب؛ ما دوتا هم دائم به هم لبخند ملیح تحویل میدهیم و فیض میبریم!
🍀 ادامه دارد...
✍ نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #هفده
عقیق
خودش هم نمیدانست چرا به محض دیدن لیلا،
جارو برداشته و حیاط را تمیز میکند. لیلا ایستاده بود و با تکیه بر دیوار، به تکانهای جارو خیره بود.
ابوالفضل زیرچشمی لیلا را میپایید و منتظر بود موضوعی پیدا شود که حرف بزنند. لیلا را که میدید، یاد مادر میافتاد.
انتظارش خیلی طول نکشید.
لیلا که پیدا بود تا الان به چیزی فکر میکرده، شروع کرد:
- میگم ابوالفضل... تو تکلیف شدی؟
ابوالفضل ناخودآگاه یک لحظه دست نگه داشت و دوباره ادامه داد:
- من؟! خب... نه! یعنی یه سال دیگه تکلیف میشم. ولی از هفت سالگی نمازام رو میخوندم.
لیلا ذوق کرد و ابوالفضل با دیدن ذوق لیلا، بادی به غبغب انداخت:
-خب آره! نه این که بابام زورم کنه ها! خودم دوست داشتم. تو نماز بلدی؟
-معلومه! منم بعضی وقتا میخونم.
ابوالفضل دنبال راهی برای ادامه گفت و گو میگشت که لیلا گفت:
- من امسال تکلیف میشم... اگه تکلیف بشم، تو هم تکلیف بشی، ما دیگه نمیتونیم باهم حرف بزنیم؟
ابوالفضل اصلا انتظار چنین جملهای رانداشت. حتی به این موضوع فکر هم نکرده بود. نمیدانست چه جوابی بدهد. آرام زمزمه کرد:
-خب... آره.
لیلا هم حرفی برای گفتن نداشت.
شاید خواست بحث را عوض کند که گفت:
- یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی؟
ابوالفضل خوشحال از اعتماد لیلا گفت:
-معلومه نمیگم!
لیلا صدایش را کمی پایین آورد و با شوق گفت:
-مامانم یه نی نی داره! دو ماه دیگه برام یه خواهر به دنیا میاره.
یادش آمد نباید جلوی ابوالفضل درباره پدر و مادرش حرف بزند. برای همین سریع دستش را روی دهانش گذاشت.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده خانم فاطمه شکیبا