eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*آقای رمضانلی و خانم موسایی زوج اهل کتگنبد سروستان، صاحب سیزده بچه و درحال حاضر سه‌قلو باردار است و تا چهارماه آینده شانزده نفره میشوند /_ یک تیم فوتبال با چهار بازیکن ذخیره /_ این زوج قصد دارند تعداد فرزندانشان را به بیست نفر افزایش دهند* کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ ژست موفقیت نگیر، موفق باش! از تصمیم بگیرید که احساسات خوب داشته باشید، فرکانس مثبت بفرستید تا نتیجه خوبی بگیرید. نگاه زیبا داشته باشید، به مرگ، به ترافیک، به شکستن پا، به گل، به عشق و... ( البته رسیدن به این دیدگاه مستلزم آموزش دیدن و درک کامل قوانین هست ) خودتان را مثل یک آهنربایی بدانید که هر لحظه چیزهای خوب به سمت خود جذب میکنید و بعد از انجام هر کاری لبخند بزنید. با نگاه مثبت به مسائل نگاه کنید تا انگیزه مثبتی دریافت کنید. آیا به یکباره باران شروع به باریدن کرد؟ بسیار خوب، با نگاه زیبا کمی زیر باران قدم بزنید و لذت ببرید. یا با نگاهی دیگر، در یک روز بارانی کنار پنجره بنشیند و یک لیوان چای میل کنید و از دیدن باران لذت ببرید. گاهی برای خودتان وقت بگذارید، احساسات خود را برای خودتان تشریح کنید. به کسانی که قصد عصبانی کردن شما را دارند با خشم پاسخ ندهید، بلکه به اطرافیان به چشم کودک 5 ساله ای نگاه کنید که به شدت آسیب پذیر است حتی به مادرشوهر یا همسرتون. از احساسات خود فرار نکنید و به چشم یک مهمان به آن نگاه کنید و به آن خوش آمد بگویید تا بتوانيد بهتر آنها را درک کنید و نتیجه را به خدا بسپارید. را بر روی چیزی که دوست دارید متمرکز کنید. به خاطرت بسپار که زندگی هرکدام از ما، نتیجه نگرش و طرز تلقی ما از دنیاست. ژست موفقیت نگیر، موفق باش. مسیری دارد که باید در آن دستت در دست خداوند باشد و درک درستی از خداوند و قوانینش رو داشته باشی و این خدا، اون خدایی نیست که جامعه و والدین به اشتباه به ما معرفی کردن. ♥️کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ هر چیزی حدی دارد..! حتی رفتارها و قشنگ‌ترین خصلت‌ها هم وقتی از حدش می‌گذرند تبدیل به آسیب می‌شوند، و به آدم ضرر می‌رسانند! انسان بی آنکه بداند بیشتر وقت‌ها سخت‌ترین ضربه‌ها را از باورهایش می‌خورد! از اینکه می‌خواهد در هر شرایطی خوب بماند و مدال افتخار صبر و شکیبایی را به گردن بیندازد. بارها به خودش پشت می‌کند تا دیگران را راضی نگه دارد. آنجا که باید فریاد بزند سکوت می‌کند که باید از حقش دفاع کند، گذشت می‌کند آنجا که باید تذکر بدهد حرفی نمی‌زند و اینگونه است که هر روز بدی‌ها بیشتر تکرار می‌شوند و خوبی‌ها کمرنگ تر. چون همیشه عده‌ای خطا می‌کنند و عده‌ای بی وقفه می‌بخشند. ما همانطور که در برابر رفتارهای منفی‌مان مسئولیم در برابر خوبی هایمان هم مسئولیت داریم که به جا و به اندازه خرج کنیم… و ای کاش با تصمیم‌های اشتباه "انسانیت" را در چشم آیندگان به "حماقت" تبدیل نکنیم..!!! کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #سی فیروزه داخل دانشکده که پا گذاشت، احساس کرد خیلی بزرگ
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب (خانم) نباید می‌فهمید. می‌ترسم ذهنش درگیر شود. می‌دانم تا عکس نگیرم، ول نمی‌کند. از ترس این که زود مرخصی بگیرد که ببردم دکتر، خودم می‌روم. دکترها همیشه شلوغش می‌کنند. می‌گوید استخوان‌هایم سالم‌اند اما ممکن است اندام‌های داخلی‌ام آسیب دیده باشند؛ این یعنی سالم هستم! دکتر پیشنهاد می‌کند چندتا آزمایش دیگر هم بدهم؛ اما وقتش نیست. این را هم دادم که خیال او راحت شود. این چند روز آن قدر درگیر بوده‌ام ، که شب هم خانه نرفته‌ام، او هم همینطور. بعضی زمان‌هاست، که کلا ذاتش دردسرخیز است؛ مخصوصا وقتی بعضی‌ها دل‌شان هوای رژیم چنج می‌کند. خب گفتمان با این جور آدم‌ها هم کار ماست! باید یکی پیدا بشود که حالی‌شان کند اصلا این کاره نیستند و هنوز حرف‌های قلمبه سلمبه اندازه دهانشان نشده است. بچه‌اند دیگر! گاهی دلم می‌خواهد جای «او» باشم. بیشتر ماموریت‌هایش یا برون مرزی است، یا با اشرار مسلح و تروریست‌ها سر و کار دارد. آدم این جور وقت‌ها دلش نمی‌سوزد. اتفاقا خنک می‌شود وقتی حال تروریست و جاسوس را می‌گیرد. اما من، با بچه‌های معصوم کشورم سر و کار دارم که در دام یک عده شیاد افتاده‌اند؛ با نوجوان‌ها و جوان‌هایی سر و کار دارم که قربانی جنگ نرم‌اند و خودشان نمی‌دانند. خیلی دردآور است، که ببینی یک دختر پانزده-شانزده ساله، خودش را درگیر یک پرونده اخلاقی یا امنیتی کرده که به این راحتی‌ها دست از سرزندگی‌اش برنمی‌دارد و آینده قشنگش را زشت می‌کند. قانون پیر و جوان نمی‌شناسد؛ مخصوصا در پرونده‌های امنیتی! هربار که تماس می‌گیرند ، و گزارش خودکشی ناموفق یکی از همین جوان‌ها را می‌دهند، آرزو می‌کنم کاش من هم نیروی عملیات بودم تا مجبور نشوم بروم بیمارستان و یک جوان با استعداد و باهوش را روی تخت ببینم، آن هم درحالی که با دستبند به تخت بسته شده. بعد یک هفته،به خانه برمی‌گردم. از عالم و آدم بی‌خبرم. چراغ راهرو را روشن می‌کنم و چادرم را روی جالباسی دم در می‌اندازم. نگاهی به خودم در آینه می‌اندازم. مثل مرده‌ها شده‌ام؛ به قول پدر: - مردۀ نم زده! لب‌هایم به سفیدی می‌زند و چشم‌هایم گود افتاده. بیچاره «او» که باید این قیافه را بدون سرخاب سفید آب تحمل کند! تازه یادم می‌آید ، همراهم را از حالت پرواز خارج کنم. فوج پیام‌ها به صندوق ارسالم هجوم می‌آورد. بیشترش تبلیغاتی است. او هم پیام داده که شب نمی‌آید و شامم را بخورم. چندتا از نوجوان‌های به زندگی برگشته هم حالم را پرسیده‌اند. از فامیل هم پیام دارم؛ نمی‌خوانم تا پیغام‌گیر خانه را گوش بدهم. پدر است: -می‌دونم سرت شلوغه ولی خواهشا یه سر به مادرت بزن، خیلی بهت نیاز داره! -بی بی دائم سراغ تو رو می‌گیره. تا تو نیای آروم نمیشه. -به سوم که نرسیدی، به هفته‌ش برس،خواهشا! پیغام آخری با صدای هق هق پدر تمام می‌شود. آژیر مغزم به صدا در می‌آید. پیغام بعدی از مادر است: -دورت بگردم تو رو به جون مینا بیا... من و بی بی و خاله ثریات دق کردیم... آخه فامیل چی پشت سرتون میگن؟ دارن میگن چه بی‌معرفته! -دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ بیا دخترم... امشب سومشه تو همون حسینیه که یه عمری توش می‌خوند. بعدی صدای میناست: -آبجی، به خدا بی معرفتیه، تو این وضع مامان و بی بی رو ول کردی. قلبم می‌لرزد. دقیق‌تر گوش می‌دهم. پیغام آخر از پدر است و صدایش بین شیون و گریه گم شده است: -دیشب پسرخاله‌ت فرهاد ایست قلبی کرده، فوت شده. حال مامان و بی بی بده اگه می‌تونی خودت رو برسون... دچار حس مسخره و مبهمی می‌شوم و یک جمله در ذهنم می‌پیچد: «فرهاد مرده!» نمی‌دانم گریه کنم یا نه؟ فرهاد قسمتی از خاطرات نوجوانی‌ام بود؛ حداقل چهارده سال از من بزرگ‌تر بود. خیلی وقت است پرونده‌اش را با عنوان «احساسات و هیجانات زودگذر و بی پایه نوجوانی» مختومه کرده‌ام. حمد و سوره می‌خوانم. دیروقت است؛ فردا را مرخصی می‌گیرم که به هفتم برسم. نه به خاطر فرهاد، به خاطر مادر و بی بی...! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا