.
#به_نام_خدای_مهدی .
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن .
#قسمت_سی_و_نهم
.
.
.
.
بغضم گرفته بود😢اخه ارزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن.
اشکام کم کم داشت جاری میشد...😢😢
.
با بغض یه نگاه به اقا سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد😢😢
سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود
در ظاهر تصمیم سختی بود
ولی من انتخابمو کردم😔
.
(در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی)
.
یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم😢
.
چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم
که یعنی من راضیم
لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد☺
فهمیدم اونم مشکلی نداره
.
همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم😊
.
همه شوکه شدن😐...این حرف یعنی که اقا سید شرطها رو قبول کرده.
.
بابام رو کرد سمت من و پرسید:دخترم تو نظرت چیه؟!😯
.
هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم 😔
.
که مادر سید گفت خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه 😊
.
بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست 😑
.
مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم اروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد...منم پشت سرشون رفتم😞
.
وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما😌...نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما 😂😂
.
یه لبخند ریزی زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد😑 و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره 😐
.
بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن 😂😂
.
-لا اله الاالله😐😐
.
-باشه بابا الان میرم بیرون😉...خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم😄😄 و زهرا بیرون رفت
.
.
هم من سرم پایین بود هم اقا سید😕😕
.
اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم:
-آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم😔
.
-خواهش میکنم ریحانه خانم..این چه حرفیه...بالاخره پدرن و نگران شما ...ان شاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه... ☺
.
-نمیدونم چی بگم 😔راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد 😔
.
اقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و اروم این بیت رو خوند : (پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب)
ریحانه خانم نگران نباشین...شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست☺...اگه گاهی هم امتحاناتی میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست..میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین...مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست 😊😊
.
-حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
.
.
ادامه دارد
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
.
#قسمت_آخر
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن .
.
.
#قسمت_چهلم . -حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
.
.
-خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟!
.
-نه آقا سید 😶
.
-اما من یه حرفهایی دارم 😔
.
-بفرمایید 😯
.
-میخواستم بگم یه ادم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه😔
شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه😔
شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه😔
به نظرم باید به همچین ادمی حق داد😔
.
-این حرفها یعنی چی آقا سید؟! 😢
.
-یعنی که😕....چطور بگم اخه.. 😔
.
-چیو چطور بگید 😢😢
.
-میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما... 😕
.
اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد 😢😢
.
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم 😄😄
اخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید😂😂
.
-خیلی بد هستین !😑😑
.
-خواهش میکنم...خوبی از خودتونه 😊
.
-به قول خودتون لا اله الاالله 😐
.
-خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟!😯
.
-بله بفرمایین 😐
.
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام...
.
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم 😊😊
.
و اروم ویلچر اقا سید رو هل دادن و به سمت خانواده ها رفتیم...مادر اقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست☺
اونشب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم...پدر اقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم...
.
.
🔴یک ماه پس از عقد...
.
-ریحانه جان
.
-جانم آقایی
.
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده.😔..همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!😕
.
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده 😊
.
-اخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه 😊😊حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
.
-هیچکدوم 😉
.
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!😯
.
-نوچچچ😌....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم😊
.
-ریحانه نه ها😯...راه طولانیه خسته میشی...
.
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم...😏
.
-لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا...داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! 😂😂
اماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود😊😊 تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم😊
-ریحانه جان چرا از این جاده میری😯جاده اصلی خلوته که😐
.
-کار دارم😊
.
-لا اله الا الله...اخه اینجا چیکار داری؟!
.
-صبر داشته باش دیگه 😐
راستی آقایی؟!
.
-جانم ریحانه بانو؟؟
.
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟! 😕
.
-کدوم مسجد؟!😯
.
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا...😕
.
-اها...اها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟😉
.
-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی😃😃
.
-امان از دست شما بانو😃😃
.
-ریحانه جان؟ -جان ریحانه😊 -اونموقع ها یه اهنگی داشتی😆😆نداری الان؟😂
.
-ااااا سید 😑
.
-خوب چیه مگه..چی میگفت اهنگه ؟!؟😌اها اها خوشگلا باید برقصن😂😂
.
-سید؟!😑😑
.
-باشه باشه...ما تسلیم...😄😄
.
ریحانه ؟!
.
-جان دل😊
.
-ممنون که هستی 😊😊
.
جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد...
.
-اااا ریحانه انگار بازم درش قفله 😯
.
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...😊
.
-اخه الان وقت اذان نیست که😐
.
-دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...
.
-ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...ولی الان شما دوتا بال داری داری که اونموقع نداری...
.
ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته ای😊😊
.
#تمام
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💞 #ازدواج 💘 #عشق
خانوم عزیز چی فکر میکردی چی شد😢
وقتی خونه بابا بودی چقدر احساس تنهایی میکردی،همیشه تو خیالاتت دلت را قرص میکردی که ازدواج کنم از تنهایی در میام،کلی به آیندت امیدوار بودی ،خیالت از یاد روزهای بعد از ازدواج شیرین میشد.لبخند میزدی و با خیال اینکه دیگه بعد از ازدواج تنها نیستی اون لحظه حس خوشبختی بهت دست میداد.
حالا
شما ازدواج کردی،روزهای اول عالییه
حتی بهتر از خیالتون
به مرورازدواج میکنید،ای بد نیست
به مرور تنها میشید دوباره.
شب همسرتون از سره کار میاد،شام میخوره یا سرش میره تو موبایل یا تلویزیون و یا ....
اونجاست که هیچ احساسی بدتر از این نیست که شما که ازدواج کردید،احساس تنهایی کنید
نتونید حرفتون را به شوهرتون بزنید
خانومم با شمام👋🏻
یک قلم و کاغذ بردار و حساب کن یک هفته چند ساعت و یا چند دقیقست،حالا پیش خودتون فکر کنید از این زمان چقدر با شوهرتون صحبت میکنید
سی دقیقه؟؟
یک ساعت؟؟؟
ده ساعت؟؟؟
حالا که حساب کردی از شوهرت بپرس این میزان صحبت به نظرش کافیه تا تمام مشکلات و حرف هاش را با شما در میون بزاره.
آقای عزیز با شمام👋🏻
به جای اینکه هر شب بعد از رسیدن به خونه یه جا بشینی،تلویزیون نگاه کنی،،کانال های مختلف،یا روزنامه بخونی و یا موبایلتون را چک کنی،به همسرتون نگاه کنید و باهاش صحبت کنید و اگر وقتی موند کارهای دیگتون را انجام بدین
چی👂🏻
شما میگید ای بابا
تمام روز داریم کار میکنیم که شب که خسته و کوفته به خونه بر میگردیم استراحت کنیم حالا باید وقت بزاریم حرفهای خانم را گوش کنیم.
بله باید وقت بزارید
باید بدونید که این تنها راه حفظ نزدیکی و صمیمیته
«مثلا نیم ساعت وقت بزارید»
باید برای دوست داشته شدن هزینه بدین و این هزینه وقت گذاشتن شماست.
خانومم و آقای عزیز با شما هستم👋🏻
رابطه مثل گیاه می مونه،باید بهش آب بدین،رسیدگی کنید،نور بدین ،کودش را عوض کنید که خشک نشه.
اغلب زوجین اول رابطشون همه چیزها قشنگه ،با نشاطه ولی کم کم
رو به آشفتگی و عادت میره،چون افراد وقت و انرژی برای رابطشون نمیزارن
⭕️وقت بزارید عزیزان،وقققت⭕️
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#درددلاعضا
تازه ازدواج کرده بودم. فرهنگهامون اصلا بهم نمیخورد. ولی چون زور شوهرم زیاد بود من مجبور بودم خودم رو شبیه اونا کنم.
تفاوت سنی من و شوهرم ۹ ساله.
خیلی دلم میخواست برمپارک تاب بازی کنم. موقع ازدواج من ۱۴ سالمبود شوهرم ۲۳.
هیچ وقت نذاشت من کارهایی که دوست دارمو بکنم.
منم پنهانی ازش هر وقت میرفت سر کار میرفتم پارک ولی جرات نمیکردمسوار تاب بشم. فقط از دور نگاه میکردم.
تا یه روز فهمید😔 رفتار خوبی باهام نداشت. کاری از دستم برنمی آمد. نشستم تو خونم و به خانوادمم نگفتم چی شده.
یکهفته بعد تو محل کارش با یکی از همکارهاش دعواشون میشه. شوهرم همکارش رو هل میده اونم سرش میخوره به دیوار و میشکنه.
تا شش ماه درگیر شکایت و دیه بودن. یه روز اومد خونه گفت من اون روز روی تو دست بلند کردم خدا به این روز نشوندم من رو حلال کن.
گفتم باشه ولی دیگه قول بده اذیتم نکنی. بعدش حلالش کردم. چند روز بعد همکارش رضایت داد و تموم شد.
اونروز حضور خدا رو توی زندگیم حس کردم😢
گفتم خدایا ازت ممنونم که منم دیدی
#بهخدااعتمادکن
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🔔 #تربیت_کودک
📚 چند هزار صفحه کتاب تربیتی رو تو یه جمله ميشه خلاصه كرد.👌🏻
فرزندتون، اونی نمیشه که دوست دارید،
اونی میشه که هستید❗️
✅ پس خودتونو بسازید...
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه
چهار فعل طلایی را در روابط همسران به خاطر داشته باشید:
1⃣ کنار آمدن
2⃣ گـوش دادن
3⃣ بازسازی کردن
4⃣ قـدردانی کردن
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#درگوشی_های_کاملا_زنانه 💕🌱
👈قطعا هر زنی دوست داره یه زندگی خوب و یه شوهر فوق العاده داشته باشه. و از اینکه شوهرش دارای شخصیت اجتماعی باشه احساس خرسندی میکنه. ❤️
👈حال اگه شوهرت مرد آرزوهات نیست دو کار میتونی بکنی. یا اینکه دائما حسرت بخوری و سر شوهرت غر و نق بزنی و زندگی رو تلخ تر کنی و یا اینکه مرد آرزوهات رو بسازی.
چطور مرد آرزوهام رو بسازم ؟❤️
✅👈اگه می خوای یه مرد جِنتِلمَن داشته باشی باید تشویقش کنی.
تشویق مردان توسط زنان قویترین محرک فعالیت آنان میباشد. مردان در برابر تعریف و تمجید همسرشان بال پرواز پیدا میکنند و احساس قدرت به آنان دست میدهد.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرداری
#زندگی یه جوونه س.🌱 وقتی بله رو گفتی بذرشو کاشتی.
#بذر #محبت و #عشق رو که بکاری باید منتظر رشدش باشی.
یه جوونه نیاز به نور،🌞 اب،💧هوا،💨خاک و کود داره. 💥
خیلیا قبل ازدواج برای رسیدن به همسرشون هزار جور تلاش میکنن ولی بعدش بیخیال میشن اشتباهه.😑 بعد #ازدواج تازه فقط یه جوونه از #عشق و تعهد دارین. حالا وقتشه این جوونه رو #رشد بدین و سبزش کنین.🍀 به هم توجه کنین.💑 خوبی همو ببینین. 👀فرق نداره چه مرد چه زن بهم #گل بدین.🌷 بی مناسبت به هم #هدیه بدین.🎁 برای هم #شعر بفرستین و
گاهی بهم وقتی برای تنهایی بدین.
تا نهال عشقتون درخت تنومند بشه.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#تربیت_فرزند
#اصلاح_رفتار_کودک
برای جلوگیری از بازیگوشی کودک در مکانهای عمومی ،
قبل از رفتن با کودک صحبت کنید و برایش توضیح دهید که کجا میروید و کارتان چقدر طول میکشد.
انتظاراتی که از او دارید را صریح برایش بیان کنید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#سکوت_در_برابر_عشق
#قسمت 1
پشت ویترین طلافروشی ایستاد و نگاهم کرد.
-انتخاب کن!
عصبی نگاهش کردم.
-محمد تو کار پیدا کردی؟ بیمه داری؟ یه سقف بالای سرت داری که بخوای منو ببری زیر اون سقف؟
سر کج کرد و با لبخند تماشایم کرد.
-باز غر غراش شروع شد، فرزانه جان همه چی به لطف و یاری خدا درست میشه، چرا میزنی تو ذوقم آخه؟
دست به سینه نگاهش کردم.
-من الان حلقه رو انتخاب کنم تو پولشو داری واسم بخری؟ نداری محمد، نداری، پس چرا عمو رو وادار کردی برات پا پیش بذاره و با بابام حرف بزنه؟ توقع داری بابام به تو دختر بده؟ عمو نون سر سفره شو هم به زور تامین میکنه، اونوقت میخواد دست پسرشو بگیره؟!
لبخند از روی لبانش پر کشید و مستقیم به چشمانم زل زد.
-آره فرزانه جان، ما فقط نون شب مونو داشته باشیم خداروشکر میکنیم و به خودش امید داریم که نون فردامونو هم میرسونه، اما تا به حال با زبون مون نیش نزدیم به کسی که ته دلش بلرزه!
#سکوت_در_برابر_عشق
#قسمت 2
نفس زنان تماشایش کردم، تا به حال اینقدر ناراحت ندیده بودمش، همیشه با لبخند و خوش اخلاقی با من حرف میزد.
-فرزانه یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو!
در سکوت تماشایش کردم که پرسید:
-تو اصلا منو دوست داری؟
نگاهم بین چشمان قهوه ای اش به گردش در آمد و صدای پرستو دوست صمیمی ام در گوشم وول خورد: (فرزانه تو واقعا قراره با پسرعموت ازدواج کنی؟ تو کجا و اون یه لاقبا کجا، نه خونه داره نه ماشین، حتی تحصیلات درست و حسابی ای هم نداره، شده کارگر روز مزد، واقعا تو میتونی تو یه اتاق کوچیک با خانواده اش زندگی کنی؟)
نفس سختی کشیدم و زمزمه کردم:
-من هیچ علاقه ای بهت ندارم محمد، اگه تا الانم جواب تماساتو دادم یا وقتی اومدی دنبالم از دانشگاه تا خونه همراهیم کردی، فقط واسه خاطر این بود که وقتم بگذره!
#سکوت_در_برابر_عشق
#قسمت 3
به وضوح دیدم که چشمانش تر شد، اما خیلی زود پشتش را به من کرد.
-خوش باشی دخترعمو، اما کاش اینارو زودتر بهم میگفتی!
از کنارم گذشت، من ماندم و ذهن درگیرم، نگاهم روی حلقه ای که چشمم را گرفته بود خشک ماند.
-تصمیم درستی گرفتم، محمد هیچوقت نمیتونست منو به آرزوهام برسونه!
آب گلویم را به سختی فرو خوردم و سمت خانه راه کج کردم، از آن موضوع مدتها گذشت، هر روز فکرم درگیر محمد بود، تا اینکه خواستگار پولداری برایم پیدا شد و من به او جواب مثبت دادم، اما درست شب عقدمان وقتی به او گفتم:
-پرهام تو فکر میکنی با من خوشبخت میشی؟
شانه ای بالا انداخت و با غرور گفت:
-چه فرقی میکنه؟ تو جواب نمیدادی میرفتم سراغ یکی دیگه!
و من شاید به همان اندازه ای که محمد له شد له شدم، باورم نمیشد این مرد بی احساس و مغرور چنین جواب بی رحمانه ای به من داده باشد، از پای سفره عقد بلند شدم و گفتم:
-پس برو سراغ نفر بعدی، چون من تن به ازدواجی نمیدم که بود و نبودم برای طرفم هیچ فرقی نداشته باشه!
#سکوت_در_برابر_عشق
#قسمت 4
از اینکه آن شب چه بلوایی به پا شد بگذریم، فردای آن روز به شدت دلم میخواست محمد را ملاقات کنم، کافی بود هر چه صبر کردم و دلتنگی اش را کتمان کردم، تصمیم داشتم غرورم را بشکنم و عشقم را اعتراف کنم، از زنعمو آدرس جایی که مشغول کار شده بود را جویا شدم و رفتم سر ساختمانی که محمد در آنجا کارگر بنا بود، پیدایش کردم، آهنگ محلی زیر لب زمزمه میکرد که صدایش زدم، برگشت و تماشایم کرد، خیلی معمولی گفت:
-راه گم کردی دختر عمو! بپا لباسات خاکی نشه.
نگاهی به مانتوی تنم کردم و گفتم:
-محمد من از حرفام پشیمونم، بیا باهم باشیم، باهم زندگی مونو میسازیم، من خیلی دوستت دارم، دلم برای حرفای قشنگت تنگ شده!
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
-یاد گرفتم کسی که یک بار از زندگیش خطم زد، دیگه سمتش نرم، بهت بی احترامی نمیکنم، چون شخصیت سرم میشه، اما فراموش نکردم چطور چند ماه پیش خردم کردی، حالام برو تا بیشتر از این عذاب نکشیدی، اینجا جای امثال تو نیس دخترعمو، شما اون بالا بالاها جاته، برو خدانگهدارت...
#پایان
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
ادامه ۴۵ نماز و با جماعت خوندیم امام جماعت درسته یه وهابی از خدا بیخبر بود. اما روایت امام صادق ع
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۴۶
موقع برگشت از طواف بارون یکم کمتر شده بود
و داشت نم نمک میبارید. تو مسیر برگشت چشمم به یه مغازه پارچه فروشی افتاد که اسمش بود «پارچه فروشی حسن». حس خوبی بهش داشتم. تصمیم گرفتم چادر عروسی که عهد کرده بودم رو از اونجا بخرم.
صاحب مغازه یه جوون مهربون
و خوش برخورد بود به اسم حسن. از رفتارش مشخص بود شیعهست وگرنه وهابیا که تا الان دیده بودم یکی از یکی وحشیتر بودند.
بعد سلام و احوالپرسی گفتم
-ببخشید آقا چادرِعروس کار جدید چی دارید؟
حسن به زیبایی فارسی حرف میزد انگار اصالتا فارسه. یه چند نمونه چادر برام آورد چنگی به دل نمیزد. از طریقه نگاه کردنم به قواره ها فهمید که هیچکدوم باب میلم نیست.
گفت
-چند لحظه صبر کن برم طبقه بالا ببینم چی میتونم برات پیدا کنم
حسن به طبقه دوم رفت و بعد از مدتی با دو قواره پارچه چادری اومد پایین. با دیدن یکیشون چشمام از شدت خوشحالی باز شد.
با عجله گفتم
-از این طرح یه قواره بیزحمت بهم بدید
حرفم تموم نشده بود که یه زن و شوهر ایرانی وارد مغازه شدند و اونها هم انتخابمو تایید کردند. بعد از اون دوتا خانم ایرانی وارد مغازه شدند. و اون دو کلی تعریف و تمجید که خوش به حال خانمت چه شوهر خوش سلیقه ای داره و کلی ازم تعریف کردند. وقتی فهمیدند من هنوز مجردم و این قواره چادر برای دختری هست که معلوم نیست من و میخواد یا نه کلی ذوق کردند که شما چقدر رمانتیکی.
یادمه موقع حساب کردن پول
یادم افتاد که پول همرام نیست. قواره چادر و گذاشتم تو مغازه به حسن گفتم
-من سریع برمیگردم
اما اون این قدر مهربون بود که گفت
-چادر و ببر هر وقت تونستی پولو بیار
با اصرار حسن چادر و با خودم بردم و سریع برگشتمو پولشو حساب کردم. حسن از این همه تعهد و خوش حسابی خوشحال شد. و تا تونست برای خوشبخت شدنم دعا کرد.
امیدوارم الان که دارم ازش مینویسم هر جا باشه سالم و تندرست باشه.
چادر و خریدمو یه روز که برای طواف رفته بودم مسجدالحرام با خودم بردمش و به خانهی خدا تبرکش کردم.
یادمه وقتی داشتم چادر و تبرک میکردم یکی از آخوندای وهابی مچ دستمو گرفت و محکم فشار داد و گفت
-یا آخی هذا الفعل شرک عظیم، فقط الله الله
من که حسابی دستم درد گرفته بود محکم دستمو کشیدم و به فارسی توأم با عصبانیت گفتم
-دستمو ول کن وحشی از جا کندیش
مرده شور ریختشو ببرن. من موندم هدف خدا از خلقت این جک و جونورا چی بوده. ولی خب از باب اینکه هیچ کار خدا بیحکمت نیست باید تحملشون کنیم.
بالاخره از چنگال اون وهابی از خدا بیخبر نجات پیدا کردم و از بین جمعیت اومدم بیرون. ترجیح دادم برگردم هتل.
مکه بدون وجود کعبه پشیزی ارزش نداشت. راستش رو بخواین فضای مدینه با مکه خیلی فرق میکرد. در مدینه حس آرامش داشتی حس معنویِ زیبایی به انسان دست میداد. اما در مکه....
به قول یکی از اساتیدم که الان امام جمعه زابله که میگفت
-مکه شهر خفهای هست که این خفگی در اثر شرک و بت پرستی هست که اعراب زمان جاهلیت داشتند. هنوز این شهر بوی بت میده. بوی دخترکُشی و بوی عقاید بی اساس گذشتگان
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405