💞 #ازدواج 💘 #عشق
خانوم عزیز چی فکر میکردی چی شد😢
وقتی خونه بابا بودی چقدر احساس تنهایی میکردی،همیشه تو خیالاتت دلت را قرص میکردی که ازدواج کنم از تنهایی در میام،کلی به آیندت امیدوار بودی ،خیالت از یاد روزهای بعد از ازدواج شیرین میشد.لبخند میزدی و با خیال اینکه دیگه بعد از ازدواج تنها نیستی اون لحظه حس خوشبختی بهت دست میداد.
حالا
شما ازدواج کردی،روزهای اول عالییه
حتی بهتر از خیالتون
به مرورازدواج میکنید،ای بد نیست
به مرور تنها میشید دوباره.
شب همسرتون از سره کار میاد،شام میخوره یا سرش میره تو موبایل یا تلویزیون و یا ....
اونجاست که هیچ احساسی بدتر از این نیست که شما که ازدواج کردید،احساس تنهایی کنید
نتونید حرفتون را به شوهرتون بزنید
خانومم با شمام👋🏻
یک قلم و کاغذ بردار و حساب کن یک هفته چند ساعت و یا چند دقیقست،حالا پیش خودتون فکر کنید از این زمان چقدر با شوهرتون صحبت میکنید
سی دقیقه؟؟
یک ساعت؟؟؟
ده ساعت؟؟؟
حالا که حساب کردی از شوهرت بپرس این میزان صحبت به نظرش کافیه تا تمام مشکلات و حرف هاش را با شما در میون بزاره.
آقای عزیز با شمام👋🏻
به جای اینکه هر شب بعد از رسیدن به خونه یه جا بشینی،تلویزیون نگاه کنی،،کانال های مختلف،یا روزنامه بخونی و یا موبایلتون را چک کنی،به همسرتون نگاه کنید و باهاش صحبت کنید و اگر وقتی موند کارهای دیگتون را انجام بدین
چی👂🏻
شما میگید ای بابا
تمام روز داریم کار میکنیم که شب که خسته و کوفته به خونه بر میگردیم استراحت کنیم حالا باید وقت بزاریم حرفهای خانم را گوش کنیم.
بله باید وقت بزارید
باید بدونید که این تنها راه حفظ نزدیکی و صمیمیته
«مثلا نیم ساعت وقت بزارید»
باید برای دوست داشته شدن هزینه بدین و این هزینه وقت گذاشتن شماست.
خانومم و آقای عزیز با شما هستم👋🏻
رابطه مثل گیاه می مونه،باید بهش آب بدین،رسیدگی کنید،نور بدین ،کودش را عوض کنید که خشک نشه.
اغلب زوجین اول رابطشون همه چیزها قشنگه ،با نشاطه ولی کم کم
رو به آشفتگی و عادت میره،چون افراد وقت و انرژی برای رابطشون نمیزارن
⭕️وقت بزارید عزیزان،وقققت⭕️
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#درددلاعضا
تازه ازدواج کرده بودم. فرهنگهامون اصلا بهم نمیخورد. ولی چون زور شوهرم زیاد بود من مجبور بودم خودم رو شبیه اونا کنم.
تفاوت سنی من و شوهرم ۹ ساله.
خیلی دلم میخواست برمپارک تاب بازی کنم. موقع ازدواج من ۱۴ سالمبود شوهرم ۲۳.
هیچ وقت نذاشت من کارهایی که دوست دارمو بکنم.
منم پنهانی ازش هر وقت میرفت سر کار میرفتم پارک ولی جرات نمیکردمسوار تاب بشم. فقط از دور نگاه میکردم.
تا یه روز فهمید😔 رفتار خوبی باهام نداشت. کاری از دستم برنمی آمد. نشستم تو خونم و به خانوادمم نگفتم چی شده.
یکهفته بعد تو محل کارش با یکی از همکارهاش دعواشون میشه. شوهرم همکارش رو هل میده اونم سرش میخوره به دیوار و میشکنه.
تا شش ماه درگیر شکایت و دیه بودن. یه روز اومد خونه گفت من اون روز روی تو دست بلند کردم خدا به این روز نشوندم من رو حلال کن.
گفتم باشه ولی دیگه قول بده اذیتم نکنی. بعدش حلالش کردم. چند روز بعد همکارش رضایت داد و تموم شد.
اونروز حضور خدا رو توی زندگیم حس کردم😢
گفتم خدایا ازت ممنونم که منم دیدی
#بهخدااعتمادکن
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🔔 #تربیت_کودک
📚 چند هزار صفحه کتاب تربیتی رو تو یه جمله ميشه خلاصه كرد.👌🏻
فرزندتون، اونی نمیشه که دوست دارید،
اونی میشه که هستید❗️
✅ پس خودتونو بسازید...
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه
چهار فعل طلایی را در روابط همسران به خاطر داشته باشید:
1⃣ کنار آمدن
2⃣ گـوش دادن
3⃣ بازسازی کردن
4⃣ قـدردانی کردن
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#درگوشی_های_کاملا_زنانه 💕🌱
👈قطعا هر زنی دوست داره یه زندگی خوب و یه شوهر فوق العاده داشته باشه. و از اینکه شوهرش دارای شخصیت اجتماعی باشه احساس خرسندی میکنه. ❤️
👈حال اگه شوهرت مرد آرزوهات نیست دو کار میتونی بکنی. یا اینکه دائما حسرت بخوری و سر شوهرت غر و نق بزنی و زندگی رو تلخ تر کنی و یا اینکه مرد آرزوهات رو بسازی.
چطور مرد آرزوهام رو بسازم ؟❤️
✅👈اگه می خوای یه مرد جِنتِلمَن داشته باشی باید تشویقش کنی.
تشویق مردان توسط زنان قویترین محرک فعالیت آنان میباشد. مردان در برابر تعریف و تمجید همسرشان بال پرواز پیدا میکنند و احساس قدرت به آنان دست میدهد.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرداری
#زندگی یه جوونه س.🌱 وقتی بله رو گفتی بذرشو کاشتی.
#بذر #محبت و #عشق رو که بکاری باید منتظر رشدش باشی.
یه جوونه نیاز به نور،🌞 اب،💧هوا،💨خاک و کود داره. 💥
خیلیا قبل ازدواج برای رسیدن به همسرشون هزار جور تلاش میکنن ولی بعدش بیخیال میشن اشتباهه.😑 بعد #ازدواج تازه فقط یه جوونه از #عشق و تعهد دارین. حالا وقتشه این جوونه رو #رشد بدین و سبزش کنین.🍀 به هم توجه کنین.💑 خوبی همو ببینین. 👀فرق نداره چه مرد چه زن بهم #گل بدین.🌷 بی مناسبت به هم #هدیه بدین.🎁 برای هم #شعر بفرستین و
گاهی بهم وقتی برای تنهایی بدین.
تا نهال عشقتون درخت تنومند بشه.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#تربیت_فرزند
#اصلاح_رفتار_کودک
برای جلوگیری از بازیگوشی کودک در مکانهای عمومی ،
قبل از رفتن با کودک صحبت کنید و برایش توضیح دهید که کجا میروید و کارتان چقدر طول میکشد.
انتظاراتی که از او دارید را صریح برایش بیان کنید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#سکوت_در_برابر_عشق
#قسمت 1
پشت ویترین طلافروشی ایستاد و نگاهم کرد.
-انتخاب کن!
عصبی نگاهش کردم.
-محمد تو کار پیدا کردی؟ بیمه داری؟ یه سقف بالای سرت داری که بخوای منو ببری زیر اون سقف؟
سر کج کرد و با لبخند تماشایم کرد.
-باز غر غراش شروع شد، فرزانه جان همه چی به لطف و یاری خدا درست میشه، چرا میزنی تو ذوقم آخه؟
دست به سینه نگاهش کردم.
-من الان حلقه رو انتخاب کنم تو پولشو داری واسم بخری؟ نداری محمد، نداری، پس چرا عمو رو وادار کردی برات پا پیش بذاره و با بابام حرف بزنه؟ توقع داری بابام به تو دختر بده؟ عمو نون سر سفره شو هم به زور تامین میکنه، اونوقت میخواد دست پسرشو بگیره؟!
لبخند از روی لبانش پر کشید و مستقیم به چشمانم زل زد.
-آره فرزانه جان، ما فقط نون شب مونو داشته باشیم خداروشکر میکنیم و به خودش امید داریم که نون فردامونو هم میرسونه، اما تا به حال با زبون مون نیش نزدیم به کسی که ته دلش بلرزه!
#سکوت_در_برابر_عشق
#قسمت 2
نفس زنان تماشایش کردم، تا به حال اینقدر ناراحت ندیده بودمش، همیشه با لبخند و خوش اخلاقی با من حرف میزد.
-فرزانه یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو!
در سکوت تماشایش کردم که پرسید:
-تو اصلا منو دوست داری؟
نگاهم بین چشمان قهوه ای اش به گردش در آمد و صدای پرستو دوست صمیمی ام در گوشم وول خورد: (فرزانه تو واقعا قراره با پسرعموت ازدواج کنی؟ تو کجا و اون یه لاقبا کجا، نه خونه داره نه ماشین، حتی تحصیلات درست و حسابی ای هم نداره، شده کارگر روز مزد، واقعا تو میتونی تو یه اتاق کوچیک با خانواده اش زندگی کنی؟)
نفس سختی کشیدم و زمزمه کردم:
-من هیچ علاقه ای بهت ندارم محمد، اگه تا الانم جواب تماساتو دادم یا وقتی اومدی دنبالم از دانشگاه تا خونه همراهیم کردی، فقط واسه خاطر این بود که وقتم بگذره!
#سکوت_در_برابر_عشق
#قسمت 3
به وضوح دیدم که چشمانش تر شد، اما خیلی زود پشتش را به من کرد.
-خوش باشی دخترعمو، اما کاش اینارو زودتر بهم میگفتی!
از کنارم گذشت، من ماندم و ذهن درگیرم، نگاهم روی حلقه ای که چشمم را گرفته بود خشک ماند.
-تصمیم درستی گرفتم، محمد هیچوقت نمیتونست منو به آرزوهام برسونه!
آب گلویم را به سختی فرو خوردم و سمت خانه راه کج کردم، از آن موضوع مدتها گذشت، هر روز فکرم درگیر محمد بود، تا اینکه خواستگار پولداری برایم پیدا شد و من به او جواب مثبت دادم، اما درست شب عقدمان وقتی به او گفتم:
-پرهام تو فکر میکنی با من خوشبخت میشی؟
شانه ای بالا انداخت و با غرور گفت:
-چه فرقی میکنه؟ تو جواب نمیدادی میرفتم سراغ یکی دیگه!
و من شاید به همان اندازه ای که محمد له شد له شدم، باورم نمیشد این مرد بی احساس و مغرور چنین جواب بی رحمانه ای به من داده باشد، از پای سفره عقد بلند شدم و گفتم:
-پس برو سراغ نفر بعدی، چون من تن به ازدواجی نمیدم که بود و نبودم برای طرفم هیچ فرقی نداشته باشه!
#سکوت_در_برابر_عشق
#قسمت 4
از اینکه آن شب چه بلوایی به پا شد بگذریم، فردای آن روز به شدت دلم میخواست محمد را ملاقات کنم، کافی بود هر چه صبر کردم و دلتنگی اش را کتمان کردم، تصمیم داشتم غرورم را بشکنم و عشقم را اعتراف کنم، از زنعمو آدرس جایی که مشغول کار شده بود را جویا شدم و رفتم سر ساختمانی که محمد در آنجا کارگر بنا بود، پیدایش کردم، آهنگ محلی زیر لب زمزمه میکرد که صدایش زدم، برگشت و تماشایم کرد، خیلی معمولی گفت:
-راه گم کردی دختر عمو! بپا لباسات خاکی نشه.
نگاهی به مانتوی تنم کردم و گفتم:
-محمد من از حرفام پشیمونم، بیا باهم باشیم، باهم زندگی مونو میسازیم، من خیلی دوستت دارم، دلم برای حرفای قشنگت تنگ شده!
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
-یاد گرفتم کسی که یک بار از زندگیش خطم زد، دیگه سمتش نرم، بهت بی احترامی نمیکنم، چون شخصیت سرم میشه، اما فراموش نکردم چطور چند ماه پیش خردم کردی، حالام برو تا بیشتر از این عذاب نکشیدی، اینجا جای امثال تو نیس دخترعمو، شما اون بالا بالاها جاته، برو خدانگهدارت...
#پایان
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
ادامه ۴۵ نماز و با جماعت خوندیم امام جماعت درسته یه وهابی از خدا بیخبر بود. اما روایت امام صادق ع
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۴۶
موقع برگشت از طواف بارون یکم کمتر شده بود
و داشت نم نمک میبارید. تو مسیر برگشت چشمم به یه مغازه پارچه فروشی افتاد که اسمش بود «پارچه فروشی حسن». حس خوبی بهش داشتم. تصمیم گرفتم چادر عروسی که عهد کرده بودم رو از اونجا بخرم.
صاحب مغازه یه جوون مهربون
و خوش برخورد بود به اسم حسن. از رفتارش مشخص بود شیعهست وگرنه وهابیا که تا الان دیده بودم یکی از یکی وحشیتر بودند.
بعد سلام و احوالپرسی گفتم
-ببخشید آقا چادرِعروس کار جدید چی دارید؟
حسن به زیبایی فارسی حرف میزد انگار اصالتا فارسه. یه چند نمونه چادر برام آورد چنگی به دل نمیزد. از طریقه نگاه کردنم به قواره ها فهمید که هیچکدوم باب میلم نیست.
گفت
-چند لحظه صبر کن برم طبقه بالا ببینم چی میتونم برات پیدا کنم
حسن به طبقه دوم رفت و بعد از مدتی با دو قواره پارچه چادری اومد پایین. با دیدن یکیشون چشمام از شدت خوشحالی باز شد.
با عجله گفتم
-از این طرح یه قواره بیزحمت بهم بدید
حرفم تموم نشده بود که یه زن و شوهر ایرانی وارد مغازه شدند و اونها هم انتخابمو تایید کردند. بعد از اون دوتا خانم ایرانی وارد مغازه شدند. و اون دو کلی تعریف و تمجید که خوش به حال خانمت چه شوهر خوش سلیقه ای داره و کلی ازم تعریف کردند. وقتی فهمیدند من هنوز مجردم و این قواره چادر برای دختری هست که معلوم نیست من و میخواد یا نه کلی ذوق کردند که شما چقدر رمانتیکی.
یادمه موقع حساب کردن پول
یادم افتاد که پول همرام نیست. قواره چادر و گذاشتم تو مغازه به حسن گفتم
-من سریع برمیگردم
اما اون این قدر مهربون بود که گفت
-چادر و ببر هر وقت تونستی پولو بیار
با اصرار حسن چادر و با خودم بردم و سریع برگشتمو پولشو حساب کردم. حسن از این همه تعهد و خوش حسابی خوشحال شد. و تا تونست برای خوشبخت شدنم دعا کرد.
امیدوارم الان که دارم ازش مینویسم هر جا باشه سالم و تندرست باشه.
چادر و خریدمو یه روز که برای طواف رفته بودم مسجدالحرام با خودم بردمش و به خانهی خدا تبرکش کردم.
یادمه وقتی داشتم چادر و تبرک میکردم یکی از آخوندای وهابی مچ دستمو گرفت و محکم فشار داد و گفت
-یا آخی هذا الفعل شرک عظیم، فقط الله الله
من که حسابی دستم درد گرفته بود محکم دستمو کشیدم و به فارسی توأم با عصبانیت گفتم
-دستمو ول کن وحشی از جا کندیش
مرده شور ریختشو ببرن. من موندم هدف خدا از خلقت این جک و جونورا چی بوده. ولی خب از باب اینکه هیچ کار خدا بیحکمت نیست باید تحملشون کنیم.
بالاخره از چنگال اون وهابی از خدا بیخبر نجات پیدا کردم و از بین جمعیت اومدم بیرون. ترجیح دادم برگردم هتل.
مکه بدون وجود کعبه پشیزی ارزش نداشت. راستش رو بخواین فضای مدینه با مکه خیلی فرق میکرد. در مدینه حس آرامش داشتی حس معنویِ زیبایی به انسان دست میداد. اما در مکه....
به قول یکی از اساتیدم که الان امام جمعه زابله که میگفت
-مکه شهر خفهای هست که این خفگی در اثر شرک و بت پرستی هست که اعراب زمان جاهلیت داشتند. هنوز این شهر بوی بت میده. بوی دخترکُشی و بوی عقاید بی اساس گذشتگان
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۴۷
کم کم داشتیم به پایان این سفر معنوی میرسیدیم
دو سه روزی از اقامتمون در مکه بیشتر نمونده بود. روژ بعد با مصطفی برای خرید رفتم بازار و زمین هنوز بخاطر بارونی که دیروز باریده بود خیس و لغزنده بود. به بازاری نزدیک مسجدالحرام رفتیم. که بتونیم بعد از خرید به کعبه بریم و نماز بخونیم.
کوههای دور تا دور حرم رو داشتند
با ماشین های سنگین میکندند. تو دلم حسرت خوردم فضای مکه و سبک زیبا و قدیمیش الان داره تبدیل میشه به جایی شبیه لندن و پاریس.
بازاراش و مغازههاش پر زرق و برق بود. که ادم رو به سمت خودش میکشوند.
یه مقدار خرت و پرت و سوغاتی
برای ایران خریدیم و یه گشتی هم میون بازار زدیم. از حق نگذریم این جماعت بی دین و ایمون خععععلی باکلاس بودند.
تو یکی از بازارهای پرزرق و برق و سرپوشیدهی مکه مشغول صحبت با مصطفی بودم که یه پسربچهی شیطون بدو بدو از کنارم رد شد. ماشاالله هیکل که نگو عین هو بچه خرس خورد به دستمو موبایلم افتاد رو زمین.
خم شدم و ناخواسته گفتم یاعلی
و گوشیمو از رو زمین برداشتم. یکی از مغازهدارها که درب مغازهش مثل چنار ایستاده بود. با شنیدن اسم مبارک امام علی علیهالسلام عصبانی شد و اومد زد تو صورتم
و به عربی گفت
-إمشی مشرک(گمشو مشرک)
خیلی ترسیده بودم
و فقط با دست رو صورتمو گرفته بودم. مصطفی که دیگه از دست کاراشون عاصی شده بود. جلو اومد و محکم خابوند تو گوشش. مرد عرب عرب شروع کرد به داد و بیداد کردن
و بد و بیراه گفتن. حقیقتا مابقی مغازهدارها دخالتی نکردند. و فقط دورمون جمع شده بودند. صدای عربدههای اون یارو هم تا فرسنگها به گوش میرسید.
در حین داد و بیداد کردناش
گوشی شو برداشت و شروع کرد به گرفتن شمارهای. شصتم خبردار شد که میخواد به پلیس زنگ بزنه. ظن مصطفی هم همینو میگفت.
با صدای مصطفی که گفت
-اسماعیل فرار کن
پشت سرمو نگاه کردم دوتا مأمور بدو بدو داشتند سمت ما میومدند. خدای من اینارو کی خبر کرد؟؟ انگار همه جای اینجا دوربین کار گذاشتند.
با صدای مصطفی که گفت
-بدو دیگه
شروع کردم به دویدن نمیدونستم کجا داریم میریم. فقط میدویدیم تا از بازار بریم بیرون. و قاطی جمعیت گم شیم
مأمورا پشت سرمون میدویدند و داد میزدند
-قیفوا قیفوا (بایستید بایستید)
تا اینکه رسیدیم به بیرون از بازار
بیرون خیلی شلوغ بود خیالمون راحت بود که تو اون شلوغی کسی پیدامون نمیکنه و همینطور هم شد.
خداروشکر بخیر گذشت
نمیدونستم از مصطفی بابت اینکه از من دفاع کرد تشکر کنم یا توبیخش کنم. بعد از اینکه خیالمون از بابت مأمورا راحت شد. به بقیه خریدامون ادامه دادیم.
کنار یه دست فروش که بساطش زیرگذر پهن بود توقف کردیم تا چوب اراک بخریم. (مسواک سنتی)
هی به مصطفی گفتم
-مصطفی جان بیا بریم الان مأمورا میان
گوش نداد که گوش نداد. اخرشم دستشوییش گرفت و رفت سرویس بهداشتی.
مشغول خریدن چوب اراک و چند تا انگشتر مردونه بودم که یکی با دستش زد رو شونم
ادامه ۴۷
به گمان اینکه مصطفی باشه برگشتمو گفتم
-بالاخره اوم.......
جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نکشم
یکی از مأمورا مثل کفتاری که کبوتری رو تو دام گرفته داشت نگام میکرد تا خواستم فرار کنم. ماموره یقه لباسمو از پشت گرفت.
هرچی تقلی کردم در برم فایده نداشت که نداشت. بخاطر اینکه آرومم کنه با باتونی که تو دستش بود زد رو کتفم.
نفسم بند اومد
حس کردم دارم از هوش میرم. ماموره از اینکه به هدفش رسیده بود دست از سرم برداشت از شدت دردی که داشتم دیوار کنارمو چنگ زدمو نشستم رو زمین.
دستم رو دیوار بود که حس کردم
یکی از آجراش از جا دراومده خوب که دقت کردم دیدم کاملا آجر از دیوار جداست. و راحت میشه برش داشت.
ماموره داشت میرفت
اجر و برداشتمو تمام نفرتم جمع کردم و تا جایی که توان داشتم با آجر کوبیدم تو سرش. تا به خودم اومدم دیدم ماموره افتاد رو زمین. و سرش پر خونه.
اینقدر ترسیده بودم
که تنها چیزی که به ذهنم رسید فرار کردن بود. خدا میدونه چه حال بدی داشتم. کلی فکر تو ذهنم بود. مصطفی اون ماموره،
الان مصطفی چی کار میکنه
اون ماموره چش شد یهو با هیکل گندهش با یه ضربه نقش زمین شد. من چمیدونستم این قدر تیتیش مامانیه
خدایا چه خاکی به سرم بریزم
اینقدر تند میدویدم که گه گداری به چند تا عابر برخورد میکردم و یکی دوبار هم بخاطر سُر بودن کف خیابون خوردم زمین.
از مسجدالحرام تا هتل رو یه نفس دویدم
و هرچی ذکر بلد بودمو خوندم. تا این شر از سرم کنده شه. نفس نفس زنون پریدم تو هتل. انگار بهشت و بهم داده بودند.
اقای محمددوست با همسرش
تو لابی هتل نشسته بودند. دور تا دور میز مدیر هم پر بود از چند تا عرب که همه با دیدن من با تعجب نگام میکردند.
از میون اون جمعیت یه عرب قدبلند چارشونه
که ریش پروفسوری و عینک آفتابی به چشمش زده بود از جاش بلند شد.
بی توجه به همه آب دهنمو قورت دادمو سمت آسانسور رفتم. اون عرب هم اومد سمت آسانسور و روبروم ایستاد ولی اصلا بهم نگاه نکرد. و تمام اون مدت صاف قامت ایستاده بود. خیلی ترسیده بودم مطمئن بودم از زیر عینک آفتابیش داره نگام میکنه.
آسانسور و بیخیال شدم
و ترجیح دادم از پلهها برم بالا. اینجوری بهتر بود. اون یارو دیگه نمیتونست بفهمه کدوم طبقه و کدوم اتاق میرم
باعجله درب اتاق و باز کردمو وارد شدم
نفسم بالا نمیومد. کلی راه رو دویده بودم. بس دویده بودم باهر نفس قفسه سینم میسوخت. لباسامم خاکی و گلی شده بود.
ترجیح دادم برم دوش بگیرم
تا حالم بهتر شه. از حموم اومدم بیرون که صدای کوبیدن در بلند شد. مصطفی و مهرداد که کلید دارند. کی میتونه باشه پشت در. از چشمک در بیرون رو نگاه کردم. از دیدن منظره پشت در قلبم داشت از جا کنده میشد.
همون عربی که تو لابی هتل دیدمش با چهرهی عبوس و جدیش پشت در ایستاده بود.
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۴۸
با دیدن مرد عرب پشت در تصمیم گرفتم
در و باز نکنم. این قدر اتفاقات سریع به گوش همه میرسید که گویا وجب به وجب عربستان دوربین کار گذاشتند. اما تا کجا میتونستم تو اتاق قایم شم. بالاخره که چی نباید برگردم ایران؟ یا مأمور عربی تنمو میلرزوند. اگه مرده باشه چی؟ مصطفی الان کجاست؟ اگه گیر افتاده باشه چی؟ خدای من اصلا قرار نبود آخر سفرمون اینجوری تموم شه.
با کوبیده شدن در به خودم اومدم
انگار این مرده نمیخواد دست از سرم برداره. الان دیگه داشت با شدت بیشتری در میزد. عزمم و جزم کردم تا درو باز کنم
دیگه بادا باد اتفاقی که افتاده. اصلا از کجا معلوم این یارو از اتفاقی که گذشت خبر داشته باشه. دستمو بردم سمت دستگیره در و درو باز کردم.
خودمو جمع و جور کردم انگار اتفاقی نیافتاده
_سلام
به جای اینکه جواب سلاممو بده
خیلی با جدیت و بیادبانه خواست بیاد داخل اتاق. خیلی بهم برخورد. به خودم گفتم این آقا هرکی و هرچی میخواد باشه حق نداره بدون اجازه بیاد تو.
دستمو به چارچوب در گرفتم
تا مانع اومدنش بشم. که با مشت کوبید رو دستم. راه رو برای اومدنش باز کرد. از شدت درد چشمامو محکم بهم فشار دادم
باعصبانیت گفتم
-ما تفعل؟؟؟
همینطور که داشت داخل اتاق میشد برگشت و یه نگاه اخم آلودی بهم انداخت و گفت
-درو ببند
از اینکه ایرانی حرف میزد خیالم راحت شد. اما باید احتیاط میکردم. مستقیم رفت رو تخت مصطفی نشست.
خواستم سر صحبت و باز کنم گفتم
-اینجا به جز خشونت بهتون یاد ندادن بس اجازه وارد اتاق کسی نشید و از وسایل شخصی دیگران استفاده نکنید
جدی تر از قبل شد و گفت
_من جای تو بودم مهربون تر رفتار میکردم.
آرامشش کمی رو اعصاب بود خواستم یکم بهم بریزمش
-شما ایرانی هستی
_به شما ربطی نداره
دیگه داشت حرصم میگرفت.
-نخیر ربطی نداره دیدم ایرانی فصیح حرف میزنید اخه ایرانی صحبت کردن کار هرکسی نیست.
تیرم خورد به هدف. لجش گرفت از جاش بلند شد و رفت سمت یخچال و یه آبمعدنی برداشت. و نصفشو یه نفس خورد.
_ حق با شماست فارسی حرف زدن خیلی مشکله و هرکسی از پسش برنمیاد
برخلاف ظاهر عبوسش زیادم بداخلاق نبود و این باعث میشد من راحت حرف بزنم
-یادمه قدیما وارد اتاقی میشدند اجازه میگرفتند شاید کارتون این قدر مهم بوده که بدون اجازه اونم با زور وارد اتاقم شدین
دوباره برگشت به حالت قبلیش همون طور عبوس
و جدی گفت