برای رفتن به زیارت البته من نمیدونستم که توی این بیابون میخوام به زیارت چی برم ولی ترجیح دادم در سکوت همراه مریم و شقایق هرجا رفتن برم
همگی جلوی چادر منتظر بودیم تا به سمت مسیری که مشخص شده بود حرکت کنیم ،
نگاهم رو به دخترا دوختم همه چادری بودن و خیلی ها هم چفیه روی دوششون بود ، حتی مریم و شقایق هم چادر داشتن ،
تازه معنی حرفهای امیر علی بیچاره رو فهمیدم تنها وصله ناجور کاروان من بودم با مانتوی سورمه ای تا روی زانو و شلوار جین یخی و موهای که آزادانه از مقنعم بیرون اومده بود همراه با آرایش که تقریبا رو به غلیظی می رفت
لبم رو به دندون گرفتم بفهمی نفهمی خجالت کشیدم ولی دوباره به خودم دلداری دادم :
-که چی بشه ؟ من بدم میاد وقتی چادری نیستم برای ریا چادر بپوشم من همینم ، همه جا هم همین طور میرم هرکس هم هر فکری میخواد بکنه
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت29
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
کم کم به دروازه ورود نزدیک می شدیم یهوی یه حس عجیب بهم دست داد احساس می کردم قبلا اینجا بودم اینجا برام آشنا بود
نگاهم ناخودآگاه به هر سمتی می چرخید ،غروب بود و آسمان رو به سرخی می رفت حالا ورودی دروازه بودیم چند پسر مذهبی با ظرف اسفند کنار دروازه ورود مونده بودن و به همه خوشآمد می گفتن و در سمت مخالف چند نفر دیگه کنار دروازه خروج به روی مردم گلاب می پاشیدن
از دروازه عبور کردیم انگار بین یک خاکریز جاده ساخته بودن جاده خاکی که جوانان زیادی رو به آغوش کشیده بود جوانهای که بعضی از اونها مشغول ذکر گفتن بودن و بقیه مانند ابر بهار اشک می ریختن برای لحظه ای نگاهم به امیر علی افتاد
پاچه های شلوار رو کمی بالا داده بود و پیراهن آبی صبح رو با پیراهن ی سفید عوض کرده بود چفیه دو رنگ س بز و سیاهی روی دوشش انداخته بود و تسبیح آبی فیروزه ای از دستش آویزون بود نگاهم سمت پاهای برهنش چرخید و با خودم گفتم :
- دیونه کفش نداره نمیگه پام زخم می شه
با این فکر به صورتش نگاه کردم یه لحظه از دیدن اشکهای روی گونش احساس کردم ته دلم لرزید یه حس آنی مثل یه نسیم از قلبم گذشت
برای دور شدن از افکارم سری تکون دادم وسعی کردم اون حس عجیبی که باعث می شد به امیر علی نگاه کنم رو نادیده بگیرم
کم کم از دور یه ساختمون با سقف گنبدی آبی دیده میشد از مریم پرسیدم:
-مریم اون ساختمون چیه؟
- مریم:مقبره شهدای گمنام
- آهان
بازم در سکوت مشغول دید زدن اطراف شدم
نگاهم به سنگهای سفیدی بود که با خط زیبای شهید گمنام روشون حک شده بود دوباره همون حس عجیب در قلبم شروع به جوشش کرد و از ذهنم گذشت:
-چه غ ریبانه ، یعنی الان پدر و مادر این شهدا که حتی نمیدونن قبر پسرشون کجاست چه حالی دارن ؟
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت30
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
برای لحظه ای از خودم بدم اومد که این چند روز همش تلاش می کردم به این سفر نیام شاید لازم باشه حتی برای یکبار هم شده اشخاصی مثل من بیان و این غریبانه بودن رو ببینن تا بفهمن قهرمانهای واقعی چه کسانی بودن زیر لب گفتم:
- ممنونم ازتون شاید اگه شما نبودید من الان اینجا نبودم
یکباره دلم آروم گرفت این درسته من این شهدا و آرمانهاشون رو دوست دارم و از اینکه به این سفر اومدم خوشحالم
ساعتی رو کنار قبر شهدا بودیم بعد به سمت چادر ها برگشتیم بچه ها همه انگار همون حس من رو داشتن چو ن همه ساکت بودن و به شدت در فکر
چند روز دیگه هم با بازدید از مناطق جنگی گذشت و سفر ما به پیان رسید تو این چندروز سعی می کردم زیاد با امیر علی رودر رو نشم هنوزم اون ته دلم ازش حرصی بودم ولی یه کم آرومتر شده بودم فقط خدا کنه دوباره پرش به پرم نخور ه وگرنه بعید میدونم اینبار هم ازش بگذرم
خسته وارد خونه شدم:
-سلام مامان خونه ای من اومدم
صدای مامان از آشپزخونه به گوشم رسید که برای استقبالم نزدیکتر می شد :
سلام عزیزم خوش اومدی رسیدن بخیر، همیشه به
سفر خوش گذشت ؟
-آره مامان بد نبود اون ط ور که فکر میکردم خسته کننده نبود
-خوب خدارو شکر برو یه دوش بگیر بیا تا برات قهوه بریزم که معلومه هلاکی از خستگی
گونش رو بوسیدم :
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
*⛔️⛔️مقایسه کردن، زمینهساز حسادت کودکان است...*
⛔️متاسفانه برخی والدین مزیت یکی از کودکان را به رخ دیگری میکشند.
برای مثال میگویند از برادر یا خواهرت یاد بگیر ببین شاگرد اول مدرسه شده پس کودک برای جلب محبت پدر و مادر درگیر یک رقابت ناسالم میشود و تصمیم میگیرد شاگرد اول شود، اما چون در درس ریاضی و علوم ضعیف است نمیتواند موفق شود در نتیجه احساس ناتوانی میکند و نیز درمییابد پدر و مادر دیگر دوستش ندارند.
🍄بنابراین به خواهر یا برادرش حسادت میکند.
🌻پدران و مادران بهتر است به جای اینگونه رفتارها، استعدادها و تواناییهای کودکان را شناسایی و به آنها کمک کنند تا بتوانند استعدادهای خود را شکوفا کنند.
🌻همچنین اگر بچهها را با هم مقایسه نکنند و آنها را مورد حمایت قرار بدهند، بچهها خود را باور میکنند و اعتماد به نفسشان بالا میرود. در حقیقت والدین باید به کودکان نشان بدهند چقدر دوست شان دارند و همه را با یک چشم میبینند.
https://chat.whatsapp.com/CfPXbRsApkCA7QqNAMzcf0
تکنیک هایی برای تربيت فرزندان
وقتي كودك اشتباه كرد، بايستي با لحن قاطع با او صحبت كرد:
🔹به سمت او برويد و از همان جا كه ايستاده ايد بر سرش فرياد نزنيد.
🔹خم شويد به اندازه اي كه همقد او شويد.
🔹مستقيم در چشمهايش نگاه كنيد.
🔹اگر خواست رويش را برگرداند، دستهايش را بگيريد و به او بگوييد: "لطفا به من نگاه كن"
🔹بايد دو لحن شما اثري از خشونت و تهديد نباشد.
🔸به آرامي بگوييد كه چه خطايي كرده: " اجازه نداري كسي رو بزني ازت ميخوام كه اينكار و تكرار نكني"
🔸بدانيد كه گاهي صداي آرام و قاطع براي كودك كافي است.
🔹به كودك برچسب نزنيد: "بچه بد"
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
https://chat.whatsapp.com/CfPXbRsApkCA7QqNAMzcf0
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
قوی بودن را یاد بگیر
که وقتی لغزش های پر تلاطم این زندگی لعنتی،
تورا،
روانت را،
آرامشت را به یغمای بی پایان میبرد
مثل کوه بزرگ و سنگین پشت خودت بایستی؛
که وقتی از جبر زمانه؛
بی هنگام، قلبت بهم پیچ رفت،
دست خودت را بگیری و بلند کنی!
قوی بودن را یاد بگیر؛
هیچکسی در این دنیای خاکی دلش برای تو و لحظه های به هدر رفته ات نمیسوزد!
که وقتی سراغی ازشان نگیری کَکشان هم نمیگزد که روزی کسی بود؛
که خوب بود...!
#قوی زندگی کردن را یاد بگیر
که وقتی متلاطم از تمام روزهای از دست رفته هستی،
خودت را بلند کنی قهوای درست کنی و تمام ناملایمات را از تارو پودت پاک کنی.
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://chat.whatsapp.com/CfPXbRsApkCA7QqNAMzcf0
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
یه روزهایی میرسه که از هیچکدوم از اتفاقهای زندگیت سر در نمیاری ...
#حتی فرق بین راه درست و غلط رو نمیفهمی
نمیدونی الان چی به نفعته و چی به ضررت
خلاصه هرجوری که به قضیه نگاه میکنی میبینی یه جای کار گیر داره.
معلوم نیست خبرهای خوبی تو راهه یا بد
فرقی هم نمیکنه که آدم خوبی هستی یا نه
واسه همه پیش میاد این لحظهها
اینجور وقتها دقیقا همونجاست که خدا میخواد بهت درس توکل رو یاد بده.
#میخواد بهت #یادآوری کنه که هر کسی که هستی و هر درجهای از ایمان رو هم که داری، تهش باید فقط با خودش معامله کنی
چون فقط اینجوریه که خیالت راحته و میدونی روی خوب کسی حساب باز کردی
کسی که همیشه هست و هواتو داره
کارشو خوب بلده و خوبیِ تو رو میخواد در هر شرایطی.
#اینجاست که باید از ته دلت فریاد بزنی که
خدایا من ایمان دارم به حکمت تو
هر چی تو بخوای رو از صمیم قلب میپذیرم
صبوری کن رفیق ...
خدای مهربون از همه چیه تو باخبرِ ...
خودش میدونه چقد تلاش کردی، چقدر شکست خوردی، چقد صبوری کردی ...
ایمان و توکلت رو حفظ کن و با تمام وجود زندگیتو به خودش بسپار ...
یه جوری همه چی درست میشه، که خودتم شگفت زده خواهی شد ... کافیه با تمام وجود به خداوند توکل کنیم و راضی باشیم به رضای او ...
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://chat.whatsapp.com/CfPXbRsApkCA7QqNAMzcf0
نقاره شیرینی وچایی، قلیان ورقص وپای کوبی مردان، همه چی برای یک. عروسی دست کم ساده محیاست.
زیر زیرکی خواهرم را درکنارداماد میبینم که راهی خانه داماد هستند. خوشحالی خانواده ام حتی باوجود نبود من آزارم میدهد. هر بار با فکر کردن به این که عروسی خواهرم است ومن را دعوت نکرده اند، مانند کوره آجر پزی گر میگیرم.
#ادامہدازد
✍نویسنده:#زهرابانشی
#برگرفته_از_یک_داستان_کاملا_واقعی
☾︎★㋛︎𖦹🌾🍁🍂
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت31
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
واقعا هم هلاکم مامان تا شما زحت می کشید برای قهوه منم اومدم
بعد از یه دوش سرسری که واقعا هم چسبید کنار مامان نشستم
-مامانم چطوره امروز بیمارستان نرفتی؟
-امروز رو به خودم استراحت دادم خیلی خسته بودم
- هوم ....خوب کاری کردی
-فردا دانشگاه میری؟
-نه کلی خسته ام میخوام فردا حسابی بخوابم
-میخواستم بگم خالت و عزیز جون بیان
-آخ جون عزیزجون رو خیلی وقته ندیدم حتما بگو بیان
-پس خستگیت چی میشه
با ذوق خندیدم و گفتم:
-فدای زلفای عزیز
مامان هم خندید :
-از دست تو ، پس دیگه میگم فردا رو بیان
اینقد خسته بود م که بی توجه به غرغر های مامان بدون خوردن شام به اتاق رفتم و یه کله تا صبح خوابیدم
صبح با نوازش دستای عزیز جون بیدار شدم :
-سلام گلکم بیدار نمیشی ؟
جیغ ی از شادی کشیدم و بغلش کردم:
-وای عزیز قربونت برم اومدی
-آره عزیزم تازه رسیدم دیگه طاقت نداشتم بیدارت نکنم
- قربونت این مهربونیت خوب کردی بیدارم کردی وای عزیز دلنم برات پرمی کشید
-برو گولم نزن که حسابی ازت گله دارم اگه دلتنگ بودی چرا یه سر نیومدی پیشم ؟
-عزیز جون میدونی که الان دانشگاهم ، بخدا وقت نمیشه
-خوبه ، خوبه پاشو بیا پایین
اون روز و روز بعد به خاطر اومدن عزیز به دانشگاه نرفتم ولی روز دوشنبه دقیقا روزی که با امیر علی کلاس داشتم بعد از زدن یه تیپ خفن راهی دانشگاه شدم
وقتی به ورودی دانشگاه رسیدم دوتا پسر از این جوجه تیغیا جلوم سبز شد.
نویسنده : آذر_الوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت32
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
جوووون عجب مالی شماره بدم خانم
عصبی غ ریدم :
- گمشو بینم بابا ، چی تو خودت دیدی ؟
-از ما به از این باش خانم باهات راه میام
اون یکی که تا حالا نظاره گر بود گف ت :
-کلاس نیا بابا معلومه اینکاره ای شماره بده هماهنگ کنیم خوش میگذره
دیگه از عصبانیت دود از دماغم خارج می شد:
-برو شماره بده به مادرت بی شخصیت ، گمشو تا نرفتم حراست رو بیارم
همون اولی کیفم رو گرفت و گفت :
- بابا حراست کیلو چند ؟ ناز نیا منکه میدونم از خداته
هرکاری کردم نتونستم کیفم رو از دستش بیرون بکشم ،هنوز با پسرا درگیر بودم که امیر علی سر رسید :
-چه خبره اینجا؟
یکی از پسرا جواب داد :
-به تو چه بسیجی پاچه خوار چه کاره حسنی؟
دست امیر علی به شدت رو صورت پسره فرود اومد به طوری که نتونست خودش رو کنترل کنه و به طرفی پرت شد.اون یکی بلندش کرد و دوتا پا به فرار گذاشتن گویا متوجه شدن که زورشون به امیر علی نمیرسه.
امیر علی بدونه اینکه به من نگاه کنه راهش رو به سمت دانشگاه ادامه داد منکه تازه به خودم اومده بودم بهش رسیدم:
- آقای فراهانی؟
بدون اینکه به من نگاه کنه :
-بله ؟
ازنگاه نکردنش کلافه شدم ولی جواب دادم:
-میخواستم تشکر کنم بابات اینکه کمکم کردید
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت33
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خواهش میکنم کار زیادی نکردم وظیفه بود
-نه خوب فکر نمی کردم شما درگیر بشید . اصلا نمیدونستم کین ، ظاهرا اصلا دانشجو هم نبودن شانس من بین این همه دختر نمیدونم چرا به من گیر دادن ؟
کلافه پوفی کشید در حالی که به درخت پشت سر من نگاه می کرد گفت:
-ولی من میدونم چرا
باتعجب گفتم:
-شما میدونید ؟ از کجا ؟
-ببخشید که رک میگ ، ولی فکر نمی کنید که به خاطر ظاهرتون بود ؟
هنگ کردم ،این با چه جرعتی باز از تیپ من گفت؟ خوبه دفعه قبل تته پته می کرد الان اینقد رودار شده که رک میگه :
-ببخشید چی گفتی شما ؟
-چیز خاصی نبود گفتم به خاطر ظاهرتونه که هر کسی به خودش اجازه میده به حریمتون دست درازی کنه
عصبی گفتم:
- چی؟مگه ظاهرم جشه ؟ یعنی الان اگ
ه خودم رو بقچه پیچ کنم دیگه کسی تیکه نمیندازه ؟ مزاحم نمیشه ؟
-شاید تیکه بندازه ، ولی دیگه به خودش اجازه نمیده که کیفتون رو بکشه و بگه بیا بریم
-مواظب ح رف زدنتون باشید آقا
ابروی بالا پروند و گفت:
-مگه این کار رو نکردن؟
- دلیل نمیشه از روی ظاهر آدم رو قضاوت کنن
-چرا اتفاقا شما خوتون به هر کسی اجازه قضاوت میدید
بعد یه نگاه به موهام انداخت و گفت :
نویسنده : آذر_دالوند
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت34
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مثلا الان من میگم اصلا رنگ موهاتون قشنگ نیست عوضش کن ید
منو میگی اول تعجب کردم از اینکه به من نگاه کرد بعد یهوی عصبانیت جای تعجب رو گرفت:
-به تو چه مگه من برا تو رنگ کردم که اینو میگی اصلا....اصلا .....چرا به موهای من نگاه کردی
پوزخندی زد و گفت:
-مگه ننداختی بیرون که ما ببینیم؟؟؟
-نخیر من برای دل خودم تیپ میزنم و مو رنگ میکنم
دوباره ابروبالا پروند :
-اگه برا دل خودت ون بود تو خیابون یا دانشگاه به نمایش نمیذاشتی ن مطمعنا از نداشتن اعتماد به نفس و برای دیده شدن بیرون گذاشتی ن
-نخیر....نخیر ......اینطور نیست
-ببینید خانم مجد شما هرطوری بگردی فرقی به حال من نداره ولی الماس وجودی خودتون رو دارید کدر می کنید بهتره به جای جبهه گرفتن به حرف من و عمل خودتون فکر کنید یا حتی به این سوال که خودتون پرسیدید واقعا چرا باید به شما گیر بدن ؟
-چون بی فرهنگ و بی کلاس هستن ، باید عادت کنن دیگه با دیدن یه دختر دست و پای خودشون رو گم نکنن
-به چه قیمت؟به قیمت نمایش گذاشتن تن و بدن زنا و دخترا ؟
- ب ی خیال بابا چرا شما بسیجیا اینقد امل هستید ؟ حالا مثلا تمام کشور های خارجی بی حجاب هستن مگه چیشده ؟ دیگه کسی کاری هم به کسی نداره
نویسنده : آذر_دالوند
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت35
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
واقعا ؟یعنی الان اونجا دیگه تجاوز نیست دیگه تیکه پرونی به دخترا نیست؟
-نه که نیست مگه اونا مثل کشور ما بسته و امل هستن که تا یه دختر دیدن بپرن بهش ؟
-پس این همه آمار تجاوز چرا بالاست ؟ چرا آمار بیماری های جنسی بالاست اینطور که شما می گید نیست خانم مجد اونجا فقط زن بی ارزش شده متوجه هستید؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-حالا حتما این الماس باید زیر چادر باشه چرا وقتی خدا زیبای داده باید قایمش کنم؟
-برای اینکه خدشه بهش وارد نشه برای اینکه همون خدا خودش گفته این زیبای رو بپوشون مگر برای همسرت
-بابا بی خیال واقعا املی
یک لحظه عصبی شد ولی خودش رو کنترل کرد و پوزخندی زد:
-بله شما درست می فرمای ما امل هستیم لابد حیوانات که لخت میگردن و تفکر ندا رن خیلی روشنفکر و به روز هستن اگر روشنفکری و باکلاس بودن اینه خدارو شکر من امل هستم منم اگه حرفی زدم برای خاطر خودتون بود
وقتی حرفش تموم شد بدونه اینکه منتظر جواب بمونه راهش رو گرفت و رفت
، از اینکه نتونسته بودم جوابش رو بدم از اعصبانیت در حال انفجار بودم
بیخیال کلاس شدم و رفتم توی فضا سبز دانشگاه نشستم تا مریم و شقایق بیان
تمام مدت نقشه برای امیر علی بخت برگشته کشیدم
نویسنده : آذر_دالوند
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت36
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آخرشم هم تصمیم گرفتم مدتی نقش یه عاشق رو بازی کنم بعد از این که باهام دوست شد م غرورش رو بشکنم و به همه ثابت کنم که مذهبیا دروغ میگن
وقتی مریم و شقایق اومدن از نقشم براشون گفتم که کلی خندیدن:
مریم-برو بابا مطمعن باش نگاتم نمیکنه
شقایق-بابا شنیدم کم خاطر خواه نداره ولی نگاشونم نمیکنه حالا بیاد دوس پسر تو بشه ولمون کن باو ؟
-حالا می بیند
- مریم:اصلا بیا شرط ببندیم
-باشه سر چی
- شقایق:بابا دریا بیخیال ، نمیتونی ضایع میشی ها
-تو چکار داری؟ شرط رو بگو
مریم:باشه سر اینکه اگه تو بر دی همه شام مهمان من اگه تو باختی مهمان تو
- اوکی هستم
بعد از دست دادن راهی خونه شدیم
تمام اون روز و شب رو به نقشم فکر کردم که باید چکار کنم ، قدم اول این شد که باید هرروز جلوی چ ش مش باشم پس باید امار رفت و آمدش رو بگیرم
دوم اینکه باید کمی تا حدودی تیپ بازم رو کنترل کنم و بعد و مهمتر اینه که باید فردا برم حرفام رو از دلش در بیارم خبیث خندیدم و گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت37
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
یه آشی برات بپزم برادر بشین و نگاه کن
صبح با آلارم گوشی بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و سمت حمام رفتم تا با گرفتن یه دوش سرحالتر بشم دیشب تا دیروقت بیدار بودم و الان کسل
- پوووف همینه دیگه به جای عمل میشینم به فکر کردن الا ن که موقعه عمله من کسل حالا کی ح سش رو داره بره دانشگاه
بعد از گرفتن یه دوش و تا حدودی سرحال شدن به مامان و عزیز پیوستم:
- سلااااااام صبح بخیر عشقای من
مامان: سلام عزیزم صبح بخیر
عزیز: سلام گلم چه عجبی بلاخره ما دیدیمت ، یا دانشگاهی یا خواب
-اوه بی خیال عزیز بخدا وقتی از دانشگاه میام هلاک خواب می شم
عزیز:از بس که تنبل بو دی الان با یه کار هلاک میشی
-اه عزیز من ؟ ....من تنبل بودم؟
دستی از پشت دور گردنم حلقه شد و صدای خاله گیتی توی گوشم نشست :
پ ن پ من تنبل بودم و همش مثل خرس خواب بودم اصلا شما نبودی
جیغی از شادی کشیدم و گیتی رو بغل کردم:
-وای گی تی جوووووون کی اومدی ؟
گیتی :صبح اومدم خانم خرسه
-وای پس چرا من رو بیدار نکردی ؟؟؟ واسا بینم تو چرا با عزیز نیومدی ؟
-معلوم نیست نابغه برای اینکه بیمارستان شیفت بودم
نویسنده : آذر_دالوند
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت38
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
وااااا شیفت دو روزه آخه
-نخیر خانم جای یکی از دوستان بودم
- واقعا که منو به دوستت فروختی ؟
-اولا ولم کن دیگه ل ه شدم ، دوم اینکه این چه حرفیه ؟ میدونی که چقد برام عزیزی
-اوخ ببخشید اینقد ر از دیدنت خوشحال شدم که نمیدونم دارم چکار می کنم
همه خندیدن و مشغول خوردن صبحانه شد یم .نگاهم روی گیتی نشست:
گیتی تنها خاله من و متخصص زنان بود با مشغله کاری بسیار زیاد به همین خاطر خیلی کم پیش می اومد که ببینمش
گیتی سی سال داره و مجرد الب ته بهتره بگم عاشق مجرد گویا گیتی وقتی دانشجو بوده عاشق همکلاسی خودش میشه و اون عاشق کسی دیگه ای و اینطور میشه که گیت ی عزیز بعد از این شکست عشقی تصمیم میگره هرگز ازدواج نکنه و تمام تلاش مامان و عزیز برای راضی کردنش به ازدواج با شکست مواجه میشه و الان به همراه عزیز که به خاطر بیماری قلبش مجبوره توی باغ لواسان زندگی کنه زندگی میکنه
با صدای گیتی به خودم اومدم:
-چیه بابا ؟ تموم شدم خوشگل ندیدی اینطور زل زدی به من ؟
-اوه چه خودشم تحویل می گیره تو فکر بودم بابا
نویسنده : آذر_دالوند
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃
🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت39
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مامان:دریا جان بهتره به جای زبون درازی صبحانت رو تموم کنی مگه دانشگاه نمیری شما
با دست به پیشونیم زدم:
- وااای اصلا یادم رفت چقد گیجم من
گیتی :حالا بگو بینم با این گیجی چطور میخوای دکتر بشی بیچاره مریضا
از حرص جیغی کشیدم و قندی طرفش پرت کردم:
- دلشونم بخواد من به این نازی
عزیز:گیتی ول کن بچم رو دیرش میشه
گیتا:وا مامان از کی تا حالا این خرس گنده بچه اس
بعدم خودش قش قش خندید
با عجله به اتاقم رفتم تا آماده بشم
دستم سمت مانتوی صورتی جیغم که حسابی هم کوتاه بود رفت اما یاد عهد دیشبم افتادم :
- پووووف نه دریا قرار شد راعایت کنی تو میتونی
مانتوی مشکی که تا روی زانوم بود به همرا شلوار طوسی رنگ و مقنعه همرنگ شلوارم پوشیدم موهای همیشه افشانم رو محکم بالا بستم و مقنعم رو جوری تنظیم کردم که مقدار کمی از موهام بیرون باشه آرایش جیغ همیشگی رو بیخیال شدم و به جاش فقط یه مداد داخل چشمام کشیدم با یه رژ مات
- هوووم بدم نشدم انگار خانمتر شدم ، بزن بریم پیش به سوی امیر علی بیچاره
وارد دانشگاه شدم و سمت ساختمانی که بسیج دانشجوی بود حرکت کردم
بعد از زدن تقه ای درب اتاق رو باز کردم ، امیر علی پشت میزش مشغول خواندن قران بود با دیدن من قرآن رو کنار گذاشت :
نویسنده : آذر_دالوند
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت40
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام بفرمائید
-سلام ، می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟
تند سرش رو بالا آورد که یک لحظه چشم تو چشم شدیم یهو دلم ریخت دوباره همون حس شیرینی که توی شلمچه بهم دست داد دلم رو به بازی گرفت
امیر علی بود که چشماش رو دزدید انگار موقعه ورود من رو نشناخته بود و حالا متعجب از این همه تغییر بود . خوب بیچاره حقم داشت
-بله ...بفرماید در خدمتم
-راستش آقای فراهانی اومدم راجب حرفای دیروزم معذرت خواهی کنم حق با شما بود من خیلی تند رفتم ببخشید
-نه...نه خواهش می کنم منم خیلی تند رفتم شما ببخشید
-خواهش میکنم حرفای شما درست بود امیدوارم دیگه از من دلخور نباشید
-نه خانم مجد دلخوری از اولم نبود خیالتون راحت باشه
لبخندی زدم و با یه تشکر از دفترش خارج شدم
-خوبه دریا خانم برای شروع خوب بود بریم برای قسمت بعدی نقشه
مسیرم رو سمت بسیج دانشجوی خواهران کج کردم:
-سلام خانم
-سلام عزیزم میتونم کمکتون کنم
-بله....راستش اومدم عضو بسیج بشم
-بله حتما در خدمت هستم
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت41
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بله حتما در خدمت هستم بفرمایید تا براتون پرونده تشکیل بدم مدارکتون همراهتون هست؟
-بله
تمام مدارک رو تحویل دادم ، بعد از تشکیل پروند رو به من گفت:
-ببینید خانم مجد ما الان به شما یه کارت عضو عادی میدیم بسته به فعالیتهای شما میتونید کارت فعال دریافت کنید
-بله خانم...
-حسینی هستم سحر حسینی
- خوشبختم بله خانم حسینی راستش من نمیدونم باید چه کارای انجام بدم اگه راهنمایم کنید ممنون میشم
-چرا که نه ؟ فعلا که کار خاصی نیست ما شمار ه شما رو یاداشت کردیم با شما تماس می گیریم
-ممنون از لطفتون
-خواهش میکنم
با یه نفس عمیق از اتاق خارج شدم خوب اینم قسمت دوم حالا قسمت سوم اینه که بدونم این آقای بسیجی چه روزای کلاس داره و من چند روز در هفته می تونم ببینمش
متاسفانه چیزی دستگیرم نشد فکر کنم باید دست به دامن شقایق و مریم بشم با این فکر سراغ بچه ها رفتم که از قبل آمارشون رو داشتم و مثل همیشه توی فضا سبز دانشگاه نشسته بودن
-سلام بچه ها کلاس تشکیل نشده که اینجا نشستیت ؟
مریم:اولا سلام دوما گیج میزنیا نیم ساعت دیگه کلاس تشکیل میشه
شقایق :سلام بیا تو هم بشین که هنوز کلی وقت داریم
- وا پس چرا اینقد زود اومدید ؟
مریم:خودت چرا زود اومدی ما هم به همون دلیل
-چرت نگو من اومد م قدم اول نقشه امیر علی رو پیاده کنم تو هم برا همین اومدی؟
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت42
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
شقایق:ای وای هنوز بیخیال نشدی ؟ چقد گیری تو دختر
- هه بشین تا بیخیال بشم
مریم:ما برای اون بخت برگشته نیومدیم از سر بیکاری اومدیم
-خوبه که اومدید اتفاقا کارتون دارم
مریم :ها ؟ بگو بینم کارت چیه
-راستش من هر کاری کردم نتونستم ساعت کلاس ها و ساعت های کاری امیر علی رو پیدا کنم
شقایق:اینکه مشکلی نیست دختر خاله من هم همکارشه هم همکلاس
با ذوق از جا پریدم:
-جدی میگی کی هست کجاست الان
شقایق:مسعول بسیج بانوانه
-اه خانم حسینی رو میگی؟
چشماش رو باریک کرد و گفت:
شقایق:تو از کجا می شناسیش ؟
-از اونجا که الان پیشش بودم و رفتم عضو بسیج شدم
دهن دوتاشون از تعجب باز موند :
مریم:تو میخوای بری بسیج ؟ تو کجا بسیج کجا ؟
- هه چه خوش خیالی ها من فقط برای نزدیکی به امیر علی رفتم اونجا
مریم:یعنی جدی جدی نمیخوای بیخیال این بیچاره بشی ؟
-امکان نداره باید ادب بشه
رو به شقایق گفتم:
-حالا به نظرت دختر خالت آمار میده؟
شقایق: آره بابا ببین چطور خودم تخلیه اط لاعاتیش کنم کارت نباشه
-مرسی گلم فقط مواظب باش نفهمه واسه منه گندش در بیاد
شقایق:اوکی بابا خیالت راحت تا فردا خبرش بهت میدم
-ممنون عشقم
مریم با افسوس سری تکون داد و گفت:
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت43
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
هی چی بگم که تو حرف حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم
بعد از کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آم ار گیری امیر علی همراه خاله گیتی به بازار رفتم و کلی لباس مناس ب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این تغییر باز مونده بود ولی چیزی به روی خودش نمی آورد .
شاید هم فکر می کرد متحول شدم
روز بعد شقایق خبر آورد که امیر علی بجز دوشنبه ها که با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هروز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص به روسیه بره
پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم
روزها می گذشت و من همچنان در پی یک نگاه یا توجه از جانب امیر علی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود و تمام نقشه های من به فنا می رفت
این موضوع من رو بیشتر حرصی می کرد ، شب روز از خودم م
ی پرسیدم
چرا من رو نمی بینه شاید ساعتها خودم رو توی آینه نگاه می کردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه ای نمی رسیدم
زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود
و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیرعلی به دفتر بسیج می رفتم و البته سحر هم بیکار نبود و هروز دریچه ی جدید ی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز می کرد .
تغی ر ا ت ظاهریم دیگه به خاطر امیر علی نبود . بلکه برای خودم بود ولی هنوزم مقاومتهای داشتم در مورد پوشش مثلا اینکه همیشه اون یه کم مو باید بیرون باشه ولی نوع لباسم م عقول تر شده بود
و البته آرایشم کمتر
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت44
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
یک روز که مثل هم یشه که برای دیدن سحر رفته بودم پوشه ای دستم داد تا به دست امیر علی ب رسونم
تقه ای به در زدم و وارد دفترش شدم :
-سلام آقای فرهانی
مثل همیشه سرش برای نگاه کردن بالا نیومد و سر به زیر جواب داد:
-سلام بفرمائ ید
-این پرونده رو خانم حسینی دادن بدم شما
-ممنون
یک لح ظه فقط یک لحظه کودک درونم شیطنتش گل کرد که اذیتش کنم
پ رونده رو سمتش گرفتم ، دستش رو که برای گرفتن پرونده دراز کرد
سمت خودم کشیدم پوف کلافه ای کشید ، دوباره سمتش گرفتم اینبار هم دستش که بلند شد سمت خودم کشیدم
کلافه دستی بین موهاش کشد و گفت :
- مشکلی پیش اومده خانم مجد؟
-با شیطنت خندیدم:
-نه مشکلی نیست فقط میخوام بدونم چرا نگاه نمیکنی ؟ مگه چی میشه ؟
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت45
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خواهش می کنم خانم مجد اگه شما کاری ندارید، من کلی کار دارم
اوه بی ادب منظورش اینه برو بیرون بازم حرصی شدم پرونده رو سمتش گرفتم همینکه دستش رو برای گرفتن پرونده جلو اورد با یک تصمیم آنی بچگانه دستش رو گرفتم و گفتم:
-مثلا الان چی شد خوردمت بی خیال بابا
یک لحظه حس کردم بیچاره سکته کرد تندی دستش رو کشید و فریاد کشید:
-با چه اجازه ای همچین کاری کردی ؟
با صدای دادش ترس توی دلم ر ی خت فکر نمی کردم اینقد ناراحت بشه
-ببین آقای ..
-ساکت شو برو بیرون همین الان دیگه نمیخوام چشمم بهت بیوفته فهمیدی ؟
-ولی گوش کن..
-گفتم برو بیرون
با بغض پرونده رو روی میز گذاشتم و از دفترش بیرون زدم ،سمت ماشینم دویدم می دونس تم کارم اشتباه بوده ولی باید میز اشت معذرت خواهی کنم من فقط آنی تصمیم گرفتم
-وای دریا این چه کاری بود ؟ چه کار احمقانه ای کردی
صدای هق ه قم کل ماشین رو گرفته بود و یه فکر موزی داشت عین خوره مغزم رو میخورد اون به من گفت نمیخوام دیگه چشمم بهت بیوفته
وای خراب کردم حالا اگه دلم براش تنگ شد چکار کنم؟
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت46
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با این فکر محکم وسط اتوبان ترمز کردم که با بوقهای اعتراض زیادی روبه رو شد، آروم ماشین رو گوشه ای کشیدم
چرا من باید دلم براش تنگ بشه ؟ چرا همچین فکری کردم ؟ اصلا این چه احساسیه که وقتی می بینمش قلبم میلرزه ؟ چرا هروز که به دفتر بسیج میرم ناخودآگاه منتظر دیدنش میشم ؟ چی داره به سرم میاد ؟
به دستم نگاه کردم همون دستی که دست امیر علی رو گرفته بود . خدا ی من یک لحظه تنم از فکر اینکه دست امیرعلی توی دستم بوده گرم شد . دستش چه گرمای داشت انگار هنوزم دستم گرمه
ناخود آگاه دستم سمت لبام رفت و اون رو بوسیدم
دادی کشیدم چرا ؟ چرا ؟ چی شده ؟ و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن من این رو نمی خواستم من فقط می خواستم ازش انتقام بگیرم پس چرا الان ناراحتیش داره داغونم می کنه
خودم رو به لواسون خونه عزیز رسوندم باید با یکی حرف بزنم و چه کسی بهتر از گیتی
تلفنی به مامان خبر دادم که چند روز خونه عزیز میمونم و از اونجای که اتاق مخصوصی اونجا داشتم بدون براداشتن وسیله ای حرکت کردم
تا شب که گیتی بیاد توی اتاق بودم و به امیر علی و عصبانیتش فکر می کردم شب وقتی گیتی اومد شروع کردم به تعریف کردن جریان از اول تا اون روز
گیتی :خوب این یه لجبازی بچه گانه بوده پیش میاد بیخیال شو بهش فکر نکن عزیزم
-ولی چیزای دیگه هم هست
- مثلا چی؟چیه ک اینطوری به همت ریخته؟
با بغض گفتم:...
نویسنده : آذر_دالوند
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت47
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
گیتا وقتی می بینمش دلم می لرزه نگاهم دست خودم نیست همش دنبالشه دوس دارم همیشه ببینمش الان از اینکه دس تش رو گرفتم هنوز بدنم داغه گیتی من میترسم از اینکه دیگه نبینمش من جونم داره به لبم میرسه از اینکه ازم متنفره من چم شده ؟ گیتا من چم شده ؟
ا ینا رو گفتم و با صدا شروع کردم به گریه کردن . آروم بغلم کرد و گفت :
- هی ش عزیزم آروم باش ، عزیزم آروم ، دوسش داری ؟ آره دریا عاشق شدی ؟
انگار جریان برق از بدنم رد شد:
-نه ...نه...این امکان نداره من نمیتونم دوسش داشته باشم
کلافه بلند شدم سمت پنجره رفتم احساس خفگی داشتم پنجره رو برای هوای تازه ای باز کردم ولی نشد هنوزم احساس خفگی داشتم با خودم تکرار کردم :
-نه من دوس ش ندارم نه من هیچ وقت عاشق امیر علی نمیشم من ازش بدم میاد من فقط میخوام حرصش بدم
ولی دلم با یه پوزخند وسط افکارم اومد پس این حالتای که داری چیه چشمام رو بستم تا افکار رو دور کنم ولی صورت امیر علی توی ذهنم نقش بست اشکام دوباره از گونم جاری شد بازم حس شیرینی مثل نسیم از قلبم عبور کرد روی زمین زانو زدم با همون گریه گفتم :
گیتی من دوسش دارم ،.... من عاشقش شدم
دوباره بغلم کرد:
-ولی دریا میدونی که این عشق اشتباه ، تا جون نگرفته تمومش کن
-میدونم ، میدونم مگه من خواستم که جون بگیره که الان بخوام فراموشش کنم من این رو نمی خواستم
- عزیزم ...عزیزم
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت47
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اشکهای گیتی هم جاری شد فکر کنم اونم ترسید سرانجام عشق منم مثل خودش بشه
حق با گیتی بود باید جلوی جون گرفتن این عشق رو بگیرم من و امیر علی راهمون از هم جداست ،
جدای همه اینها اون از من خوشش نمیاد این عشق یعنی خودزنی باید بیخیالش بشم از همین الان شروع میکنم و دیگه بهش فکر نمی کنم با این فکر از گیتی جدا شدم:
-حق با توئه گیتی من باید این احساس اشتباه رو پاک کنم
-آره عزیزم همین کار رو بکن تا زوده جلوش رو بگیر نزار یکی بشی عین من باشه گلم؟باشه عزیزم؟
-باشه ..باشه تمام تلاشم رو می کنم
اون روز و چند روزی که خونه عزیز بودم تمام تلاشم رو برای فکر نکردن به امیر علی به کار گ
رفتم ولی بی اثر بود انگار این اعتراف به خودم که دوستش دارم باعث شده بود بی پروا تر به اون فکر کم حالا بی پرواتر رویاهای شیرینی از با امیر علی بودن توی ذهنم نقش می بست دوست داشتم لذت گرفتن دستش رو دوباره و دوباره بچشم نظرم عوض شد .
من نمی خواستم این عشق رو فراموش کنم
من تلاش می کنم تا به عشقم برسم من مثل گیتی کنار نمی کشم
از این فکر انگار انرژی تازه ای گرفتم با انرژی مثبت ی به خونه برگشتم تا فصل جدیدی از زندگیم رو شروع کنم
روز بعد برای معذرت خواهی از امیر علی راهی دانشگاه شدم
با استرس و هیجان خاصی وارد دفترش شدم انگار تازه داشتم می دیدمش قلبم دیوانه وار شروع به کوبش کرد دستام می لرزید و ای استرس از صدام هم مشخص بود:
نویسنده : آذر_دالو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت48
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام ...آقای فراهانی
با تعجب نگاه کوتاهی بهم ان داخت و بعد از جواب دادن به سلامم گفت:
-ببخشید انگار حرفای اون روزم رو فراموش کردید که بازم اینجا هستید؟ خواهش می کنم دیگه اینجا نیاید
دوباره بغض تو گلوم نشست. ناخوآگاه گفتم :
- امیر علی ...
با دست رو دهنم کوبیدم وای حواس م نبود ابرو های امیر علی هم از تعجب بالا پرید تند گفتم:
-ببخشید...ببخشید حواس م نبود
سری تکون داد گفت:
- بهتره برید خانم مجد
-ولی من اومدم معذرت خواهی کنم بخدا منظوری نداشتم اصلا خودمم نمیدونم چرا همچین کار اشتباهی کردم خواهش می کنم من رو ببخشید
-ببینید خانم مجد این که شما به اشتباه خودتون پی بردید خوبه و منم شما رو می بخشم ولی فرقی در اصل موضوع نداره به ن ظ ر من بهتره دیگه من و شما با هم رو در رو نشیم
-ولی...
-خواهش میکنم خانم اینطور بهتره
با صدای که بزور شنیده می شد گفتم :
-با...شه
با غمی عمیق از اتاقش خارج شدم سردر گ م بودم نمیدونستم حالا باید چکار کنم چیزی هم به آخر ترم نمونده بود و من داشتم از دستش می دادم قل بم از اینکه شاید دیگه نبینمش فش رده شد ولی چه باید می ک ردم همه چی تقصیر خودم بود تقصی ر بچگ ی کردنم کاش اصلا پا تو این بازی نمیزاشتم
نویسنده : آذر_دالوند
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت49
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
روزهای بعد هم همینطور با بی محلی امیر علی گذشت هر راهی برای نزدیک شدن بهش پیدا می کردم رو می بست حتی
اجازه نزدیک شدن هم بهم نمیداد چه برسه به اینکه بخوام دلش رو به دست بیارم
روز به روز افسرده تر می شدم و دیگه خبری از اون دریا شاد و شیطون نبود
دیگه از تیپ های دریای خبری نبود دیگه آرایش برام مهم نبود
وقتی امیر علی نگاهم نمی کرد هیچی مهم نبود .
شکست رو پذیرفته بودم و تصمیم گرفتم دیگه باهاش رودر رو نشم ولی همیشه و همه جا نگاهم بهش بود همیشه پنهانی نگاهش می کرد
یک روز که داشت به سمت مسجد می رفت با فاصله دنبالش رونه شدم مثل همیشه سر به زیر بود .
ته دلم لرزید از پاک بودنش چقدر خوبه امیر علی که چشمت به کسی نیست چقد خوبه که خیالم راحته ، اگه به یکی نگاه می کردی می مردم از غم ، هرچند الان دارم توی غم دست و پا میزنم ولی درد اینکه بفهمم نگاهت که برای من نیست برای کس دیگه ی باشه من رو می کشه
برای وضو گرفتن کنار حوض جلوی مسجد نشست . تسبیح فیروزه ای که همیشه دستش بود رو کنارش روی لبه ی حوض گذاشت ، موقعه رفتن فراموش کرد که تسبیح رو برداره با عجله سراغ تسبیح رفتم و اون رو برداشتم مثل یک شی مقدس به لبهام نزدیک کردم بوسه آرومی روش نشوندم
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂?
?
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت50
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
تصمیم داشتم اون رو بهش برگردونم ولی مگه چی می شد اگه چندروز بیشتر دستم باشه ؟ به کجا بر میخورد ؟
چند هفته دیگه هم به سرعت گذشت و به پایان ترم نزدیک شده بودیم قرار بود از هفته بعد برای فرجه امتحانات تعطیل کنن
حال مرغ سر کنده ای رو داشتم ، عشقم کسی که دیوانه وار دوست داشتم، داشت برای همیشه از من دور می شد و من همچنان جر نگاه کردن به ا ون کاری از دستم بر نمی ا ومد
دوباره به گیتی پناه بردم با دیدنم کلی تعجب کرد:
-دریا....چی شدی تو ؟ چرا اینقد داغونی ؟
-گیتی.... امیر علی داره میره
با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن
-حالا چکار کنم ؟ اگه نبینمش میمیرم دلم به دیدنش خوش بود حالا چه خاکی به سرم بریزم ؟
-مگه قرار نبود فراموش کنی ها ؟ مگه قرار نبود نزاری جون بگیره ؟ پس چی شد ؟
-نشد ...نشد گیتی نشد حتی بهم اجازه نداد نزدیکش بشم تا فرصتی داشته باشم عاشقش کنم تا عشقم رو بهش نشون بدم همش ر دم کرد
-دریا ...دریا ...مگه نگفت م بهت چرا اینقد ر پیش رفتی ؟ چر ا؟
-دست خودم نبود بخدا ، بابا دست خودم نیست این دل لامصب عقلم رو از کار انداخته
-حالا چی شده که اینطور داغونی دنیا که به اخر نرسیده هنوزم وقت داری برای به دست آوردنش
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
♦️ #خوبیهای همسرتونو به فرزنداتون بگین
- ببین عزیزم چقدر بابا زحمت میکشه...
- پسرم!! کدوم مادری اینقدر دلسوزه؟
- و...
✦ با این کار، هم فرزندت ارزش و جایگاه #پدر_و_مادر رو میفهمه و مودب بار میاد ...
✦ و هم اینکه به همسرت احساس شور و شعف و بالندگی دست میده که در بهبود روابطتون خیلی کمک میکنه.!
البته فرقی نمیکنه، هم در حضور و هم در غیاب شریک زندگی، اینکار باید انجام بشه ✅
https://chat.whatsapp.com/HQPKPuYmDJ81vPPcxfFGj4
💜
🌸💜
💜🌸💜
🍀♥️
خوشبختی گاهی،
آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش،
که حسش نمیکنیم،
چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم ، خوشبختی بود،
دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن،
خوشبختی بود،
خنده های کودکیهامان،
#شیطنت ها،
آهنگ های نوجووانیمان،
خوشبختی بود،
اما ، ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم،
چای را به غر غر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است، سرد یا داغ است.
زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم،
گفتند ساکت، مردم خوابیده اند و ما، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم، خوشبختی را ندیدیم یا، نخواستیم ببینیم شاید، اما، حالا،
رفیق جانم، هرکجا که هستی، هر چند ساله که هستی،
با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی که همه مان داریم،
فردا را ، قدر بدان،
#خوشبختی های کوچکت را بشناس و بفهم و باور کن
برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد، هنوز هست،
بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست، برای تقدیم یک شاخه گل به همسرت،
رفیق جانم، خوشبختی ها مانا نیستند،
اما، میشود تا هستند زندگیشان کرد، نفسشان کشید...
یادمان باشد بزرگترین خوشبختی "عشق "است♥️
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://chat.whatsapp.com/HQPKPuYmDJ81vPPcxfFGj4
شرمیست در نگاه من اما هراس نه
کمصحبتم میان شما، کم حواس نه!
چیزی شنیدهام که مهم نیست رفتنت
درخواست میکنم نروی، التماس نه!
از بیستارگیست دلم آسمانی است
من عابری فلک زدهام، آس و پاس نه
من میروم، تو باز میآیی، مسیر ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه
پیچیده روزگار تو از دور واضح است
از عشق خسته میشوی اما خلاص نه...!
#کاظم_بهمنی
#غزل
https://chat.whatsapp.com/HQPKPuYmDJ81vPPcxfFGj4
مستیم و نداریم غم سود و زیان را
هر شب بفروشیم به جامی دو جهان را
چون کوزهٔ سربستهٔ پنهان شده در خاک
یک عمر ز ترس همه بستیم دهان را
بگذار لبی بر لبم ای ساغر دلخون
تا فاش کنم پیش تو اسرار نهان را
مهمان توام چند صباحی دگر ای عمر!
اینقدر میازار من سوخته جان را
گر نیست به جز خون جگر مزد من از عشق
بر شانه چرا میکشم این بار گران را
تا من شوم آسوده و خشنود شود یار
با من بزن ای مرگ! به تیری دو نشان را
جای طلب بوسه وفا خواستی ای دل
دیدی که نه این را به تو دادند نه آن را
راضی به عذاب دگران نیستم اما
گر عادلی ای چرخ! فلک کن دگران را
#فاضل_نظری
#غزل
https://chat.whatsapp.com/HQPKPuYmDJ81vPPcxfFGj4
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و درآرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت ، آن مرد هم همین کار را میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی میخواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که : جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود،
بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود.
و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود...
چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند :
1. سنگ ... پس از رها کردن!
2. حرف ... پس از گفتن!
3. موقعیت... پس از پایان یافتن!
4. و زمان ... پس از گذشتن!
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷
https://chat.whatsapp.com/HQPKPuYmDJ81vPPcxfFGj4
🌼🌼🍁🌼🌼🍁🌼🌼🍁🌼🌼
🌼ویتامین همسرانه” آ”
همدیگر را در آغوش بگیرید! سعی کنید روزانه حداقل یک دقیقه همسرتان را در آغوش بگیرید. در آغوشگرفتن بار احساسی بسیار زیاد و مثبتی را به فرد مقابل منعکس کرده و باعث آرامش طرفین خواهد شد. افراد در موقعیتهای مختلف وقتی یکدیگر را در آغوش میگیرند یا به نحوی دست دور گردن همدیگر میاندازند، خشم و عصبانیتشان سریع فروکش میکند. شاید این را بتوان معجزه لمسکردن بیان کرد. معجزهای که اگر بین همسران بهصورت یک رفتار روزانه تبدیل شود، بیشک مهر و صمیمیت در آن خانه اوج خواهد گرفت. اگر به اینکار عادت ندارید؛ از ۱۰ثانیه آغاز کنید. همدیگر را ۱۰ ثانیه در آغوش بگیرید. روز بعد ۲۰ ثانیه و…
یک دقیقه در روز وقت زیادی از شما نخواهد گرفت، اما درعوض با بالارفتن ویتامین”آ”در شما و همسرتان، قطعاً حس آرامش و تعلقخاطر بیشتری خواهید داشت و زندگی پر عاطفهتری را در پیش خواهید گرفت.
برای چشیدن معجزه ویتامین در آغوشکشیدن، در میان بگومگوی اتفاقیتان سریع به هم پیشنهاد ویتامین”آ”را بدهید. آنوقت مشاجره بین شما بهصورت یکدفعه و ناخودآگاه پایان خواهد یافت.
🌼ویتامین همسرانه”م”
قطعاً در طول روز هم شما و هم همسرتان خسته خواهید شد. چرا از ویتامین”م” استفاده نمیکنید؟ ویتامین “م” یکی از مهمترین و ضروریترین ویتامینهای مورد نیاز همسران است. برای رساندن ویتامین “م” به همدیگر دنبال زمان خاصی نباشید. هروقت کنار هم نشستهاید یا مشغول تماشای تلویزیون هستید از این ویتامین امیدبخش و شادکننده استفاده کنید. ویتامین “م” یا ماساژ دادن یکی از مهمترین راههای ارتباطی همسران است که تا حد بسیار زیادی به اصلاح روابط زوجین کمک میکند. همدیگر را ماساژ بدهید تا خستگیهایتان از بین برود و نشاط جایگزین آن شود.
استفاده از ویتامین “م” میتواند هم آنقدر کوتاه باشد که ظرف ۳۰ ثانیه تمام شود و هم میتواند بهاندازه ۱۵ دقیقه طولانی باشد تا تمام عضلات را شامل شود و حسابی خستگی را از تن به درآورد. مصرف این ویتامین را در طول روز برای خود اجباری کنید؛ حتی اگر فقط بهاندازه ۳۰ ثانیه و در حد ماساژ شانهها باشد.
🌼ویتامین همسرانه “ن”
اگر شما هم یکبار از ویتامین “ن” استفاده کنید، خواهید فهمید که نوازشکردن نهتنها راه مؤثر برای برقراری ارتباط است، بلکه باعث فراموشی دلخوریها در هنگام دعوا هم خواهد شد. امتحانش بیضرر است. یکدیگر را نوازش کنید. روی سر همسرتان دست بکشید و موهایش را نوازش کنید. نوازشکردن یا همان ویتامین”ن” بهترین دارو برای تقویت عشق است.
نوازشکردن شاید یک عمل ساده و در نگاه اول کودکانه بهنظر برسد، اما برطرفکننده بسیاری از نیازهای روحی زوجین است. افراد علیرغم اینکه شاید بگویند از این لوسبازیها خوششان نمیآید، اما وقتیکه شما اقدام به نوازششان کنید، مثل آهن مذاب شده و خیلی راحت حرفهای شما در دل آنها رسوخ خواهد کرد. نوازشکردن یکی از اصول مهم در ایجاد همدلی و محبت میان زوجها است.
اگر همسر شما سرسخت است و اجازه نوازشکردن به شما نمیدهد، نگران نباشید. باید در پی فرصت مناسب باشید تا او را نوازش کنید. درست زمانیکه او در افکار دیگری غرق است، دست نوازش بر صورتش بکشید و بگویید از داشتنش خیلی احساس خوشبختی میکنید. نوازشکردن، مرد و زن نمیشناسد. یک حس فوقالعاده است که بهسرعت در دل افراد نفوذ میکند و با تمرین این مهارت، زندگی خود را از هرگونه قهر و تنشی ویتامینه کنید.
🌼ویتامین همسرانه “د”
در هر شرایطی میتوانید از ویتامین” د” استفاده کنید؛ فقط کافی است دستهای همدیگر را بگیرید تا وجودتان سرشار از این ویتامین مفید شود. در خانه، در میهمانی، در هنگام خرید، خلاصه هرجا که هستید، کافی است که دستهای شما و همسرتان به هم برسند تا ویتامین”د” شما تأمین شود. چند دقیقه در روز دست همسرتان را بگیرید. آنوقت خواهید دید که هیچچیز بهاندازه این تماس جسمی برایتان آرامش و شادمانی به همراه نخواهد داشت.
بیشک زوجهای بسیاری را دیدهاید که دست همدیگر را گرفتهاند و قدم میزنند. ویتامین “د” یکی از ضروریات زندگی زناشویی است. حتی میتوان گفت در دسترسترین و عمومیترین نوع از انواع ویتامینهای همسرانه است که ذکر شد. شاید شما نتوانید در جمع فامیل یا در بین دوستانتان همدیگر را در آغوش بکشید یا نوازش کنید، اما گرفتن دست همسرتان یکی از سادهترین ویتامینهایی است که میتواند شما را آرام کند.
چرا با اینکه این ویتامینها همه بهرایگان در دسترس شماست، از آنها استفاده نمیکنید؟ زندگی زناشویی میتواند با استفاده از این ویتامینهای ساده و بیهزینه به اوج برسد و شما احساس خوشبختی داشته باشید. برای شروع هیچوقت دیر نیست.🍃🌸
کانال زوج خوشبخت وترییت فرزند
https://chat.whatsapp.com/HQPKPuYmDJ81vPPcxfFGj4
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت51
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
نه ندارم دردم همینه ندارم
-چرا مگه همکلاست نیست؟
-چرا ولی داره برای ادامه درسش میره خارج کشور
کنارم سر خورد و روی زمین نشست:
-وای خدای من نه ، آخه چرا داره میره ؟
-از اولم قرار بود بره بورسیه شده این ترم هم فقط برای مشکل یه درس اینجا بود
-وای ...وای ...دریا تو همه اینها رو میدونستی و باز دل دادی ؟ به دلت اجازه دادی تا این حد پیش بره
هق زدم:
-دست خود لعنتیم نبود اصلا نمیدونم چطور بهش دل بستم
-خوبه ..خوبه پاشو خودت رو جمع کن من نمیزارم تو هم عین من بشی باید بهش بهش بگی قبل اینکه بره
-چی من برم بهش بگم ؟
-آره مگه چیه ؟ تو باید تلاش خودت رو بکنی تا مثل من پشیمون نشی ببین دریا این عشق نباید اتفاق می افتاد ولی حالا که افتاده برای به دست اوردنش باید از خیلی چیزا بگذری یکیشم غرورته
-ولی من می ترسم اگه بازم پسم زد ؟ اگه ...اگه... مسخرم کرد ...اگه...
-اگه ، اگه نداریم احتمال هر چیزی هست ولی باید تلاش خودت رو بکنی چون وقتی نموند باشه؟
کمی فکر کردم دیدم حق با گیتیه حتی اگر به قیمت نابود شدن غرورم هم باشه دوس دارم امیر علی بدونه که عاشقشم باید بهش بگم این تنها و آخرین فرصت منه
-باشه بهش میگم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت52
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آفرین دختر خوب حالا هم بهتره خوب استراحت کنی عین میت شدی سرحال که شدی بهتر تصمیم می گیری
بعد از یه استراحت حسابی و کلی فکر کردن انرژی تازه ای پیدا کردم ته دلم امیدی بود که نمیدونم از کجا بود ولی امید داشتم امیر علی عشقم رو بپذیره
بعد از چند روز فکر کردن و حسابی بالا پایین کردن موضوع تصمیم گرفتم هم تسبیح رو بهش پس بدم هم حرف دلم رو بزنم
با استرس سمت اتاقش رفتم عرق سردی روی بدنم نشسته بود قلبم توی دهنم می کوبید تا جلوی اتاق چند بار از کار م پشیمون شدم ولی با این فک ر که این آخرین فرصت ه خودم رو آروم می کردم
با صدای امیر علی که می گفت:
-بفرمایید داخل
داخل شدم:
سلام...
با مکثی جوابم رو داد:
-سلام بفرمائ ید؟
-راستش می خواستم اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم آخه کار مهمی دارم
-بله فرمایید در خدمتم
انگار از دفعه های قبل خیلی آرومتر شده بود چون دیگه بیرونم نکر د با استرس تسبیح توی دستم رو فشردم و سمت در رفتم در رو بستم با اینکه تعجب کرده بود ولی چیزی نگف ت روی صندلی نزدیک میزش نشستم استرسم بیشتر شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم چند دقیقه که گذشت با صداش به خودم اومدم:
#پارت53
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خانم مجد مشکلی پیش اومده حالتون خوبه؟
-بله...بله راستش نمیدونم چطور بگم یعنی...
-راحت باشید اگه کمکی از دستم ساخته باشه دریغ نمیکنم
- کمک که یعنی....
کلافه پوفی کشیدم و چشمام رو بستم با خودم گفتم
- چه مرگته دریا ؟ یادت رفت این آخرین فرصته جون بکن دیگه
با همون چشمای بسته گفتم :
-من دوستت دارم
نفس راحتی کشیدم و چشمام رو باز کردم چشماش از تعجب اندازه توپی باز شده بود از شرم لبم رو گزیدم خیلی بد گفتم ولی چه میشه کرد ؟دیگه گفته بودم
با صداش به خودم خومدم :
-نفهمیدم منظورتون چیه؟
-خوب...خوب... یعنی من ... مدتیه یعنی چند وقته فکر می کنم به شما ....علاقه دارم یعنی چون داشتید می رفتید مجبور شدم بگم یعنی من....
- بسه .. بسه خواهش میکنم معلومه چی دارید میگید ؟
-آره خوب من ...
- نمیخواد تکرار کنید خانم اصلا ببینم شما چطور اسم این حس بچه گانه رو علاقه میزارید
با بغض گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت54
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
ولی حس من بچگانه نیست امیر علی
داد زد:
-خوا هش میکنم اصلا با خود فکر کردی چیه ما به هم میخوره که به خودت اجازه دادی این حرف رو بزنی بین من و شما خیلی تفاوته
-من. ... علاقه من به اندازه ای هست که به خاطر تو آدم دیگه ای بشم
- مگه میشه آدما عوض بشن گیریم هم که بتونید عوض بشید من دوست دارم با کسی همراه بشم که از اول مثل من باشه نه اینکه به خاطر من بشه یکی دیگه ، ببینید خانم مجد شما هیچ کدوم از معیار های من رو ندارید و مطمعن باشید هیچ وقت انتخاب من نیستید بهتره این موضوع رو فراموش کنید هرچند میدونم حس زودگذریه و خیلی زود فراموش میشه
احساس کردم قلبم شکست تیکه های قلبم هرکدوم به طرفی پخش شد مگه من چ ی کم داشتم؟ من درسته حجاب کاملی نداشتم ولی دختر بی بند و باری هم نبودم یعنی اینقدر طوی ذ هنش منفور بودم که حتی اجازه نمیداد حرفم رو کامل کنم
-ولی امیر...
-خواهش میکنم ادامه نده راه من و تو از هم جداست الانم پاشو از اینجا برو تا کسی سر نرسیده نمیخوام کسی بفهمه خواهش میکنم
یعنی از اینکه حتی با من دیده بشه خجالت می کشید و من سا
ده فکر می کردم عشقم رو می پذیره واقعا که ساده بودم
با قلبی شکسته و غروری نابود شده به صورتش نگاه کردم یک لحظه ن گاهش توی نگاهم نشست . کلافه دستی به موهاش کشید و نگاهش رو ازم گرفت
#پارت55
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خواهش میکنم برو این ک ار درستی نیست که بیای و بی پروا به یه پسر بگی دوسش داری
-من از سر ناچاری اومدم از سر اینکه می دونستم داری از کشور میری وگر نه اینقد خودم رو کوچیک نمی کردم
-باشه ...باشه ولی فرقی در اصل موضوع نداره خواهش میکنم برو
-باشه..
دوباره نگاهش کردم اینبار نگاهم نکرد تسبیح رو دوباره بین انگشتام فش ردم این میتونه تنها یادگارت برای من باشه پس بهت برش نمی گ ر دونم توی دلم زمزمه کردم:
- خدا حافظ عشق من برای همیشه
با گریه از دانشگاه خارج شدم به شدت بارون می بارید و من پیاده خیابونها رو می گشتم نمیدونم چقد گذشته بود که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم :
-الو دریا کجای؟
- گیتی... من...نمیدونم کجام
-چی میگی دریا مامانت داره دیونه میشه چرا گوشیت رو جواب ندادی میدونی چند بار بهت زنگ زدیم
-نمیدونم متوجه نشدم
-الان کجای با ماشینی یا پیاده
-پیاده ... نمیدونم بزار بپرسم
از خانمی که از کنارم رد می شد پرسیدم و آدرس رو به گیتی دادم خودم هم همونجا زیر بارون منتظر موندم تا برسه تقریبا یک ساعت طول کشید تا رسید:
-وای دریا اینجا چرا موندی ؟ این چه حالیه داری ؟ بیا بیا سوار ماشین شو
تمام بدم از سرما بی حس شده بود نه از سرما ی بارون بلکه از سرمای سردی امیر علی ، از سرمای شکست غرورم ، از سرمای دل شکستم، سرمای که هنوزم بعد از سالها وقتی به اون لحظه فکر می کنم تمام وجودم رو در بر می گیره
با کمک گیتی سوار ماشین شدم و به طرف خونه رفتیم مامان بیچاره از دیدن حالم رو به سکته بود منم که قدرت حرف زدن نداشتم
یک هفته تمام توی تب می سوختم و مامان و گیتی از من پرستاری می کردن وقتی حالم بهتر شد تمام ماجرا رو برای گیتی و مامان که حالا به لطف گیتی از همه چی باخبر شده بود توضیح دادم
دیگه همه چی تموم شده بود فصل جدید و عاشقانه زندگیم به همین راحتی به پایان رسید بعد از اون روز فقط یکبار دیگه امیر علی رو دیدم اونم روز امتحان که البته مثل همیشه اون اصلا من رو ندید
نویسنده : آذر_دالوند
ادامه دارد