eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ♦️ همسرتونو به فرزنداتون بگین - ببین عزیزم چقدر بابا زحمت میکشه... - پسرم!! کدوم مادری اینقدر دلسوزه؟ - و... ✦ با این کار، هم فرزندت ارزش و جایگاه رو می‌فهمه و مودب بار میاد ... ✦ و هم اینکه به همسرت احساس شور و شعف و بالندگی دست می‌ده که در بهبود روابط‌تون خیلی کمک میکنه.! البته فرقی نمیکنه، هم در حضور و هم در غیاب شریک زندگی، این‌کار باید انجام بشه ✅ https://chat.whatsapp.com/HQPKPuYmDJ81vPPcxfFGj4 💜 🌸💜 💜🌸💜
🍀♥️ خوشبختی گاهی، آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش، که حسش نمیکنیم، چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم ، خوشبختی بود، دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن، خوشبختی بود، خنده های کودکیهامان، ها، آهنگ های نوجووانیمان، خوشبختی بود، اما ، ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم، چای را به غر غر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است، سرد یا داغ است. زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم، گفتند ساکت، مردم خوابیده اند و ما، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم، خوشبختی را ندیدیم یا، نخواستیم ببینیم شاید، اما، حالا، رفیق جانم، هر‌کجا که هستی، هر چند ساله که هستی، با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی که همه مان داریم، فردا را ، قدر بدان، های کوچکت را بشناس و بفهم و باور کن برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد، هنوز هست، بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست، برای تقدیم یک شاخه گل به همسرت، رفیق جانم، خوشبختی ها مانا نیستند، اما، میشود تا هستند زندگیشان کرد، نفسشان کشید... یادمان باشد بزرگترین خوشبختی "عشق "است♥️ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://chat.whatsapp.com/HQPKPuYmDJ81vPPcxfFGj4
شرمی‌ست در نگاه من اما هراس نه کم‌صحبتم میان شما، کم حواس نه! چیزی شنیده‌ام که مهم نیست رفتنت درخواست می‌کنم نروی، التماس نه! از بی‌ستارگی‌ست دلم آسمانی است من عابری فلک زده‌ام، آس و پاس نه من می‌روم، تو باز می‌آیی، مسیر ما با هم موازی است ولیکن مماس نه پیچیده روزگار تو از دور واضح است از عشق خسته می‌شوی اما خلاص نه...! https://chat.whatsapp.com/HQPKPuYmDJ81vPPcxfFGj4
مستیم و نداریم غم سود و زیان را هر شب بفروشیم به جامی دو جهان را چون کوزهٔ سربستهٔ پنهان شده در خاک یک عمر ز ترس همه بستیم دهان را بگذار لبی بر لبم ای ساغر دلخون تا فاش کنم پیش تو اسرار نهان را مهمان توام چند صباحی دگر ای عمر! اینقدر میازار من سوخته جان را گر نیست به جز خون جگر مزد من از عشق بر شانه چرا می‌کشم این بار گران را تا من شوم آسوده و خشنود شود یار با من بزن ای مرگ! به تیری دو نشان را جای طلب بوسه وفا خواستی ای دل دیدی که نه این را به تو دادند نه آن را راضی به عذاب دگران نیستم اما گر عادلی ای چرخ! فلک کن دگران را https://chat.whatsapp.com/HQPKPuYmDJ81vPPcxfFGj4
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و برروی یک صندلی نشست و درآرامش شروع به خواندن کتاب کرد... مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که : جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد... در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود... چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند : 1. سنگ ... پس از رها کردن! 2. حرف ... پس از گفتن! 3. موقعیت... پس از پایان یافتن! 4. و زمان ... پس از گذشتن! ‎‎‌‌‎‎‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند🌷 https://chat.whatsapp.com/HQPKPuYmDJ81vPPcxfFGj4
🌼🌼🍁🌼🌼🍁🌼🌼🍁🌼🌼 🌼ویتامین همسرانه” آ” همدیگر را در آغوش بگیرید! سعی کنید روزانه حداقل یک دقیقه همسرتان را در آغوش بگیرید. در آغوش‌گرفتن بار احساسی بسیار زیاد و مثبتی را به فرد مقابل منعکس کرده و باعث آرامش طرفین خواهد شد. افراد در موقعیت‌های مختلف وقتی یکدیگر را در آغوش می‌گیرند یا به نحوی دست دور گردن همدیگر می‌اندازند، خشم و عصبانیتشان سریع فروکش می‌کند. شاید این را بتوان معجزه لمس‌کردن بیان کرد. معجزه‌ای که اگر بین همسران به‌صورت یک رفتار روزانه تبدیل شود، بی‌شک مهر و صمیمیت در آن خانه اوج خواهد گرفت. اگر به این‌کار عادت ندارید؛ از ۱۰ثانیه آغاز کنید. همدیگر را ۱۰ ثانیه در آغوش بگیرید. روز بعد ۲۰ ثانیه و… یک دقیقه در روز وقت زیادی از شما نخواهد گرفت، اما درعوض با بالارفتن ویتامین”آ”در شما و همسرتان، قطعاً حس آرامش و تعلق‌خاطر بیشتری خواهید داشت و زندگی پر عاطفه‌تری را در پیش خواهید گرفت. برای چشیدن معجزه ویتامین در آغوش‌کشیدن، در میان بگومگوی اتفاقی‌تان سریع به هم پیشنهاد ویتامین”آ”را بدهید. آن‌وقت مشاجره بین شما به‌صورت یک‌دفعه و ناخودآگاه پایان خواهد یافت. 🌼ویتامین همسرانه”م” قطعاً در طول روز هم شما و هم همسرتان خسته خواهید شد. چرا از ویتامین”م” استفاده نمی‌کنید؟ ویتامین “م” یکی از مهم‌ترین و ضروری‌ترین ویتامین‌های مورد نیاز همسران است. برای رساندن ویتامین “م” به همدیگر دنبال زمان خاصی نباشید. هروقت کنار هم نشسته‌اید یا مشغول تماشای تلویزیون هستید از این ویتامین امیدبخش و شادکننده استفاده کنید. ویتامین “م” یا ماساژ دادن یکی از مهم‌ترین راه‌های ارتباطی همسران است که تا حد بسیار زیادی به اصلاح روابط زوجین کمک می‌کند. همدیگر را ماساژ بدهید تا خستگی‌هایتان از بین برود و نشاط جایگزین آن شود. استفاده از ویتامین “م” می‌تواند هم آن‌قدر کوتاه باشد که ظرف ۳۰ ثانیه تمام شود و هم می‌تواند به‌اندازه ۱۵ دقیقه طولانی باشد تا تمام عضلات را شامل شود و حسابی خستگی را از تن به درآورد. مصرف این ویتامین را در طول روز برای خود اجباری کنید؛ حتی اگر فقط به‌اندازه ۳۰ ثانیه و در حد ماساژ شانه‌ها باشد. 🌼ویتامین همسرانه “ن” اگر شما هم یک‌بار از ویتامین “ن” استفاده کنید، خواهید فهمید که نوازش‌کردن نه‌تنها راه مؤثر برای برقراری ارتباط است، بلکه باعث فراموشی دلخوری‌ها در هنگام دعوا هم خواهد شد. امتحانش بی‌ضرر است. یکدیگر را نوازش کنید. روی سر همسرتان دست بکشید و موهایش را نوازش کنید. نوازش‌کردن یا همان ویتامین”ن” بهترین دارو برای تقویت عشق است. نوازش‌کردن شاید یک عمل ساده و در نگاه اول کودکانه به‌نظر برسد، اما برطرف‌کننده بسیاری از نیازهای روحی زوجین است. افراد علی‌رغم این‌که شاید بگویند از این لوس‌بازی‌ها خوششان نمی‌آید، اما وقتی‌که شما اقدام به نوازششان کنید، مثل آهن مذاب شده و خیلی راحت حرف‌های شما در دل آن‌ها رسوخ خواهد کرد. نوازش‌کردن یکی از اصول مهم در ایجاد همدلی و محبت میان زوج‌ها است. اگر همسر شما سرسخت است و اجازه نوازش‌کردن به شما نمی‌دهد، نگران نباشید. باید در پی فرصت مناسب باشید تا او را نوازش کنید. درست زمانی‌که او در افکار دیگری غرق است، دست نوازش بر صورتش بکشید و بگویید از داشتنش خیلی احساس خوشبختی می‌کنید. نوازش‌کردن، مرد و زن نمی‌شناسد. یک حس فوق‌العاده است که به‌سرعت در دل افراد نفوذ می‌کند و با تمرین این مهارت، زندگی خود را از هرگونه قهر و تنشی ویتامینه کنید. 🌼ویتامین همسرانه “د” در هر شرایطی می‌توانید از ویتامین” د” استفاده کنید؛ فقط کافی است دست‌های همدیگر را بگیرید تا وجودتان سرشار از این ویتامین مفید شود. در خانه، در میهمانی، در هنگام خرید، خلاصه هرجا که هستید، کافی است که دست‌های شما و همسرتان به هم برسند تا ویتامین”د” شما تأمین شود. چند دقیقه در روز دست همسرتان را بگیرید. آن‌وقت خواهید دید که هیچ‌چیز به‌اندازه این تماس جسمی برایتان آرامش و شادمانی به همراه نخواهد داشت. بی‌شک زوج‌های بسیاری را دیده‌اید که دست همدیگر را گرفته‌اند و قدم می‌زنند. ویتامین “د” یکی از ضروریات زندگی زناشویی است. حتی می‌توان گفت در دسترس‌ترین و عمومی‌ترین نوع از انواع ویتامین‌های همسرانه است که ذکر شد. شاید شما نتوانید در جمع فامیل یا در بین دوستانتان همدیگر را در آغوش بکشید یا نوازش کنید، اما گرفتن دست همسرتان یکی از ساده‌ترین ویتامین‌هایی است که می‌تواند شما را آرام کند. چرا با این‌که این ویتامین‌ها همه به‌رایگان در دسترس شماست، از آن‌ها استفاده نمی‌کنید؟ زندگی زناشویی می‌تواند با استفاده از این ویتامین‌های ساده و بی‌هزینه به اوج برسد و شما احساس خوشبختی داشته باشید. برای شروع هیچ‌وقت دیر نیست.🍃🌸 کانال زوج خوشبخت وترییت فرزند https://chat.whatsapp.com/HQPKPuYmDJ81vPPcxfFGj4
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 نه ندارم دردم همینه ندارم -چرا مگه همکلاست نیست؟ -چرا ولی داره برای ادامه درسش میره خارج کشور کنارم سر خورد و روی زمین نشست: -وای خدای من نه ، آخه چرا داره میره ؟ -از اولم قرار بود بره بورسیه شده این ترم هم فقط برای مشکل یه درس اینجا بود -وای ...وای ...دریا تو همه اینها رو میدونستی و باز دل دادی ؟ به دلت اجازه دادی تا این حد پیش بره هق زدم: -دست خود لعنتیم نبود اصلا نمیدونم چطور بهش دل بستم -خوبه ..خوبه پاشو خودت رو جمع کن من نمیزارم تو هم عین من بشی باید بهش بهش بگی قبل اینکه بره -چی من برم بهش بگم ؟ -آره مگه چیه ؟ تو باید تلاش خودت رو بکنی تا مثل من پشیمون نشی ببین دریا این عشق نباید اتفاق می افتاد ولی حالا که افتاده برای به دست اوردنش باید از خیلی چیزا بگذری یکیشم غرورته -ولی من می ترسم اگه بازم پسم زد ؟ اگه ...اگه... مسخرم کرد ...اگه... -اگه ، اگه نداریم احتمال هر چیزی هست ولی باید تلاش خودت رو بکنی چون وقتی نموند باشه؟ کمی فکر کردم دیدم حق با گیتیه حتی اگر به قیمت نابود شدن غرورم هم باشه دوس دارم امیر علی بدونه که عاشقشم باید بهش بگم این تنها و آخرین فرصت منه -باشه بهش میگم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آفرین دختر خوب حالا هم بهتره خوب استراحت کنی عین میت شدی سرحال که شدی بهتر تصمیم می گیری بعد از یه استراحت حسابی و کلی فکر کردن انرژی تازه ای پیدا کردم ته دلم امیدی بود که نمیدونم از کجا بود ولی امید داشتم امیر علی عشقم رو بپذیره بعد از چند روز فکر کردن و حسابی بالا پایین کردن موضوع تصمیم گرفتم هم تسبیح رو بهش پس بدم هم حرف دلم رو بزنم با استرس سمت اتاقش رفتم عرق سردی روی بدنم نشسته بود قلبم توی دهنم می کوبید تا جلوی اتاق چند بار از کار م پشیمون شدم ولی با این فک ر که این آخرین فرصت ه خودم رو آروم می کردم با صدای امیر علی که می گفت: -بفرمایید داخل داخل شدم: سلام... با مکثی جوابم رو داد: -سلام بفرمائ ید؟ -راستش می خواستم اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم آخه کار مهمی دارم -بله فرمایید در خدمتم انگار از دفعه های قبل خیلی آرومتر شده بود چون دیگه بیرونم نکر د با استرس تسبیح توی دستم رو فشردم و سمت در رفتم در رو بستم با اینکه تعجب کرده بود ولی چیزی نگف ت روی صندلی نزدیک میزش نشستم استرسم بیشتر شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم چند دقیقه که گذشت با صداش به خودم اومدم: 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خانم مجد مشکلی پیش اومده حالتون خوبه؟ -بله...بله راستش نمیدونم چطور بگم یعنی... -راحت باشید اگه کمکی از دستم ساخته باشه دریغ نمیکنم - کمک که یعنی.... کلافه پوفی کشیدم و چشمام رو بستم با خودم گفتم - چه مرگته دریا ؟ یادت رفت این آخرین فرصته جون بکن دیگه با همون چشمای بسته گفتم : -من دوستت دارم نفس راحتی کشیدم و چشمام رو باز کردم چشماش از تعجب اندازه توپی باز شده بود از شرم لبم رو گزیدم خیلی بد گفتم ولی چه میشه کرد ؟دیگه گفته بودم با صداش به خودم خومدم : -نفهمیدم منظورتون چیه؟ -خوب...خوب... یعنی من ... مدتیه یعنی چند وقته فکر می کنم به شما ....علاقه دارم یعنی چون داشتید می رفتید مجبور شدم بگم یعنی من.... - بسه .. بسه خواهش میکنم معلومه چی دارید میگید ؟ -آره خوب من ... - نمیخواد تکرار کنید خانم اصلا ببینم شما چطور اسم این حس بچه گانه رو علاقه میزارید با بغض گفتم: نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 ولی حس من بچگانه نیست امیر علی داد زد: -خوا هش میکنم اصلا با خود فکر کردی چیه ما به هم میخوره که به خودت اجازه دادی این حرف رو بزنی بین من و شما خیلی تفاوته -من. ... علاقه من به اندازه ای هست که به خاطر تو آدم دیگه ای بشم - مگه میشه آدما عوض بشن گیریم هم که بتونید عوض بشید من دوست دارم با کسی همراه بشم که از اول مثل من باشه نه اینکه به خاطر من بشه یکی دیگه ، ببینید خانم مجد شما هیچ کدوم از معیار های من رو ندارید و مطمعن باشید هیچ وقت انتخاب من نیستید بهتره این موضوع رو فراموش کنید هرچند میدونم حس زودگذریه و خیلی زود فراموش میشه احساس کردم قلبم شکست تیکه های قلبم هرکدوم به طرفی پخش شد مگه من چ ی کم داشتم؟ من درسته حجاب کاملی نداشتم ولی دختر بی بند و باری هم نبودم یعنی اینقدر طوی ذ هنش منفور بودم که حتی اجازه نمیداد حرفم رو کامل کنم -ولی امیر... -خواهش میکنم ادامه نده راه من و تو از هم جداست الانم پاشو از اینجا برو تا کسی سر نرسیده نمیخوام کسی بفهمه خواهش میکنم یعنی از اینکه حتی با من دیده بشه خجالت می کشید و من سا
ده فکر می کردم عشقم رو می پذیره واقعا که ساده بودم با قلبی شکسته و غروری نابود شده به صورتش نگاه کردم یک لحظه ن گاهش توی نگاهم نشست . کلافه دستی به موهاش کشید و نگاهش رو ازم گرفت 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خواهش میکنم برو این ک ار درستی نیست که بیای و بی پروا به یه پسر بگی دوسش داری -من از سر ناچاری اومدم از سر اینکه می دونستم داری از کشور میری وگر نه اینقد خودم رو کوچیک نمی کردم -باشه ...باشه ولی فرقی در اصل موضوع نداره خواهش میکنم برو -باشه.. دوباره نگاهش کردم اینبار نگاهم نکرد تسبیح رو دوباره بین انگشتام فش ردم این میتونه تنها یادگارت برای من باشه پس بهت برش نمی گ ر دونم توی دلم زمزمه کردم: - خدا حافظ عشق من برای همیشه با گریه از دانشگاه خارج شدم به شدت بارون می بارید و من پیاده خیابونها رو می گشتم نمیدونم چقد گذشته بود که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم : -الو دریا کجای؟ - گیتی... من...نمیدونم کجام -چی میگی دریا مامانت داره دیونه میشه چرا گوشیت رو جواب ندادی میدونی چند بار بهت زنگ زدیم -نمیدونم متوجه نشدم -الان کجای با ماشینی یا پیاده -پیاده ... نمیدونم بزار بپرسم از خانمی که از کنارم رد می شد پرسیدم و آدرس رو به گیتی دادم خودم هم همونجا زیر بارون منتظر موندم تا برسه تقریبا یک ساعت طول کشید تا رسید: -وای دریا اینجا چرا موندی ؟ این چه حالیه داری ؟ بیا بیا سوار ماشین شو تمام بدم از سرما بی حس شده بود نه از سرما ی بارون بلکه از سرمای سردی امیر علی ، از سرمای شکست غرورم ، از سرمای دل شکستم، سرمای که هنوزم بعد از سالها وقتی به اون لحظه فکر می کنم تمام وجودم رو در بر می گیره با کمک گیتی سوار ماشین شدم و به طرف خونه رفتیم مامان بیچاره از دیدن حالم رو به سکته بود منم که قدرت حرف زدن نداشتم یک هفته تمام توی تب می سوختم و مامان و گیتی از من پرستاری می کردن وقتی حالم بهتر شد تمام ماجرا رو برای گیتی و مامان که حالا به لطف گیتی از همه چی باخبر شده بود توضیح دادم دیگه همه چی تموم شده بود فصل جدید و عاشقانه زندگیم به همین راحتی به پایان رسید بعد از اون روز فقط یکبار دیگه امیر علی رو دیدم اونم روز امتحان که البته مثل همیشه اون اصلا من رو ندید نویسنده : آذر_دالوند ادامه دارد
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 زندیگم وارد یه فصل دیگه شده بود از دریای همیشه شاد شیطون دیگه خبر ی نبود تنها دلخوشیم توی دانشگاه دوستی با مریم و شقایق و سحر بود که هیچ وقت تنهام نذاشتن و تمام تلاششون رو به کار گرفته بودن تا حالم رو خوب کنن ولی هیچ وقت موفق نشدن قلب زخم خوردم رو آروم کنن تنها جای دانشکاه که آرامش داشتم دفتر بسیج بود ساعتها توی اتاق سحر به اتاق امیر علی که الان اتاق شخصی دیگه ای بود زل میزدم روزها می گذشت و من داشتم پوست می ا نداختم ، با مفاهایم دینی زیادی آشنا شده بودم با سحر به جلسه های مذهبی زیادی می رفتم و سفر راهیان نور رو هرساله با عشق می رفتم سحر فارق التحصیل شد و من جای اون سرپرست بسیج خواهران شدم حالا یه دختر بسیجی چادری بودم یکی مثل همونهای که روزی تحقیر می کردم و خودم رو از اونا بالاتر می دیدم ولی فهمیدم که خیلی از من بالاتر بودن و چه اهداف بزرگی داشتن دختر ایدال خیلیها بودم و خواستگارهای زیادی داشتم ولی ع لار غم تلاش مادر و عزیز منم راه گیتی رو در پیش گرفتم و تصمیم نداشتم بدون عشق ازدواج کنم یا حداقل تا زمانی که این عشق رو در قلبم دارم نمی خواستم ازدواج کنم والان اینجا بعد از هفت سال رو به روی حرم نشستم کنم هرشب دعای کز دلم بیرون رود مهرت ولی آهسته میگویم خدایا بی اثر باشد که عمر من بعد از تو چه حاصل چه ثمر باشد... نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 زمان حال با صدای تقه های که به در می خورد به خودم اومدم ، نگاهم رو از گنبد طلای گرفتم و سمت درب اتاق رفتم: -بله بفرمائ ید؟ -ببخشید خانم فرموده بودید غذارو توی اتاق میل می کنید ناهار رو آوردم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم، از جلوی در کنار رفتم: -بفرمایید روی میز بچینید ممنونم بعد از خوردن ناهار برای نماز به حرم رفتم دوباره و دوباره از آقا آرامش خواستم همونجا با خودم عهد کردم تا برای همیشه این عشق رو کنار بزارم حداقل به خاطر مادرم تمام این هفته رو با راز و نیاز با خدا و امام رضا گذشت انرژی تازه ای گرفته بودم باید به زندگیم سرو سامون می دادم خدارو شکر طرحم رو گذرونده بود م و حالا از بیمارستان سپاه پاسداران ازم دعوت به همکاری شده بود البته به لطف سالهای که سرپرست بسیج دانشگاه علوم پزشکی بودم سرحال از یه سفر که تاثیر مثبتی هم توی روحیم داشت به خونه برگشتم البته دیگه خونه باغ عزیز نرفتم ، رفتم تا غمهای این چند ساله رو از دل مادر بیچارم پاک کنم مامان بادیدنم حسابی خوشحال شد : -وای دریا عزیز دلم رسیدن بخیر ، باورم نمیشه دوباره به خونه برگشتی شرمنده تر شدم از اینکه مادر رو تنها گذاشته بودم. بوسیدمش و گفتم: نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 سلام به روی ماهت عاطی گلی دلم برات تنگ شده بود عشقم از اینکه میدید بازم مثل قبل باهاش شوخی می کنم شوکه شده ب ود ولی سعی می کرد به روی من نیاره -بیا تو عزیزم بیا که حسابی به موقعه رسیدی میخواستم شام بخورم -آخ جون غذا دارم از گشنگی میمرم -پس بدو تا سرد نشده -ولی باید قبلش یه دوش بگیرم عادتم رو که میدونی تا دوش نگیرم چیزی از گلوم پایین نمیره -باشه عزیزم برو زودی بیا بعد از یه دوش که حسابی هم بهم چسبید و خوردن شام.دوتا چای ریختم و کنار مامان نشستم: مامان:خوب بگو بینم خوش گذشت سفر -عالی بود ، مگه میشه پیش امام باشی خوش نگذره ؟ حسابی جات رو خالی کردم -ممنون عزیزم انشالله بزودی دوباره با هم میریم -حتما -حالا چکاره ای ؟ -فردا میرم بیمارستان باید شروع به کار کنم -مطب چی نمیخوای مطب بزنی -نه نمیخوام زیاد وقتم درگیر بشه میخوام وقتم رو برای تخصص بزارم -کار خوبی می کنی هر کمکی لازم بود فقط به خودم بگو -چشم -بی بلا دخترم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 با لبخند خیره صورتم شد ، عشق رو تو ی چشماش می دیدم خیلی خوشحال بود که بعد از چند سال به خونه برگشتم دستاش رو تو ی دستم گرفتم آروم بوسه ای روی دستاش نشوندم : -ببخش مامان خیلی اذیتت کردم این چند سال اشک از چشماش جاری ش د: -من از ت دلگیر نبودم که بخشم من اگه حرفی هم میزدم برا ی خودت بود ولی اشتباه کردم الان میگم تصمیم با خودته تو حق داری برای زندگیت تصمییم بگیری - قربونت برم دوباره دستاش رو بوسیدم یهوی انگار یاد چیزی بیفته گفت : -آخ اگه بدونی چی شده ؟ با تعجب از حرکت ناگهانیش گفتم : -چی شده؟ -وای دریا گیتی داره ازدواج میکنه از جا پریدم و با داد گفتم : - چی؟با کی؟پس چرا به من چیزی نگفت دیروز باهاش حرف زدم -من بهش گفتم بهت نگه میخواستم سوپرایزت کنم - واقعا هم سوپرایز شدم ،حالا کی هست این آقا داماد آهی کشید و گفت: -ب ا لاخره به مراد دلش رسید با آوش شوک زده گفتم : - آوش ؟ مگه با کسی دیگه ازدواج نکرده بود؟ -چرا ظاهرا چند سال بعد ازدواجش زنش
برای همیشه ترکش کرده و رفته -پس این همه وقت کجا بوده چر ا الان بعد این همه سال؟ - چی بگم خودت که گیت ی رو می شناسی ظاه را این چند سال چند بار سراغ گیتی اومده اما گیت ی هر بار ردش کرده دوباره تعجب کردم چرا گی تی بعد این همه عشق ردش کرده و چرا الان بعد این همه سال قبولش کرده فکرم و به زبون آوردم مامان:مثل اینکه آوش بعد جدا شدن از زنش به طور اتفاقی با گیتی روبه رو میشه بیچاره آوش اصلا از عشق گیتی خبر نداشته وقتی دوست نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آوش اصلا از عشق گیتی خبر نداشته وقتی دوست مشترکشون میگه گیتی این همه سال به خاطر اون ازدواج نکرده میاد سراغ گیتی ولی گیتی هر بار به خاطر اینکه نمیتونه بچه دار بشه ردش می کنه شوک بعدی بهم وارد شد: -چی ؟ چرا بچه دار نمیشه؟ دوباره اشک به چشمای مام ا نم نشست : ماما:چند وقت پیش که یه مشکلی براش پیش میاد آزمایش میده و مشخص میشه که نمیتونه بچه دار بشه البته قطعی نیست احتمال کمی برای درمان وجود داره ولی نخواسته زندگی آوش خراب بشه برای همین بدون اینکه به ما بگه همیشه رد ش می کرده -پس الان چی شده که ب ا لاخره قبول کرده؟ -انگار وقتی آوش متوجه می شه که گیتی به چه دلیل ردش می کنه سراغ گیتی میاد و بهش میگه من از زن اولم دوتا بچه دوقلو دارم یه پسر یه دختر که قرار بعد هفت سال یا ش اید هم زودتر بیارم پیش خودم گیتی هم وقتی این رو می شنوه و میفهمه آوش بچه داره قبول میکنه باهاش ازدواج کنه -آه مامان با اینکه خیلی دیر شده ولی بازم خدارو شکر که گیتی سرو سامون میگیره انشالله خوشبخت بشه -الهی آمین روز بعد با گیتی تماس گرفتم حسابی خوشحال بود که بعد این همه سال قراره به وصال عشقش برسه از ته دل برای این خوشحالیش خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم روز اول کاری بود ، خودم رو به بیمارستان رسوندم بعد از آشنای با همکاران مشغول به کار شدم کارم برای روز اول زیاد سنگین نبود . محیط کاری رو دوست داشتم بیشتر به این خاطر که با روحیم سازگار بود چند روز بعد آوش و گیتی به عقد هم در اومدن ، آوش مرد جا افتاده و می شد گفت خوش هیکل و خوش چهره ای بود گیتی بیچاره حق داشت که اینطور عاشقش شده بود چشمهای بی نور گیتی حالا از عشق برق میزد کاملا معلوم بود که شادابی به زندگیش برگشته بازم خدا رو شکر کردم نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 چند ماه بعد هم با گرفتن یه چشن کوچیک رفتن سر خونه زندگیشون این چند ماه حسابی توی بیمارستان جا افتام و دوستای جدیدی پیدا کردم بهترین دوستم زهرا بود زهرا هم مثل من بیست و شیش سال داشت و پزشک عمومی بود که الانم کنارم نشسته و داره برام از اومدن دکتر جدید حرف میزنه: زهرا:میگم دریا فهمیدی چی شد ؟ -نه چی شد؟ - وا پس من دو ساعته دارم چی میگم دکتر کشکولی هست که قراره برگرده شهر خودش ؟ - کشکولی ؟؟؟ -وای حواست کجاس دختر متخصص مغز و اعصاب رو میگم - آها ،...خوب؟ -میگن قراره فردا یه دکتر جدید بیاد جاش -خوب طبیعیه پس می خواستی کسی نیاد جاش -نه دیونه ولی میگ ن طرف پسر جونیه حدود سی دوسه سال -خوب بازم عجیب نیست -اه بی ذوق بابا مجرده همه دخترای بخش خودشون رو آماده کردن بیاد بگیرشون تو چرا اینقد بی احساسی همینه که هنوز شوهر نکردی ترشیدی ور دل من خودکارم رو سمش پرت کردم: - گمشو بابا مگه من مثل تو هولم -من کجام هوله فقط نمیخواستم بترشم اینه که مخ پسر عموم رو زدم اومد گرفتم بعد هم خو د ش کلی به حرف خو د ش خندید سری با تاس فم براش تکون دادم و مشغول نگاه کردن به پرونده رو به روم ک ردم شدم دوباره صداش بلند شد: -ببین دریا نمیخوای بیشتر فکر کنی طرف تخصصش رو خارج گرفته ها -بابا تو بزار بیاد شاید زن داش ت -نه خله بچه ها آمارش رو گرفتن تازه از خارج برگشته زنم ند اره راضیه رو که میشناسی منشی ریی س بیمارستان عکسشم دیده گفت به چشم برادری هلویه برا خودش -خدا خفت نکنه زهرا نم ی گی کسی ب شنوه ؟ بابا خوبه تو شوهر کردی و بچتم توی راهه وگرنه الان منم باید برات دنبال شوهر می گشتم دوباره خندید و گفت نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 کسی هم نه مگه تو ،تو اگه از این عرضه ها داشتی الان خودت سینگل و ترشیده نبودی بزار این دکی خودمون ب یا د برات جورش می کنم گارد گرفتم تا دوباری چیزی سمش پرت کنم که با خنده از اتاق خارج شد. پوفی کشیدم و کلافه باخودم گفتم: - دیونه است بدبخت شوهر ندیده در حالی که سرش رو از لای در داخل داده بود گفت: -بدبخت منکه شوهر دارم تو شوهر ندیده ای نیم خیز شدم که برم سمتش بازم پا به فرار گذاشت اون روز با دیونه بازی های زهرا گذشت البته باید بگم این دیونه بازیاش حسابی برای من خوب بود و تا حدودی از دپرسی بیرونم آ ورده بود روز بعد در حالی که کلا ورود دکتر جدید خارج رفته رو فراموش کرده بودم وارد بیمارستان شدم وارد اتاق که شدم از زهرا خبری نبود : -یعنی نیومده ؟نه بابا این دختر اگه رو به موت هم باشه میاد یهوی یاد باردار بودنش افتادم و با ترس از ذهنم گذشت نکنه اتفاقی براش افتاده سریع گوشیم رو از کیفم خارج کردم و بهش زنگ زدم،بعد از چند بار زنگ خوردن صدای پچ پچش رو شنیدم: -الو دریا کجای ور پریده؟ -توی اتاق تو کجای چرا آروم حرف میزن ی ؟ -اه دیونه مگه دیروز نگفتم قراره دکی خارجیه بیاد الانم همه جم شدیم سالن اجلاس تا با حضرت آقا آشنا بشیم تو هم زود خودت رو برسون با دست به پیشونیم کوبیدم کلا فراموش کرده بودم چادرم رو مرتب ک ردم و سمت سالن رفتم همین که به سالن رسیدم شخصی رو دیدم که داشت از پله ها بالا می رفت وقتی روی صن قرار گ رفت و سمت جمع برگشت گوشه های چادر از دستم ها شد و روی زمین افتاد -امیر....علی 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 از زبان امیر علی وقتی چرخهای هواپیما با زمین برخود کرد حس آرامشی تمام وجودم رو پر کرد چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم ب ا لاخره غربت تموم شد و بعد از چند سال برای همیشه به کشورم برگشتم و خدا میدونه این چند سال دوری چقدر برام سخت گذشت ولی همینکه فکر میکردم برمیگردم و به کشورم خدمت میکنم آرومم می کرد بعد از گرفتن چمدو ن و بارم بی صبرانه سوار اولین تاکسی شدم و آدرس خونه بی بی گل رو دادم دستم رو روی زنگ گذاشتم و هر چند ثانیه یه زنگ میزدم صدای اعتراض آمیز بی بی به گوشم رسید: -صبر کن ای بابا چه خبرته امون بده در که به رو م باز شد و بی بی رو با اون چادر گل گلیش بین در دیدم دلم از خوشی لرزید: -الهی من قربونت بشم بی بی چند ثانیه شوک زده بهم خیره شد بعد کمکم محبت جای خودش رو به ت عجب توی چشم اش داد: -امیرم خودتی؟برگشتی عزیز بی بی در حالی که دستهام رو برای به آغوش کشیدنش باز می کردم گفتم : -اره بی بی امیرت برگشته دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم بغلم کرد و گفت: -خوش اومدی ، خوش اومدی خدارور شکر که نمردم این روز رو دیدم با اخم ساختگی جواب دادم: -اه بی بی انشالله سالهای سال سالم و سلامت سای ه ا ت بالا سر من باشه -تو خودت سایه سری پسر ،بیا تو بیا پ
سرم وارد حیاط همیشه با صفای خونه شدم هیچی تغییر نکرده بود همون حوض که داخلش با رنگ آبی رنگ شده بود همون گلدونها با گلهای قرمز دور حوض همون تخت کنار حوض همون حیاط آب جارو شده وای که چقدر دلم برای بی بی و ا ی ن خونه که حس آرامش به آدم میداد تنگ شده بود چمدون م رو داخل اتاق گذاشتم و دوباره به حیاط برگشتم 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 روی تخت نشستم و چشم ام رو با آرامش بستم چقدر حس خوبی دارم از اینکه برگشتم خدا رو شکر با صدای لخ لخ دمپای بی بی که سینی به دست از پله ها پایین می اومد چشم باز کردم و سینی رو از دستش گرفتم: -آخه تو چرا زحمت می کشی بی بی ، بیا بشین خودت رو اذیت نکن -اذیت کجا بود پسر نبینم از این حرفا بزنی من جون میگیرم برای پسرم چای بیارم عطر چای رو به ریه هام کشیدم: -اخ که بی بی چقدر دلم برای این چای های عطریت تنگ شده بود اصلا بوی زندگی میدن خندید و گفت: - نوشجانت پسرم بخور -بی بی پس رقیه خانم کجاست چرا تنهای؟ -پیش پای تو رفت خرید خدا خیرش بده خیلی هواسش بهم هست زن بیچاره نمیزاره دست به سیاه سفید بزنم -آ ی بی بی منظورت از سیاه سفید چیه منکه میدونم شما بیکار نمیمونی دوباره خنده ای کرد و گفت: -نه مادر مگه میزاره همش میگه آقا امیر علی گفته بی بی چکار نکنه و فلان نکنه -به به لازمه یه تشکر ویژه داشته باشم از رقیه خانم خدا خیرش بده انگاری کامل حرفام یادش بوده -آره عزیزم خیلی مواظبم بود بیچاره کسی رو هم که نداشت پیشش بره اینه که همیشه کنارم بود و هیچ وقت تنها نبود نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 دستم رو گرفت و ادامه داد: -ممنون پسرم که ازش خواستی بیاد پیش من بمونه خدا انشالله حفظت کنه خدا ازت راضی باشه همیشه حواست بهم بوده دستش رو بوسیدم: -این چه حرفیه بی بی وظیفم رو انجام دادم تاج سری به مولا -زبون نریز بچه ... با صدای در حرفش رو قطع کرد رقیه خانم بود که با کیسه های دستش وارد حیاط شد با دیدن من اونم متعجب شد ولی چیزی نگذشت که با لبخند به سمتم اومد به احترامش بلند شدم و کیسه ها رو ازش گرفتم: -سلام رقیه خانم زحمت کشیدید -سلام مادر رسیدن به خیر خوش اومدی چه زحمتی رحمته بفرما شما خودم میبرم -نه مگه من میزارم دیگه اجازه تعارف بیشتر بهش ندادم و کیسه ها به آشپزخونه بردم. بعد ریختن یه چای برای رقیه خانم به حیاط برگشتم با خجالت دستی به گونه زد و گفت: -خدا مرگم بده شما چرا پسرم شما خسته ای خودم می ریختم -خدا نکنه کاری نکردم بعد خوردن چای شروع کردم به تعریف از این چند سال که اونجا بودم -بی بی جان خلاصه اینکه کار خاصی اونجا نداشتم جز دانشگاه رفتن و کار کردن ا ز صبح که دانشگاه بودم بقیه روزها هم کار می کردم با اینکه زندگی توی همچین محیط های با روحیم سازگار نبود ولی مجبور بودم بسازم ، دیگه خدا رو شکر گذشت نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بی بی:همین فقط کار کردی درس خوندی منو باش منتظر بودم با عروس بیای بلند خندیدم و گفتم: -وای بی بی خیال داشتی برات عروس خارجی بیارم ؟ آخه به من میاد زن خارجکی بگیرم ؟ -چه میدونم مادر گفتم ب ا لاخره تو هم دل به یکی می بندی منم به آرزوم میرسم بعد با تعجب پرسید: -یعنی اونجا دختر ایرانی نبود بگیری مادر؟ دوباره به نحوه سوال پرسیدن سادش خندیدم: -چرا بی بی بود ولی میدونی که من دوس دارم با چطور دختری ازدواج کنم هوووم ؟ -خوبه پس خودم باید برات آستین بالا بزنم بزار بینم چه کار میکنم برا ت -وای عزیز بزار برسم عرقم خشک بشه خودم برات عروس میارم شما نگران نباش دستش رو مشت کرد جلوی دهنش: -وا دوره ما یه حیای بود خجالتی بود بچه سرت رو بنداز پایین خجالتم خوب چیزیه اه اه میگه خودم عروس برات میارم منو رقیه خانم شروع کردیم به خندیدن رقیه خانم:بی بی دیگه اون دوره تموم شد الان خودشون انتخاب میکنن بی بی:بلا به دور چه دوره ای شده روی موهای حنایش رو بوسیدم: -الهی قربونت برم بی بی من مال هر دوره ای باشم باید شما برام دختر تایید کنی تا ازدواج کنم با لبخندی گفت: -شوخی میکنم پسرم از خدا خوشبختی تو رو میخوام ،میخوام اول دل ببندی بعد ازدواج کنی ازدواج با عشق خوبه ،خوبه دلت پی جفتت باشه -ممنون بی بی عزیزی بلند شدم رو به دوتاشون گفتم: نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 حالا اگر این خانمهای مهربان به من اجازه بدن یه کم بخوابم بی بی:برو مادر برو استراحت کن حالا تا شام خیلی مونده -نه بی بی زودتر بیدارم کنید باید نماز بخونم -باشه پسرم برو روی تختم دراز کشید و چشم ام و بستم با اینکه خسته بودم ولی ذهنم درگیر بود درگیرآینده باید در اولین فرصت برم سراغ مجوز و کارهای مطب چند روز بعد که حسابی استراحت کردم سراغ کارهای مطب رفتم تقریبا یک هفته دوندگی برا گرفتن مجوز داشتم بر عکس تصورم کارها زود انجام شد و موفق به گرفتن مجوز شدم نزدیک به خونه بی بی توی ساختمان پزشکان تونستم مطبی اجاره کنم تقریبا چند هفته ای از شروع به کارم در مطب می گذشت که تصمیم گرفتم به دیدن استاد کشکولی برم استاد دوران دانشگاهم که البته راهنمای درسیم برای گرفتن تخصص بود با تقه ای وارد اتاقش شدم -سلام استاد مهمان نمیخواید بلند شد و آغوشش رو برام بازکرد : -به به ببین کی اینجاست امیر علی فراهانی بهترین دانشجو مردانه بغلش کردم : -شما لطف دارید دکتر -بیا بیا بشین بینم چطور شده یاد ما افتادی -این چه حرفیه دکتر ؟ من همیشه به یاد شما بودم ،تازه اومدم چند هفته ای میشه -آی پسر چند هفته است اومدی بعد الان میای دیدن من با شرم سرم رو پایین انداختم و جواب دادم: -شرمنده ام دکتر میدونید که من چقد ر عجولم سراغ کارای مطب بودم ببخشید دیر خدمت رسید م -شوخی کردم پسر خوش اومدی پس به سلامتی مطب زدی -آره با اجازتون نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آفرین پسر احساس آرامش دارم از داشتن همچین شاگردی خندید و گفت: -البته الان دیگه ماشاءالله خودت استادی -نفرمایید دکتر من همیشه شاگرد شما هستم -زنده باشی پسر ،حالا چطور شد که اومدی دانشگاه چرا مطب نیومدی ؟ -والا دیگه گفتم تا بعد ظهر دیر میشه میخواستم زودتر ببینمتون -خوب شد زود اومدی منم دیگه رفتنیم با تعجب گفتم: -کجا؟ -دارم برمیگردم شیراز - واقعا دکتر چرا اتفاقی افتاده ؟ -نه پسرم حقیقتا دیگه خسته شدم دیگه پیر شدم دوس دارم آخر عمری توی ولایت خودم باشم - انشالله که سالهای سال سایه ی شما بالا سر ما باشه ،ولی استاد پیر کجا بود ماشاءالله هنوز جوانید -نه پسر دیگه پیر شدیم رفت .خوب حالا بگو بینم بیمارستانی جای دعوت به کار نشدی؟ -نه هنوز -خوبه من یه پیشنهاد دارم برات -خیره انشاءالله -خیره عزیزم راستش توی بیمارستانی که کار می کردم هنوز نتونستن کسی رو برای جای گزین کردنم پیدا کنن اگه اشکالی نداره تو رو معرفی کنم -نه استاد چه اشکالی اتفاقا خوشحال هم میشم چرا که نه -باشه پس مدارکت رو بفرست به ایمیلم تا به رییس بیمارستان نشون بدم بعد خبرت میکنم -چشم استاد نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 وقتی به خونه برگشتم رزومه درسی و کاریم رو برای استاد ایمیل کردم چند روز بعد دکتر تماس گرفت و گفت که با کار کردنم توی بیمارستان موافقت شده و از هفته بعد باید مشغول به کار بشم یک هفته گذشت و امروز برا معارفه باید به بیمارستان امام میرفتم خودم رو توی آینه نگاه کردم موهام رو مثل گذشته یکطرفه مرت ب کردم به دلیل لطیف بودن زیادی چ ند تار روی پیشونیم ریخته شد کمی
عطر بین ریشهای کوتاه و مرتب شدم کشیدم پیراهن کر مم رو به همراه کت و شلوار مشکیم پوشیدم مقداری عطر به لباسم زدم خوب شد با یه بسم الله به سمت بیمارستان حرکت کردم همه دکترها توی سالن اجلاس جم شده بودن برای معارفه البته نه اینکه جلسه برای من باشه بلکه برای قدر دانی از دکتر کشکولی بود حالا ای ن وسط هم من رو به بقیه به عنوان جایگزین دکتر معرفی می کردن بعد از تقدیر از دکتر از من خواستن به روی صن برم و خودم رو معرفی کنم از زبان دریا -نه....باورم نمیشه....امیر علی اینجا چکار میکنه ؟ مات شخص رو به روم شده بودم هنوزم باورم نمی شد خدایا یعنی درست میبینم ؟ این امیر علیه ؟ خدای من با صدای صحبتش به خودم اومدم: -با سلام من امیر علی فراهانی هستم متخصص مغز و اعصاب از دانشگا ه بین المللی روسیه دکتر کشکولی ا ین لطف رو به من داشتن و بنده رو به اعنوان جایگزن خودشون معرفی کردن امیدوارم که بتون م اینجا در این مکان مقدس خدمتی به کشورم کرده باشم خودش بود پس اشتباه نمی دیدم آروم عقب عقب در حالی که همچنان چشمام مات صورتش بود از سالن خارج شدم و خودم رو به اتاقم رسونم دستی به گونم کشیدم خیس اشک بود یکدفه احساس کردم قلبم آتیش گرفت -خدای من امیر علی برگشته الان اینجا نزدیک به من با دست همه برگه های روی میزم رو پرت کردم -ولی چرا الان ؟ها چرا الان که من تصمیم داشتم فراموشش کنم ؟چرا؟ چرا؟ چی رو میخوای ثابت کنی ؟ چرا اوردیش جلو چشم من ؟ سر خوردم روی زمین سرم رو روی زانوهام گذاشتم: -خدایا چرا ؟مگه چه گناهی کردم که اینقد باید عذاب بکشم ؟ حالا من چطور ببینمش ولی مال من نباشه باز باید بشینم نگاه اش که اصلا به من نیست رو ببی نم ؟ آخه چرا بین این همه دکتر باید امیر عل ی بیاد جای دکتر کشکولی ؟ چرا؟چرا ؟ حالا من باید چکار کنم چکار ؟ نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 با عجله بلند شدم و وسایلم رو جم کردم فعلا باید از اینجا برم امیر علی نباید من رو ببینه باید برم باید فکر کنم بعد از رد کرد ن چند روز مرخصی و خبر دادن به مامان سمت خونه عزیز حرکت کردم باید فکر کنم ببینم چکار کنم داغون به خونه عزیز رسیدم با دیدن آشفتگی حالم و چشمای سرخم نگران پرسید: -دری ا عزیزم چی شده دخترم چرا اینقد داغونی با گریه خودم رو توی بغلش انداختم: -عزیز دارم میمیرم عزیز دارم دیونه میشم چرا اینطور میشه همش چرا آخه؟ -چی شده مادر جون به لبم کردی بگو چی شده برای عاطفه اتفاقی افتاده ؟ -نه عزیز خودم داغونم خودم دارم جون میدم دستم رو گ ر فت و کمکم کرد روی مبل بشینم لیوانی آب به سمتم گرف ت : -ب ی ا این رو بخور کمی آروم بشی بعد بگو چی شده آب رو سر کشیدم و گفتم: -عزیز امیر علی برگشته -کی اومده؟کجا دیدیش ؟ -نمیدونم چه وقت اومده امروز اومده بود بیمارستان قراره همونجا کار کنه -خوب حال تو چرا اینه ؟ مگه همیشه نمی خواستی ببینیش ؟ -ولی عزیز الان دوس ندارم من داشتم فراموشش می کردم ب ا لاخره بعد این همه سال تونسته بودم با خودم کنار بیام چرا الان اومد ؟ -حتما خیری توشه دخترم تو که از کارای خدا خبری نداری -چه خیری عزیز ؟ چه خیری ؟ اونکه منو ن میخواد حتما خدا آ وردش بازم منو عذاب بده تا با بی محلیاش دوباره خوردم کنه -کفر نگو بچه خدا هیچ وقت بد بندش رو نمیخواد توی هرکارش خیری هست خودت رو جمع کن و به خدا توکل کن هرچه خیره پیش میاد یا علی بگو و خودت رو آروم کن -ولی عزیز من دیگه نمیرم نمیخوام بازم ببینمش -چی میکی دختر یعنی اینقد ضعیفی تو باید با واقعیت های زندگیت رو به رو بشی میفهمی نویسنده : آذر_دالوند ادامه دارد
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ مادرها در همه موارد نظر دخترهایشان را جویا می‌شوند؛ بنابراین می‌توان از خواهرشوهر به عنوان مشاور مادرشوهر یاد كرد؛ پس وجود یك رابطه خوب بین عروس خانواده و خواهرشوهر در تحكیم پیوند عاطفی‌ای كه بین عروس و خانواده شوهر ایجاد می‌شود، می‌تواند تأثیرگذار باشد. اگر یك رابطه خوب، سالم و دوستانه با خواهرشوهرتان داشته باشید در ایجاد یك ارتباط خوب با سایر اعضای خانواده شوهر موفق‌تر خواهید بود و بالعكس. به عبارت دیگر خواهرشوهر به‌عنوان یك عضو كلیدی در خانواده شوهر اگر بخواهد، می‌تواند تنش‌ها را كاهش دهد، اسباب صلح را فراهم كند و برعكس می‌تواند فضای ارتباطی زوج جوان را تنش‌زا كند. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• ❤️ با والدین مهربان باشیم در روایات هست: کسی که عاق شد هر کاری که میخواهد بکند هر خیر و نیکی که می تواند بکند اما هیچ فایده ای برای او ندارد خیلی باید مواظب باشیم که عاق والدین نشویم، عاق والدین یعنی احترام و اطاعت و مهربانی با والدین نداشته باشیم
♥️🍃🍃♥ 💫 این جملات را هرگز به همسرتان نگویید! از زنان غرغرو خوششون نمیاد. این جملات چه از زن شنیده شود و چه از مرد، شکننده است: ما هیچوقت بیرون نمی رویم. همه به من بی محلی می کنند. می خواهم همه چیزرا فراموش کنم. خیلی خسته ام، هیچ کار نمی توانم بکنم. خانه همیشه کثیف است. هیچ کس دیگر حرف مرا گوش نمی دهد. من در این خانه ارزشی ندارم، فقط یک کارگرم. دیگر دوستم نداری. من که از تو خیری ندیدم. تو گولم زدی، خواستگاران زیادی داشتم. حرف هایت برای من دیگر ارزشی ندارد. زن زیاد است، از تو بترها هم وجود دارد. نمی خواهی برو طلاقت را بگیر. حوصله ات را ندارم. من طلاق می خواهم، از تو متتنفرم. در خانه پدرت به تو چیزی یاد ندادن. عجب آدم زبان نفهمی هستی. خرت که از پل گذشت، دیگر ما را آدم به حساب نیاوردی. تو هیچی نداشتی، من تو را به اینجا رساندم. حیف خوبی، حیف از این همه زحمت و تلاش، تو لیاقت نداری، لیاقت تو همین است. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 نه نمی فهمم عزیز نمیتونم سرم رو نوازش کرد و گفت: - میتونی عزیزم من میدونم میتونی تو دختر قوی بودی و هستی باید بتونی تو باید به ا ون چیزی که خدا برات خواسته رو در رو بشی دوباره شروع کردم به هق هق -اگه بازم عاشق تر شدم چی؟اگه بازم دیونه شدم؟اگه بازم پسم زد چکار کنم ؟ ای ن بار دیگه جون میدم عزیز -دیگه قرار نیست تو ب ری جلو که پست بزنه میفهمی دریا تو باید بتونی خودت رو کنترل کنی تو میدونی اون تورو دوست نداره عاشقت نیست تو باید با این باور جلو بری و نزاری بازم داغون بشی هوووم باشه؟ -یعنی شما فکر مکنی میتونم عزیز -بله که میتونی پاشو پاشو دیگه نمیخوام با این حال و روز ببینمت پاشو برو خود رو سر و سامون بده بیا ناهار بخور بعد از خوردن ناهار به اتاق همیشگی و صندلی همیشگی پناه بردم پرده اتاق رو کنار زدم و روی صندلی روبه روی پنجره نشستم به باغ خیره شدم چرا اومدی امیرعلی ؟اومدی بازم خزون جونم بشی ؟ ته دلم انگار خوشحالم از اومدنت ولی عقلم میگه بازم نابودم میکنی کاش مهربونتر شده باشی کاش اصلا چرا دارم بازم به خودم امید میدم نه اینبار نباید ببیازم باید بتونم باهات کنار بیام باید منم مثل خودت بی توجه باشم آره درستش هم همینه قسم میخورم دیگه باهات چشم تو چشم نشم که بازم عاشقتر بشم تا جای که بتونم ازت دور میمونم که اصلا من رو نبینی از زبان امیر علی چند روزی از شروع کارم در بیمارستان می گذشت خدا رو شکر همه چی روی روال بود و تونسته بودم بین مطب و بیمارستان تعادل برقرار کنم در هفته چهار روز باید بیمارستان می رفتم که بیشتر صبح بود غروب هم مطب می رفتم 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 رقیه خانم همچنان کنار بی بی بود اوالایل فکر کرده بود حالا که برگشتم ردش می کنم تا بره ولی با شرایط کاری که من دارم و با توجه به تنها بودن خودش تصمیم گرفتم هنوزم بمونه کنار بی بی تا تنها نباشه بی بی هم که قربونش برم کمر ه مت رو بسته و داره دنبال زن برا من میگرده دیونم کرده میگه خوب نیست پسر تو این سن عز ب باشه دیگه باید زن بگیری کوتاه بیا هم نیست البته خودم هم بی میل نیست به نظرم دیگه وقتشه ولی خوب منم دوست دا رم مثل هر انسان دیگه ای با عشق ازدواج کنم بی بی م عت قده عشق بعد ازدواجم به وجود میاد ولی من دوس دارم قبل ازدواج دل ببندم از زبان دریا مشغول مطالعه پرونده یکی از بیمارا بودم که توی کما بود با صدای زهرا نگاه از پرونده گرفتم : -دریا این چند روز کجا بودی ؟ -مرخصی گرفتم یه کاری برام پیش اومده بود -اون روز که بیمارستان بود ی یهوی کجا غیبت زد؟ -گفتم که مربوط به همون کاره باید میرفتم - اهمم ... پس دکی جون رو ندیدی ؟ دلم لرزید : -چطور واسه چی؟ -باید ببینیش چه آقای به جای برادری همه چی تموم مودب با سواد چشم پاک باو ر ت میشه دخترای بخش خودشون رو کشتن این چند روز حتی نگاهشم بالا نمیاد یه نگاه کوتاهی بهشون بندازه پس هنوزم نگاهت به سنگ فرشه ب رادر بسیجی یه لحضه همون دریای شیطون چند سال قبل توی وجودم زنده شد ، کاش اذیتش کنم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 به خودم اومدم لبم رو گزیدم -دریا زشته دیگه بزرگ شدی بیخیال اون کارای بچه گانه شو پوووف کلافه ای کشیدم دوبار ه حواسم رو به زهرا دادم: -آره داشتم می گفتم خلاصه خیلی آقاست امروزم قراره به بخش خودمون بیا د بیا ببینش -من ببینمش که چی بشه ؟ -هیچی محض اینکه یه جیگر دیده باشی -وای دست از این خل بازیات بردار زهرا من چکار پسر مردم دارم استغفرالله -اه جم کن بابا انگار چی شده توبه میکنه لبخندی به لحن حرصیش زدم و گفتم: -خوب حالا حرص نخور ب ا لاخره این جیگر رو می بینم هه نمیدونست این جیگر مودبشون چه به سر من دیونه آوره و چندین ساله برای من آشنا ترینه با تقه ای که به در خوررد از افکارم جدا شدم : -سلام خانم مجد دکتر فراهانی اومدن و میخوان وضعیت عمومی بیمار اتاق صد دو رو بدونن هری دلم ریخت هول شدم حالا چکار کنم ؟ زهرا: ب ا لاخره اومد بدو برو که چشم و دلت از دیدن جیگر روشن بشه بلکه ط لسم نگاه اون و بخت تو هم باز شد شوهر کردی رفت زهرا همینطور لودگی می کرد و از حال داغون من خبر نداشت راهی نبود باید می رفتم ولی ترجیح دادم فعلا من رو نشناسه با همین فکر ماسک زیر چونم رو روی صورتم کشیدم و با ب ر داشتن پرونده بیمار به سمت اتاق صد و دو حرکت کردم نزدیک در مکثی کردم و خودم رو به تخت رسوندم هنوز امیر علی به اتاق نیومده بود بعد از یه معاینه کلی از وضع یت عمومی بیمار منتظر اومدن امیر علی شدم به همرا چند پرستار خانم وارد اتاق شد ، لحظه ای حس حسادت توی وجودم شع
له کشید ولی وقتی نگاه به زمین دوخته ی امیر علی رو دیدم دلم آروم شد با استرس سلام دادم : -سلام آقای دکتر نگاه کوتاهی انداخت و... 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 سلام کرد: -سلام خانم ، دکتر مجد نیومدن ؟ هول شدم اسمم رو گفت یعنی می شناسه ؟نه بابا از کجا بشناسه منکه اسم کوچیک م ثبت نشده این همه آدم فامیلشون مجده -خودم هستم در خدمتم -ببخشید نمیدونستم،میخواستم وضعیت عمومی بیمار رو بدونم -بله...از لحاظ عمومی مشکلی ندارن ضریب ه وشیش ون هم خوبه دکتر کشکولی علت کما رو شوک عصبی یا ترس تشخیص دادن پرونده رو سمتش گرفتم : - اینم پرونده پزشکیشون -ممنون دستش که برای گرفتن پرونده جلو اومد خاط ر ه گرفتن دستش توی ذهم زنده شد و لبخندی روی لبم نشست ،خوبه که ماسک دارم و لبخندم رو نمی بینه بعد از مکث کوتاهی پرونده رو گرفت و مشغول بررسی شد منم گوشه ای ایسادم تا کارش تموم بشه تمام وقت با دل و نگاهم در جدال بودم تا نگاه م سمتش نره وقتی برای گرفتن پرونده دستم رو سمتش گرفتم بازم متوجه مکث چند لحظه ایش شدم با بی خیالی شونه ای بالا انداختم و بعد از انجام کارها از اتاق خارج شدم: -خدا رو شکر امروز به خیر گذشت **** از زبان امیر علی امروز باید برای دیدن بیماری که یکماه توی کماست به بیمارستان میرفتم وقتی سراغ پروند بیمار رو گرفتم گفتن که پرونده دست پزشک عمومیه بخشه و کارههای عمومی بیمار با خانم دکتر مجده اسم مجد برام آشنا بود ولی با خودم گفتم : بیخیال توی این کشور مجد زیاده اینم یکیش حتما که نباید اون مجد باشه -بلا به دور خدا هم نکنه اون باشه به سر پرستار بخش گفتم که باید مجد رو ببینم -بله دکتر بزارید الانم میگم بیان -تا شما خبرشون می کنید منم سری به بقیه بیمارا میزنم لطفا بگید توی اتاق منتظر باشن تا برسم خدمتشون -بله چشم -ممنون بعد از سرکشی به بقیه بیمارا به سمت اتاق صد و دو رفتم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 جواب سلام دختر چادری که توی اتاق بود رو دادم و سراغ دکتر مجد رو گرفتم که گفت خودم هستم خیالم راحت شد که اون مجد نیست بعد از اینکه اوضاع بیمار رو توضیح داد پرونده رو سمتم گرفت چشمم به تسبیح فیروزه دور دستش افتا چقدر آشنا بود از خودم پرسیدم - یعنی این همون تسبیح منه؟ - نه بابا دیونه شدی تسبیح تو چرا باید دست این خانم باشه ؟ بیخیال افکارم شدم و پرونده رو گرفتم بعد مطالعه وقتی خواستم پس بدم دوباره چشمم به تسبیح افتاد درست تسبیح فیروزه زیاده ولی مگه چندتا تسبیح فیروزه هست که نگین کوچیک انگشتر پدر من به ریشه هاش وصل باشه؟ با فکری درگیر از اتاق خارج شدم از زبان دریا عقلم سدی از تمام لحظه های خورد شدن و نادیده گرفتن جلوی دل بیقرارم کشیده بود و همین سدها باعث شده بود بعد از گذشت یکماه هنوزم به امیرعلی نگاه نکنم حتی وقتهای که کنارم بود و صداش آتیش به دل بیچارم می کشید همه چی خوب پیش می رفت و من برا ی پنهان کردن خودم موفق بودم تا روزی که دکتر خوشنام دوست امیر علی و البته معاون رییس بیمارستان من ر و به دفترش احضار کرد با تقه ای وارد اتاق شدم: -سلام دکتر کارم داشتید -بله بفرمایید بشینید جلوش نشستم شروع کرد به صحبت: -راستش خانم مجد آقای فراهانی یه درخواستی از شما داشتن ولی روشون نشد شخص ا به شما بگن اینه که از من خواستن بهتون بگم نویسنده : آذر_دالوند ادامه دارد
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بیخیال تفکراتی که می رفت تا به ذهنم هجوم بیاره گفتم: -بله دکتر درخدمتم خیره انشاللهء - انشالله که خیر باشه ،راستش رییس بیمارستان تصمیم داره آقای فراهانی رو برای یه سری تحقیقات به ماموریت بفرستن ولی متاسفانه مادر بزرگ ایشون بیمار هستن و بنا به دلایلی حاضر ن یستن به بیمارستان اتنقالشون بدن ، آقای فراهانی هم که نمیتونن به این ماموریت نرن برای همین از بنده خواستن تا یکی از دکتر ها رو بفرستم برای رسیدگی از مادر بزرگش منم شما رو پیشنهاد دادم که روشون نشد ب هتون بگن -ولی دکتر پس کار خودم چی میشه ؟ -مشکلی نیست من خودم یا یکی دیگه از دکترها می تونیم کارای شما رو انجام بدیم البته همیشگی هم که نیست فقط به مدت یک هفته روزی یکبار به ایشون سر بزنید فکر نکنم کلا دو ساعتم وقتتون گرفته بشه البته اینم بگم اختیار با خودتونه می تونید رد کنید ما با کسی دیگه هماهنگ می کنیم -اگه اجازه بدید من یه فکری بکنم اگه تونستم تا غروب بهتون خبر میدم -ممنون خانم مجد حالا اینو کجای دلم بزارم ، عقل و دلم در جدل بودن عقلم می گفت این کار رو نکن این کار نزدیکترت می کنه به امیر علی ولی دلم می گفت خوب بشه مگه چی میشه امیر علی که اینجا نیست ، فقط یه سرک کشیدن کوچولو تو زندگیشه هوووم چیزی نمیشه آخرشم وسوسه هاس دلم کار خودش رو کرد و من درخواست دکتر خوشنام رو پذیرفتم و برای هماهنگ کردن برنامه به اتاق امیر علی رفتم، 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 مثل تمام این مدت ماسکم رو روی صورتم ثابت کردم و تقه ای به در زدم: -بفرمایید -سلام دکتر ، مجد هستم بلند شد و گفت: -بفرمایید -ممنون اگه لطف کنید برنامتون رو با من هماهنگ کنید ممنون میشم -ولی اینطور که درست نیست لطفا بشینید روی صندی نزدیک میزش نشستم و چشم ام رو به میز جلوش دوختم: -من منتظرم دکتر بفرماید - ممنونم از شما واقعا نم یدونم چطور از شما تشکر کنم، راستش مادر بزرگم به خاطر بیماری ریه ای که دارن می ترسم به بیمارستان انتقالشون بدم، ب ا لا خره محیط بیمارستان احتمالش هست آ لودگی های داشته باشه و ریش دچار عفونت بشه اینه که مزاحم شما شدم - مزاحمتی نیست دکتر ب ا لاخره ما هم وظیفه ای داریم ،الان مشکلشون چیه؟ -راستش معدشون چند وقت پیش خونریزی داشتنه و دکتر شون گفتن تا مدتی باید تحت نظر باشن من خودم همه چی رو اوکی کردم فقط شما لطف کنید روزی یک بار برای چک کردنه اوضاعشون یه سر تا خونه ما برید -بله حتما مشکلی نیست یک دسته کلید سمتم گرفت: - اینم کلید های خونه کسی خونه نیست فقط مادر بزرگم و خانم ی که کارهای مادر بزرگ رو انجام میدن اونجا هستن می تونید کاملا راحت باشید خودم هم به مدت یک هفته تهران نیستم کلیدا رو ازش گرفتم و بلند شدم -بله حتما سر میزنم شما نگران نباشید ، الانم اگه کاری نیست بنده مرخص بشم -نه عرضی نیست فقط با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت: -میشه شماره شمارو داشته باشم برای خبر گرفتن ؟ به کلافگیش لبخندی زدم چقدر سختشه یه شماره از همکارش بگیره طفلی توی دلم خندیدم به این حالتش به خودم تشر زدم: - خنده نداره دریا یادت رفته عاشق همین خاص بودنش شدی ؟ بیخیال جنگ درونم شدم و شمارم رو براش گفتم ، با گوشی خودش به گوشی من زنگ زد تا شمارش رو داشته باشم برای مواقع ضروری بعد گرفتن آدرس از اتاق خارج شد م قرار شد از فردا برای سر زدن به مادر بزرگش برم و بی صبرانه منتظر بودم تا یه فضولی حسابی از زندگی امیر علی بیچاره بکنم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اونم بی خبر از اینکه من کی هستم من ر و وارد حریمش کرده بود . فقط کمی عذاب وجدان داشتم از اینکه نگفتم من کی هستم شاید دوست نداشته باشه من برم خونش ولی دوباره خودم رو آروم کردم : - مگه چی میشه ؟ میخوام چکار کنم نمیخوام کار خاصی بکنم که روز بعد دم غروب به آدرسی که امیر علی داده بود رفتم اول می خواستم با کلید وارد بشم دیدم خیلی ضایع است روز اولی با کلید برم پس دستم رو روی زنگ گذاشتم چیزی نگذشت که در توسط پیرزن ریزه میزه گیس حنای با چادر گل گلی باز شد از همون پیره زنای بود که ناخودآگاه با دیدنش لبخند میرنی ماسکی رو که برای احتیاط رو صورتم گذاشته بودم پایین کشیدم و گفتم : -سلام من مجد هستم همکار آقای فراهانی برای دیدن مادر بزرگشون اومدم لبخندی به روم زدو از جلوی در کنار رفت: -سلام به روی ماهت بیا داخل عزیزم خوش اومدی -ممنون مادر وارد حیاط شدم چه حیاط با صفای بود به آدم یه حس آرامش میداد حیاط بزرگ مربع شکل که حوض قشنگ و آ بی رنگی وسطش بود دور حوض گلدونهای سفالی با گلهای زیبای قرمز خود نمای می
کرد ، کنار حوض سمت راست تخت نسبتن بزرگی با گلیم قدیمی به چشم میخورد ، در سمت چپ چند پله بو د که به ایوان خونه ختم می شد روی هر پله یکی از همون گلدونها دیده می شد، خونه با نمای آجری سفال و پنجره های آبی همون حس خونه های قدیمی فیلمها رو به آدم منتقل می کرد دل از حیاط با صفا کندم وارد خونه شدم با تعارف خانم ی که هنوز اسمش رو نمیدونستم روی اولین مبل نشستم گفتم: -اگه بشه من مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم برم زیاد مزاحم نمیشم -کجا مادر حالا چه عجله ای داری بزار یه چای برات بیارم -نه تورو خدا راضی به زحمت نیستم زحمت نکشید نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 زحمت چیه مادر شما رحمتی بدون توجه به تعارفات من وارد آشپزخونه شد . نگاهم رو دور خونه گردوندم دقیقا مثل حیا ط با صفا بود و البته با چیدمان کاملا سنتی ، مبلهای کلاسیک به رنگ فیروزه ای و فرشهای دست باف فیروزه ای جلوه ی خاصی به خونه بخشیده بود کنار حال پذیرای راه روی به چشم میخورد که به یقین اتاق خوابها و سرویس بهداشتی توی همون راه رو بودن با اومدن همون خانم دست از دید زدن خونه برداشت م : -بفرما دخترم - ممنوم زحمت افتادید خانم.... -بی بی صدام کن، من از اول به همه گفتم بی بی صدام کنن بعدم نمکی خندید و گفت: -عاشق اینم بهم بگن بی بی به نمکی خندیدنش لبخند ی زدم و گفتم : - چشم بی بی جان حالا من کجا میتونم مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم دوباره خندید : -منم دیگه من مادر بزرگ امیر علیم با تعجب گفتم : -ولی آقای فراهانی که گفتن حال مادر بزرگشون خوب نیست -ای مادر چی بگم از دست این پسر هرچی میگم حالم خوبه به خرجش نمیره از اول همینطور بود کل عمرش نگران منه می بینی که خوبم خداروشکر شما رو هم زحمت انداخت -نه بی بی این چه حرفیه اتفاقا از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحالم ولی من باید انجام وظیفه کنم با اینکه خدارو شکر حالتون خوبه بازم هرروز میام و بهتون سر میزنم تا آقای فراهانی برگردن - قدمت سر چشم منم خوشحال میشم -پس مزاحمتون میشم -رحمتی دخترم چایت رو بخور سرد شد بعد خوردن چای بلند شدم که برم ولی مگه بی بی گذاشت با کلی اصرار راضیم کرد تا شبم بمونم و اینطور شد که شام هم کنار بی بی و رقیه خانم موندم دوسه روز گذشته بود و من حسابی با بی بی جور شده بودم حالا از ظهر می رفتم اونجا و تا شب رو با بی بی و رقیه خانم سر می کردم و به قصه های شیرین بی بی گوش میدادم نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خدا رو شکر همونطور که خو دش گفته بود حالش خوب بود و امیر علی الکی اینقد ر نگران بود یکی از همون روزها بی بی ازم خواست به اتاق امیر علی برم و کتاب حافظ رو براش بیارم پا که به اتاقش گذاشتم قلبم از بوی عطرش ریخت جای جای اتاق بوی امیر علی رو می داد نگاهم سمت پیراهنش رفت که روی دسته صندلی آویزون بود ، پیراهن رو به بینیم نزد ی ک کردم نفسم گرفت از بوی عطرش و اشک از چشمام جاری شد : - چی می شد مال من می شدی امیر علی آخه مگه من چی کم داشتم ؟ منکه تمام دلم رو بهت دادم بی معرفت دوباره نفس عمیقی بین پیر ا هنش کشیدم و با بی میلی سر جاش قرار دادم ، نگاهی به اتاق سادش انداختم اتاقی که شاید کلا شانزده متر ن بود در یک سمت کتابخونه بزرگی که با کتابهای مذهبی و پزشکی پر شده بود و سم ت دیگه تختی به همون رنگ با رو تختی سفید و گلیم فرش دست بافت قدیمی که کف اتاق خودنمای می کر د در آخر یک میز تحریر و صندلی کنار پنجره ای که رو به حیاط بود نگاهم به قاب عکس روی دیوار افتاد که رو به روی تخت خواب قرار گرفته بود. زن و مرد جوانی به همراه بچه ده دوازده ساله ای که معلوم بود امیر علیه داشتم همچنان به عکس نگاه می کردم که با صدای بی بی به خودم اومدم: -کجا موندی دخترم وای اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم دستی به صورتم کشیدم تا اثری از اشک نباشه با لبخند به سمتش برگشتم : -ببخشید داشتم به این عک س ی نگاه میکردم -پدر و مادر امیر علی هستن -پس الان کجان ؟ روی تخت نشست و اشاره کرد منم کنارش بشینم: - محمدم بابای امیرعلی رو میگم وقتی با نفیسه ازدواج کرد دختر خواهرم بود حسابی خوشحال بودم ،خوشبخت بودن محمدم معلم بود و همینجا پیش خودم زندگی می کردن با اومدن امیر علی خوشبختیشون کاملتر شد ، ولی نمیدونم کی زندگیشون رو چشم کرد . نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 یه روز که تصمیم داشتن به مسافرت برن هر کاری کردن تا منم برم قبول نکردم گفتم شما برید خوش باشید ، رف تن و روز بعد خبر دادن که تصادف کردن رفته بودن ته دره خدا خواسته بود و امیرم از ماشین پرت می شه بیرون ، ماشین آتیش می گیره و محمد و نفیسه توی آتیش می سوزن امیر تا مدتها بیمار بود و بی تاب ولی ب ه یاری خدا حالش بهتر شد و با این غم کنار اومد حالا منم و همین امیر خواهرم هم میاد و میره ولی امیر بیشتر به من وابسطه شد و همیشه کنار من موند دستی به چشمای اشکیش کشید و گفت : -هی .... اینم جزوی از روزگاره -خدا بیامرز ت شون خیلی تلخه بیچاره آقای فراهانی چقد سخته پدر و مادر رو باهم از دست بدی -اره خی لی سخته ولی خدا خواسته کاری نمیشه کرد -درسته ، خدارو شکر که شمارو داره -و خدارو شکر که من امیرم رو دارم به سمت کتابخونه رفتم و از بین کتاب ها حافظ رو جدا کردم دست بی بی دادم : -بفرما اینم حافظ -چرا به من میدیش خودت برام بخون -چی بخونم بی بی -نمیدونم امیر علی همیشه نیت میکنه و میخونه میگه حافظ باید حرف دلت رو بگه حالا تو هم نیت کن چشم بستم و نیت کردم آن ترک پری چهره که دوش از برما رفت آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت تا رفت مرا از نظرآن چشم جهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش آن دود که از سوز جگر بر سرما رفت دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت از پای فتادیم چو آمد غم هجران در درد بمردیم چون از دست دوا رفت دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت اشکی که از چشمم چاری ش د رو با انگشت گرفتم تا بی بی نبینه بی بی : چه با سوز میخونی عزیزم لبخندی به روش زدم بی بی:غم رو خونه دلت نکن دخترم خدا بزرگه 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 میدونم بی بی میدونم آهی کشیدم و کتاب رو سرجاش قرار دادم امیر علی درست گفته بود حافظ حرف دل آدم ا رو میگه و چه قشنگ حال دل من رو هم گفت *** از زبان امیر علی تقریبا کارم تموم بود و باید به خونه بر میگشتم ، هروز جویای حال بی بی از خودش بودم خدا رو شکر حالش خوب بود و حسابی با خانم مجد گرم گرفته بود بار آخری که زنگش زدم کلی ذوق کرد و گفت: - امیر این دختر عروسه خودمه ها گفته باشم -بی بی بیخیال کم نقشه برا دختر بیچاره بکش شاید اصلا شوهر داشته باشه - نه نداره خودم از زیر زبونش کشیدم خندیدم و گفتم : - کاراگاه شدی بی بی ؟ -حالا هرچی ، میخوای امروز که اومد برات خواستگاریش کنم؟ با صدای بلند شده ای گفتم: -چی میگی بی بی من هنوز یه بارم صورت این بنده خدا رو ندیدم هنوز دوماه نشده همکارمه چه شناختی دارم که برم خواستگاری بیخیال -خیالت راحت همه چی تمامه هم مومنه هم قشنگه هم دکتره دیگه چی میخوای -بی خیال بی بی مگه نگفتی خوبه آدم دل به جفتش بده بزار منم جفتم رو پیدا کردم خبرت می کنم -خیلی باید بی سلیقه باشی دل به این عروسک ندی دوباره خندیدم و گفتم: -من قربون سلیقت برم چشم اجازه بده حداقل یه بار ببینمش بعد اگه دل دادم بهت میگم -باشه فقط زود دل بده که من میخوام قبل مردنم عروسیت رو ببینم -انشاالله همیشه سلامت باشی و عروسیه مونو نتیجه هاتم ببینی نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 تو حالا برام عروس بیار تا موقعه نتیجه -چشم بی بی امان بده عروسم برات میارم پوف کلافه ای کشیدم و تماس رو قطع کردم این بی بی تا من رو زن نده ولم نمیکنه قرار بر این بود که پ س فردا برم ولی چون کارم تموم شده بود تصمیم گرفتم امروز بی خبر برم تا مثل همیشه بی بی رو سوپرایز کنم * یک هفته به پایان رسیده ب ود قرار بود که فردا امیر علی برگرده و ا مروز روز آخری بود که من به دیدن بی بی می رفتم غروب با خرید شاخه گلی برای بی بی راهی خونش شدم کلید انداختم و در رو باز کرد م همونجا داخل راه رو کوتاه دم در داد زدم : -کجای بی بی که گل دخترت اومد ... با دیدن صحنه رو به روم مات سر جام موندم ، امیر علی روی تخت مشغول خوردن چای بود که بادیدن من چای به گلوش پرید بی بی با دست به پشتش ضربه زد: - آروم پسر چی شد؟ و با لبخندی مشکوک نگاهی بین من و امیرعلی گردوند ، ولی امیر علی با ابروی بالا رفته و بدون توجه به بی بی گفت: -شما. ؟ ...شما اینجا چکار می کنید ؟ بعد انگار چیز عجیبی دیده باشه نگاهی دوباره به سر تا پام انداخت بی بی به جای من جواب داد: -وا حالت خوبه امیر دکتر مجده م گ ه خودت نفرستادی ؟ دوباره با تعجب از جا پرید: -من؟ کی فرستادم؟ انگار کلا قاطی کرده بود ، حتی یادش نمیاد همکاری با اسم
مجد توی بیمارستان داره ، دستی به موهاش کشید و رو به من گفت : - نمیخواید بگید جریان چیه؟ تمام تلاشم رو می کردم تا نگاه م رو کنترل کنم ، درحالی که چشم به زمین دوخته بودم گفتم: نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 جریانی نیست آقای فراهانی من مجد هستم همکارتون و خودتون از من خواستید برای دیدن بی بی بیام الانم روز آخره نمیدونستم شما تشریف میارید وگرنه مزاحم نمیشدم دوباره بغض کردم و لبم رو گزیدم خدای من نکنه جلوی بی بی چیزی از گذشته بگه امیر علی:ولی من نمیدونستم شما... -ببخشید مزاحم شدم من فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشم گل رو به بی بی دادم کلید ها رو رو تخت گذاشتم : -با اجازه بی بی که تازه به خودش اومده بود گفت : -کجا بری بیا بشین دخترم یه چای با هم میخوریم بعد امیر میرسونت -نه ممنون باید برم کار دارم -پس حداقل بزار امیر برسونتت -ماشین آوردم بی بی گونش رو بوسیدم و با یه خداحافظی از امیر علی که همچنان در فکر بود از خونه خارج شدم *** از زبان امیرعلی کش و قوسی به بدنم دادم و از ماشین پیاده شدم حسابی بدنم کوفته بود از شیراز تا تهران یک کله رانندگی کردم - آخی بالاخره رسیدم ، یکی نیست از من بپرسه چرا با ماشین خودم رفتم ، پس پرواز به این خوبی رو واسه چی گذاشتن کلید انداختم و در رو باز کردم ،مثل همیشه بی بی و رقیه خانم تنها توی حیاط نشسته بودن : -سلام به مادرای گلم من اومدم بی بی :سلام عزیزم رسیدنت بخیر خوش اومدی رقیه خانم:سلام مادر خوش اومدی -ممنون بی بی پیشونیم رو بوسید و گفت: - جات حسابی خالی بود پسرم بیا بشین که مادر زنت حسابی دوست داره میخواستم چای بریزم -چشم اجازه بدید الان میام واقعا هم تنها چیزی که الان با این خستگی می چسبید چای بود پس سریع وسایلم رو توی اتاق گذاشتم و به بی بی و رقیه خانم پیوستم: بی بی؟مادر مگه قرار نبود فردا بیای چطور شد امروز اومدی -اگه ناراحتین برگردم؟ با دست به شونم زد و گفت: - اینطوری نگو شیطون میدونی که همش چشمم به دره تا تو ازش بیای داخل نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 قربونت گیس گلابتون ،کارم زود تموم شد نخواستم الکی بمونم گفتم بیام یه روز رو هم با شما خانمای گل بگذرونم به نظرتون چطوره فردا بریم زیارت شاه عبدالعظیم؟ بی بی و رقیه خانم همزمان گفتن: -خیر ببینی از هماهنگ بودنشون لبخندی روی لبم نشست ، لیوان جایم رو بالا ب ردم هنوز اولین جرعه رو کامل نخورده بودم که صدای دخترونه ای توی حیاط پیچید : -بی بی کجای که گل دخترت اومد.... چای به گلوم پرید و شروع کردم به سرفه، بی بی با دست پشتم زد و گفت : - آروم پسر چی شد ؟ با چشمای از حدقه در اومده خیره شدم به کسی که رو بروم بود باورم نمیشه این اینجا چکار می کرد ؟ چیزی که از فکرم گذشت رو به زبون آوردم و دوباره مثل برق گرفته ها به شخص رو به روم خیره شدم تصویری از ذهنم عبور کرد ، دختری با مانتوی قرمز و موهای که آزادانه از مقنعه بیرون افتاده بود دریای مجد و اما اینی که الان روبه روم بود دختری با صورت دریای مجد ولی قاب گرفته با چادر مشکی ، باورم نمیشه اینجا چه خبره خدای من اصلا اینجا چکار میکنه ؟ با صدای بی بی رشته ی افکارم پاره شد ،داشت می گفت دکتر مجده خدای من باورم نمیشد کاملا هنگ بودم حتی ازش به خاطر این مدت که مواظب بی بی بوده تشکر نکردم نمی دونم چه وقت رفت ، اصلا یادم نمیاد چی گفتم وچی گفت فقط این توی ذهنم می چرخید که این دختر نمیتونه دریای مجدی باشه که من چندسال پیش به اون تیپ دیدم مگه میشه آدم تا این اندازه تغییر کنه؟ کلافه پوفی کشیدم و روی تخت نشستم: بی بی : امیرعلی معلومه چته این چه برخوردی بود با این دختره بیچاره داشتی حداقل یه تشکر ازش میکردی -وای بی بی اصلا گیجم نمیدونم چه خبره این دختر چطور پاش به اینجا رسید؟ -به خودت بیا امیر مگه خودت این دختر رو نفرستادی اینجا ؟ یعنی این اون همکارت نیست که فرستادی و ما اشتباه کردیم ؟ نویسنده : آذر_دالوند
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 نه بی بی خودشه من اشتباه کردم -چه اشتباهی ؟ -من تازه متوجه شدم این کیه -وا بسم الله مگه چند ماه همکار نیستید ؟چطور نمیدونستی کیه؟اصلا بزار بینم مگه کیه؟ -چرا همکار هستیم ولی من تا حالا متوجه نشده بودم که این همون خانم مجدیه که چند سال پیش همکلاسم بوده این مدت عمدا خودش رو از پنهان می کرد تازه دارم میفهمم که چرا همی شه ماسک میزد منه ساده فکر کردم آلرژی چیزی داره -چرا باید خودش رو از تو پنهان کنه مگه بینتون چی زی بوده؟ -بی بی اجازه بدین نگم چیزی ای که چند سال پیش بوده گذشته الان درست نیست بازگو بشه - هرطور صلاحه پسرم ،ولی هرکی که هست خیلی دختر خوبیه این مدت حسابی به من و رقیه رسیده ازش تشکر کن باشه آرومی گفتم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم افکار مختلف به ذهنم هجوم آورد: یعنی چی ؟ چطور شده که الان این دختر با این ظاهر جدید باورم نمیشه دارم خل میشم نکنه نقششه به من نزدیک بشه ؟ به خودم نهیب زدم: - دیونه شدی خوبه این بنده خدا قبل اومدن تو توی بیمارستان بوده تازه اصلا کاری هم به کارت نداشته خودت رفتی سر اغش گفتی بیاد سر به بی بی بزنه از اینا گذشته اصلا نگاهتم نمی کنه مگه ندیدی ؟ چیزی توی ذهنم جرقه زد ،تسبیح دستش ، این تسبیح منه ولی دست مجد چکار میکنه ؟ چرا همیشه همر اشه ؟ چند بار متوجه شدم دور دستشه با اینکه سعی داره پنهانش کنه ولی نمیدونه من چندبار دیدمش از ذهنم گذشت : -یعنی هنوزم دوسم داره ؟ اوووف به چه چیزای فکر میکنی بابا بی خیال گیریم که دوس داشته باشه که چی ؟ توکه اونو نمیخوای نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 ولی خوب الان کلی فرق کرده،دوباره به خودم تشر زدم تغییر کرده باشه مگه خودت نبودی میگفتی آدم خوبه از اول شخصیتش رشد کنه بی خیال بابا اون موقعه من حتی یه درصدم فکر نمی کردم این دختر این همه عوض بشه،از خودم سوال پرسیدم:یعنی اگه احتمالا میدادی دل به دلش میدادی؟؟؟؟ -خوب نه فکر نکنم چون هیچ احساسی ندارم با این فکر کمی آشفتگی ذهنم آروم شد و تونستم بخوابم ** از زبان دریا -چیزی که ازش می ترسیدم به سرم اومد بالاخره امیر فهمید من کیم حالا چطوری باهاش رودر رو بشم کاش هیچ وقت پیشش اعتراف نمیکردم حد اقل الان اینقدر سختم نبود که ببینمش،به خودم تشر زدم: -اوف دریا بی خیال کاریه که شده خودتم میدونستی بالاخره روزی این اتفاق می افتاد، الانم بهتر شد دیگه استرس این که بفهمه رو نداری خوب حالا برنامه چیه از امروز باید چکار کنم جناب عقل -هیچی خیلی عادی مثل این مدت رفتار میکنی اصلا فکر کن امیر علی نیست نمیشه ای خدا پس این دل بی صاحب رو چکار کنم -معلومه هیچی وقتی اون تورو نمیخواد باید دلت رو ساکت کنی بزاریش یه گوشه باشه بابا باشه با اینکه سخته ولی حرفت رو قبول دارم من نباید اشتباه گذشته رو تکرار کنم 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بله که نبایدم تکرار کنی مگه دیروز ندیدی حالش رو قشنگ معلومه اگه میدونست تو کی هستی هیچ وقت بهت اجازه نمیداد پا تو خونش بزاری بهتره اینبار با دل تصمیم نگیری اوف تسلیم حق با تواه منو ببین تورو خدا دارم با خودم بحث می کنم همینم کم بود دیونه بشم روز بعد طی توافقی که روز قبل با عقلم کرده بودم تصمیم گرفتم خیلی عادی و بدون هیچ استرسی به بیمارستان برم اصلا انگار که امیر علی وجود نداره برای تحویل بخش همراه زهرا و پرستارهای بخش وارد بخش شدیم چند دقیقه بعد امیر علی هم به ما اضافه شد وقتی کار تحویل بخش تموم شد بدون اینکه به امیر علی توجه ای داشته باشم همراه زهرا از گروه جدا شدم تا به اتاقم برم ولی با صداش متوقف شدم : -ببخشید خانم مجد ؟ آروم باش دریا چیزی نیست عادی برخود کن،سمتش برگشتم و مثل خودش نگاهم رو به زمین دوختم: -بله بفرمایید؟ -اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم قبل اینکه چیزی بگم زهرا گفت: پس من میرم تا بیای سری براش تکون دا دم که یعنی باشه،بعد از رفتن زهرا رو به امیر علی گفتم: - درخدمتم -راستش میخواستم بابات این چند روز که مواظب بی بی بودید هم از طرف خودم هم بی ب ی تشکر کنم و اینکه بی ادبی اون روز من رو ببخشید راستش یه کم شوکه شدم نتونستم تشکر کنم بازم ممنونم از لطفتون نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خواهش میکنم آقای دکتر وظیفه من بود بعد از مکث کوتاهی اضافه کردم : -هر کس دیگه ای هم جای شما بود من همین کار رو می کردم بالاخره من پزشکم و یه سری وظایف دارم -این بزرگی شما رو میرسونه به هر حال بازم ممنونم ببخشید وقتتون رو گرفتم -خواهش میکنم با اجازه اوف چقد اینکه بهش نگاه نکنم سخته ،میگم بد نشه این جمله آخری رو گفتم؟ -نه بابا چرا بد باشه خوب گفتی اصلا،نباید فکر کنه بازم مثل قبل فکرت درگیرشه اینطوری بهتره جدیدنا زیادی با خودم دارم حرف میزنم فکر کنم به قول عزیز جدی جدی دیونه شدم به محض اینکه وا