+برشی از کتاب:
خودش را روی صندلی انداخت. قلبش شروع کرده بود به نقاره زدن. دست روی سینه گذاشت. شاید آمده بودند نمایشگاه را ببینند. از جا پرید. دست پاچه شده بود. نمی دانست توی آشپزخانه قایم شود یا اتاق خواب. به خودش گفت: «برای چی باید مثل دزدها قایم بشم؟ کار بدی که نکرده م. با این کارهای بچگونه، خودمو رسوا می کنم.»
#شب_صورتی
#معرفی_کتاب_خوب
#کتاب_بخوانیم
#یک_جرعه_کتاب
#کتاب_خوب
@karbalaiif
+#برشی_از_کتاب
و من شدم《ایران》!
من باید پاسخگوی همه نقاط قوت و ضعف ایران میبودم!
انگار من مسئول همه شرایط و وقایع بودم؛
چاره ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم!
من ناخواسته واسطه انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید وظیفه ام را انجام دهم؛
تصمیم گرفته شده بود!
من سفیر ایران بودم و...
حافظ منافع کشور و مردمش!
#کتاب_خوب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#یک_جرعه_کتاب
#کتاب_بخوانیم
@karbalaiif
#برشی_از_کتاب
#یادت_باشد
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا اینطور میگی؟ مگه اولین
باره میری ماموریت؟ لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه!من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست...
•شهیدحمیدسیاهکالی مرادی اززبان همسرشهید•
#روز_ولادت_شهید_سیاهکالی_مرادی
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب
#کتاب_بخوانیم
@karbalaiif