eitaa logo
בخترانـღمذهبـے•͜•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ْ‌‌‌‌‌‌⃟♡
188 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
210 فایل
[زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست...💔] ♡•مذهبی بودن لیاقت میخواد حواسمون باشه•♡ 300....🚴‍♀🚴‍♂....200 تاسیس 1400/3/5 ایدی مدیر>>> @Atieha ناشناسمونهـ https://harfeto.timefriend.net/16685314500247 🖇 @zozozos 🖇
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♥️⃝⃡❥•° ° ° ❥︎----------------- حتے‌اسمٺ‌هم‌ڪہ‌مخفف‌مےڪنم بہ‌یاد‌‌مردبودنٺ‌مے‌افتم ... محمد:(مـ) رضا:(ر) دهقان:(د)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه حوصلت سر رفته یا دنبال پست های مذهبی و عالی هستی بیا و به کانالمون نگاهی بنداز مطمئنم پشیمون نمیشی! دنبال کدومی؟! 🦋 فیلم و متن مذهبی 🍒 🍭 💫 دنبال هرچی باشی تو این کانال پیدا میکنی.✨ فقط بزن رو لینک.🍃 خوشحال میشم به جمع دختران مذهبی بپیوندید. ❄️تازه کپی از پست ها ازاده. هر روز کلی پست عالی داریم.💜 @zozozos بدو بیا تا از دست ندادیا💞 بزن رو لینک بدو💎 @zozozos
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رمان بهشت چادر😍😍 پارت ۷۸ و ۷۹👇👇👇👇👇👇💞❤️🌸
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 78 رمان 😇 صبح با نوری که خورد تو چشمم بیدار شدم. مث جت رو تخت نشستم.خاک برسرم نماز صبحم قضا شد.وااااای . بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم و گرفتن وضو از دستشویی اتاقم بیرون اومدم.نگاهی به ساعت کردم.یاخدااا.ساعت یکه ظهره؟واه واه واه مص خرس خوابیده بودما.این نامرادی هم که نیومدن بیدارم کنن. وجدانم:معلومه دیگه گفتن دختره دیوانه شده بزار یکم استراحت کنه. من:عه وجدان جان کجا بودی خیلی وقت بود پیدات نبود وجدان:نوکرتم. نماز قضای صبح و نماز ظهر و عمرمو خوندم به همراه دعا و سوره یاسین. همیشه وقتی ناراحت یا عصبانی بودم با خوندن این سوره اروم میشدم. رفتم پایین درکمال ناباوری علی هراه خانوادش هنوز تو خونمون بودن. سریع برگشتم تو اتاقم . نمیدونستم چیکار کم از یه طرف گشنه ام بود و از یه طرف خجالت میکشیدم جلو دید اونا باشم. دل و زدم به دریا با پوشیدن لباس مناسب و مانتو بلند و سبز رنگ و شال دیگه چادر سر نکردم چون مانتو گشاد و بلند تا روی مچ پام بود. رفتم پایین.خوب خدارو شکر کسی متوجه من نشدم.همین که اومدم برم تو اشپزخونه با صدای این میلاد گور به گور شده برگشتم طرفش. میلاد:به به ابجی ساعت خواب؟ زیرلب گفتم:ای توروحت بعد بلند گفتم:سلام صبح...یعنی ظهر بخیر. با همه و البته علی با یکم خجالت سلام کردم و رفتم تو اشپزخونه پیش مامان. من:مامان یه چیز بده بخورم گشنمه! مامان:وا خوب بیا ناهار. من:امادس؟ مامان:اره. سریع تو یه بشقاب واسه خودم قورمه سبزی که مامان درست کرده بود کشیدم و نشستم سرمیز و با هول میخوردم. مامان که منو دید گفت:خاک برسرم!از جنگل فرار کردی ؟آروم بخور لاقل خفه نشی¡ با دهن پر گفتم:گشنمه خوب! مامان:یا جد سادات!! بعد بلند تر گفت بیاید ناهار حاظره. با این حرف مامان که گفت بیان ناهار و منو این جوری ببینن غذا پرید تو گلوم و افتادم به سرفه. مامان سریع یه لیوان دوغ داد دستم و گفت:بیا بخور ، زلیل مرده مگه نگفتم تند نخور خفه میشی بیا اینم نتیجه اش. من:ای بابا اصن سیر شدم. و پاشدم رفتم جلو تی وی و بی خیال کانال هارو جابه جا میکردم و بقیه ام ناهار میخوردن‌. این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️🌸❄️ 🌸❄️🌸❄️ ❄️🌸❄️ 🌸❄️ پارت 79 رمان 🍼 بی رمق داشتم یه سریال به اسم مونس نگاه میکردم که صدای علی از بغلم اومد. علی:حانیه باید باهات حرف بزنم. لبمو به دندون گرفتم و گفتم:باشه بریم اتاق من. بلند شدیم و رفتم تو اتاق اونم بعد از من درو بست و روبه روم نشست. علی:ببین حانیه تو دیشب چرا اینجوری شدی تو که آروم بودی‌چرا یهو یاد گذشته شدی؟ من:یاد گذشته؟ یا یاد الان؟ علی:حالا هرچی من:نمیدونم ولی کارتون اشتباهه علی:نه کار شما اشتباهه من:ببین علی ما سال ها تو خانوادمون رفت و آمد بوده حالا واسه یه مسئله کوچیک شما رفتیم و با انتقام برگشتین؟؟اصلا دلیل نمیدونم که چرا الان باید با کسی که میتونه خطرناک ترین فرد برام باشه حرف بزنم! علی:حانیه ما برای انتقام نیومدیم. من:برای چی اومدین لابد دوباره دوست شیم؟(دوستی خانوادگی منظوره) علی:درسته من:چی؟ علی:من حالا فهمیدم اشتباه کردم که برای انتقام اومدم به بابا پیشنهاد دادم که مثل ۳ سال پیش رفت و آمد کنیمو چگونگی بینمون نباشه و شرکت ها دوباره باهم شراکت بشه. من:چییییی؟الان...راست میگی؟ علی:اره من:ولی از کجا بدونم نیومدین که بع شرکتمون ضرر بزنید؟ علی:مطمعن باش. من:چطوری؟ علی:چون من میگم ،بهم اعتماد داری. من:ا...اره علی:خب اگه نداشتی هم پدرت قبل از تو موافقت کرده و امروز بابا و اقا مهدی(بابای حانیه) میرن برای بست قرار داد. من:عه نه بابا یعنی آتیش بس؟ علی:اره اشتی. من:ولی باید راجع به قاچاقچی و کلت و فرد ناشناس مزاحم تلفنی بهم توضیح بدی. علی:باشه بعدا. من:نه الان. علی:خب فرد ناشناسو که منم نمیشناسم و درمورد اون کلت که برای دوستم بود و قاچاقچی هم که منو اشتباه گرفتن. من:فک میکنی من بچم؟چجور میشه یکیو باهات اشتباه بگیرن بعدم خودم اونشب تو شپزخونه شنیدم گف ی رئیس پره رو زیر نظر داریم. علی:حالا که شده بعد ما داشتیم با بچه ها جرعت حقیقت بازی میکردیم به منم گفتن باید زنگ بزنم به دوستم اینو بگم. من:یعنی باور کنم؟ علی:اره من:باشه اما گفته باشم قانع نشدم. علی:خب بابا این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆 روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚‍♂🧚‍♀
پیام پیام شما به رنگ سفید و پاسخ ما به رنگ سبز💞