eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
733 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
266 ویدیو
21 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷تکبیر ✍زهرا کبیری پور این تکبیر گفتن‌ها هم برای ما دهه شصتی‌ها عالمی داشت. یکی از میادین افتخار به پدرانمان، بلندیِ صدای تکبیر آن‌ها نسبت به دیگر مردان همسایه بود، هرچقدر صدای تکبیر پدرمان بلندتر، افتخار ما بیشتر. کوچک و بزرگ شال و کلاه کرده و همراه پدرمان پله‌های پشت‌بام را دو تا یکی کرده و پنج دقیقه زودتر از ساعت نُه به پشت‌بام می‌رسیدیم. مشت‌های گره کرده‌مان را آماده کرده و منتظر صدای بلندگو مسجد بودیم تا زمان گفتن فرا برسد. رأس ساعت نُه مشت‌های گره کرده‌ی ما هم بالا می‌آمد و همه یک صدا می‌گفتیم: الله‌اکبر الله‌اکبر امسال هم مثل سال‌های گذشته همراه با مشت‌های گره کرده‌ی خودم مشت‌های گره کرده‌ی کوچک دخترانم را هم بالا برده و در چهل و چهارمین بهار به جای تمام آن‌هایی که رفتند تا ما بتوانیم بر بالای پشت‌بام‌هایمان تکبیر بگوییم، تکبیر خواهم گفت. به نیابت از حاج و به نیابت از تمام شهدای و @AFKAREHOWZAVI
عاشقانه‌ام باتو ✍️زهرا نجاتی،عضو تحریریه مجتهده امین مدت زیادی از آشنایی من و تو نمی گذرد. البته باورش سخت است که با این اختلاف سنی، عاشقت بشوم، اما عاشق شده‌ام‌. زیبایی؟ داری تا دلت بخواهد؛ اینکه به خاطر تو هزار جوان و نوجوان و پیر و زن و مرد، به خون غلطیده‌اند تا تو بمانی، این راثابت می‌کند. این که این همه جوشش داری و هر روز و هرسال، کسانی برتو عاشق می‌شوند و برای ارتقای دست به هرکار می‌زنند از نوشتن مقاله گرفته تا تولید واکسن کرونا تا انرژی هسته‌ای تا ساخت ماهواره، یعنی تو لیاقت داری!ارزش داری! ابدی هستی! از کجا معلوم از این همه خون که به پایت ریخته، از فرمانی که برای برقرار شدنت، از اول شخص عالم صادر شده، از تناوری هر روزت. عاشقت شده‌ام و تصمیم گرفته‌ام خودم را و فرزندانم را، اصلا همه‌ی وجودم را، فدای تو و ماندگاریت، کنم. عاشقت شده‌ام و قول می‌دهم پای این عشق پاک، بمانم. حتی اگر مثل آرمان، حتی اگر مثل طیب. انقلاب عزیز ۴۴ ساله که بیش از یک دهه از من بزرگتری. عاشقت شده‌ام و قول می‌دهم، به ذره ذره‌ی خاکت، تعهد، عشق و اخلاص خرج کنم و برای جهانی شدنت و برای ابدی شدنت، برای به دست صاحب رسیدنت، تلاش کنم. همان‌طور که رهبرم فرمود:" با تحصیل، تذهیب و ورزش" من پایت خواهم ماند و برایت از علم و اقتصاد و جهاد و جهاد تبیین و فرزندآوری، کم نخواهم گذاشت. با تو عهد می‌بندم. با قطره قطره‌ی خونم. من را بپذیر. انقلاب عزیزم، عشق من؛ با خونم، این تعهد را امضا می‌کنم و آن لحظه با شکوه‌ترین لحظه‌ی عمرم خواهد بود... @AFKAREHOWZAVI
همه آمدیم🇮🇷 ✍🏻 زهرا کبیری پور کوچک و بزرگ، پیر و جوان، پرچم زیبای سه رنگ‌مان را در دست گرفته و بار دیگر در چهل و چهارمین بهار انقلاب با آرمان‌های انقلاب عزیزمان تجدید بیعت کردیم. آمدیم تا دشمن بداند نه فشار اقتصادی، نه سیاسی و نه آشوب‌های خیابانی نمی‌تواند مانع حضورمان و ثبت مجدد این شکوه در دفتر انقلاب‌مان شود. آمدیم تا دشمن بداند تا آخرین نفس پای نظام و انقلاب‌مان می‌ایستیم. آمدیم تا به قاتلان آرمان عزیزمان بگوییم، جان تمام ما فدای رهبرمان است و تا ما هستیم نخواهیم گذاشت آسیبی به این انقلاب و رهبرمان برسد. @AFKAREHOWZAVI
🪴اِسمال بکام ✍️به قلم طیبه فرید چرخ داشت.از همین چرخ دستی هایی که روی اسکلت آهنیش چهارتا تیر و تخته می چیدند که بشود روش خِنزِر پِنزِر گذاشت.شاگرد حجره فرش بود.ازکله صبح تا بوق سگ توی سرما و گرما از تیمچه می رفت می چرخید تو کوچه های پیچ در پیچ و مغازه‌های نزدیک بازار فرش و‌گلیم و خرت و پرت جا به جا می کرد.بازاری ها و دوست و آشنا و‌ حتی باباجی من بهش می گفتن اسمال.خدائیش هم در مقابل مردهای ایکس لارج ودو ایکس لارجی که صبح تا شب بازار را گز می کردند از مشتری گرفته تا کسبه، اسمال به حساب می آمد.موقع استراحت چائیش را توی حجره فرش زیر عکس آقای خمینی هورت می کشید،ازین عکس ها که کنارش ساعت دارد.آقای خمینی توی عکس داشت می خندید.انگار او هم آمده بود با اسمال چایی بخورد. باباجیم می گفت« هیچکی اسمالو گردن‌نمی گیره.بین بازاریا آشنا ماشنا داره اما ملت نَم پس نمی دن.می گن باباش آدم خوشنامی نبوده.هیچ وقت صفحه آخر شناسنامه ش با اسم هیچ دختری خودکاری نشده.نه ایکه زندگی دوست نباشه ها نه! می گن محبوبه نامی رو دوست داشته ولی اینقد لِفتَش داده که قبلِ اینکه بره خواستگاریش دادنش به یه آدم گردن کلفت و رفت راهِ دور.اطرافیاش خیلی اون آدمو زده بودند توی سر و پِکالش اما برای او صنار سی شاهی توفیر نداشت که اصلا خلق الله درباره اش چی می گفتند.» یک شب زمستانی توی دهه هفتاد وسط عروسی از یکی از بچه های فامیل کتک خوردم.مُفَم تا زیر چانه ام نشت کرده بود.داشتم دنبال بابام می گشتم که حق پسره نکبت را بگذارد کفِ دستش که چشمم افتاد به اسمال. نشسته بود توی ایوان خانه بابای داماد.قیافه من را که دید گفت«کتک خوردی کله گنده؟ترسیدی؟مگه مرض داری می ترسی؟بدبخت نترس .ترس نکبت داره.نکبتِش کلِ زندگی آدمو می گیره!خوار و خفیف میشی...نترس گنده بک..» اسمال با ما یه نسبت فامیلی دور داشت.نه آن طوری که مثلاً باباهایمان با هم پسر عمو باشند و ازین حرفها!اصلا مگه نسبت فامیلی یعنی چی وقتی تهش ننه بابای همه آدمها ، آدم و حوّان؟وقتی که مُرد همه براش گریه کردند .حتی آنهایی که شوهر سه ایکس لارج محبوبه را می زدند توی سرش.عصرش تو‌مسجد بازار کنار باباجیم نشسته بودم.حاج صادق صاحب حجره فرش درِ گوش باباجی می گفت«همایون خان بابای اسماعیل توی ساواک بود.آدم‌خوبی نبود.قبل پیروزی انقلاب زندگیشو جمع کرد و رفت!اسمال عین آقاش و برادراش نبود.می رفت تو تظاهرات علیه شاه شعار می داد.همایون خان می گفت مار تو‌آستین پروروندم!وقتی ام که رفت هیچی برای اسماعیل نزاشت.اون بنده خدا وقتی اومد حجره من خودش بود و لباسای تنش با یه ساعت دیواری.نه حساب بانکی داشت نه دفتر و دستکی...کسی نمی دونه پولاشو کجا خرج می کرد به منم چیزی نمی گفت.» از اون شبی که توی ایوان خانه بابای داماد اسماعیل را دیدم خیلی سال می گذرد.همه می گفتند ناکام از دنیا رفته.اما کام نه پول همایون خان بود و نه دختری که شوهرش داده بودند به رقیب اسماعیل.دنیا همه اش به کام اسماعیل بود که از وسط زندگی چرکِ همایون درست عین یُخرِجُ الحیّ منَ المیّت، بی ترسِ از بی کسی ،بی ترسِ از فقر،ساعتِ آقای خمینی را زده بود زیر بغلش و رفت حجره فرش،دنیای بی ترس و اضطراب مفت چنگ خودش... دنیا اگر به کام کسی بود، اسماعیل بود. اسمال بکام. https://eitaa.com/tayebefarid @AFKAREHOWZAVI
43.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
محاله که خورشید حق تا ابد نهان باشه ، آیندمون روشنه...💛 🎞 نماهنگِ "انقلابِ‌انتظار" 🔻«به‌مناسبتِ"پیروزی‌انقلاب‌اسلامی" و،ولادت‌امام‌زمان(عج)🇮🇷» 🔺همکاری‌بامجموعه‌فرهنگی‌ِ"‌تنهامسیر" 🎼 تهیه‌ شده‌ در گروه هنریِ سَربَند @SAR_BAND_IR
🌱میخواهم شبیه تو باشم ✍️به قلم طیبه فرید 🌿این روزها که نم‌نمکی غبار جنگ در محور مقاومت فروکش کرده ولو به قدر آتش بسی کوتاه،انقلاب را می بینم با روایتی عمیق تر از سال های قبل، همین روزها.به‌مفهوم «قدرت» که تا قبل از انقلاب پنجاه و هفت دارندگی و برازندگی بود توی دست قطب های چپ‌ و راستِ دنیا ولی حالا نیروی شکست ناپذیریست در روح مردم محور مقاومت.کاش می شد برای امام نامه نوشت و گفت«امام جان انقلابمان از مرزهای جغرافیایی سال پنجاه و هفت گذشته و پیامتان به گوش مستضعف ها و محروم های عالم رسیده.انقلابی که بی تفنگ آمده بود تا تکنولوژی قدرت را به چالش بکشد حالا پیشرفته ترین تسلیحات دشمن، پشت خاکریز هاش پهلو گرفته و از نرخ افتاده.اسرائیل زورش به خروش جوان های مسلمان پابرهنه نمی رسد.همان ها که در مقابل گلوله قرآن می خوانند.قدرت توی دست مستضعف های عالمست.خدا را شکر برای این شکوه.جای شما و شهدا خالی.» راستش این روزها بیشتر از هر کسی دوست دارم شبیه انقلاب اسلامی باشم. https://eitaa.com/tayebefarid @AFKAREHOWZAVI
. یک روایت واقعی ✍فاطمه میری در راه برگشت از مشهد بودیم. خانمی تماس گرفتند، خودشان را معرفی کردند و گفتند از چه کسی شماره من را گرفته‌اند. توضیحات کامل بود ولی من خسته راه بودم. از متن‌هایم گفتند و متوجه شدم کانال را به دقت دنبال می‌کنند. در مورد یادداشت و روایت پیشرفت که درباره بود، نکاتی داشتند. اول قضیه برایم جدی نبود، شاید خستگی مانع بود و شاید چون دو ماهی از نگارش متن می‌گذشت، دیگر اهمیتی حس نمی‌کردم. ایشان خاطرات ویژه‌ای درباره مس سرچشمه داشتند. مدتی در خانه‌های سازمانی مستقر بودند. همسرشان مدیر عامل مس بودند و با روحیه جهادی، بعد از مس را به رونق رساندند، حتی بیشتر از قبل، به طوری که ایران یکی از اولین‌ها در تولید مس با خلوص بالاست. سخن با این بانوی ویژه داشت برایم جذاب می‌شد. مشتاق شنیدن مابقی روایت ایشان بودم. خانم اردبیلی کتاب همسر مرحوم‌شان را با تواضع مثال‌زدنی به دستم رساندند تا بیشتر بدانم. جمع آوری بخشی از هویت تاریخی، اقتصادی ایران در اوج جنگ هشت ساله، کار باارزشی است. حاج خانم اردبیلی را به دوستان معرفی کردم و ایشان قدم رنجه کردند و در مراسم حضور یافتند. از پس تمام این سخنان، چیزی من را منقلب کرد که یک متن ساده چطور می‌تواند اثر اجتماعی ایجاد کند؟ نه از جهت نوشتن چون منی، از جهت قداست قلم که خدا به آن قسم خورده‌است. از جهت کتابت و نگه‌داری بسیاری از سرمایه‌های اجتماعی که هنوز کسی سراغ‌شان نرفته. مس سرچشمه یکی از بی‌نهایت اتفاقات خوب است که می‌شود به آن بالید. @AFKAREHOWZAVI
🌱«جرجیسِ پیغمبرها» ✍️به قلم طیبه فرید سرِ صبح وقتی صدای چریک چریک گنجشک ها حیاط خانه حکمت را برداشته بود حبیب ، موتور سوزوکی را بغل باریک سازی های تَه حیاط گذاشت رو‌ی جک. همان‌موقع بود که خانم نزهت الملوک با ریخت و قیافه آکتورها،تلق و تولوق از پله های عمارت حکمت پائین آمد. زن سن‌و‌سال دارِ متوسط القامت، سرخ وسفید با کت زرشکی مخمل و دامن مشکی پلیسه ی کمی پائین تر از زانو.حبیب عین عصا قورت داده ها بی آنکه سرش را بالا بیاورد گفته بود _سلام علیکم تاسیساتی ام. از طرف آقای بناکار اومدم نزهت خانم چپ چپ نگاهی به ریخت و قیافه کارگری حبیب با آن ریش و‌پشم انداخت و نگاهی به عکس آقای خمینی روی تَلق کهنه جلو موتور و با قیافه ترش کرده ای زیر لب گفت«بناکارم گشت تو پیغمبرا جرجیسشو پیدا کرد» و بعد با سر انگشت های ظریفش روسری توری اش را کشید جلو و با لحن سرد و خشکی گفت _برو طبقه بالا.عمارت خالیه.فقط سرتو بیار بالا تو‌ راه پله ها نخوری زمین. جمله آخر را باکنایه‌ گفت. حبیب بساطش را از پشت موتور برداشت ومسیری که نزهت آمده بود پائین را بالا رفت.از پشت پنجره های طبقه ی دوم، باغچه خانه اعیانی خیابان فردوسی دیدنی بود.شاخه های درخت خرمالو از زور سنگینی خم شده بود. حبیب داشت آستین هایش را می روفت بالا که ناخودآگاه چشمش افتاد به عکس های روی میز خاطره. به سرعت برق نگاهش را گرفت و یک راست رفت سراغ توالت. بناکار گفته بود توی خانه حکمت فقط خانم نزهت الملوک زندگی می کند و پسرهای ساواکی اش از ترس اینکه گیر بیفتند چند ماه قبل از پیروزی انقلاب رفته اند خارجه. حبیب کیسه ابزار را گذاشت کف دستشویی و شروع کرد به باز کردن مخزن فشاری توالت فرنگی. مخزن شوره بسته بود ، حبیب با دوتا تکان خواست مخزن را از دیوار جدا کند که با صدای جلینگ افتادن چیزی سر جایش ایستاد. آچار را گذاشت کنار و به دنبال رد صدا سرچرخاند و نگاهش بین سیمانِ میان دیوار و‌کاشی کف دستشویی متوقف شد. سکه قاب شده را از روی زمین برداشت و نگاهی انداخت به کلاه لبه دار روی سر مرد ، بالای سکه حک شده بود«رضا شاه پهلوی شاهنشاه ایران». حبیب سکه را از حلقه بالای قاب گرفت و انداخت روی مخزن و بی اعتنا مشغول کارش شد.آن قدر مشغول که نفهمید خانم‌ حکمت کی آمد طبقه دوم. ظهر مخزن را دوباره بست روی دیوار و ابزارش را ریخت توی کیسه. خانم‌نزهت الملوک‌ عین آجان‌ها ایستاده بود توی سالن. حبیب با کیسه توی دستش از توالت بیرون آمد و همان طور که حرکت کرد به سمت در خروجی سکه را گذاشت روی گل میز کنار مبل و گفت«داشتم‌مخزنُ باز‌می کردم این سکه از پشتش افتاد» نزهت خانم‌ عین مارگزیده ها از جا پرید و از بالای عینک با چشم های گرد و ابروهای به هم تابیده نگاهی به پشت سر حبیب انداخت و نگاهی به سکه! توی یک لحظه اخمش به خنده ی باریکی مبدل شد و‌گفت« اوووه خدای من! این قاب گردن عروس آمریکائیمه! روز قبل از رفتنش گم شد! به خدمتکارا شک داشت. همه رو مرخص کردم بیچاره ها» حبیب کیسه را گذاشت پشت موتور و از در حیاط بیرون زد. خانم حکمت داشت به کارگرها فکر می کرد. به حواس پرتی عروس خارجی اش.... @AFKAREHOWZAVI