eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
727 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
270 ویدیو
21 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺حسین علم الهدی گفته بیایم برای انتقام! ✍️ روایت خواندنی محمد علیان از اغتشاشات روز چهارشنبه 30 شهریور صبح زود راهی صدا و سیما می شوم. حراست ورودی، کارت ملی می خواهد. تقدیم می کنم. بعد بررسی سیستمی می گوید: «ساختمان معاونت سیما را بلد هستی؟: می گویم نه. آدرس می دهد و بعد می گوید:« لطفاً حقیقت را بگو!» لحظه ای به فکر فرو می روم که یعنی چی؟ که بوق ماشین عقبی به سمت جلو هُلم می دهد. به استودیوی ۱۱ می رسم. هماهنگی با مجری و ارکان دیگر برنامه انجام می شود و ٧:٣٠ روی آنتن. از همان اول فضای بحث، متفاوت است و مشخص است که نمودارهای ذهنی مجری محترم به هم ریخته، اما همراهی می کند و جایگاه دفاع مقدس را در جامعه امروز و نحوه رجوع به آن را می گویم و ثقل بحث اینجاست که: «برای برداشتن گام های درست در آینده باید گذشته را به درستی شناخت وگرنه آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار می گیرد.» 🔹 برنامه تمام می شود. راهی محل کار می شوم. به کارهای پیشرفت منطقه ای و... می پردازم، خبر شلوغی ها بالاگرفته است. عصر شده و به سرم می زند بروم کف میدان شاید بشود با این ها که می گویند آتش بیار معرکه شده اند صحبت کرد. تجربه 88 تا 98هست. آنجایی که وقت می گذاشتیم قبل از شلوغ شدن و تاریکی، بعضی ها رها می کردند و برمی گشتند! 🔹 می روم خیابان حجاب و به سمت بلوار کشاورز قدم می زنم، تیپ ضایع پیراهن دوجیب با شلوار کتان جلب توجه می کند و همان اول، مقداری متلک چیزدار نصیبم می شود. همین اول می فهمم اینها کلماتشان هم متفاوت است. کشاورز را رد می کنم، به تقاطع وصال- ایتالیا می رسم. جمعیتی که شعار می دهند در حال بیشتر شدن هستند. سراغ یک گروه مشترک دختر و پسر می روم. به شانه یکی از پسرها می زنم، بر می گردد: - یاعلی ریشو؟ + محمد هستم. و دست دراز می کنم. دست می دهد. - ارسلان هستم. + کجا به سلامتی؟ - مأموری؟ اسلحه داری؟ دست بند؟ +نه؛ هیچ کدام. می خوام باهاتون بیام. -ما داریم می ریم انتقام بگیریم، به قیافه‌ات نمی آد! + چرا اتفاقاً منم می خوام انتقام بگیرم. - دختر بدون روسری با رنگ سبز فانتزی: بابا حاجی به قیافت نمی آد. ما رو اُسکل نکن! +نه به جان « علینژاد»، منم دنبال انتقامم. -ا... ایول؛ «مصی» رو می شناسی؟ 🔹 حالا دیگر همراهشان شده ام. من بین شان هستم. این اولین بار است که این گونه بین دختر و پسرها هستم. +آره، می شناسم، ولی به من یکی دیگه گفته بیام برای انتقام. -کی؟ + . -کیه؟ +از «مصب» باحالتره؛ اصلاً مصی فقط زِر می زنه. -درست حرف بزن! مصی خط قرمز ماست! 🔹 یکی شان سریع دارد در گوگل میگردد و با دوتا فحش رکیک به مسئولان می گوید: «قطعه لامصب ببینم حسین علم الهدی کیه؟» +گفتم که باحالتره! اصلا «حسین» ما آدم کشته و بدجوری انتقام گرفته! -دَمش گرم؛ از حکومتی ها زده؟ +آره از اون بالایی ها. -حاجی! عکسش رو نداری؟ +محمد هستم. -ما بگیم ممد؟ +بفرما. 🔹 یه خانم می آید جلویم، گوشی به دست، از «حسین» که حکومتی زده بگو، می خوام با صدات، پادکست درست کنم برای مبارزه! +این طوری نمی شه؛ بیایید یه گوشه. می پیچیم تو یه فرعی کنار جوب می شینیم! به چشم،١٠نفر می شن، خیلی مهربون و توی هم نشستن و هنوز ننشسته سیگارها تعارف می شود، به من هم تعارف می کنند، می گم تو تَرکم. می خندن! -ارسلان: بگو؛ می خوایم بریم. 🔹 شروع می کنم و خاطرات مبارزه «حسین علم الهدی» و کشتن ساواکی ها در کرمان و... را برایشان می گویم. آرام آرام چهره ها متفاوت می شود، یکی شان بلند می شود و دوتا فحش خاردار می دهد و می رود. اما بقیه نشسته اند و من داغ تر حرف می زنم تا حسین علم الهدی زیر شنی های . -یکی از دخترها شالش را سرش می کند، پسری دارد با ته سیگارش با زمین بازی می کند که ناگهان چند نفر در تعقیب چند زن و مرد را می بینیم که مشخص است هر دو طرف حرفه ای هستند. 🔹 با صدای این اتفاق همه حساس می شویم. -یکی از تعقیب کننده ها که با لباس عملیات مشکیS313 هست تا ما را می بیند جلو می آید. چه غلطی می کنید اینجا؟ سرم را بلند می کنم: من مسئولشان هستم. -شما؟ +دوست شما! -پاشید متفرق شید. بزن بزن شروع شده. دختر و پسرها و من بلند می شویم، یکیشان جلو می آید خیلی نزدیک، فرد با لباس S313 کنار من است. -ممدآقا اینو رد کن بره وگرنه درگیر می شیم. دست برادرS313 را می گیرم، کنارش می کشم، حرف می زنم و می گم دنبال چی هستم! دنبال اینکه قبل شدت گرفتن درگیری ها و تاریکی ولو یک نفر شده را رد کنم برود خانه. -به من نگاه می کند: به خدا تازه از اربعین و موکب داری آمده ام، خسته و داغان، خدا خیرت بدهد. هر گلی زدی به سر خودت زدی... و می رود. 🔹 بر می گردم، از جمعیت 10 نفره دختر و پسرها، 7 نفر مانده اند. 👈 ادامه در مطلب بعد... 👇👇👇 http://eitaa.com/bano_sadeghy
. ☑️فراموش شده مدت‌هاست که فراموش شده‌ای؛ مدت‌هاست که از ذهن‌ها رفته‌ای؛ مدت‌هاست که جای خالی قهرمانانت را قهرمان‌های هالیوودی پر کرده‌اند؛ مدت‌هاست که فکه‌ات، فکه‌ای که شاید آخرین بار روی رمل‌هایش فتح‌های خیالش را در افق‌های حاج احمد می‌نگریست، فراموش شده است. مدت‌هاست که دستِ جدای خرازی در واژه‌های گناه‌آلودِ دخترانت گم شده است؛ مدت‌هاست که غیرت بهنام‌های ۱۳ ساله‌ات را بهنام‌های امروزی از یاد برده‌اند؛ مدت‌هاست‌ که علمدار میدان‌ها رفته است؛ مدت‌هاست که لَندی و کشاورز طاقت فراموش شدنت را نیاوردند؛ مدت‌هاست که الگوی دختران زهرایی‌ات به جای سَهام و زینب، مهسا و نیکا شده‌اند؛ مدت‌هاست که شهرِ حجاب و غیرت سقوط کرده است و جها‌ن‌آرایی نیست که برای آزادی‌اش جان بدهد؛ مدت‌هاست پرچمی که به سختی رزمندگان و مدافعانت روی گنبد و گلدسته‌هایت نصب کردند به دست غرب‌زده‌ها، دارد می‌سوزد؛ مدت‌هاست که طلایه‌دار خراسان امید را، دفاع از حریم‌ امن ایران را، به جوانانش سفارش می‌کند و مدت‌هاست که جوانانش ناامیدی را سرلوحه‌ی زندگی‌شان قرار می‌دهند؛ و مدت‌هاست که در انتظار شنیدن صدای "اینجا آبادان است و آبادان می‌ماند" از رادیو آبادان یازده ۶۰ مانده‌ایم. و مدت‌هاست که صدای طنین‌انداز آهنگران و کویتی‌پور از مناره‌های خونین‌شهرَت پخش نمی‌شود؛ و مدت‌هاست که جای ترکش‌ها، گلوله‌ها و خمپاره‌ها بر روی گنبد و گلدسته‌هایت درد می‌کند؛ مدت‌هاست که از تنهایی جانبازانت درد می‌کشی؛ و مدت‌هاست که خدا آزاد کرده خرمشهرَت را و ما مدت‌هاست که فراموش کرده‌ایم در روزنامه‌های امروزی‌مان بنویسیم "خرمشهر را خدا آزاد کرد"؛ مدت‌هاست که کم پیدا می‌شود مسجدی که جامعه‌ساز باشد؛ و مدت‌هاست که از یاد رفته‌ای اما بدان هنوز کسانی هستند که از یاد نبردند شما و مدافعان‌تان را، از طرف تمام کسانی که هنوز می‌نویسند داستان بزرگ مردانت را؛ و هنوز فراموش نکردند جای ترکش‌ها را روی گنبد و گلدسته‌هایت. ✍️ ریحانه حاجی‌زاده 💠 یک @AFKAREHOWZAVI
✍️آتنا منانی با ارسال خاطره‌ای به جمع نویسندگان حوزوی پیوست بی‌شک باید اوصاف این احوال را نگاشت نمی‌دانم تحول، ریشه در چه دارد اما یقین دارم که حس و حال این روزهایم دگرگون است! محتاج فریادی هستم از اعماق وجود تا مرحمی بر دردها باشد، دردهایی که آشکارا به جان خریدم تا روحم را بهبود بخشد! بند بند وجودم آغشته به بوی خاک و خون شده قلبم در زندان تاریکی محبوس گشته است! نخستین دیدار است که در آن می‌توانم با دل و جان اندوه هشت سال مبارزه و جهاد را لمس کنم. می‌گویند حضور شما به دعوت شهداست، خوشا به حال‌مان که گرچه سراپا معصیت و نافرمانی هستیم اما امروز به دعوت افرادی اینجا هستیم که دم به دم در جوارمان حاضر هستند! شهیدانی که برای زنده نگه داشتن ناموس‌کشور، جانشان را فدا کردند و حیات ابدی را ضمیمه‌ی اجرشان کردند، آنان که هوشیارند به اعمالی که خواسته و ناخواسته، آگاهانه و ناآگاهانه انجام داده‌ایم! آن‌ها هستند تا من و شما گام در راهی بنهیم که به نور منتهی می‌شود. از صمیم قلب تمنای دیدار دیگر دارم، دیداری که عطش قلب را تسکین دهد! دیگر تاب نمی‌آورم، زنجیر دشنه‌ای قلبم را احاطه کرده است و اشک پهنای صورتم را مستتر! مگر می‌توان از شجاعت و خلوص آنان شنید و نگریست؟ مگر می‌توان سکوت کرد و گذشت؟ مگر می‌توان مظلومیت آنان را نادید گرفت؟ مگر می‌توان از یاد تاریخ نقی کرد کربلای خونین کارون و اروند را؟ خداوند را گواه می‌گیرم که حتی آب اروند و کارون هم نمی‌تواند حرارت قلبم را کاهش دهد! با قلبی که پر از خالی‌ست به امید تجدید دیدار می‌مانم تا خود را از دریایی که دیدگانم ساخته رها کنم! دیداری که این‌بار با آگاهی است! فراموش نمی‌کنم این روزها را! @AFKAREHOWZAVI
@Radioz_irشهید رئیسی.mp3
زمان: حجم: 3.78M
✍زینب رضوی، که شهادتت مصادف باشد با ولادت امام رضا.. خادم‌الرضا، چطور شد اینگونه شد؟ انگار قانون نانوشته ای‌ست که دنیا از هرکس خوبی ببیند، سریع اورا برای خود می‌کند. و دوباره همان شعر تکراری.. گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است.. دیگر انگار بالگرد ها و آتش ها شدند دشمن خونی ما.. نمیشود بگوییم سد نمیخواهیم؟ بگوییم پالایشگاه نمیخواهیم؟ آخر کشورمان هنوز به تو نیاز داشت همسایه امام رضا.. هرچند که این رفتن، کار تو را عوض نمیکند شهید جمهور. مگر تولیت آستان قدس بودن و خادم الرضا بودن، یا در قوه قضاییه بودن و یا حتی این چند سال اخیر، رئیس عزیز یک جمهور بودن برایت در کمک کردن به مردم فرقی کرد، که حالا شهادتت راهت را ببندد؟ نه بچه محل امام رضا، این فقط ماییم که هنوز هم باورمان نشده نیستی. این ماییم که هنوز هرکدام میخواهیم چشم ببندیم و باز کنیم تا باز هم تو را در روستا و سیل و زلزله ای دیگر ببینیم.. عزیز مشهد و عزیز یک ایران، دوست و یار رهبرم چقدر بگردیم تا مثل تو را پیدا کنیم؟ هرچند اگر مانند تو هم پیدا شود هم که خودت نخواهی شد.. تازه داشت آب خوش از گلویمان پایین می‌رفت.. لبخند داشت روی لب مستضعفین ما جا خوش میکرد پس چه شد که اینگونه شد سید محرومان؟ تو که همیشه به فکر مردم بودی گوش شنوای مردم بودی.. حرفشان را میشنیدی اما چرا حرف و خواسته مارا نشنیده گرفتی؟ فکر کنم فقط یکبار به فکر مردم نبودی فرزند خلف امام رضا آن هم وقتی دعای یک ایران را ندیدی نیاز یک مردم را ندیدی و رفتی.. سفر بخیر عزیز ما... @AFKAREHOWZAVI
. انتخاب خداوند ✍زینب رضوی در عرش همهمه ای به پا بود. و این فکر همه را به خود درگیر کرده بود: آن امیری که قرار است تکیه بر جایگاه رحمةللعالمین بزند کیست.. و چشم همه ی آسمانیان به تک برگ رای خداوندگار عالم بود.. و خداوند وحی را مأمور دادن این بشارت به عالمیان کرد.. الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی.. خجسته باد این انتخاب.. اما طولی نکشید که عده ای شروع کردند برای اسلام تصمیم گرفتن و شدند مدعای صلاح اسلام را دیدن.. همان ها که دیروز سنگ ولی و علیِ اسلام را به سینه میزدند، خودرا علی دیدند برای پیغمبر.. و گذشته را از ذهن های خود پاک کردند و انگاشتند که مردم نیز یادشان می‌رود، آن بخّاً بخّاً هایی که نذر ولایت علی می‌کردند و آن دست بیعتی که با او دادند.. حال چه شد دیگر ندای من کنت مولا فهذا علی مولاه پیغمبر در اذهانتان خاموش شد.. مگر شما یار پیغمبر نبودید که تا چشم اورا دور دیدید به اسلام ناب محمدی هم وفا نکردید؟ و امان و صد امان از آن دوشنبه ای که مهر خاموشی بر داغ پیغمبر زدند در دلشان و شدند آغاز ۱۲ امام، مظلومیت و شدند باروتی بر آتش در خانه فاطمه، همان آتشی که سال ها بعد به خیمه های اهل حرم افتاد و میگذرد و میرسد به آتشی که به دل مهدی انداخته اند.. همانا تاریخ داستانِ تکرار ها و تکرار هاست.. همان آتشی که در سقیفه روشن شد، آمد و آمد، و در سال ۸۸ شمسی، به پرچم های حسین گرفته شد.. و همان هایی که روزگاری خودرا یار علیِ زمانه می‌دانستند، آتش زدند به دلش.. و دوباره و دوباره تکرار تاریخ ها، و باز همان وعده ها و فریب ها.. و امروز، روز انتخاب خداوند، آبی شویم بر قلب ولی امر مسلمین.. و با انتخابِ درستمان، خاکستر های این سالیان را خاموش کنیم.. همان کاری که رئیسیِ جمهورمان کرد.. و ما ادامه دهنده راه شهید رییسی و کارنامه سرشار از خدماتشان باشیم.. و نگذاریم تا بارِ دیگر فرزندان دروغ ها و فریب‌های سقیفه در جانِ پاک مردمان اهل غدیر ریشه دوانند.. @AFKAREHOWZAVI
. پدر دهه هشتادی ها ✍فاطمه داودی امتحانات تمام شد اما خستگی ذهن من تمام نشد، به قدری خسته شده ام که انگار کوهی را از کوهستان ذهنم جابجا کرده‌ام و به مکانی دیگر برده‌ام. این روزها ذهنم خسته است و خستگی‌اش را فقط می‌تواند با حرکت قلم کمی تسکین بدهد. این روزها دلم گرفته است دلم ۴۰ روز قبل را می‌خواهد مگر می‌شود غم پدر تسکین یابد، پدر سال هاهم از نبودنش بگذرد بازهم هیچ وقت غمش از بین نمیرود مخصوصاً برای دختر. پدر تمام مردم کشورمان بود، نبودنش روی قلبم سنگینی می‌کند حتی نوشتن کلمه شهید کنار اسمش اشک را بر روی چشمانم جمع می‌کند. پدر..... تنها تصویر زمینه ای که روی گوشیم قرار دادم و این عکس برایم تکراری نشد تصویر شما بود، مگر می‌شود تصویر پدر تکراری شود؟ تصویر پدر الگو و آرامش برای فرزندش می‌شود. دلم خیلی گرفته با اینکه خوشحالم امتحاناتم تمام شده است ولی غم از دست دادن ها بر دلم نشسته است. در حین نوشتن بودم که متوجه شدم مادرم در گوشهء چشمانش اشک جمع شده است هرچه پرسیدم چرا گریه می‌کنی بیان نکرد، از میان صحبت هایش متوجه شدم می‌خواهد همراه پدرم به امامزاده برای زیارت مزار پدربزرگ و مادربزرگم بروند. غم نبودشان برای مادرم بسیار سخت است، چندسال از آن ماه های سخت گذشته است ولی هرگاه یاد آن روزها میفتد قطرات مروارید اشکش بر روی گونه های لطیفش سرازیر می‌شود. من نباید خسته و ناراحت بنشینم، نباید دست روی دست بزارم، مسلک و شیوه زندگی پدرانم این طور نبوده است برای دفاع از انقلابمان تمام توانشان را گذاشته اند. من فردا عضوی از عوامل اجرایی انتخابات هستم، باید برای صیانت از آرای مردم با حال خوب بروم، من در مقابل این رای ها مسئولم، من فردا طرفدار هیچ کاندیدی نیستم، من فردا می‌خواهم مسئول کوچکی باشم مانند پدر‌، پدر که کوه استقامت در مقابل سختی ها بود و همه سختی ها را برای رسیدن به خدایش تحمل کرد... @AFKAREHOWZAVI
. پرچم به دست پروانه نبی زاده باد خروشان انقلاب، شمع‌های امید را در دل مردم روشن کرد؛ امیدی که سال‌ها به دست سایه‌های ظلمت به خاموشی گراییده بود. با هر قدم مردم به خیابان‌ها، صدای فریاد آزادی به گوش می‌رسید. و این آوا به گونه‌ای بود که ساختمان‌های کهنه و فرتوت هم، استوارتر و مصمم‌تر از قبل، برای زندگی و آزادی ایستاده بودند. همان‌طور که مردم در کنار هم جمع می‌شدند، نسیم تغییر در هوا می‌پیچید و رنگ و بویی تازه به شهر می‌بخشید. امید در دل‌ها کاشته شده بود و دل‌ها به مانند پرچمی افراشته در برابر طوفان سرکوب به اهتزاز درآمده بودند. و این امید، سبب اتحاد دوباره‌ی تمامی آن افرادی بود که تا چندی پیش، پرده‌ی تاریک استکبار سایه‌ای از ترس بر شجاعتشان افکنده بود؛ و اما حال این پرده را کنار زده و به سوی نوید آزادی گام برمی‌داشتند. گام‌هایی که به سمت آینده‌ای روشن‌تر و سرشار از آرزوها برداشته می‌شد، نشان از عزم راسخ و اراده‌ای داشت که در دل‌ها جوانه زده بود. صدای موزیک زندگی از هر گوشه‌ای به گوش می‌رسید و به مانند سرود پیروزی، دل‌ها را نورانی‌تر می‌کرد. محمد کوچک نیز در یک دست، دستِ زمخت و سالخورده‌ی پدربزرگ و در دست دیگر، پرچم میهن را گرفته بود. محمد کوچک با چشمانی پر از کنجکاوی و هیجان، به اطراف خود، دود ناشی از آتش، صدای شعارها و همهمه‌ی مردم سرزمینش نگاه می‌کرد. دستان گرم پدربزرگ، که قصه‌های فراوانی از رنج و امید در خود داشت، تکیه‌گاهی امن برای او بود. پرچم میهن در دست دیگرش، نمادی از آرزوهای بزرگ و آینده‌ای روشن بود که در دل خود می‌پروراند. او با گام‌های کوچک خود، همگام با مردم، به سوی فردایی بهتر قدم برمی‌داشت. او باور داشت که اگر مانند یک رزم‌آور شجاع، همچون پدربزرگش، برای حفظ و استقلال میهن و مردمش تلاش کند و هر جا که نیاز باشد حاضر شود - همانند میدان جنگ یا حتی کمک‌های همدلانه برای هم‌وطن - این بار اوست که مایه‌ی دلگرمی برای دیگران خواهد بود. محمد کوچک می‌دانست که حفظ میهن تنها با شمشیر میسر نمی‌شود، بلکه همدلی و مهربانی نیز سهم بزرگی دارند. او در دل آرزو داشت روزی فرا برسد که در کنار مردمش، در هر شرایطی، با قدرت و امید ایستادگی کند و به همگان یادآوری کند که با اتحاد و همبستگی، می‌توان بر هر مشکلی غلبه کرد. این امید، چراغ راه او در مسیر آینده بود. و بی‌ تردید این گام‌ها آغازی بود بر فصلی نو در زندگی محمد کوچک و میهنش. @AFKAREHOWZAVI