eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
738 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
208 ویدیو
21 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
«من اول عاشق شدم!» ✍فاطمه میری‌طایفه‌فرد می‌دانم من اول تو را شناختم، من اول تو را پسندیدم، اول من عاشق شدم. من تو را از حسرت‌های شناختم، همان حسرت دوران نوجوانی‌ام وقتی که کاروان مدرسه به سمت تو می‌آمد. من از شهداء ممنونم که اول‌بار با خیال آنان به تو رسیدم. من، تو را در راهروی آموزش و پرورش ناحیه دو شناختم، وقتی که نتوانستم از کنار تابلوی عکس به راحتی بگذرم. من، تو را در مزار برادر امام‌علی(علیه‌السلام) شناختم، ، آن‌وقت که گنبدش تمام چشمم را گرفته‌بود. من اول عاشق شدم، برای تمدن نهفته در زمینت یا نه، فرزندان گم‌شده در خاکت؛ برای کدامش نمی‌دانم! برای گرمی خون‌هایی که در رگ‌های مردان و زنانت می‌جوشد یا دست‌های پیرمرد و کودک که با اشتیاق برای اتوبوس ما، در آسمان تکان می‌خوردند... نمی‌دانم جذبه کدام دارایی‌ات مرا به تو عاشق کرد، هرچه بود، نبود! من هنوز را ندیده، مجنونت شدم. امام هم عاشق بود، همان موقع که گفت جزایر باید حفظ شوند، مردم هم عاشق امام بودند و عاشق تو که نگذاشتند مُهرِ مجنون از پیشانی ایران پاک شود. اصلاً شهداء مجنون بودند که این‌گونه پای حرف امام ایستادند، آن‌ها مجنون بودند، لیلی داشتند، مرام داشتند... راستش را بخواهی برای رفتن به ، را بیشتر می‌پسندم، با وجود این‌که نقشه می‌گوید ! شلمچه باب‌ ورود است، شلمچه اذن دخول است برای زیارت ارباب؛ اجازه از همه استخوان‌های زیر خاک تو، اجازه از ، اجازه از ، از ، از... نفت حتی در ورطه دلیل‌هایم نمی‌گنجد، اما چرا، تاریخ پربارش، مزار . به درس و مکتب می‌برد این طفل گریز پای را و در کنار دانشگاه قرار می‌دهد. دلم هوای امام رضا(علیه‌السلام) که می‌کند، به دادم می‌رسد. من در دنبال ربّ خویشم، در زیگورات تو، خدایم را برای این همه نعمت ستایش می‌کنم. من، آب زندگانی را در آسیاب دشمن نه! در آسیاب‌های آبی شوشتر تو می‌بینم. خدا ببخشد مرا که بی‌رسمی می‌کنم و مست می‌شوم در نرگس‌زارهای ، آن‌وقت دیگر دیر و خرابات نمی‌خواهم، گوشه قدم‌گاه امام‌رضا(علیه‌السلام) کنج * مرا کافی‌است. دلم به گرمای تو خوش است، حالا دیدی که بیش‌تر دوستت دارم؟ من اول عاشق شدم، ! *ارجان نام قدیم بهبهان است. @AFKAREHOWZAVI
. «مکتب» ✍زهرا نجاتی همه دوستدارش شدیم، بعد ازشهادتش. همه سوختیم. اما عده کمتری با خودشان فکر کردند و تلاش کردند که او را بشناسند. عده کمتری الگوی خودشان، قرارش دادند و با معیار او اندیشیدند. عده کمتری باز از اندیشه های سیاسی او، فاصله گرفتند و اعتقاد پیدا کردند که اگر مکتب است، یک مکتب کامل است. تجربه زیسته من و خیلیها، به ما می‌گوید بعضی آدم‌ها هستند که خوبند اما نه به قدر کافی. می‌گوید بعضی از ما، خوبیمان در حد سجاده است. بعضیها درحد به سینه کوفتن و جانم فدای رهبر گفتن. اما خیلیهایمان به کنه نقش خودمان در خانه و اجتماع، هنوز راه پیدا نکرده‌ایم. خیلیهایمان الی ماشالله بهانه داریم برای کمکاری در قبال خانواده و ارحام. در قبال اجتماع و دیگران. در قبال رشد فردی. درقبال تاثیرگذاری. من فکر میکنم فارغ از مقام بالای او و مانند او در نگرش و کنش سیاسی یا نظامیشان، نقش خودشان را در قبال هرکس و هرجا خوب فهمیدند و خوب عمل کردند تا جایی که حاج قاسمی که نامش،لرزه بر اندام دشمنان می انداخت،هنوز پسر دلبری بود برای پدر و مادرش. نه شان سیاسی و نظامی او مانع از پسر خوب بودنش میشد نه پسر خوب و قدردان بودنش مانع از کنش و نقش اساسی او در قالب«حاج قاسم سلیمانی» بودنش. فکر میکنم هزارنکته بالاتر زمو اینجاست که او را تبدیل به از بی نظیران یا کم نظیران روزگار کرده. شما چطور؟ آیا نقش خودتان را در قبال همه شناخته و به آن پایمرد مانده‌اید؟ @AFKAREHOWZAVI
☕️ دلتنگ چایِ تلخ و شیرینِ عراقی حدود ۵ متری با هم فاصله داشتیم دستم را به نشانه‌ی سلام برایش بالا بردم او نیز دستش را بالا بُرد اما اجازه نداد سلامش کنم، از همان فاصله با صدای رسایی گفت: چای نخور، می‌فهمی چای نخور. خانم غرضی را می‌گویم، غرض خاصی نداشت فقط چون طب سنتی کار کرده و دید رنگ به رو ندارم از جهتِ طبیب دوار بودن این نکته را تذکر دادند. سلامی کردم، چشمی گفتم و تا ۶ماه چایی را ترک کردم تا اینکه مُحرم شد یک چای روضه خوردم و باز نمک‌گیر شدم. در مدتی که تارک چایی بودم فهم نمودم: ۱. چایی حکم بزرگترهای فامیل را دارد که محفل گرم‌کن‌اند و همه را گِرد گرمای وجودشان جمع می‌کنند. ۲. حتی اگر تارک چای هستی، مهمانی که می‌روی از آن بنوش چه بسا این چایی تمام دارایی میزبان برای پذیرایی از توست و او کتری و سماور را به عشق تو به جوش و خروش آورده است. اربعین اگر رفتی کربلا وقتی میزبان از تو می‌پرسد شای ایرانی یا عراقی بگو عراقی آن وقت ببین چگونه در پوستش نمی‌گنجد چرا که میزبان علاقه دارد به سبک و سیاق خود از مهمانش پذیرایی کند، چای ایرانی که اینجا هست پس دل بدست آور... از قدرت چایی حسینی همین بس که دو ملت ایران و عراق را به عشق امام‌حسین‌ علیه السلام به هم جوش داده است. 🖊مرضیه‌‌ رمضان‌قاسم یادم افتاد مسیر حرم از راه نجف باز کردم هوس چای عراقی ها را @AFKAREHOWZAVI
اربعین «قوّت جبهه‌ی مقاومت اسلامی است که این ‌جور اجتماع عظیم میلیونی راه می‌افتند به سمت کربلا، به سمت حسین، به سمت قلّه و اوج افتخار فداکاری و شهادت که همه‌ی آزادگان عالم باید از او درس بگیرند.»(بیانات رهبر انقلاب، ۱۳۹۸/۰۷/۲۱) و ملت ایران که پرچمدار این حرکت بزرگ است بدون شک تحقق آینده ای به مراتب بهتر از امروز را خواهد دید و به آرمان‌ های بزرگ اسلامی دست خواهد یافت. منفرد @AFKAREHOWZAVI
. «نگاه نو به نوکری» ✍زهرا نجاتی روزی که توی کاخک بودیم در حرم یکی از آقازادگان حضرت باب الحوایج، موسی ابن جعفر علی السلام، یک اتفاق جالب رخ داد. وسط نماز وارد خرم شدیم و تا رسیدم، الله امبر گفتم غافل از اینکه دوتا دخترا رو خادما چادرای کوچولو بهشون دادن، و فاطمه بی چادر مونده. شروع کرد به گریه کردن🫤 و منی که سیمی برام نمونده بود که متصل بشه و نگران نماز مردم بودم که یکی از فرشته‌ها و کارگزارای خداوند روی زمین، ظاهر شد. یه بچه چند ماهه تو بغلش بود و بدون هرطور عجله یا بداخلاقی، با حوصله زیاد رفت و برای فاطمه ساداتم که حالا با سرو وضع شلوغ حاصل تفریح، گریه می، کرد، یه چادر بچگونه کوچولو آورد. نفس راحتی و کشیدم که یک دفعه فاطمه که خسته بود و بهانه گیر، بهانه مهر گرفت. معمولا بچه، ها حواسشون به ایما و اشاره هام، سر نماز هست اما این بار فاطمه اصلا متوجه دستم نبود که داشت به دو سه تا مهر اضافه جلوم رو زمین اشاره می‌کرد. دیگه واقعا عطای نماز با حضور قلب رو به لقاش بخشیدم و داشتم فکر می‌کردم واقعا باید چیکار کنم که همون فرشته مهربون، یه مهر به فاطمه داد و فکر کنم در شرف رکعت دوم یا سوم بود که بالاخره بحران فاطمه سادات تموم شد... بعد نماز که با اون فرشته بچه بغل مواجه شدم، خیلی ازش تشکر کردم و گفتم بلخشید که بچه بغل اذیت شدید. که در کمال تعجب گفت:«خواهش می‌کنم. من برای همین اینجا هستم. اینم بچه من نیست، بچه یکی از خانوماست می‌خواست نماز بخونه.» و منی که چند دقیقه طول کشید تا ماجرا رو. تونستم هضم کنم ـ. 🔹الغرض؛ خیلی وقتها ما شعار مبدیم اما در عرصه عمل، لنگ می‌زنیم. اما توی مملکتی که ادعای تلاش برای جمعیت دارن، یکی از دلابل خلوتی مساجد غز زدن عده ای و ترس از مواجهه مامانها با اون افراد هست. ما آدم مومن کم نداریم اما مسجدی کم داریم که یکی از دلایلش این هست. وجود خادم پر به دست برا همه مون جا افتاده اما وجود این خادمها، خیلی جذاب و علاقه مند کننده است. پ.ن.یکی از قشنگی‌های اربعین، کشف ساحت‌های جدیدی برای نوکری و خدمت در آستان خدا و اهل بیت علیهم السلام است. @AFKAREHOWZAVI
‌ در طریق... ‌ از بلندگوی یکی از موکب‌ها، روضه‌ی باب‌الحوائج شش ماهه‌ پخش می‌شد چشمم را به سیل جمعیتی که در حال تردد بودن، دوختم مادرم را گم کرده بودم قرار گذاشته بودیم اگر یکدیگر را گم کردیم، کنار عمود ۵٠٠ منتظر بمانیم یک ربعی میشد ایستاده بودم آفتاب تندی می‌تابید و علیرغم داشتن عینک آفتابی چهره‌ی افراد را به سختی تشخیص می‌دادم نگاهم متمرکز بود بر خانم‌هایی که در سن و سال مادرم بودن روضه‌ی پخش شده از سیستم صوتی موکب به روضه‌ی مادر تبدیل شد حالا هم‌زمان با نگاه کردن به جمعیت برای پیدا کردن مادرم به پهنای صورت اشک می‌ریختم چند سالی می‌شد که دیگر طاقت شنیدن روضه‌ی مادر را نداشتم چند سالی می‌شد ناگهان چیزی در ذهنم جرقه زد روضه... مادر... چند سال... انگار تمام دنیا روی سرم آوار شد من در میان انبوه جمعیتی که به سوی حسین رهسپار بودن، دنبال مادری می‌گشتم که چند سالی می‌شد نداشتمش به ناگاه صدای روضه در ذهنم مبهم شد چیزی در درونم فرو ریخت چشمانم را به سختی باز کردم نگاهم به سقف خانه‌ام افتاد و سکوتی که می‌گفت تمام اهل آن خوابن و من دوباره خواب دیدم دستم را ناخودآگاه به چشمانم کشیدم، تَر بود... همین... ✍🏻 زهرا کبیری‌پور ‌ @AFKAREHOWZAVI
. هَلابیکُم بزُوار ابوسجاد ✍ طاهره میراحمدی کوله‌پشتی را برای صدمین بار چک می‌کنم تا چیزی از قلم نیفتد. صدای زنگ گوشی‌ام که به تازگی عوض کرده‌ام توی خانه می‌پیچد: یعنی به تو رسیدن یعنی نفس کشیدن تو خاک سرزمینت عشق یعنی تموم سال و همیشه بی قرارم برای اربعینت اسم حسین را که می‌بینم با سرعت انگشتم را روی صفحه می‌کشم: جانم حسین خوبی پسرم تُن صدای حسین مثل همیشه نیست لرزش صدا و بی‌قرار‌بودنش آشوب به دلم می‌اندازد: مااااماان یه‌یه چیز می‌گم قول بده هوووول نشی یه کوچولو تصادف کردم، حالم خوبه... گوشی از دستم روی مُبل رها می‌شود. صادق کمی آن‌طرف‌تر رنگ‌پریده‌ام را می‌بیند و بدو به طرفم می‌آید: چی شده نرگس؟ کی زنگ زد؟ گوشی را برمی‌دارد: حسین تویی؟ چی‌شده؟ خب الان کجایی؟ الان میام پیشت... نفهمیدم کِی بیهوش شدم که با پاشیدن آب به روی صورتم، چشم باز کردم. اشک از گوشه چشمم به روی گونه‌هام سرازیر شد: صادق! پسرم... _ نرگس‌جان، نگران نباش! بهم گفت چیزیش نشده، الان می‌ریم بیمارستان تا خیالت راحت شه! حسین روی تخت اورژانس با سر باندپیچی شده دراز کشیده است. با دیدن من و بابایش، اشک توی چشمانش جمع می‌شود. یک هفته مانده به اربعین برنامه سفر بهم می‌خورد، اصلا فکرش را هم نمی‌کردم امسال هم اسمم جزو لیست زائرین اربعین نباشد. صدای مردم عراق توی گوشم می‌پیچد: هَلابیکُم بزُوار ابوسجاد عکس زن عراقی با چادر عربی و صورت آفتاب‌سوخته و خندان پیش چشمانم جان می‌گیرد. دم در ایستاده و خوش‌آمدگویی می‌کند: اهلا‌وسهلا دختر سه ساله موفرفری و چشم سیاه عراقی، که دستمال کاغذی را دو دستی گرفته و به من تعارف می‌کند را به ذهن می‌آورم. عمودهای آخر را از خاطر می‌گذرانم چیزی به آخرین قدم‌هایم نمانده: من ایرانم و تو عراقی، چه فراقی چه فراقی... ریحانه دستمال کاغذی را به طرفم می‌گیرد: مامان تورو خدا گریه نکن! بغلش می‌کنم و موهای سرش را می‌بوسم. با خود زمزمه می‌کنم: چه کردی دوباره اسمت جزو جاماندگان نوشته شد! صدای مداح به گوشم می‌رسد روضه عباس می‌خواند. آه می‌کشم و با خود می‌خوانم: بر علمدارت بگو من از قلم افتاده‌ام تا بداند حضرت سقا خیالاتی شدم یک دل و یک حسرت و یک کربلا یک اربعین در میان روضه‌ات حالا خیالاتی شدم @AFKAREHOWZAVI
. تجلّی نور ✍مشهودی تجلّی نور است. نور ایمان، نور امید ، نوری که بر قلب عالمیان می تابد و آنان را در مسیر عشق راهنماست؛همانند نیرویی ماورائی همه را به سوی خود می کشاند،کوچک وبزرگ ، پیر و جوان ،زن ومرد ؛عرب وعجم، سیاه وسفید ، همه به یک رنگ در آمده اند؛ یک دل ویک صدا به سوی یک هدف؛( حب الحسین یجمعنا)هچون دریای خروشان به ساحل اَمن الهی موج می زنند.هر کدام به طریقی تلاش می کنند که در این راه قدمی بردارند ،تا دشواری ها ی راه آسان شود . چه کوته فکرانی بودند؛ آنان که به خیال باطل خودمی خواستند ،خورشید را ،در زیر ابر سیاه روزگار دفن کنند ؛نمی دانستند که خورشید ،هیچ وقت پشت ابر نمی ماند وروزی روشنایی اش عالم گیر می شود وبیش از پیش؛ نور هدایت عالمیان خواهد شد. هر سال نظاره گرِ خیل عظیمی از گوشه وکنار جهان در این راه هستیم.همه در حال سبقت گرفتن از یکدیگرند؛عده ای به یاد اُسرای کربلا ،قدم برمی دارند.برخی به یاد پاهای تاول زده ی حضرت رقیه(سلام الله علیها) وچادر خاکی حضرت زینب (سلام الله علیها)سختی های مسیر را به جان می خرند. بعضی قدم هایشان را نذر ظهور کرده اند . ای کاش تمام روزهای سال اربعین بود واز یکجا نشینی دست بر می داشتیم وکمر همت می بستیم و برای رسیدن روز موعود ، دست در دست هم ،رویدادی عظیم رقم می زدیم و پستی وبلند ها ی مسیر را هموار ساخته تا زمینه سازظهور شویم چرا که ؛منتظر واقعی برای چنین برنامه ی مهمی نمی تواند نقش تماشاچی را داشته باشد.* این حقیقتی است که دیر یا زود وقوع پیدا خواهد کرد، اما؛ یک همت اربعین گونه می خواهد ؛هر چند که اربعین های هر ساله ؛مقدمه وتمرینی برای آن روز است ویک قدم بلند برای ظهور و نشانه ای آشکار برای عالمیان می باشد؛فقط کافی است نگاهی به خود بیندازیم و خود را محک بزنیم ؛شاید برایمان تلنگری باشد که سهم هریک از ما در این راه چقدر است ، تا به حال چند قدم برای ظهور برداشته ایم، پای کدامین عمود ایستاده ایم ، چند عمود مانده تا عمود آخرین... -------------------------- * رک: مکارم شیرازی، ناصر، حکومت جهانی مهدی علیه السلام ، ص 100. @AFKAREHOWZAVI
. چهل روز گذشت.. ✍م* صالحی 🏴در آن غروب خون آلود، هنگامی که خنجر شقاوت ها و نامردی ها، گلوی آخرین مبارز را درید، آن گاه که زنان و فرزندان داغدیده در میان رقص شعله های آتش خیمه های‎شان، به سوگ مردان در خون غلتیده خود نشسته بودند، دشمن به جشن و سرور ایستاد، خیابان ها و کاخ ها را برای جشن ها مهیا ساخت و به انتظار ماند تا در میان دل های چون لاله پرخون اسیران، به برپایی جشنی تمسخرآمیز بپردازد. اما زینب، این ستون پابرجای کاروان اسرا، همه چیز را به گونه ای دیگر رقم زد. به راستی چه کسی می داند چگونه زینب با وجود سنگینی کوهی از مصیبت ها بر شانه هایش، بغض غم ها را فرو داد و قدم بر قله رفیع عزت و آزادگی گذاشت. با سخنان زینب، کربلا به بلوغ رسید و خون شهدا جوشید، و جوشید تا آن جویبار خونی که در غریبانه ترین حالت ممکن بر زمین جاری شده بود، در اربعین حسینی، رودی خروشان شد. چهل روز بود که یزیدیان جز رسوایی و بدنامی چیزی ندیده بودند و بزم و شادی شان آلوده به شرم و ندامت شده بود. چهل روز بود که درخت اسلام ریشه در خون شهدا، استوارتر و راسخ تر از همیشه، به سوی فلک قد می کشید. چهل روز بود... در آیین سوگواری، اربعین، گذر چهل روز از یک حادثه و پاسداشت آن است تا در دفتر خاطره ها گرد فراموشی نگیرد و از یادها نرود. اما برای رخداد بی مرگ عاشورا، اربعین و تکرار هر ساله آن، حکایت دیگری است از عشق و دلدادگی شیعیان؛ چیزی که باید آن را در اراده بی پایان خدایی جست؛ خدایی که در غم حسین علیه السلام چهل روز آسمان را به گریه واداشت؛ چنان که صادق آل رسول صلی الله علیه و آله فرموده است: «بَکتِ السَّماءُ عَلَی الحُسَینِ أربَعینَ یوماً بِالدَّم؛ آسمان چهل روز بر حسین خون گریه کرد.. @AFKAREHOWZAVI
🔅 اربعین نمونه‌ای از دنیای ظهور خط سرخ عاشورا در امتداد تاریخ در مسیر اربعین کشیده شده و هرساله سربازانی از نژاد و رنگ و ملیت‌های مختلف در لشکر ظهور، حاضر می‌شوند و پرچم‌ها و زبان‌ها و دغدغه‌ها در هم گره می‌خورد و قدم‌ها با مبدأیی واحد و مسیری واحد و هدفی مشخص با هم یکی می‌شوند. پرچم سرخ قیام عاشورا می‌رود تا با علم سبز انتظار گره بخورد و بر فراز گنبد انسانیت به اهتزاز درآید.‌ اربعین نه یک همایش همگانی و یک حرکت ایده‌الیستی که ترسیم مدینه فاضله است. نمونه‌ای از جامعه‌ای که تشکیل خواهد شد به دور از منیت‌ها همان حکومتی که مردمانش عدالت و خردورزی را به حد اعلای خود خواهند چشید. صاحب قدمانی که پا در جاده اربعین می‌گذارند، علم کشان مقاومت‌اند و وارثان ایثار. @AFKAREHOWZAVI
. در آرزوی شریک غم‌شدن ✍بغدادی به خودم قول داده بودم هر طور شده با همه ی کودکانم راهی این سفر شوم دلم می خواست شریک غم های زینب کبری (س) باشم سفر بدون بچه آن‌چنان که باید عمق فاجعه را به رخ انسان نمی کشد... از روزی که بار سفر جمع می کردم خجالت هایم سرازیر شدند آن‌چنان تدابیری برای سرگرمی ،تغذیه ،پوشاک، داروهای شیمیایی و سنتی برایشان انجام داده بودم که موقع بستن زیپ کوله ام سرم پایین بود...چطور می توانستم هم پای غمش باشم با آن تجهیزات... تا مرز در آن گرما بچه ها چند بار بهانه پتو گرفتند از سرمای شدید کولر ...این کجا و سوار بر مرکب‌های بی تجهیز کجاااا ساعت حرکت را جوری تنظیم کرده بودیم که به خنکای دم غروب عراق برسیم ...قدم به قدم وسایل عجیب و غریب آب پاشی بود که فضا را بهاری کرده بود...چطور می توانستم شریک غمش باشم!... باز هم شب از نیمه گذشته بود که رسیدیم خدمت شاه نجف و آنجا تازه غبار یتیمی روی سرم آوار شد چطور آنهمه سال بدون پدر طاقت آورده بودم... مشایه را از حرم مولا آغاز کردیم پدرست دیگر باید دعایش بدرقه ی راهمان باشد...آخر قرار است هم قدم مصائب زینبش بشویم... باد گرمی که از میان قبرهای کوتاه و بلند وادی السلام در حال وزیدن بود حال و هوای زیبای مشایه را چند برابر کرده بود... قدم به قدم پذیرایی پشت پذیرایی بود که روزی مان می شد از آب خنک و فلافل های داغ گرفته تا شربت و میوه و انواع غذاهای رنگارنگ ...مگر می شد شریک غم هایش شد کوچه به کوچه مهربانی قدم به قدم لطف و نوازش کجا تازیانه و کعب نی کجا بودن در آغوش گرم خانواده کجا سرهای رفته به نیزه کجا بودن در حریم امن موکب داران کجا و نگاه های حرامی ها کجااااااا چطور می شد شریک غم هایش شد... شما خاندان کرم هستید ...شریک کردنمان فقط به اسم را هم می پذیرید با کریمان کارها دشوار نیست با کوله باری از امکانات رفته بودم و حالا با کوله باری از شرمساری به خانه رسیدم در هیچ جای سفر تعرض ندیدم و کودک از دست نداده ام ...شما بهترین شریک هستید با دستانی پر از مهربانی و لطف مرا شریک غم ها و مصائب تان کردید بانوی من... @AFKAREHOWZAVI