✅💠 "دلتنگی"
از روزمرگیها که خستهمیشد، هوسِ کنج ايوانِ مقصورهی مسجد گوهر شاد میکرد.
راهی مشهد شد، اذن دخول را از تابلوی ورودی بابالجواد خواند، رفت صحن گوهرشاد و به منبر بلند بالای امام زمان چشم دوخت، سرش را بر گرداند تا گنبد طلائی، دستهایش را نیز بالا آورد و ظهور مولا را طلبکرد. با دیدن کبوترهای روی گنبد دلش پرکشید سمت جادهی نجف تا کربلا، به یکباره چشمهایش به عشق مولا نمناک شد. کبوتر دلش مابین نجف تا کربلا نشست بر بام موکب علیبنموسیالرضا، دلش سرگردان بین ایران و عراق بود، صدای مؤذن کبوتر دلش را به ايوان گوهرشاد برگرداند.
وقتی مؤذن به شهادتین رسید کبوتر سرگردان دلش رفت مدینه بین روضهی نبوی، سلامی بر پیامبر داد و پرکشید سمت گلستان بقیع تا کنج آن مأوا بگیرد آنگاه بیاختیار چشمهایش بدون اینکه روضهخوانی روضه بخواند گریست.
✍️به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
https://eitaa.com/joinchat/666566766C3a95d83645
#داستانک
#آخرین_مقصد
آب نبات چوبی را در دستشان گرفت. با ولع و لذت خاصی شروع به مکیدن کرد.
لبخند کش داری بر روی لبانش نقش بست. به دنبال مادرش می رفت و چادرش را محکم تر در دستانش گرفت. نگاهی به صورت مادرش کرد. اخم های مادر در هم بود. عرق از سر و رویش می بارید. نفسش به شماره افتاده بود.
گاه لبانش می جنبید و زیر لب ذکر «یا حسین(ع)» را زمزمه می کرد.اشک از گوشۀ چشمانش سُر خورد و تا پایین چانه اش رسید. نگاهی به کودکش کرد. سریع سرش را از کودک برگرداند و با گوشۀ چادرش اشک ها را پاک کرد. به سوپر مارکت رسیدند. به نزدیکی آب سرد کن مقابل سوپر مارکت رفت. پیاله را از کنار شیر آب برداشت و از آب پر کرد در مقابل دهان کودکش گرفت و به او آب را خوراند. دوباره پیالۀ دیگری ازآب پر کرد و خودش خورد. پیاله را سر جایش گذاشت. «یا حسین (ع)» گفت و دوباره به راهش ادامه داد.
چند قدمی ازسوپر مارکت گذشت. وارد کوچۀ بن بستی شد، از اول تا آخر بن بست را جلو رفت و یکی یکی بالای در خانه ها را نگاه کرد. اخم هایش درهم رفت. از این کوچۀ بن بست خارج شد. به مسیرش ادامه داد. هوا گرم بود. عرق از سر و رویش می بارید. با چادرش خود را باد زد. بعد عرق های صورت کودکش را با چادرش پاک کرد. مسیرش را ادامه داد. کودک غرق در لذت آب نبات چوبی بود. به نزدیکی کوچه ای رسیدند. کوچه بن بست بود.نزدیک درب خانه ای نشست. نفس، نفس می زد.دست بر قلبش گذاشت.آهی کشید. سر کودکش را در آغوشش فشرد. موهایش را نوازش کرد. چند دقیقه گذشت. صدای مداحی از آن خانه بلند شد. خانم آن خانه به در خانه آمد. نگاهی به پایین کوچه کرد و سپس نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز خبری ازخانم مداح نبود. در این هنگام چشمش به خانمی افتاد که کودکش را به خودش چسبانده و در نزدیکی خانه اش بر روی زمین نشسته است. متعجبانه به او نگاه کرد. به سمتش رفت. دستانش را گرفت. از حال و روزش سوال کرد.
آن خانم گفت:
شوهرم در شهری نزدیک مرز بود. او گارگر ساختمانی بود یک روز نزدیکی های غروب هنگامی که کارش تمام شده بود و خواست برای مرخصی به خانه بیاید، داربست شکسته شد و از بالا به پایین پرت شد و سرش به میله های آهنی خورد و فوت شد. حالا من با قلب بیمارم ماندم و این بچه بی پناه
امروز از محل کار شوهرم تماس گرفتند که هزینه بیمه و حقوقش را به دوستش دادند برایمان بیاورد. دوستش آدرس خانه اش را در کوچه بن بستی داد. اما دقیق خانه اش نمی دانم کجاست. چند کوچه بن بست را رفتم، اما خانه اش را پیدا نکردم.
آن خانم بوسه ای بر سر کودک و آن خانم زد و گفت:
خانه من مراسم روضۀ حضرت رقیه(س) است. بیا بریم مراسم روضه بعد فکری می کنیم.
آن خانم را به داخل منزلش راهنمایی کرد. در پذیرایی نشاند. شربت گلاب و زعفران برایشان آورد. خانم کمی از آن شربت را خورد و یا حسین(ع) گفت و کمی هم به کودکش خوراند. چند دقیقه گذشت. خانم مداح آمد. مراسم شروع شد. مداح در حال خواندن روضۀ حضرت رقیه (س) بود. صدای آن خانم با گریه و هِق هِق قاطی شد. ذکر یا حسینش به آسمان بلند شد. ناله ای سر داد و برای همیشه خاموش، خاموش شد.
✍خ. محمدجانی
#جهاد_تبیین
#جهاد_روایت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
☕️
دلتنگ چایِ تلخ و شیرینِ عراقی
حدود ۵ متری با هم فاصله داشتیم دستم را به نشانهی سلام برایش بالا بردم او نیز دستش را بالا بُرد اما اجازه نداد سلامش کنم، از همان فاصله با صدای رسایی گفت: چای نخور، میفهمی چای نخور.
خانم غرضی را میگویم، غرض خاصی نداشت فقط چون طب سنتی کار کرده و دید رنگ به رو ندارم از جهتِ طبیب دوار بودن این نکته را تذکر دادند.
سلامی کردم، چشمی گفتم و تا ۶ماه چایی را ترک کردم تا اینکه مُحرم شد یک چای روضه خوردم و باز نمکگیر شدم.
در مدتی که تارک چایی بودم فهم نمودم:
۱. چایی حکم بزرگترهای فامیل را دارد که محفل گرمکناند و همه را گِرد گرمای وجودشان جمع میکنند.
۲. حتی اگر تارک چای هستی، مهمانی که میروی از آن بنوش چه بسا این چایی تمام دارایی میزبان برای پذیرایی از توست و او کتری و سماور را به عشق تو به جوش و خروش آورده است.
اربعین اگر رفتی کربلا وقتی میزبان از تو میپرسد شای ایرانی یا عراقی بگو عراقی آن وقت ببین چگونه در پوستش نمیگنجد چرا که میزبان علاقه دارد به سبک و سیاق خود از مهمانش پذیرایی کند، چای ایرانی که اینجا هست پس دل بدست آور...
از قدرت چایی حسینی همین بس که دو ملت ایران و عراق را به عشق امامحسین علیه السلام به هم جوش داده است.
🖊مرضیه رمضانقاسم
یادم افتاد مسیر حرم از راه نجف
باز کردم هوس چای عراقی ها را
#اربعین
#داستانک
#چای_عراقی
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI
قرار همیشگی
عشقش دعای ندبه بود و اشک هایی که از اعماق قلبش بر روی چادرش می ریخت. یاد امام زمان(عج) باعث از خود بی خود شدن او بود که در هر صورت به دعای ندبه برود. آن روز جمعه هم مثل جمعه هایی که در انتظار می گذشت، بهارآماده شد. کتابِ دعا و تسبیحش را درکیفش گذاشت، به همراه مادرش زهرا به سمت قرار همیشگی حرکت کردند.
کوچه ها و خیابان ها را یکی یکی پشت سر گذاشتند، تا به نزدیکی ورودی مسجد رسیدند. مسجد با در سبز رنگش و گلدسته های آبی رنگ از دور خودنمایی می کرد و شوق رسیدن را در بهار بیشتر می کرد؛ در همین هنگام که بهار عجله داشت تا سریع تر به داخل مسجد برسد، ماشین سواری که چند جوان در داخل آن بودند و صدای آواز و آهنگ ضبط صوت ماشینشان آنان را از خود غافل و بی توجه کرده بود، به بهار زد و او به گوشهی جدول پرت شد و بدون این که آن ماشین سوار توجه کند، سریع محل را ترک کرد.
زهرا خانم مادر بهار که ناله کنان امام زمان (عج) را صدا می زد. از این سوی خیابان به آن سو می رفت تا ماشینی پیدا شود اما کسی نبود. در حال ناامیدی به بالای سر بهار برگشت و شروع به گریه کرد که:« بهارم بلند شو بدون تو خزان می شوم بلند شو، دعا الآن شروع می شود. »
در همین هنگام ناگهان تاکسی سبز رنگی که بر روی شیشه های آن یا صاحب الزمان (عج) نوشته شده بود، در مقابل پای زهرا مادر بهار ایستاد. راننده تاکسی که آدم مُسن و خوش رویی بود با عجله به سمت آنها آمد و گفت:
چی شده خانم؟ چه اتفاقی افتاده؟
زهرا مادر بهار ماجرا را برای راننده تاکسی توضیح داد. در این هنگام راننده تاکسی گفت:
بلند شوید تا من شما را به بیمارستان برسانم .
زهرا مادر بهارگفت:
اما پولش چی؟ الان پولی به همراه ندارم؟
راننده تاکسی گفت:
فعلا عجله کن، دخترخانمت را به بیمارستان ببریم، من روزهای جمعه به عشق امام زمان(عج) رایگان کار می کنم.
اشک شوق در چشمان مادر بهار حلقه زد. سریع و به سختی بهار را در تاکسی گذاشتند و به سمت بیمارستان بردند.
دکتر آدم خوشرویی بود، به بالای سر بهار آمد؛ او را معاینه کرد و چند عکس از سر بهار گرفت. ضربه باعث شده بود که کمی دچار غش و ضعف شود.
چند دقیقه ای گذشت، صدای دعای ندبه که از تلویزیون بیمارستان پخش می شد، ناگهان به گوش بهار رسید و گویی که مولایش او را به سفری رویایی برده باشد ، در حالی که لبخندی بر لب داشت، چشمانش را باز کرد و شروع به گریه کرد.
✍️خدیجه. محمدجانی
#داستانک
#مهدویت
#مجله_افکار_بانوان_حوزوی
@AFKAREHOWZAVI