eitaa logo
انارهای عاشق رمان
369 دنبال‌کننده
370 عکس
139 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 به خلوت رییس راه پیدا کرده بود. این بذر شادی را توی دلش کاشته بود. هر چند مهران از این قضیه ناراضی بود؛ اما بهترین فرصت بود باید از این آن استفاده می کرد و زیرآب آن کچل ترسناک را میزد. کنار رفتن مهران همه جوره به نفع او بود. باید کاری می کرد تا خود رییس دستور سر به نیست کردن او را می‌داد، اما قبلش باید نزدیکترین افراد مهران را می خرید! از فکر کنار زدن مهران لبخند روی لب هایش شکل گرفت. آخ که بعد مدت ها می توانست انتقام زیادگویی های او را بگیر. شادی عضله های دستش را حس کرد و لبخندش بیشتر عمق گرفت. - به چی فکر می کنی آریا؟ آریا سر بلند کرد. - به دختر مورد علاقه‌ام! خنده اش گرفت این حرف دیگر از کجا در آمد؟ دختر خورده علاقه؟ - واو و اون باید یه دختر استثنایی باشه که دل آریا رو برده! - نه اون یه دختر معمولیه! اما بی‌نهایت شیرین برای من! - دلم می خواد این شیرین بانو رو ببینم. آریا آب دهانش را قورت داد. - لطف دارید اما اون ایران نیست! - چه بد! سر تکان داد و چیزی نگفت. اما با حرف رییس چشم هایش برق زد. - برای تو و مهران یه ماموریت دارم! امیدوارم از پسش بر بیاید... - چه ماموریتی؟ - بعدا بهت می گم! فعلا خودتو آمده کن! آریا لبخندی زد. - اما باید بدونم برای چی باید آماده بشم! مرد لبخندی زد و بلند شد. - مثل کار همیشگیمونه! سخت نیست! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 از خانه رییس بیرون زد و سوار ماشینش شد. به طرف عمارت مهران رفت. می دانست در خانه نیست. در را کوبید و بدون دردسر وارد خانه او شد. حمید یکی از معتمد های مهران آن‌جا بود. - خوبی حمید؟ - ممنون آقا! - از کار با مهران راضی هستی! حمید لبخندی زد و سر تکان داد. می دانست مهران اخلاق های مزخرف زیاد دارد و افرادش را برای کوچکترین اشتباهات سخت تنبیه می کند و این یک کوپن مثبت بود تا بتواند آنها را به طرف خود بکشاند. مغرور به مبل تکیه زد و گفت: - خوبه که آنقدر بهش وفاداری! کاش منم می‌تونستم به کسی این همه اعتماد کنم... حیف که هرکی رو پرورش دادم مار شده. - لطف دارید آقا! - بگو برام قهوه بیارن! از قهوه متنفر بود. برای حفظ ظاهرش می‌خورد و به قول خودش کوفت می‌کرد. قهوه آماده شده روی میز بود آن را کمی مزه مزه کرد زبانش از تلخی آن سوخت اما خم به ابرو نیاورد. دخترک خدمتکار که کنارش ایستاده بود روی پا بند نبود احساس می کرد الان است که زمین بخورد. - چیزی لازم ندارید جناب؟ اخم کرد و موشکافانه او را نگریست. - اتفاقی برات افتاده؟ - نه، می تونم برم؟ لب زد: - برو! خیره به کمر خمیده و قدم های لرزان دختر جوان نگاه کرد. مانند کسی راه می رفت که کتک خورده باشد. یعنی امکان داشت که مهران خدمتکارانش را هم آزار بدهد؟ از آن جانور که چیزی بعید نبود! با صدای قدم هایی نگاه از جای خالی دخترک گرفت. مصمم شد زودتر شروع این جانور وحشی را کم کند. - چیزی لازم ندارید؟ صدای حمید بود. کمی خشم داشت! نداشت؟ فنجان را روی میز گذاشت. - نه دارم میرم! - منتظر آقا مهران نمی مونید؟ - نه کاری دارم که باید انجام بدم. بهش نگو اینجا بودم. از عمارت مهران بیرون زد. افکارش به شدت بهم ریخته بودند و نیاز داشت با کسی صحبت کند پس به سمت مقصدش رفت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🌸🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 شش‌اسفنداسفندسال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۲‌‌‌‌/۶» بیست‌‌و‌سه‌رجب‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۷‌‌/‌۲۳» بیست‌‌و‌پنج‌فوریه‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/2/‌‌‌25» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🌸🍃 ╝ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 در عمارت را باز کرد و داخل شد کیف دستی و سویج را روی جا کفشی گذاشت و به سمت آشپزخانه راه کج کرد. دماغش را بالا کشید و لبخندی زد. - خب تعریف کن! صدای خنده مردانه ای فضا را پر کرد. - دمت گرم داداش! خوب می فهمی اومدم ها! محمد، تنها کسی که حق ورود به حریم خانه اش را داشت. تکخندی زد. هنوز محمد فقط صدا بود. چای ساز را پر از آب کرد و در همان گفت: - من نفهمم تو اینجایی باید برم بمیرم! اینبار صدای خنده‌ی محمد بلندتر شد و پشت سر آریا قرار گرفت. آریا چای ساز را روشن کرد و به عقب چرخید. با محمد سینه به سینه شد. او را به عقب هل داد و روی صندلی نشست. - داداش یه دستی، ماچی، بغلی! هیچی یعنی؟ آدم به بی احساسی تو ندیدم! با انگشت روی میز ضرب گرفت. - مزه نریز محمد! صد دفعه گفتم از این طرز صحبت بدم میاد. چیکار کردی؟ با لبخند رو به روی آریا نشست. آریا را فعلا باید همین گونه سرد تحمل می کرد تا بعد! - اره کار سختی نبود. فهمیدم حمید عاشق یه دختره! الان چند سال که به قول معروف گرفتارشه! محمد سکوت کرد. با چشمان ریز شده خیره به رفیقش ماند. ذهنش داشت جرقه می خورد خشم پنهان حمید بخاطر توجه‌اش به دخترک خدمتکار پرسید: - خب؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🛑امروز روز تعطیله و...😁 🛑زودتر پارت میذاریم😎
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 محمد میز را ضرب گرفت و ادامه داد: - امم مهران اصلا بهش اجازه نزدیک شدن به اون دختر رو نمی‌ده! بدتر از همه دخترو شکنجه میده و حمید هم مجبور به سکوته فقط بخاطر اینکه بلایی بیشتری سر دختره نیاد. مهران معتقد اگه هر کدوم از افرادش ازدواج کنند دیگه کارآیی ندارند. حتی اجازه عاشق شدن رو ندارن! وقتی مهران فهمید حمید عاشق شده کلی تنبیهش می کنه و دختره رو تا حد مرگ می زنه! حمید سر همین قضیه مجبور به سکوت و همکاری های بیشتر با مهران میشه! این جریانات به خیلی وقت پیش بر می گرده! همین حمید رو پا بند کرده! فکر می کنم موقعیت خوبیه داداش، اگه بتونی ازش استفاده کنی! آریا سکوت کرده بود که محمد دوباره گفت: - فکراتو بکن، من چایی می ریزم! یه جوری دست بذار رو نقطه ضعفش مجبور بشه همکاری کنه! بعد از اونم تعمینش کن! فکر ها و راه های مختلفی به ذهنش حجوم آوردند. اما در میان این هزارتوی راه ها فقط یک راه، راه درست بود. داشت فکر می کرد که چه کار کند که محمد لیوان چای را مقابلش گذاشت و دوباره سر جایش نشست. محمد کمک و بزرگی برایش بود. خیلی از مشکلاتش را با کمک او حل می‌کرد. کسی که به قول خودش مار نشده بود. دست روی دست محمد گذاشت. تشکر لازم بود. تشکر ساده، دوستانه و بدون غرور نگاه از بالا - محمد؟ به چایش لب زد. - بله آقا؟ زبانش را در دهان چرخاند. لب گزید و با طمانینه و آرامش، گفت: - ممنونم! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
╔ 🍃🌸🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 هفت‌اسفنداسفندسال‌هزاروچهارصد. «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۰/۱۲‌‌‌‌/۷» بیست‌‌و‌چهار‌رجب‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۷‌‌/‌۲۴» بیست‌‌و‌شش‌فوریه‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/2/‌‌‌26» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🌸🍃 ╝ مناسبت ها ¹-فتح خیبر توسط حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام (۷ ه‌ق) ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا