eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌺🌹🌷🌼🌱🌿  إِنَّ اللّهَ فَالِقُ الْحَبِّ وَالنَّوَى یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَمُخْرِجُ الْمَیِّتِ مِنَ الْحَیِّ ذَلِكُمُ اللّهُ فَأَنَّى تُؤْفَكُونَ؛ خدا شكافنده دانه و هسته است زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون مى ‏آورد چنین ست‏خداى شما پس چگونه [از حق] منحرف مى‏ شوید. 🌿انعام، آیه ۹۵🌿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 روی دیوار پله ها پر از تابلو بود. معلوم بود، مهران عاشق تابلو نقاشی است. جلوی اتاق او ایستادند. محمد آرام دستگیره را چرخاند و سرش را داخل اتاق برد. اتاق به وسیله دیوار کوب و چراغ خواب روشن شده بود. پنجره قدی‌اش رو به درختان باغ بود و منظر زیبایش از همین جا هم مشخص بود. سر چرخاند تخت را پشت پرده حریر آبی تشخیص داد. بی صدا پا داخل اتاق گذاشت. این روشنایی اتاق شاید خبر از بیدار بودن مهران می داد. به طرف پرده رفت و گوشه اش را بلند کرد. مهران خواب بود. نفس راحتی کشید و علی را صدا کرد. - بیا می خوام بزارمش پشتت! علی تعجب زده به مهران نگاه کرد و گفت: - اینو بزارید پشت من؟ - آره دیگه من کمر ندارم! تو جوونی می‌تونی تحملش کنی! علی سر تکان داد و مهران را به پشت کشید. کمرش زیر سنگینی و شکم بزرگ مهران درحال شکستن بود. نفسش را در سینه حبس کرد و سعی کرد تند مثل محمد قدم بردارد. به پایین پله ها که رسید نفس کم آورد مهران را روی زمین رها کرد. منقطع رو به محمد گفت: - نمی تونم... خیلی بد دسته! محمد اخم کرد و گفت: - مگه کارتونه که بد دسته؟ سر تکان داد و آب دهانش را فرو برد. محمد زیر بازو هایش را گرفت و او را روی زمین کشید. - پاشو بیا علی! علی بلند شد و با بدنی ضعف کرد و کمری خم با محمد راه افتاد. نگهبانان توی جا به جا شده بودند‌‌. مهران را توی ماشین خودش گذاشتند و حمید و علی هم توی ماشین نشستند محمد راننده شد. ون پشت سر محمد راه افتاد و مقصدشان بیرون شهر بود. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 با حس کوفتگی بدنش هشیار شد و سرما بر تنش پیچید. دست به زیر تنش کشید، خبری از ملحفه نرم پتوی گرمش نبود. وحشت زده چشم باز کرد. قلبش به تپش افتاد و دهانش خشک شد. تاریکی! تنها چیزی که از آن می ترسید و وحشت داشت، حالا دورش را احاطه کرده بود. حس کرد گلویش در دستان تاریکی فشرده می شود و قصد جانش را دارد. دلش پیچ خورد و عق زد. سعی کرد روی پاهایش بایستد، اما تنش آنقدر لرزان بود که توانایی این کار را نداشت. یقه اش را به چنگ کشید و سعی کرد با فریاد و جیغ، ترس و تاریکی را دور کند. انرژی نداشته اش بیشتر تحلیل رفت و مانند جنین در خود جمع شد. باز خفگی به سراغش آمد یقه اش را چنگ زد و محکم کشید. صدای جر خوردنش همزمان با صدای گوش خراش باز شدن درب آهنی بود. از پشت سرش نور تابید و تازه وجود اکسیژن را حس کرد. هنوز سست و لرزان بود. قدم های سنگینی را از پشت سر حس کرد. سایه ای بر سرش افتاد. نگاهش از زمین سیمانی و کثیف بالا آمد و چهره پر تمسخر مردی را دید. چشمانش پر از تحقیر بود. صدایش که در سرش پیچید بیشتر تحقیر شد. - چه وحشتناکه که یه مرد، یکی از بزرگ ترین خلافکارای شهر از تاریکی می ترسه! واقعا شرم آوره! با این ترس چجوری اومدی تو کار خلاف هوم؟ 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╔ 🍃🌸🍃 ╗ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 چهارفروردین‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۱/۰۴» بیست‌ویک‌شعبان‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۸‌‌‌/۲۱» بیست‌وچهارمارس‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/3/‌‌‌24» { ☜هستیم.} ╚ 🍃🌸🍃 ╝ ¹- عید نوروز( تعطیل)🌸🌱 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌸🌺🌹🌷🌼🌱🌿 یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَیُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ وَیُحْیِی الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا وَكَذَلِكَ تُخْرَجُونَ؛  زنده را از مرده بیرون مى‏ آورد و مرده را از زنده بیرون مى ‏آورد و زمین را بعد از مرگش زنده مى ‏سازد و بدین گونه [از گورها] بیرون آورده مى ‏شوید 🌿سوره روم آیه 19🌿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
نور مناجات شعبانیه را تا بیست و چهار ساله هستی بخوان. سی و چهار ساله که بشوی و بخوانی‌اش احساس کسی را داری که ده سال است لال است. ده سال بی هدفی. ده سال بی خانمانی. ده سال سرگشتگی. ده سال چوپانی بدون گلّه. ده سال بی هویتی. از این ده سالها هر روز تکرار می‌شود... شاید چیزهای زیادی باشد که هیچ وقت نفهمیم. هیچ وقت درک نکنیم چه معامله پر سودی را ترک گفته ایم. هیچ وقت نفهمیم چه جای دنج و عظیم و پر نوری لای ورق های کتابهای روی میزهامان است. هربت و وقفت را فقط کسی می‌فهمد که واقعا فرار کرده باشد و واقعا به کور طور کنار شجره رسیده باشد و واقعا آن نور را تشخیص بدهد. آنجاست که اننی انا الله را خواهد شنید. وگرنه که برای خیلی ها نور ستاره و نور فندک فرقی ندارد. نورش از شدت وضوح مخفی است. چشم ما کور است.
یک کلیپ از طرز نماز خواندن آیت‌الله بهجت ببینید و بنویسید او در نماز چه می‌بیند که ما نمی‌بینیم. اگر بگویید ما هم مثل او نماز می‌خوانیم با همین پست دست🧐 🔸خدای او چقدر قوی است؟ 🔸مگر خدای او چقدر از او چقدر آتو دارد که رو کند و ابرویش را ببرد و از ما ندارد که اینقدر از خودِ پوست‌کلفتمان خاطر جمع هستیم؟ 🔸او در نمازش خدایش را می‌بیند مگر؟ چطور چنین چیزی ممکن است. 🔸انسان چه مقامی داشته که چنین اجازه ای به او داده شده که با الله صحبت کند؟ مگر انسان چه دارد؟
انارهای عاشق رمان
#تمرین111 یک کلیپ از طرز نماز خواندن آیت‌الله بهجت ببینید و بنویسید او در نماز چه می‌بیند که ما نمی
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 سیزده‌فروردین‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۱‌‌‌/‌‌۱۳‌‌» سی‌شعبان‌ساله‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/‌‌۸‌‌‌/۳۰» دوآوریل‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/4/‌‌‌2» { ☜هستیم.} ◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ¹- روز طبیعت ²-روز جهانی کتاب کودک ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ ﺍﻱ ﺍﻧﺴﺎﻥ ! ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﺕ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ؟ 🦋 انفطار، آیه ۶ 🦋 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 🍀 دلتنگ روزهایی هستم که بعد از ظهر سیزده به در آنقدر خسته باشم که راه هفت ساعته تا شهرمان را 🍀 سیزده به در است و ما سیزده را به تو میکنیم . زیرا شهرو رمضان است و ما روزه و گشنه ایم .. 🍀 سیزده به در است و ما سیزده را به تو می‌کنیم. زیرا فردایش مدرسه ها باز است و ما بدبخت و عاجزیم. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا