eitaa logo
انارهای عاشق رمان
360 دنبال‌کننده
359 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 مهران به لبش زبان کشید و آب دهانش را قورت داد. نمی خواست آنچه از ذهنش گذشته است، حقیقت داشته باشد. نمی خواست باور کند، آریا دستش را خوانده است. آریایی که او را بارها به زمین زدن تهدید کرده است. - من... - هیس گوش کن! من از تمام غلطایی که کردی، خبر دارم! پس بهتره زیر رو نکشی و مثل آدم حرف بزنی! مهران نفس عمیقی کشید. شاید قصد آریا از این کار و این بازی تهدید آمیز، طلب پول و حق سکوت بود. - ببین نمی دونم چی می دونی! اما هرچی هست رو ازت می خرم! آریا پوزخندی زد. این بشر واقعا در سرش مغز نبود. - فروشی نیست! البته چرا هست، اما به تو نمی فروشم! کسی هست که بابتش پول بیشتری میده! همکاری باهاش یعنی نونِ تو روغن. مهران از لحن و حرف آریا جا خورد. - تو چی می دونی؟ - خب اینکه تو با اموال رییس چیکار کردی! کامیون جا به جا کردی! جنساشو گرون تر فروختی و به زبون ساده تر خیانت کردی! مردمک چشم های مهران لرزید. باید انکار می کرد، او که کاری نکرده بود که بترسد؛ حالا باید سینه سپر می کرد و مقابل آریا می ایستاد. - این... - حقیقته محضه!  خب من تنها کسی نیستم که می دونم! رییس زودتر فهمیده، خودشون بهم گفتن سایه خشم و ترس بر دلش افتاد. اگر رییس می دانست؛ واقعا گورش کنده بود. نباید اینطور می شد. بی اختیار لب زد: - اگه اون عوضی خائن گیرم بیاد آتیشش میزنم! آریا با خنده و تمسخر گفت: 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیز، اولین صبح ماه رمضانت بخیر جونه دل🙄😂 آفرین لبخند بزن. ی مومن نباید اخمالو باشه.😉 دلت شاد رفیق! مثله همیشه براتون کلی برنامه داریم😁 اصلا ی درصد فکر‌کنید ماه رمضون، ماه مهمانی خدا باشه و ما کاری نکنیم!🤓 ی سری کلمه هایی شاید استفاده کنیم و براتون عجیب باشه🤔ولی تو این ی ماه راه میوفتید😁 همونطور که تو پیام بعدی گفتم ما سی تا انار داریم. پس هر روز یدونه انار که با هشتگ های اینجوری نشونش میدیم👈 و... کارها و اعمالیم که انجام میدیم به صورت دونه های انار هست که و... می‌زنیم.😎 از الان بسم الله😉
🔺درختِ انار است. یک درختِ انار، که فقط در ماه رمضان انار می‌دهد. یک درخت، که مخصوص هر نفر است. 🔺تا سی روز می‌شود هر روز یک دانه انار بهشتی چید و میل کرد. به نظرتان حیف نیست انارهای بهشتی‌مان روی درخت‌ش بماند و مصرف نشود؟ 🔺آیا انسانی که خوی فرصت طلبی در ذات‌ش است، این فرصت را از دست می‌دهد و تا سال دیگر صبر می‌کند تا درخت دوباره ثمره بدهد؟ البته اگر عمر مهلت دهد... 🔺انارهایی که رنگشان مانند خون، سرخ است؛ شیرین و گواراست. تازه و دلنشین است. هر دانه از این انار، انسان را از این عالم جدا می‌کند و تا خودِ آسمان ملکوتی می‌برد. 🔺هنوز دیر نشده. اولین انار بهشتی‌ات تازه دارد می‌آید. حتی اگر از من می‌شنوی به آغوش بکش این انار را، تا بوی بهشت بگیری! ♦️از آنجایی که انسان فراموش‌کار است و حسابی هم این روزها همه مشغله دارند، قرار است با هم پیش برویم.🕶 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ 🔺خدایا روزه مرا در این روز مانند روزه روزه‌داران حقیقی قرار ده! ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰──────────
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze1.mp3
4.13M
🔷باهم تا ختم کامل قرآن✨ تند خوانی جزء اول قرآن کریم🌸 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥ امروز در👇 چهارده‌فروردین‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۱‌‌‌/‌‌۱۴» یک‌رمضان‌سال‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/۹/۱» سه‌آوریل‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/4/‌‌‌3» { ☜هستیم.} ◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🌙🍃🌙🍃 🍃🌙🍃 🌙🍃 🍃 شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِّلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِّنَ الْهُدَىٰ وَالْفُرْقَانِ فَمَن شَهِدَ مِنكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَمَن كَانَ مَرِيضًا أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِّنْ أَيَّامٍ أُخَرَ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ وَلِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلَىٰ مَا هَدَاكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ [ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ] ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﻛﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ، ﻗﺮﺁﻧﻲ ﻛﻪ ﺳﺮﺍﺳﺮﺵ ﻫﺪﺍﻳﺘﮕﺮ ﻣﺮﺩم ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺩﻟﺎﻳﻠﻲ ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﺁﺷﻜﺎﺭ ﺍﺯ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻭ ﻣﺎﻳﻪ ﺟﺪﺍﻳﻲ [ ﺣﻖ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻞ ] ﺍﺳﺖ . ﭘﺲ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﻩ [ ﺩﺭ ﻭﻃﻨﺶ ] ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﺪﺍﺭﺩ ، ﻭ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﻳﺎ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺍﺳﺖ ، ﺗﻌﺪﺍﺩﻱ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻏﻴﺮ ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺭﺍ [ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺭﻭﺯﻩ ﻫﺎﻱ ﻓﻮﺕ ﺷﺪﻩ ، ﺭﻭﺯﻩ ﺑﺪﺍﺭﺩ ] . ﺧﺪﺍ ﺁﺳﺎﻧﻲ ﻭ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﻪ ﺩﺷﻮﺍﺭﻱ ﻭ ﻣﺸﻘﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ . ﻭ [ ﻗﻀﺎﻱ ﺭﻭﺯﻩ ] ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ : ﺷﻤﺎ ﺭﻭﺯﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺭﺍ [ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻋﺬﺭ ﺷﺮﻋﻲ ﺍﻓﻄﺎﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ] ﻛﺎﻣﻞ ﻛﻨﻴﺪ، ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻤﺎﺭﻳﺪ ، ﻭ ﻧﻴﺰ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺳﭙﺎﺱ ﮔﺰﺍﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ . 💐 بقره، آیه ۱۸۵💐 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
🤲🏻📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
__💪🕶______😊 لبخند بزن؛ بذار همه بدونن که امروز، تو خیلی قوی تر از اونی که دیروز بودی، هستی🙃 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 - مواظب باش خودت آتیش نگیری! بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد. - خب شروع می کنی یا شروع کنم؟ مهران سر تکان داد و آریا دکمه های لباسش را باز کرد و پیراهنش را از تن در آورد. عضله های بازوهای ورزیده اش بیرون افتاد. پیراهن را روی زمین انداخت و با شوق گفت: - آخ که وقتشه دق دلیمو سرت خالی کنم... آخ که چه جشنی بگیرم! مشت گره کرده اش را بر صورت او فرود آورد. مهران همراه صندلی محکم به زمین خورد و دردی عمیق بر دست چپش نشست و آخ گفت. آریا جلو رفت و دست و پایش را از صندلی باز کرد و این بار مشتش را به دهان او کوبید. خشم از مهران وجودش را فرا گرفته بود. چهره قربانیان مهران جلوی چشمش آمد و بخاطر تک تک درد هایشان مشت به صورت و بدن مهران کوبید. مهران از شدت کتکی بی جان کف انباری افتاده بود. تمام بدنش درد می کرد. لباسش کامل از بین رفته بود بخاطر همین بود که از برخورد تنش با کف سیاه انباری چندشش می‌شد. سعی کرد روی زمین بنشیند و خودش را گوشه دیوار بکشد. نمی دانست آریا از کجا متوجه زیرآبی رفتنش شده و بخاطر آن اینگونه تهدیدش می کند. فقط این اطمینان را داشت که او مدرکی جهت خیانت او ندارد. سخت نفس کشید. سرش را به دیوار تکیه داد و چشم هایش را بست. تقریبا بی هوش شده بود که با صدای کشیده شدن صندلی روی سیمان های کف انباری چشم باز کرد. آریا مقابلش روی صندلی نشست و چانه اش را روی دستانش تکیه داد. - نمی خوای بگی دیگه چه غلطایی کردی؟ صدایش پر درد و لرزان بود. - من کاری نکردم که مستحق این رفتار باشم. مطمئن باش رییس بفهمه با من این کار رو کردی خودتو مجازات می کنه! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱