مهمان شدن به خوان شما مزّه می دهد
افطار و لقمه نان شما مزّه می دهد
در هر سحر دعای فرج بر لبم نشست
این العجل به جان شما مزّه می دهد
قرآن پشت پرده بخوان سوره ای که وحی
با لهجه و بیان شما مزّه می دهد
هر چند خواب روزه مؤمن عبادت است
رویا پر از نشان شما مزّه می دهد
بر سفره سحر که نبودم نماز صبح
بیدار کن تکان شما مزّه می دهد
تعجیل کن بیا که شب قدر می رسد
احیاء چه با دهان شما مزّه می دهد
ای کاش تو اقامه کنی این نماز عید
قد قامت و اذان شما مزّه می دهد
#حسین_ایمانی📝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #شعر
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
جز3.mp3
4.16M
🔷باهم تا ختم کامل قرآن✨
تند خوانی جزء سوم قرآن کریم🌸
#دانه_سوم
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#سومین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_108⚡️
#سراب_م✍🏻
موبایل را توی جیبش سر داد و رو به مهران کرد. ساعدش بیشتر به گردن او فشرد. رگ های چشم مهران بیرون زده بود و نفسش از خشم داغ و سوزان بود. تنش سست شد و پاهایش خم. بخاطر او خواهر عزیزش داشت قربانی میشد و کاری از او بر نمی آمد.
تنش و مخصوصا دستش هنوز درد می کرد و قوای بدنی اش را بدست نیاورده بود. چون نه غذای درست و حسابی خورده بود و نه استراحت کافی داشت. دلش نمی آمد روی تشک رنگ و رو رفته کم حجم گوشه انباری دراز بکشد. بخاطر همین حتی نمی توانست دق دلی اش را سر آریا خالی کند.
فشار ساعد آریا که بیشتر شد به خود آمد و حس خفگی گرفت. آریا توی صورتش گفت:
- می بینی که خیلی کارا ازم برمیاد پس دیوونه ام نکن و حرف بزن!
با وجود انکار های مکررش، آریا زیر بار نرفته بود و به تهدید های خود ادامه داده بود.
دیگر نمی توانست انکار کند؛ اینبار پای جان دوست داشتنی موجود زندگی اش و آبرویش در میان بود.
آریا گفته بود اگر واقعیت را نگوید خواهرش را می آورد. ترس اینکه خواهرش شخصیت واقعی اش را بشناسد او را مجبور کرد اعتراف کند و سوال های آریا را پاسخ دهد.
- از اول به قصد خراب کردن رییس وارد این گروه شدم... خب اولا خورده ریز کار می کردم بعدش که جای پام محکم شد شروع کردم زیاد تر کردنش...
آریا دست به سینه مقابلش ایستاده بود. نفس لرزانی کشید و به آریا زل زد. با این نگاه و اخلاق رییس یعنی دخلش آمده است.
- برای کی این کار و می کردی؟ چه سودی داشت برات؟
- خب... برای... من ... در اصل برای... من برای رقیب های رئیس از گروهش اطلاعاتمی برم و خوب قصدمون زمین زدنشه!
اخم های آریا درهم شد.
- خب؟!
مهران با اکراه شروع به توضیح درباره همدستان و قصد و کارشان بود. آریا از او سوال و جواب می کرد و بعد از تمام شدن سوال و جواب ها آریا ضبط صدای موبایلش را قطع کرد و از انباری بیرون زد. اول باید این خبر ها را به همکارش می رساند و بعد به دیدن رییس می رفت.
بعد دستوری راجع به سر نوشت مهران می گرفت.
****
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿
🌸🌿🌸
🌸🌿
🌸
؛﷽؛
#تو_دل_میبری💕
#پرده_109⚡️
#سراب_م✍🏻
رییس با عصبانیت به حرف های مهران راجع به خودش و کارهایش گوش می داد. نگاهش سرخ شده بود و تنش می لرزید.
مهرانی که فکر می کرد دست راستش است بد به او خیانت کرده بود و این یعنی اوج تحقیر شدنش. ترس اینکه مهران موفق می شد و ابرو و اعتبارش را می برد به جانش افتاده بود. گروه رقیبش بد کاری با او کرده بود. پس کاری می کرد که دیگر کسی جرئت نزدیک شدن به او را نداشته باشد.
- بکشش! جوری که تموم غلطایی که از بچگی کرده جلوی چشمش بیاد... نمی خوام وقتم صرف چنین آدم بی ارزشی بشه پس خودت می دونی اون...
آریا سر تکان داد و با لحنی چاپلوسانه گفت:
- شما خودتون رو ناراحت نکنید. خودش و دم و دستگاهشو جوری نابود می کنم که انگار از اول وجود نداشتند. مطمئن باشید تقاص کارش رو پس میده...
رییس با شک به او نگریست و گفت:
- فقط امیدوارم تو مثل اون نباشی...وگرنه خودم دخلت رو میارم. امیدوارم لیاقت اعتماد منم داشته باشی!
- حتما همینطوره... لیاقتمو نشونتون میدم... ممکنه جلوی بقیه یکم خودرای و مغرورباشم اما در برابر شما اینطور نیستم...
- باشه... برو...
از عمارت رییس بیرون زد. این افراد به مثلا همکاران خودشان رحم نمی کردند. از آنها باید چه انتظاری داشت؟ به جوانان رحم کنند؟ آنها بخاطر پول هرکاری می کردند.
سر تکان داد و توی ماشینش نشست و به طرف مخفیگاهش را افتاد.
قنات خشک شدهای را اطراف شهر پیدا کرده بودند و می خواستند از آنجا برای سر به نیست کردن مهران استفاده کنند.
مهران از تاریکی می ترسید برای آن ها برگ برنده بود. دست ها و دهان مهران را بست و او را به چاه قنات که پر از هیزم بود، انداخت. سناریوی که برای گول زدن رییس چیده بود، مو لای درزش نمی رفت؛ یعنی امیدوار بود مهران نمیرد و اتفاق بدی نیفتد.
مهران قبر خود را دید و شروع به تقلا کرد تا از آن خارج شود. الکی که نبود! قرار بود زیر آن همه خاک و کوهی از آتش دفن شود. و این هرکسی را می ترساند.
آریا در پوش چاه قنات را گذاشت و اندکی صبر کرد. در دل دعا می کرد تا نقشه اش عملی شود و همه چیز خوب پیش برود. کمی بعد وقتی از مرتب بودن اوضاع مطمئن شد، از روزنهای کوچک کبریت را روی هیزم ها انداخت و آتش گر گرفت.
از تمامی صحنه ها فیلم گرفت تا به رئیس پایان کار مهران را نشان دهد. ده دقیقه بعد رو به یکی از افرادش گفت:
-کجان؟
جواب گرفت:
- تو ماشین... مهران بی هوشه...
- خیلی خب... مهران رو ببرید جایی که گفتم! به هیچ وجه، اینکه کیه رو از همه مخفی کنید!
- بله قربان...
- خوبه، برو.
با رفتن افرادش او هم به سمت عمارت خودش راه افتاد. نفس عمیقی کشید. مهران را از سمت دیگر قنات خارج کرده بودند. با او کار داشت. خیلی هم کار داست. خدا را شکر کرد که مشکلی پیش نیامده. باید فیلم را هم برای رییس می برد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
پرده اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
Farahmand-Dua-Iftitah.mp3
15.36M
🌙🌱🌙🌱
🌱🌙🌱
🌙🌱
🌱
هر شب:
#دعای_افتتاح
"در فرازهای دیگر به حکمت تأخیر در استجابت دعا، تکبّر و بیتوجهّی انسان نسبت به خدا، ارزش انس و مناجات با خدا و به درهای همیشه گشوده رحمت الهی اشاره میکند و میگوید: خداوند هیچ گاه بندهاش را از خود طرد نمیکند و درِ رحمت خود بر او نمیبندد و او را نومید نمیسازد."
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #سومین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز میکنیم❥
الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا مَّا تَرَىٰ فِي خَلْقِ الرَّحْمَٰنِ مِن تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَىٰ مِن فُطُورٍ
ﺁﻧﻜﻪ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺁﻓﺮﻳﺪ . ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ [ ﺧﺪﺍﻱ ] ﺭﺣﻤﺎﻥ ، ﺧﻠﻞ ﻭ ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﻲ ﻭ ﻧﺎﻫﻤﮕﻮﻧﻲ ﻧﻤﻰ ﺑﻴﻨﻲ ، ﭘﺲ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻨﮕﺮ ﺁﻳﺎ ﻫﻴﭻ ﺧﻠﻞ ﻭ ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﻲ ﻭ ﻧﺎﻫﻤﮕﻮﻧﻲ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻲ ؟
✨ملک: ۳✨
امروز در👇
هفدهفروردینسالهزاروچهارصدویک
«۱۴۰۱/۰۱/۱۷»
چهاررمضانسالهزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۹/۴»
ششآوریلسالدوهزاروبیستودو.
«2022/4/۶»
{ ☜هستیم.}
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح:
#دعای_عهد 🤲🏻📿
#دانه_اول
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #چهارمین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸خدایا مرا در این روز برای اقامه و انجام فرمانت قوت بخش... 📿🤲🏻
#دانه_دوم
╭─┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#چهارمین_انار_بهشتی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰──────────
❣🌙❣🌙❣
🌙❣🌙
🌙❣
❣
دلا در روزه مهمان خدایی❤️
طعام آسمانی را سزایی🍎
در این مه چون در دوزخ ببندی🔥
هزاران در ز جنت برگشایی🌳
#مولانا 📝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #شعر
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────