⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت7
نمی خواست از جا بلند شود. فضای مقابلش و بوی دل انگیز دریا، دلیل خوبی برای بی حرکت ماندن بود. اما چیزی که یادش آمد، او را از جا پراند. از خود پرسید: «من کجا هستم؟ و در چه زمانی؟»
خود را با فشار دست از زمین بلند کرد. درد خاصی نداشت ولی حس می کرد استخوانی در بدن ندارد. وقتی بعد از چند بار زمین خوردن تعادل خود را به دست آورد، کاملا ایستاد و اطراف را از نظر گذراند. در فاصله چند متری او، بدن هایی روی شن های ساحل قرار داشت. ابتدا متوجه نشد. ولی وقتی چوبدستی هری را در دست یکی از آنها دید، انگشترداران را شناخت. تلو تلو خوران طرف شان رفت و اول از همه، زئوس را تکان داد.
زئوس چشم هایش را باز کرد و داد کشید:
- «کی جرات کرده خدای آذرخش رو از خواب بیدار کنه؟!»
یاد خم شد و گفت:
- «پاشو! منم. زودباش باید بقیه رو بیدار کنیم...»
و او را رها کرد و سراغ اسمیگل رفت. زئوس کمی هاج و واج اطراف را نگاه کرد. بعد چهاردست و پا خود را به هری رساند. وقتی همه هوشیاری خود را به دست آوردند، دایره شکل ایستادند تا اتفاقاتی که افتاده بود را بررسی کنند.
- «واقعا چه اتفاقی برای تونل زمان افتاد؟»
هری این را گفت و چشمش به درخت های مجاور ساحل افتاد. یاد توضیح داد: - - «من اون پسره که شبیه خودم بود رو دیدم و شونه اش رو گرفتم. همون لحظه یه دفعه همه چیز به هم ریخت و از اینجا سر در آوردیم.»
اسمیگل با تحکم گفت:
- «حالا فهمیدیم آتیش سوزی کار کی بوده!»
هری با حیرت نگاهش کرد و گفت:
- «من می خواستم به پسره شلیک کنم. ولی در رفت. من که نمی خواستم این اتفاق بیافته.»
اسمیگل خواست حرفی بزند که پیتر گفت:
- «تو که دیدی چقدر سریعه. نباید از جادویی که ممکن بود به کس دیگه ای آسیب بزنه استفاده می کردی...»
زئوس دو دستش را جلو آورد. میان بحث شان پرید و گفت:
- «می بینی که کسی آسیب ندیده و الان مشکل اصلی ما این نیست .باید بفهمیم که الان کجا و تو چه زمانی هستیم.»
یاد به دستش نگاه کرد و گفت:
- «انگشتر یه چیزی شده...»
- «یعنی چی؟»
- «انگار سوخته. رنگش سیاه شده. فکر نمی کنم دیگه کار کنه...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃
✅ از این ۵ نوع آدم دوری کن :
🔹۱. بدبین هایی که شما را از اهدافتان دور میکند.
🔹۲. کنترل کننده هایی که میخواهند تمام تصمیم ها را خودشان به تنهایی بگیرند ، سد پیشرفتتان میشوند.
🔹۳. سرزنشگر هایی که منتقد همه چیز هستند. در کنار آنها، فکر میکنید نمیتوانید هیچ کاری انجام بدهید.
🔹۴. انرژی خور ها کاری میکنند بی دلیل غمگین باشید.
🔹۵. تعارف کن ها، با تعارف غیرواقعی شما را معذب میکنند و دایره راحتیتون را محدود میکنند...
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#روانشناسی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت8
#یاد
- «خب امتحانش کن!»
یاد دستش را به سمت دریا گرفت و اراده کرد. اما اتفاقی نیافتاد. این کار را چند بار انجام داد. ولی نتیجه نگرفت. هری بعد از دیدن تلاش بی فایده او دست هایش را روی صورتش گذاشت و ناله کرد:
- «ما هیچوقت بر نمی گردیم خونه!»
پیتر به سمتش رفت و دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:
- «نگران نباش. ما که فقط یه انگشتر نداریم...» به دستش نگاه کرد:
- «نه. حرفم رو پس می گیرم. برای منم همون جوری شده.»
زئوس چشم از انگشتر خود برداشت و گفت:
- «احتملا اختلالی که توی تونل به وجود اومد باعث شده این اتفاق بیافته. ولی دلیل اون اختلال چی بود؟»
اسمیگل زیر لب گفت:
- «فکر کنم من بدونم...»
سر ها به طرفش چرخید. اسمیگل دست به سینه ایستاد و توضیح داد:
- «یادمه یه بار موقع استراحت تو سوراخ موش داشتم یکی از کتاب های کتابخونه رو می خوندم. فکر کنم اسمش... یادم نیست! به هر حال یادمه یه جاش نوشته بود هرگز به بُعدی که گذشته یا آینده یا زمان حال خودتان در آن حضور دارد نروید. چرا که زمان و مکان انتظار دارد تنها یک نسخه از شما در یک بُعد حضور داشته باشد. در صورت انجام این کار، اتفاقی غیر قابل پیش بینی رخ خواهد داد...»
هری با کلافگی گفت:
- «آخه اینو الان می گی؟!»
اسمیگل چشم هایش را بست و مغرورانه گفت:
- «وظیفه من نیست که بیام و مطلب همه کتاب ها رو برای شما بگم...»
هری خواست چیزی بگوید که زئوس قدمی برداشت و میان آن دو ایستاد و گفت:
- «الان تنها چیزی که بهش نیاز نداریم دعوای بین شما دوتاست.»
یاد که داشت اتفاقات را در ذهن خود مرور می کرد گفت:
- «پس با این حساب مقصر این ماجرا منم.»
اینبار سر ها به طرف او چرخید.
- «اگر من به اون پسر... یا خودم دست نمی زدم احتمال داشت این اتفاق نیافته. این تقصیر منه که الان نمی دونیم کجاییم و معلوم نیست اصلا بتونیم برگردیم...» بغضش ترکید:
- «نباید کنترل خودمو از دست می دادم. شاید آینده... یا گذشته من داشت کار درستی انجام می داد... شاید داشت مامانم و زهرا رو از یه خطر دیگه نجات می داد... شاید...»
پیتر شانه هایش را گرفت و تکانش داد و گفت:
- «هی! هی!... الانم داری کنترل تو از دست می دی! به خودت مسلط باش. اون موجودی که من دیدم قیافه اش شبیه کسی نبود که بخواد به مامانت و زهرا کمک کنه. تو اگر بخوای به کسی کمک کنی می ذاریش توی کیسه و اونو با خودت می کِشی؟»
محمد مهدی به چشم هایش نگاه کرد.
- «قطعا نه. پس واکنش تو طبیعی بوده. یادت باشه یه انگشتر دار هیچوقت نباید برای گذشته ای که خرابش کرده ناراحت باشه. چون می تونه برگرده و درستش کنه!»
یاد در دلش گفت: «اگه بتونه برگرده...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
بیستیکآبانسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۸/۲۱»
شیشربیعالثانیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۴/۶»
دوازدهنوامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/11/12»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
.......................................
من نمیدونم چطوری قراره موفق بشم،
چیزی که میدونم اینه که....
به هیچ وجه قرار نیست بازنده باشم!😎❤️
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت9
#یاد
- «فهمیدی؟ حالا تو فرمانده مایی. به ما بگو الان باید چی کار کنیم؟»
پیتر او را رها کرد و دو قدم عقب رفت. یاد کمی فکر کرد. بعد اطراف را نگاه کرد و در دامنه کوه، یک بنای خانه مانند دید که از سقف آن، یک خط دود نامنظم به سمت بالا می رفت. انگشت اشارهاش را به طرف آن گرفت و گفت:
- «اونجا. اولین کاری که باید بکنیم اینه که ببینیم کجا و تو چه زمانی هستیم. اگر کسی اونجا باشه میتونیم ازش بپرسیم.»
همه سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند. هری هم تابی به دستش داد و گفت:
- «این شد نقشه درست و حسابی!»
اسمیگل زودتر از همه راه افتاد و گفت:
- «بزنید بریم...»
انگشتر داران به هر نحوی که بود، از جنگل انبوه عبور کرده و به جادهای خاکی رسیدند که احتمالا به بالای کوه منتهی میشد. بدون هیچ حرفی در مسیر بالا می رفتند که صدای تلق تولوق چرخ های یک گاری از پشت سر، توجه آنها را به خود جلب کرد. الاغی طوسی با گوش های سیاه یک گاری چوبی تقریبا پوسیده را می کشید و رانندهاش، مردی نسبتا جوان بود که یک کلاه حصیری لبه دار بر سر داشت. ریش بلندی داشت و باقی صورتش قرمز به نظر میرسید. شکم درشتی نداشت ولی پیراهن و جلیقه کهنهای که به تن داشت، شکمش را کمی برآمده نشان میداد.
گاری به آرامی جلو آمد و درست کنار پیتر متوقف شد. مرد چند ثانیه در سکوت فقط تماشای شان کرد. یاد مطمئن نبود که تاثیر زبان همگانی، حالا که انگشتر ها از بین رفته بودند باقی مانده باشد. درست زمانی که این سکوت داشت آزار دهنده می شد، مرد لب به سخن گشود:
- «سلام عجیب غریبا. اینجا چی کار می کنید؟»
مشخص بود که او فارسی صحبت نمی کند. پس یعنی زبان همگانی هنوز هم کار می کرد. اسمیگل قدمی به سمت گاری برداشت و گفت:
- «سلام آقا. ما مسافریم. راستش... گم شدیم! یه اتفاقی برای وسیله نقلیهمون افتاد و همه از هوش رفتیم. وقتی به هوش اومدیم، تو ساحل اینجا بودیم.»
مرد سرش را به چپ و راست تکان داد و با ناراحتی گفت:
- «واقعا براتون متاسفم. احتمالا خارجی هستید. چون ریخت و قیافه تون به اینوریا نمی خوره. اگه جایی برای خواب ندارین من می تونم امشب تو خونهام بهتون جا بدم... بپرید بالا!»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
.....................................
فرقی نمیکند چقدر با واقعیت بجنگیم،
او همیشه پیروز میشود!🙂
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مونوفکت
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_12
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
بعد از جمع کردن سجاده و پهن کردن تشکها زیر لحاف سنگین خزیدم. فکرم خیلی مشغول بود. دلم میخواست بیشتر بپرسم. ننه خیلی ناز، چشمهایش را بسته بود. مطمئن بودم هنوز بیدار است. دلم را به دریا زدم. مِن،مِن کردم. رو به ننه گفتم:
-ننه، چیزی نگفت؟
ننه خونسرد جوابم را داد:
-مثلا چی؟
شرمزده گفتم:
-چه بدونم. یه چیزی دیگه.
خونسرد تر از قبل پاسخ داد:
-چرا یه چیزایی گفت.
خجالت میکشیدم. ولی باید میدانستم. سرم را پناه لحاف کردم.
-نمیگی؟
ننه به سمت من نیم خیز شد.
-فقط همین رو بگم. اون روز صبح که شما رو از دست کاوهی موتور سوار نجات داده، از مسجد میاومده. برا بدست آوردن شما چله نماز صبح توی مسجد برداشته بوده، خانووم.
یک تای ابرویش بالا بود و خانوومش را آنقدر کشیده گفت که حسی در دلم جوشید.
-اون کاغذ هم شیوهی خواستگاری این طایفه است. خبر نداری، بدون. پدر داماد، داماد رو نامهبرِ درخواستش از پدر دختر برا خواستگاری از دختر میکنه. این جوری پسرش رو هم نشون میده.
حالا شانس تو بابات مغازه نبوده. اینم زرنگ، نامه رو دست خودت داده.
ننه چرخید و روی تشکش دراز کشید.
-ننه جان، بخوابیم که جون ندارم. فردا روز خواستگاریته. تو هم انرژی لازم داری.
اتاق گرم بود یا صورتم داغ کرد، نمیدانم.
-چشم.
ته دلم یک چیزی میدوید. سینهام هوا کم میآورد و لحاف برایم سنگین بود. انگار دیگر تمام انرژی دنیا در صدایم بود. تمام خنده دنیا بر لبم بود. تمام شور و حرارت شادی در سینهام بود. ننه خوابید. ولی من خوابم نمیبرد. غلت میزدم، ولی جایم درست نمیشد. ایراد از تشک نبود. ذهن من درگیر بود. مصمم شده بودم؛ پس فردا در خواستگاری خانواده کاوه شرکت نکنم. اما ننه به اشتباه گفت فردا...
صدای ننه در گوشم پیچید.
-ننه پاشو دیگه دیره. هفت، راننده آژانس میآد. بدو دیگه. بقیه خوابت رو برو شهر.
چشمانم را باز کردم. اصلا نفهمیده بودم، چطور خوابم برده بود.
-سلام، صبح بخیر، ننه قندون نازنینم.
ننه با چشمای گرد به من نگاه کرد.
-سلام به روی ماهت. به چشمون سیاهت. اگه میدونستم آقای اون، اینقدر بهت انرژی میده، زودتر راز ته دلم رو به زبون میآوردم.
این آذر رو دوست دارم، ها.
بدو برو حاضر شو. راننده دیگه میرسه.
#ادامه_دارد
🔥
🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#داستان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────