.......................................
من نمیدونم چطوری قراره موفق بشم،
چیزی که میدونم اینه که....
به هیچ وجه قرار نیست بازنده باشم!😎❤️
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت9
#یاد
- «فهمیدی؟ حالا تو فرمانده مایی. به ما بگو الان باید چی کار کنیم؟»
پیتر او را رها کرد و دو قدم عقب رفت. یاد کمی فکر کرد. بعد اطراف را نگاه کرد و در دامنه کوه، یک بنای خانه مانند دید که از سقف آن، یک خط دود نامنظم به سمت بالا می رفت. انگشت اشارهاش را به طرف آن گرفت و گفت:
- «اونجا. اولین کاری که باید بکنیم اینه که ببینیم کجا و تو چه زمانی هستیم. اگر کسی اونجا باشه میتونیم ازش بپرسیم.»
همه سرهایشان را به نشانه تایید تکان دادند. هری هم تابی به دستش داد و گفت:
- «این شد نقشه درست و حسابی!»
اسمیگل زودتر از همه راه افتاد و گفت:
- «بزنید بریم...»
انگشتر داران به هر نحوی که بود، از جنگل انبوه عبور کرده و به جادهای خاکی رسیدند که احتمالا به بالای کوه منتهی میشد. بدون هیچ حرفی در مسیر بالا می رفتند که صدای تلق تولوق چرخ های یک گاری از پشت سر، توجه آنها را به خود جلب کرد. الاغی طوسی با گوش های سیاه یک گاری چوبی تقریبا پوسیده را می کشید و رانندهاش، مردی نسبتا جوان بود که یک کلاه حصیری لبه دار بر سر داشت. ریش بلندی داشت و باقی صورتش قرمز به نظر میرسید. شکم درشتی نداشت ولی پیراهن و جلیقه کهنهای که به تن داشت، شکمش را کمی برآمده نشان میداد.
گاری به آرامی جلو آمد و درست کنار پیتر متوقف شد. مرد چند ثانیه در سکوت فقط تماشای شان کرد. یاد مطمئن نبود که تاثیر زبان همگانی، حالا که انگشتر ها از بین رفته بودند باقی مانده باشد. درست زمانی که این سکوت داشت آزار دهنده می شد، مرد لب به سخن گشود:
- «سلام عجیب غریبا. اینجا چی کار می کنید؟»
مشخص بود که او فارسی صحبت نمی کند. پس یعنی زبان همگانی هنوز هم کار می کرد. اسمیگل قدمی به سمت گاری برداشت و گفت:
- «سلام آقا. ما مسافریم. راستش... گم شدیم! یه اتفاقی برای وسیله نقلیهمون افتاد و همه از هوش رفتیم. وقتی به هوش اومدیم، تو ساحل اینجا بودیم.»
مرد سرش را به چپ و راست تکان داد و با ناراحتی گفت:
- «واقعا براتون متاسفم. احتمالا خارجی هستید. چون ریخت و قیافه تون به اینوریا نمی خوره. اگه جایی برای خواب ندارین من می تونم امشب تو خونهام بهتون جا بدم... بپرید بالا!»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
.....................................
فرقی نمیکند چقدر با واقعیت بجنگیم،
او همیشه پیروز میشود!🙂
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مونوفکت
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_12
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
بعد از جمع کردن سجاده و پهن کردن تشکها زیر لحاف سنگین خزیدم. فکرم خیلی مشغول بود. دلم میخواست بیشتر بپرسم. ننه خیلی ناز، چشمهایش را بسته بود. مطمئن بودم هنوز بیدار است. دلم را به دریا زدم. مِن،مِن کردم. رو به ننه گفتم:
-ننه، چیزی نگفت؟
ننه خونسرد جوابم را داد:
-مثلا چی؟
شرمزده گفتم:
-چه بدونم. یه چیزی دیگه.
خونسرد تر از قبل پاسخ داد:
-چرا یه چیزایی گفت.
خجالت میکشیدم. ولی باید میدانستم. سرم را پناه لحاف کردم.
-نمیگی؟
ننه به سمت من نیم خیز شد.
-فقط همین رو بگم. اون روز صبح که شما رو از دست کاوهی موتور سوار نجات داده، از مسجد میاومده. برا بدست آوردن شما چله نماز صبح توی مسجد برداشته بوده، خانووم.
یک تای ابرویش بالا بود و خانوومش را آنقدر کشیده گفت که حسی در دلم جوشید.
-اون کاغذ هم شیوهی خواستگاری این طایفه است. خبر نداری، بدون. پدر داماد، داماد رو نامهبرِ درخواستش از پدر دختر برا خواستگاری از دختر میکنه. این جوری پسرش رو هم نشون میده.
حالا شانس تو بابات مغازه نبوده. اینم زرنگ، نامه رو دست خودت داده.
ننه چرخید و روی تشکش دراز کشید.
-ننه جان، بخوابیم که جون ندارم. فردا روز خواستگاریته. تو هم انرژی لازم داری.
اتاق گرم بود یا صورتم داغ کرد، نمیدانم.
-چشم.
ته دلم یک چیزی میدوید. سینهام هوا کم میآورد و لحاف برایم سنگین بود. انگار دیگر تمام انرژی دنیا در صدایم بود. تمام خنده دنیا بر لبم بود. تمام شور و حرارت شادی در سینهام بود. ننه خوابید. ولی من خوابم نمیبرد. غلت میزدم، ولی جایم درست نمیشد. ایراد از تشک نبود. ذهن من درگیر بود. مصمم شده بودم؛ پس فردا در خواستگاری خانواده کاوه شرکت نکنم. اما ننه به اشتباه گفت فردا...
صدای ننه در گوشم پیچید.
-ننه پاشو دیگه دیره. هفت، راننده آژانس میآد. بدو دیگه. بقیه خوابت رو برو شهر.
چشمانم را باز کردم. اصلا نفهمیده بودم، چطور خوابم برده بود.
-سلام، صبح بخیر، ننه قندون نازنینم.
ننه با چشمای گرد به من نگاه کرد.
-سلام به روی ماهت. به چشمون سیاهت. اگه میدونستم آقای اون، اینقدر بهت انرژی میده، زودتر راز ته دلم رو به زبون میآوردم.
این آذر رو دوست دارم، ها.
بدو برو حاضر شو. راننده دیگه میرسه.
#ادامه_دارد
🔥
🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#داستان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠
سعی کن هر چیزی تو زندگیت باعث پیشرفتت بشه...😎
حتی حسادتت!😉
#زهرا_حسینی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مونولوگ
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت10
#یاد
یاد از اینکه قرار نبود شب را در جنگل بخوابند بسیار خوشحال بود. همه سوار گاری شدند و کنار دسته های یونجه چند بشکه پر از ماهی جای گرفتند. جای هری و زئوس راحت نبود. آنها باید لبه گاری می نشستند و پاهای خود را آویزانی می کردند. اسمیگل به یکی از بشکه های ماهی تکیه داده و چشم هایش را بسته بود. پیتر هم دو عدد کاه را به هم گره می زد و مشغول بود. یاد نزدیک مرد نشسته بود. بوی خاک و کاه و ماهی تازه بر این هوای مرطوب غلبه کرده و ترکیبی عجیب ساخته بود. آواز پرندگان و نسیم ملایم و تکان تکان خوردن گاری در مسیر ناهموار، حسی بسیار لذت بخش را در وجود محمد مهدی زنده می کرد. چیزی که باعث شد برای چند دقیقه غم دوری از خانه و خانواده را فراموش کند.
مدتی زیادی از سوار شدنشان نگذشته بود که پیتر سر صحبت را با راننده باز کرد:
- «آقا؟ اسم شما چیه؟»
مرد که انگار منتظر همچین سوالی بود، با اشتیاق گفت:
- «من دنیل کُنتادینو هستم. خانواده ما نسل اندر نسل کشاورز بودن. شماخودتون رو معرفی نکردین...»
- «من پیتر پارکر هستم. این اسمیگله. اون هری پاتره و اون یکی هم زئوس...»
- «زئوس؟! همون زئوس بزرگ؟! خدای صاعقه؟! چرند نگو. امکان نداره. حتی برای شوخی هم همچین اسمی روی کسی نمیذارن.»
یاد نگاه معنا داری به زئوس انداخت. کاملا طبیعی بود که افراد مختلف حضور چند اسطوره تاریخی در کنار هم را پذیرا نباشند. پیتر به محمد مهدی اشاره کرد و گفت:
- «اسم این هم یاده.»
دنیل پوزخندی زد و گفت:
- «یاد؟! این دیگه چه اسمیه؟ اصلا چه معنی ای داره؟ فرانسویه؟ یا نروژی؟ اهل کجایی بچه؟»
یاد کمی در جای خود جا به جا شد و گفت:
- «راستش من اهل ایرانم...»
- «اوه ایران! یه چیزایی در مورد شما شرقیا شنیدم!»
یاد اخم کرد. نه از روی عصبانیت. بعد از حرف دنیل، دیگر کسی صحبتی نکرد. در راه، درختان به مرور کمتر و کمتر شدند تا پیش چشم شان یک دشت بزرگ و سبز نمایان شد که چند خانه روستایی کوچک با فاصله های متفاوت مانند دسته ای قارچ در آن جای داشت.
- «ولی با اینکه اهل اینجا نیستید، بازم خوب ایتالیایی صحبت می کنید.»
این حرف ناگهانی دنیل، تشویشی بین انگشتر داران ایجاد کرد. زئوس از عقب گاری پرسید:
- «ببخشید چی فرمودین؟!»
دنیل بدون آنکه نگاهشان کند گفت:
- «گفتم خوب ایتالیایی صحبت می کنید. معمولا هر توریسیتی که میاد اینجا فقط انگلیسی صحبت می کنه. اما شما انگار خوب این زبون رو یاد گرفتین...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
بیستدوآبانسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۸/۲۲»
هفتربیعالثانیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۴/۷»
سیزدهنوامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/11/13»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
×××××××××××🌸🍀🌸××××××××××
خودت باش! اگر کسی خوشش نیامد، نیامد.
اینجا کارخانه مجسمهسازی نیست.❌
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────