.....................................
فرقی نمیکند چقدر با واقعیت بجنگیم،
او همیشه پیروز میشود!🙂
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مونوفکت
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
••••بسمه تعالی••••
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥
🔥
#اتاق_تنور
#پارت_12
#آرمینهآرمین
#داستان_سریالی
بعد از جمع کردن سجاده و پهن کردن تشکها زیر لحاف سنگین خزیدم. فکرم خیلی مشغول بود. دلم میخواست بیشتر بپرسم. ننه خیلی ناز، چشمهایش را بسته بود. مطمئن بودم هنوز بیدار است. دلم را به دریا زدم. مِن،مِن کردم. رو به ننه گفتم:
-ننه، چیزی نگفت؟
ننه خونسرد جوابم را داد:
-مثلا چی؟
شرمزده گفتم:
-چه بدونم. یه چیزی دیگه.
خونسرد تر از قبل پاسخ داد:
-چرا یه چیزایی گفت.
خجالت میکشیدم. ولی باید میدانستم. سرم را پناه لحاف کردم.
-نمیگی؟
ننه به سمت من نیم خیز شد.
-فقط همین رو بگم. اون روز صبح که شما رو از دست کاوهی موتور سوار نجات داده، از مسجد میاومده. برا بدست آوردن شما چله نماز صبح توی مسجد برداشته بوده، خانووم.
یک تای ابرویش بالا بود و خانوومش را آنقدر کشیده گفت که حسی در دلم جوشید.
-اون کاغذ هم شیوهی خواستگاری این طایفه است. خبر نداری، بدون. پدر داماد، داماد رو نامهبرِ درخواستش از پدر دختر برا خواستگاری از دختر میکنه. این جوری پسرش رو هم نشون میده.
حالا شانس تو بابات مغازه نبوده. اینم زرنگ، نامه رو دست خودت داده.
ننه چرخید و روی تشکش دراز کشید.
-ننه جان، بخوابیم که جون ندارم. فردا روز خواستگاریته. تو هم انرژی لازم داری.
اتاق گرم بود یا صورتم داغ کرد، نمیدانم.
-چشم.
ته دلم یک چیزی میدوید. سینهام هوا کم میآورد و لحاف برایم سنگین بود. انگار دیگر تمام انرژی دنیا در صدایم بود. تمام خنده دنیا بر لبم بود. تمام شور و حرارت شادی در سینهام بود. ننه خوابید. ولی من خوابم نمیبرد. غلت میزدم، ولی جایم درست نمیشد. ایراد از تشک نبود. ذهن من درگیر بود. مصمم شده بودم؛ پس فردا در خواستگاری خانواده کاوه شرکت نکنم. اما ننه به اشتباه گفت فردا...
صدای ننه در گوشم پیچید.
-ننه پاشو دیگه دیره. هفت، راننده آژانس میآد. بدو دیگه. بقیه خوابت رو برو شهر.
چشمانم را باز کردم. اصلا نفهمیده بودم، چطور خوابم برده بود.
-سلام، صبح بخیر، ننه قندون نازنینم.
ننه با چشمای گرد به من نگاه کرد.
-سلام به روی ماهت. به چشمون سیاهت. اگه میدونستم آقای اون، اینقدر بهت انرژی میده، زودتر راز ته دلم رو به زبون میآوردم.
این آذر رو دوست دارم، ها.
بدو برو حاضر شو. راننده دیگه میرسه.
#ادامه_دارد
🔥
🕳️🔥
🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥🕳️🔥
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#داستان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠≠
سعی کن هر چیزی تو زندگیت باعث پیشرفتت بشه...😎
حتی حسادتت!😉
#زهرا_حسینی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#مونولوگ
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت10
#یاد
یاد از اینکه قرار نبود شب را در جنگل بخوابند بسیار خوشحال بود. همه سوار گاری شدند و کنار دسته های یونجه چند بشکه پر از ماهی جای گرفتند. جای هری و زئوس راحت نبود. آنها باید لبه گاری می نشستند و پاهای خود را آویزانی می کردند. اسمیگل به یکی از بشکه های ماهی تکیه داده و چشم هایش را بسته بود. پیتر هم دو عدد کاه را به هم گره می زد و مشغول بود. یاد نزدیک مرد نشسته بود. بوی خاک و کاه و ماهی تازه بر این هوای مرطوب غلبه کرده و ترکیبی عجیب ساخته بود. آواز پرندگان و نسیم ملایم و تکان تکان خوردن گاری در مسیر ناهموار، حسی بسیار لذت بخش را در وجود محمد مهدی زنده می کرد. چیزی که باعث شد برای چند دقیقه غم دوری از خانه و خانواده را فراموش کند.
مدتی زیادی از سوار شدنشان نگذشته بود که پیتر سر صحبت را با راننده باز کرد:
- «آقا؟ اسم شما چیه؟»
مرد که انگار منتظر همچین سوالی بود، با اشتیاق گفت:
- «من دنیل کُنتادینو هستم. خانواده ما نسل اندر نسل کشاورز بودن. شماخودتون رو معرفی نکردین...»
- «من پیتر پارکر هستم. این اسمیگله. اون هری پاتره و اون یکی هم زئوس...»
- «زئوس؟! همون زئوس بزرگ؟! خدای صاعقه؟! چرند نگو. امکان نداره. حتی برای شوخی هم همچین اسمی روی کسی نمیذارن.»
یاد نگاه معنا داری به زئوس انداخت. کاملا طبیعی بود که افراد مختلف حضور چند اسطوره تاریخی در کنار هم را پذیرا نباشند. پیتر به محمد مهدی اشاره کرد و گفت:
- «اسم این هم یاده.»
دنیل پوزخندی زد و گفت:
- «یاد؟! این دیگه چه اسمیه؟ اصلا چه معنی ای داره؟ فرانسویه؟ یا نروژی؟ اهل کجایی بچه؟»
یاد کمی در جای خود جا به جا شد و گفت:
- «راستش من اهل ایرانم...»
- «اوه ایران! یه چیزایی در مورد شما شرقیا شنیدم!»
یاد اخم کرد. نه از روی عصبانیت. بعد از حرف دنیل، دیگر کسی صحبتی نکرد. در راه، درختان به مرور کمتر و کمتر شدند تا پیش چشم شان یک دشت بزرگ و سبز نمایان شد که چند خانه روستایی کوچک با فاصله های متفاوت مانند دسته ای قارچ در آن جای داشت.
- «ولی با اینکه اهل اینجا نیستید، بازم خوب ایتالیایی صحبت می کنید.»
این حرف ناگهانی دنیل، تشویشی بین انگشتر داران ایجاد کرد. زئوس از عقب گاری پرسید:
- «ببخشید چی فرمودین؟!»
دنیل بدون آنکه نگاهشان کند گفت:
- «گفتم خوب ایتالیایی صحبت می کنید. معمولا هر توریسیتی که میاد اینجا فقط انگلیسی صحبت می کنه. اما شما انگار خوب این زبون رو یاد گرفتین...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
بیستدوآبانسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۸/۲۲»
هفتربیعالثانیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۴/۷»
سیزدهنوامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/11/13»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
×××××××××××🌸🍀🌸××××××××××
خودت باش! اگر کسی خوشش نیامد، نیامد.
اینجا کارخانه مجسمهسازی نیست.❌
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت11
#یاد
ماجرا داشت کمی روشن می شد. با توجه به گاری و محیط روستایی به نظر نمی رسید در قرن بیست و یکم حضور داشته باشند. یاد کمی به جلو خم شد و گفت: - «ببخشید امروز چه روزیه؟»
دنیل پاسخ داد:
- «دوشنبه.»
- «نه... منظورم اینه که توی چه تاریخی هستیم؟»
دنیل خنده ریزی کرد و گفت:
- «معلومه اتفاق خوبی برای وسیله تون نیافتاده! امروز 17 آوریل 1846 هست. گفتم شاید سال رو هم یادتون رفته باشه. برای همین گفتم بگم که محکم کاری شه.»
لحظه به لحظه به هیجان موجود در عقب گاری افزوده می شد. هری تقریبا کامل چرخیده بود و با تعجب پرسید:
- «ببخشید الان دقیقا کجا هستیم؟ منظورم مثلا روستای شما نیستا! منظورم کدوم کشوره...»
دنیل افسار الاغ را کشید. چرخید و با ابرو های گره کرده تک تک بچه ها را برانداز کرد. چند ثانیه بعد گفت:
- «راستش وقتی سوارتون کردم یه کم بهتون شک داشتم. اما الان مطمئنم شما مال این طرفا نیستید...» به حالت اولش بازگشت و گاری به راه افتاد:
- «ما وسط دریای مدیترانه هستیم. جنوب غربی جزیره ساردینیا.»
امکان نداشت. تونل زمان دوباره آنها را به گذشته فرستاده بود. البته اینبار در مکانی کاملا غیر منتظره. یاد دستش را بالا آورد و به نگین سیاه انگشتر خیره شد. با آنکه چند سالی می شد که مشغول کار با همین انگشتر بود، می دانست باز هم راز هایی دارد که قابل کشف شدن نیستند.
- «شما واقعا از کجا اومدید؟»
اینکه کجا و چه زمانی حضور داشتند، برای یاد مسئله عجیبی نبود. سوال اصلی این بود که آیا می توانستند به زمان خویش باز گردند؟ و اگر می توانستند، چگونه؟ تا آن لحظه به وسیله انگشتر هر جا و هر زمانی که می خواستند سفر می کردند و بدون اضراب از گیر افتادن در بُعد های مختلف، باز می گشتند و این چرخه ادامه داشت. اما حالا این زنجیره متوقف شده بود. به نحوی که انگار دیگر امکان نداشت کسی بتواند آنها را نجات دهد. و این بُعد از زمان، برای همیشه میزبان میهمانانی بود که به آن تعلق نداشتند
توقف گاری او را به خود آورد. دنیل الاغ را نگه داشت و گفت:
- «رسیدیم.»
یاد سر برگرداند و از روی نرده های سفید حیاط، به ایوان چوبی و شیروانی طوسی خیره شد. حیاط جلوی خانه پر بود از سبزه های بلند که میان شان یک مسیر سنگی بسیار زیبا قرار داشت. دیوار سمت راست با پیچکی بلند و انبوه پوشیده شده و تا پنجره اتاق زیر شیروانی بالا رفته بود. به نظر خانه دو طبقه داشت و تنها منبع نور، فانوس آویزان جلوی در و شمعی پشت پنجره دودی سمت چپ بود.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰🌹🍃۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#مثلاً یکی برام کتاب بخره و صفحه اولش بنویسه:
برای لبخندت، موقع بو کردنِ برگههایش.❣
#مثلا یهویی غافلگیرت کنن جوری که از ته دل بخندی و اشک شوق بریزی!
#زهرا_سادات_هاشمی
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
,.,.,.,.,.,.,.,.,.,.🌸✨.,.,.,.,.,.,.,.,
#مثلا پیوی که نباید رو باز کنی و بفهمه پیامش رو خوندی😶
#مثلا داری چت های قبلیشو میخونی و یهو پیام بده و.....😁
#سراب_میم
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #هشتکترند
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────