eitaa logo
انارهای عاشق رمان
360 دنبال‌کننده
359 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 موبایل را توی جیبش سر داد و رو به مهران کرد. ساعدش بیشتر به گردن او فشرد. رگ های چشم مهران بیرون زده بود و نفسش از خشم داغ و سوزان بود. تنش سست شد و پاهایش خم. بخاطر او خواهر عزیزش داشت قربانی می‌شد و کاری از او بر نمی آمد. تنش و مخصوصا دستش هنوز درد می کرد و قوای بدنی اش را بدست نیاورده بود. چون نه غذای درست و حسابی خورده بود و نه استراحت کافی داشت. دلش نمی آمد روی تشک رنگ و رو رفته کم حجم گوشه انباری دراز بکشد. بخاطر همین حتی نمی توانست دق دلی اش را سر آریا خالی کند. فشار ساعد آریا که بیشتر شد به خود آمد و حس خفگی گرفت. آریا توی صورتش گفت: - می بینی که خیلی کارا ازم برمیاد پس دیوونه ام نکن و حرف بزن! با وجود انکار های مکررش، آریا زیر بار نرفته بود و به تهدید های خود ادامه داده بود. دیگر نمی توانست انکار کند؛ اینبار پای جان دوست داشتنی موجود زندگی اش و آبرویش در میان بود. آریا گفته بود اگر واقعیت را نگوید خواهرش را می آورد. ترس اینکه خواهرش شخصیت واقعی اش را بشناسد او را مجبور کرد اعتراف کند و سوال های آریا را پاسخ دهد. - از اول به قصد خراب کردن رییس وارد این گروه شدم... خب اولا خورده ریز کار می کردم بعدش که جای پام محکم شد شروع کردم زیاد تر کردنش... آریا دست به سینه مقابلش ایستاده بود. نفس لرزانی کشید و به آریا زل زد. با این نگاه و اخلاق رییس یعنی دخلش آمده است. - برای کی این کار و می کردی؟ چه سودی داشت برات؟ - خب... برای... من ... در اصل برای... من برای رقیب های رئیس از گروهش اطلاعاتمی برم و خوب قصدمون زمین زدنشه! اخم های آریا درهم شد. - خب؟! مهران با اکراه شروع به توضیح درباره همدستان و قصد و کارشان بود. آریا از او سوال و جواب می کرد و بعد از تمام شدن سوال و جواب ها آریا ضبط صدای موبایلش را قطع کرد و از انباری بیرون زد. اول باید این خبر ها را به همکارش می رساند و بعد به دیدن رییس می رفت. بعد دستوری راجع به سر نوشت مهران می گرفت. **** 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 رییس با عصبانیت به حرف های مهران راجع به خودش و کارهایش گوش می داد. نگاهش سرخ شده بود و تنش می لرزید. مهرانی که فکر می کرد دست راستش است بد به او خیانت کرده بود و این یعنی اوج تحقیر شدنش. ترس اینکه مهران موفق می شد و ابرو و اعتبارش را می برد به جانش افتاده بود. گروه رقیبش بد کاری با او کرده بود. پس کاری می کرد که دیگر کسی جرئت نزدیک شدن به او را نداشته باشد. - بکشش! جوری که تموم غلطایی که از بچگی کرده جلوی چشمش بیاد... نمی خوام وقتم صرف چنین آدم بی ارزشی بشه پس خودت می دونی اون.‌‌.. آریا سر تکان داد و با لحنی چاپلوسانه گفت: - شما خودتون رو ناراحت نکنید. خودش و دم و دستگاهشو جوری نابود می کنم که انگار از اول وجود نداشتند. مطمئن باشید تقاص کارش رو پس میده... رییس با شک به او نگریست و گفت: - فقط امیدوارم تو مثل اون نباشی...وگرنه خودم دخلت رو میارم. امیدوارم لیاقت اعتماد منم داشته باشی! - حتما همینطوره... لیاقتمو نشونتون میدم... ممکنه جلوی بقیه یکم خودرای و مغرورباشم اما در برابر شما اینطور نیستم... - باشه... برو... از عمارت رییس بیرون زد. این افراد به مثلا همکاران خودشان رحم نمی کردند. از آنها باید چه انتظاری داشت؟ به جوانان رحم کنند؟ آنها بخاطر پول هرکاری می کردند. سر تکان داد و توی ماشینش نشست و به طرف مخفیگاهش را افتاد. قنات خشک شده‌ای را اطراف شهر پیدا کرده بودند و می خواستند از آنجا برای سر به نیست کردن مهران استفاده کنند. مهران از تاریکی می ترسید برای آن ها برگ برنده بود. دست ها و دهان مهران را بست و او را به چاه قنات که پر از هیزم بود، انداخت. سناریوی که برای گول زدن رییس چیده بود، مو لای درزش نمی رفت؛ یعنی امیدوار بود مهران نمیرد و اتفاق بدی نیفتد. مهران قبر خود را دید و شروع به تقلا کرد تا از آن خارج شود. الکی که نبود! قرار بود زیر آن همه خاک و کوهی از آتش دفن شود. و این هرکسی را می ترساند. آریا در پوش چاه قنات را گذاشت و اندکی صبر کرد. در دل دعا می کرد تا نقشه اش عملی شود و همه چیز خوب پیش برود. کمی بعد وقتی از مرتب بودن اوضاع مطمئن شد، از روزنه‌ای کوچک کبریت را روی هیزم ها انداخت و آتش گر گرفت. از تمامی صحنه ها فیلم گرفت تا به رئیس پایان کار مهران را نشان دهد. ده دقیقه بعد رو به یکی از افرادش گفت: -کجان؟ جواب گرفت: - تو ماشین... مهران بی هوشه... - خیلی خب... مهران رو ببرید جایی که گفتم! به هیچ وجه، اینکه کیه رو از همه مخفی کنید! - بله قربان... - خوبه، برو. با رفتن افرادش او هم به سمت عمارت خودش راه افتاد. نفس عمیقی کشید. مهران را از سمت دیگر قنات خارج کرده بودند. با او کار داشت. خیلی هم کار داست. خدا را شکر کرد که مشکلی پیش نیامده. باید فیلم را هم برای رییس می برد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
Farahmand-Dua-Iftitah.mp3
15.36M
🌙🌱🌙🌱 🌱🌙🌱 🌙🌱 🌱 هر شب: "در فرازهای دیگر به حکمت تأخیر در استجابت دعا، تکبّر و بی‌توجهّی انسان نسبت به خدا، ارزش انس و مناجات با خدا و به درهای همیشه گشوده رحمت الهی اشاره می‌کند و می‌گوید: خداوند هیچ گاه بنده‌اش را از خود طرد نمی‌کند و درِ رحمت خود بر او نمی‌بندد و او را نومید نمی‌سازد." ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز می‌کنیم❥ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا مَّا تَرَىٰ فِي خَلْقِ الرَّحْمَٰنِ مِن تَفَاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَرَىٰ مِن فُطُورٍ ﺁﻧﻜﻪ ﻫﻔﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻓﺮﺍﺯ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺁﻓﺮﻳﺪ . ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ [ ﺧﺪﺍﻱ ] ﺭﺣﻤﺎﻥ ، ﺧﻠﻞ ﻭ ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﻲ ﻭ ﻧﺎﻫﻤﮕﻮﻧﻲ ﻧﻤﻰ ﺑﻴﻨﻲ ، ﭘﺲ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻨﮕﺮ ﺁﻳﺎ ﻫﻴﭻ ﺧﻠﻞ ﻭ ﻧﺎﺑﺴﺎﻣﺎﻧﻲ ﻭ ﻧﺎﻫﻤﮕﻮﻧﻲ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻲ ؟ ✨ملک: ۳✨ امروز در👇 هفده‌فروردین‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۱‌‌‌/‌‌۱۷» چهاررمضان‌سال‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/۹/۴» شش‌آوریل‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/4/‌‌‌۶» { ☜هستیم.} ◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح: 🤲🏻📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸خدایا مرا در این روز برای اقامه و انجام فرمانت قوت بخش... 📿🤲🏻 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰──────────
❣🌙❣🌙❣ 🌙❣🌙 🌙❣ ❣ دلا در روزه مهمان خدایی❤️ طعام آسمانی را سزایی🍎 در این مه چون در دوزخ ببندی🔥 هزاران در ز جنت برگشایی🌳 📝 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 دو روزی که محمد مهلت خواسته بود به سر آمد. محمد فهمیده بود شاگردان رئیس از هر غریبه‌ای م ترسند و حاضر به همکاری نیستند. از این بابت ناراحت بودند؛ اما توانسته بود به وسیله دانشگاه اطلاعاتی کسب کند که تقریبا به کار می آمد. مثلا اینکه آن ها یا جزء نخبگان یا جزء کسانی بودند که لب مرز اخراج شدند برای نمره های افتضاحشان بودند. مشتاق بود بداند چرا رییس باید قربانیانش را از میان این دو گروه انتخاب کند. کنار آریا نشسته بود و کاغذ مقابلش را خط خطی می کرد.  هر دو در فکر بودند چگونه آن ها را متقاعد به همکاری کنند. آریا اخم کرد و ضربه‌ای به زانوی او کوبید. - نکن، اه دست از کارش کشید و به او نگاه کرد. - دارم تمرکز می کنم. اخمش را بیشتر درهم کرد. - تمرکزت، تمرکزمو بهم می ریزه... خودکار را روی میز پرت کرد. - ای بابا... به همه چی گیر بده. به بازوی او کوبید: - غر بزنی پرتت می کنم بیرون! محمد دستش را بهم قلاب کرد و سرش را به آن تکیه داد. - آریا؟ تهدیدشون کرده ها... وگرنه چرا نباید بگن؟ - معلومه تهدیدشون می کنه... - تو رفت و آمد داشتی چیزی دستگیرت نشده؟ آریا سر بالا انداخت و نفس عمیقی کشید. در واقع چیز به درد بخوری نفهمیده بود. نمی توانست با چیز هایی که فهمیده بود کاری کند. همان شب به خانه رییس رفت طبق معمول از او به گرمی استقبال شد. - چه خوب که اومدی آریا... می خواستم بفرستم دنبالت. مثل اینکه منو خیلی دوست داری و اینجوریه که تلپاتیت با من خیلی قویه... آریا لبخند کجی زد. درستش این بود که آنقدر از او متنفر بود که با او تلپاتی داشت. تمسخر کلامش را مخفی کرد و گفت: - دلم براتون تنگ شده بود. رییس دست هایش را دو طرف باز کرد و روی پشتی مبل گذاشت. نگاه تحسین باری به آریا انداخت: - گفتم بهت همه چیز می دم؟ آریا سرتکان داد و قهوه تلخش را مزه کرد. خیلی سعی کرد چهره درهم نکشد و محتوای دهانش را توی صورت رییس خالی نکند. حس کرد این بار بیشتر از همیشه تلخ است و مزه زهر مار می دهد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
جز4.mp3
4.12M
🔷باهم تا ختم کامل قرآن✨ تند خوانی جزء چهارم قرآن کریم🌸 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────