eitaa logo
انارهای عاشق رمان
361 دنبال‌کننده
361 عکس
137 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 37 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به امام حسین علیه السلام و مادر عظیم شان ایشان سیده زنان دو عالم ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا نفس راحتی کشید. خانواده خودش اهل نماز نبودند. نماز خواندن دوستانش را دیده بود. یهودی‌هایی که متدین بودند، روزانه سه‌بار نماز می‌خواندند. آن‌ها می‌ایستادند. دست‌ها را روی دو گوش می‌گذاشتند. اورادی را زمزمه می‌کردند و بعد مستقیم به سجده می‌رفتند. دوباره بلند می‌شدند و چند بار این کار را تکرار می‌کردند. در انتها هم کامل روی زمین دراز می‌کشیدند. صورت بر زمین می‌گذاشتند. دو دست را دو طرف شانه عمود بر تن دراز می‌کردند. ذکر می‌گفتند و نماز تمام می‌شد. اما نماز اینجا و در این شرایط، برایش عجیب بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH
11.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹مجموعه فرهنگی هنری باغ انار تقدیم می‌کند: 🍃 داستان هایی که همچون نفس هایمان، به هم پیوسته‌اند... 🖇 قسمت چهارم: ✨ برای دیدن ادامه‌ی ماجرا، همراه ما باشید🌻 @anarstory
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 38 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به پسران حضرت مسلم بن عقیل و مادر گرامی ایشان رقیه بنت علی علیه السلام ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ @ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 لنا نفس راحتی کشید. خانواده خودش اهل نماز نبودند. نماز خواندن دوستانش را دیده بود. یهودی‌هایی که متدین بودند، روزانه سه‌بار نماز می‌خواندند. آن‌ها می‌ایستادند. دست‌ها را روی دو گوش می‌گذاشتند. اورادی را زمزمه می‌کردند و بعد مستقیم به سجده می‌رفتند. دوباره بلند می‌شدند و چند بار این کار را تکرار می‌کردند. در انتها هم کامل روی زمین دراز می‌کشیدند. صورت بر زمین می‌گذاشتند. دو دست را دو طرف شانه عمود بر تن دراز می‌کردند. ذکر می‌گفتند و نماز تمام می‌شد. اما نماز اینجا و در این شرایط، برایش عجیب بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عماد تو لیوان آب جوش ریخت. داد دست لنا:« رنگتون پریده. می‌تونید بمونید؟» لنا لیوان را گرفت. گذاشت روی میز کنار:« نگران نباشید.» عماد رفت. لنا دوباره به عبدالله خیره شد.هنوز داشت دعا می‌کرد. هرقدر تو اعماق ذهنش می‌گذشت، خبری از آن نفرت اولیه نبود. به افسر کاردآجین شده تو بیمارستان فکر کرد. به نظرش آنقدر هم معصوم نبود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 قهوه‌اش را خورد. علایم حیاتی بیمار را بررسی کرد. عبدالله هوشیارتر بود‌. انگار او را شناخت. ابروهایش کمی بالا رفت. چشم‌ها از حالت عادی بازتر شد و غم نشست تویش. دستی را که بهش سرم وصل بود برد طرف صورت. چیزی گفت که لنا نفهمید. لنا از جا برخاست:« دستت رو تکون نده. سرم کنده میشه.» عبدالله با صدای ضعیفی به عبری گفت:« چفیه‌ام.» لنا تازه متوجه علت نگرانی‌اش شد. چه باید می‌گفت؟ مثلاً می‌گفت نترس من تو را لو نمی‌دهم؟ من دلم برایت سوخته؟ یا باید می‌ترسید؛ حالا که چهره‌ی زندانبانش لو رفته، او را خواهند کشت. یک لحظه وحشت کرد. تا حالا به این جنبه از داستان فکر نکرده بود. چه بر سرش می‌آمد؟ ضربان قلبش تند شد. سرش بی اختیار پایین افتاد. دست ها را گذاشت روی صورت. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 39 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به امام سجاد علیه السلام و مادر بزرگوار ایشان ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡ https://eitaa.com/ANARASHEGH ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 همزمان هزارتا فکر، مثل گله ملخ‌های آفریقایی، هجوم آوردند توی ذهنش. چکار می‌کرد؟ عبدالله را می‌کشت؟ کشتنش الان ساده بود. عماد را چه می‌کرد؟ پشت در می‌ایستاد و وقتی عماد می‌آمد تو، با صندلی می‌زد توی سرش. نه. فایده‌ای نداشت.‌ عماد یک سرباز کارکشته بود. شاید هم از پس عماد برمی‌آمد. اگر عماد تنها نبود چطور؟ دو سه‌سال از زمان سربازی لنا می‌گذشت. دیگر ورزیدگی سابق را نداشت. شاید چون عبدالله را نجات داده بود بهش کاری نداشتند. عماد خودش گفت که جبران می‌کند. الان شاید شانس زنده بودن داشت. یا اینکه بهتر بود فرار می‌کرد. سعی کرد مسیرها را به خاطر بیاورد. این تونل چند نفر نگهبان داشت؟ خروجی‌اش از کدام طرف بود؟ احتمال اینکه تو مسیر با نگهبان‌ها برخورد کند چقدر بود؟ تو ذهنش پر از هیاهو بود. افکار متضاد مثل رگبار بهاری یک لحظه می‌آمدند و می‌رفتند. تصمیمش را گرفت. بهتر بود عبدالله را می‌کشت. برای بعدش، بعدا فکر می‌کرد. بلند شد. رفت بالای سر عبدالله. 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 هنوز عبدالله چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. صدای چکه‌های سرم و ثانیه شمار ساعت، تو فضا اکو می‌شد. نفس لنا به سختی می‌آمد. تمام تنش می‌لرزید. خیس عرق بود. دست برد سمت بالش. انگار جان نداشت. به خودش نهیب زد. الان وقت سستی نبود. ماهیچه‌هایش منقبض بود. قلبش تو سینه جا نداشت. مثل نهنگ تو اکواریم. خودش را به دیواره می‌زد. صدای ضربانش را تو گوش می‌شنید. مثل صدای پتک. پشت سر هم. کوبنده. بلند. تلاش کرد به خودش مسلط شود. نباید به عبدالله نگاه می‌کرد. معصومیت چشم‌های او، دست‌ و دلش را سست می‌کرد. پلک‌ها را بست. سعی کرد تو دلش دنبال نفرت بگردد. هر چه گشت چیزی پیدا نکرد. عبدالله پدر و مادرش را از دست داده بود. همسر و فرزندش را هم. اما با او خوش‌رفتار بود‌. یک زندانبان مهربان. اما لنا زندانبانش را دیده بود‌. چشم باز کرد. بالش را کشید. عبدالله زمزمه کرد:« چیزی لازم داری؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/ANARASHEGH 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀