eitaa logo
انارهای عاشق رمان
359 دنبال‌کننده
360 عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مرتضی آوینی🏴 سید مرتضی آوینی زاده ۲۱ شهریور ماه ۱۳۲۶، مستندساز، عکاس، روزنامه نگار، نویسنده و نظریه پرداز «سینمای اسلامی» ایرانی بود. در طول انقلاب ایران، آوینی فعالیت هنری خود را به عنوان کارگردان فیلم های مستند آغاز کرد و از فیلمسازان برجسته جنگی به شمار می رفت. او بیش از 80 فیلم درباره جنگ ایران و عراق ساخت. به گفته اگنس دیویکتور، آوینی روش های اصلی فیلمبرداری را ابداع کرد و جنبه باطنی جنگ ایران و عراق را بر اساس اندیشه عرفانی شیعه به تصویر کشید. بیشتر کارهای او به بازتاب نحوه درک بسیجی ها از جنگ و نقش آنها در آن اختصاص داده شد. مشهورترین اثر وی مجموعه مستند روایت فتح است که در طول جنگ ایران و عراق فیلمبرداری شد. وی در سال 1372 در حین فیلمبرداری بر اثر انفجار مین شهید شد. رهبر معظم انقلاب اسلامی، پس از شهادت آوینی، وی را سید شهیدان اهل قلم اعلام کرد. بیستمین روز فروردین به افتخار وی "روز هنر انقلاب اسلامی" نامگذاری شده است.   فیلم‌های منتخب: شش روز در ترکمن صحرا سیل خوزستان خان گزیده ها حقیقت با دکتر جهاد در بشاگرد هفت قصه از بلوچستان با تیپ المهدی در محور رأس البیشه شیر مردان خدا! کرب‌وبلا در انتظار است روایت فتح شهری در آسمان  کتاب‌ها: هر آنکه جز خود آئینه جادو توسعه و مبانی تمدن غرب گنجینه آسمانی یک تجربه ماندگار فردایی دیگر حلزون های خانه به دوش رستاخیز جان آغازی بر یک پایان فتح خون امام و حیات باطنی انسان با من سخن بگو دوکوهه مرکز آسمان نسیم حیات سفر به سرزمین نور انفجار صورت ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 بالاخره تماس بر قرار شد و آریا پشت سیستم قرار گرفت. بهت زده به مانیتور خیره شد و چند بار پشت سر هم پلک زد. تا اینکه با صدای ظریف خانم پشت مانیتور به خود آمد: -  جناب آریا؟ نورا هستم. آریا سر تکان داد و سلام کرد. می ترسید با فرستادن او برایش مشکلی ایجاد شود. پس باید او را از تک تک این خطرات آگاه می کرد. -  شما تواناییش رو دارید که... حرفش نصفه ماند؛ چون نورا میان حرفش پریده بود. محکم و با جدیت حرف می زد و این آریا را بسیار خوشحال می کرد. -  چرا فکر می کنید تواناییش رو ندارم؟ یا شاید شما از اون دسته آقایونی هستد که کلا با خانم ها مشکل دارند؟ آریا لبخند زد و سر تکان داد دستش را جلوی دوربین تکان داد و گفت: -  نه خانم! نه! منظورم دست کم گرفتن توانایی های شما نبود؛ فقط گفتم که... صدایش را صاف کرد و اینطور ادامه داد: -  نگرانم؛ چون این راه خطرات زیادی داره! غیر از این که ممکنه عملیات لو بره... تماس شما با مواد شیمیایی خطرناکی که استفاده می کنند، ممکنه دردسر ساز بشه و براتون مشکل ایجاد کنه! نورا دست زیر چانه اش زد و به آریا خیره شد: -  وقتی این ماموریت و قبول کردم یعنی به خطراتش فکر کردم. موردی نیست و می دونم ممکنه چه اتفاقاتی برام بیافته... خیالتون راحت کنم من فرد احساساتی نیستم و می دونم ممکنه صحنه های وحشتناکی ببینم. آریا با تحسین نگاهش کرد؛ هر چند هنوز نگران بود و ترجیح می داد یک مرد جای او برود؛ اما انگار چاره ای نبود. -  خیله خب... می خوام دقیق به اطرافتون نگاه کنید و هر چی که می بینید رو واسه من بگید. اینکه کی می خواد آزمایشاتش انجام بده؛ کی می خواد کسی رو آلوده کنه و همه این ها... از همه مهم تر، که و چجوری اجناسش رو پخش می کنه. - حواسم به همه چیز هست. فقط خودم باهاتون تماس می گیرم. آریا سر تکان داد. -  حواستون به ردیاب و اینا باشه... نورا سر تکان داد. کمی استرس برای انجام کارش داشت، که خوب آن هم طبیعی بود. لبخند زد و تماس را قطع کرد. نگاهش را به برگه‌ی انتقالی که به دستش رسیده بودند دوخت. فردا باید خودش را به دانشگاه معرفی می کرد و سر کلاس  حاضر می شد. شور و شوق اندکی ته قلبش احساس می کرد و آن هم به خاطر نشستن پشت نیمکت های دانشگاه، آن هم سر کلاس شیمی بود. قلنج انگشتانش را شکست و برگه را توی پوشه سبز رنگی گذاشت و از پشت میز بلند شد. مادربرزگش توی ایوان مشغول خیاطی بود. گفته بود می خواهد مانتویی برای سر کلاسش بدوزد؛ آن هم با آن چشمان ضعیفش. کنارش نشست و صورتش را بوسید: -  مامانی، نکن چشمت درد می گیره. مادربزرگ نگاهش کرد: -  فردا می خوای بری سر کلاس مانتو نداری. خندید و گفت: -  یه چمدون مانتو آوردما. -  حالا می ری جای جدید چیز جدید بپوش. سرش را کج کرد و " چشم" گفت. با خودش فکر کرد چقدر خوب است مادر بزرگش از شغل و هدفش بی خبر است و نمی داند قرار است پا در چه راهی بگذارد، وگرنه حتما او را در خانه حبس می کرد و از نگرانی دق می کرد. لبخندی به مادر بزرگش زد و دوباره بوسیدش: -  من برم برات یه چایی بیارم که انقدر زحمت می کشی... شام امشبم با من. مادر بزرگ سری تکان داد و مشغول دوختن آستین مانتو شد. از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت. انگار خصلت همه مادربزرگ ها بود که سماور و قوری‌شان همیشه داغ و پر از چای باشد. لیوانی چای ریخت و آن را کنار دست مادر بزرگش گذاشت و خودش در آشپزخانه مشغول به کار شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 نفس عمیقی کشید و وارد کلاس شد. به مقنعه اش دست کشید. کمی در میان آن جمع معذب بود. کنار دخترکی که مشغول خط انداختن برگه مقابلش بود نشست. لب گزید و اطرافش را نگاه کرد. بعضی دانشجویان پر شوق و شور بودند و بعضی بی حوصله و خسته. سعی کرد حرکاتش مشکوک و حساس کننده نباشد. با صدای دختر کنار دستش از آنالیز اطراف دست برداشت. - جانم؟ بامنی؟ دخترک لبخند زد و سر تکان داد: - درست اومدی؟ - فکر کنم! کلاس ده بود دیگه؟ دخترک سر تکان داد و گفت: - نگاهت خیلی براقه و همچنین کنجکاو! فکر کردم اشتباهی اومدی... معمولا ترم اولی های کارشناسی... تا چند ماهی اشتباه میان! تک خندی زد و گفت: - نه انتقالی گرفتم؛ چون دیر شده بود خودشون واسم انتخاب واحد کردند... دخترک آهانی گفت و سرش را با برگه های مقابلش گرم کرد. با آمدن استاد، هیاهوی کلاس آرام گرفت. همه از جا بلند شدند و با اجازه استاد نشستند. بعد از سلام و خوش و بش کوتاهی استاد لیست حضور و غیابش را باز کرد. با رسیدن به نام نورا ابرو هایش را بالا فرستاد و گفت: - دانشجوی جدید؟ از کجا اومدید خانم؟ نورا به مقنعه اش دست کشید و محکم گفت: - از هواز اومدم استاد... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
Farahmand-Dua-Iftitah.mp3
15.36M
🌙🌱🌙🌱 🌱🌙🌱 🌙🌱 🌱 هر شب: "سپاس خدای را با همه ستودنی‌هایش، بر تمام نعمت‌هایش، سپاس خدای را كه در فرمانروایی رقیبی ندارد، و برای او در كارش نزاع كننده‌ای نیست، سپاس خدای را كه در آفرینش شریكی ندارد، و در بزرگی شبیهی برای او نیست. سپاس خدای را كه فرمان و سپاسش در آفریدگان جاری است و بزرگواری‌اش با كرمش آشكار است، و دست لطفش به سخاوت گشوده، خدایی گنجینه‌هایش نقصان نپذیرد، و بخشش بسیارش جز جود و كرم بر او نیفزاید، همانا او عزیز و بسیار بخشنده است، خدایا اندك از بسیار از تو درخواست می‌كنم، با نیاز شدیدی كه مرا به آن است، و بی‌نیازی تو از آن دیرینه است، و آن اندك نزد من بسیار است، و برای تو هموار و آسان." ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز می‌کنیم❥ ذَا أُلْقُوا فِيهَا سَمِعُوا لَهَا شَهِيقًا وَهِيَ تَفُورُ هنگامی که در آن افکنده شوند از آن در حالی که در جوش و فوران است، صدایی هولناک و دلخراش می شنوند. ✨ملک: ۷✨ امروز در👇 بیست‌ویک‌فروردین‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۱‌‌‌/‌‌۲۱» هشت‌رمضان‌سال‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/۹/۸» ده‌آوریل‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/4/‌‌‌10» { ☜هستیم.} مناسبت‌ها🏴 ¹- شهادت امیر سپهبد صیاد شیرازی(۱۳۷۸ه ش) ◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح: 🤲🏻📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
سپهبد شهید علی صیاد شیرازی🏴 علی صیاد شیرازی در سال ۱۳۲۳ در شهرستان درگز استان خراسان دیده به جهان گشود. او پس از اتمام تحصیلات ابتدایی و دبیرستان وارد دانشکده افسری و در سال ۱۳۴۶ موفق به اخذ دانشنامه لیسانس از آن دانشکده شد. صیاد شیرازی پس از طی دوره تخصصی توپخانه در آمریکا با درجه ستوان‌ یکم و سمت استادی، در مرکز آموزش توپخانه اصفهان به تدریس پرداخت و در همان شرایط در جهت ‌سازماندهی نظامیان انقلابی فعالیت خود را آغاز کرد. وی پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به‌ مدت چند سال در بخش‌های مختلف ارتش به ویژه در غرب کشور به پاسداری از کشور پرداخت و در سازماندهی و فعالیت نیروهای انقلابی در ارتش تلاشی گسترده داشت. شهید صیاد پس از پیام امام خمینی مبنی بر شناسایی نیروهای مخلص ارتش طاغوت، شناخته شد و به خاطر توان بالای سازماندهی ‌اش مورد توجه حضرت امام و یاران انقلاب اسلامی قرار گرفت.  وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ساماندهی ارتش و ساختار نیروهای مسلح متجلی شد. ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه صبح روز شنبه ۲۱ فروردین ماه ۱۳۷۸، که تیمسار صیاد شیرازی با اتومبیل خود به قصد عزیمت به محل کارش از خانه خارج شده بود، مورد سوء قصد عوامل تروریست منافقین قرار گرفت و به شدت مجروح شد. اهالی محل که از این حادثه مطلع شدند بلافاصله او را به بیمارستان فرهنگ انتقال دادند که متأسفانه بر اثر شدت جراحات وارده، در بیمارستان به شهادت رسید.🏴 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
انارهای عاشق رمان
سپهبد شهید علی صیاد شیرازی🏴 علی صیاد شیرازی در سال ۱۳۲۳ در شهرستان درگز استان خراسان دیده به جهان گ
بخشی از پیام مقام معظم رهبری آیت الله خامنه ای در مورد شهادت شهید صیاد شیرازی: «...امیر سرافراز ارتش اسلام و سرباز صادق و فداکار دین و قرآن، نظامی مؤمن و پارسا و پرهیزکار، سپهبد علی صیادشیرازی امروز به دست منافقین مجرم و خونخوار و روسیاه به شهادت رسید. این نه اولین و نه آخرین باری است که دلی نورانی و سرشار از عشق و ایمان و وفاداری به آرمان‌های بلند الهی، هدف تیر خشم و عناد و عصبیت از سوی زمره جنایتکار و فاسدی که ادامه حیات خود را در خدمتگزاری به دشمنان اسلام دانسته‌ است، قرار می‌گیرد و دست ‌خائن خودفروخته‌ای، نهال ثمربخش انسان والایی را قطع می‌کند. او مانند دیگر مردان حق از روزی که قدم در راه انقلاب نهادند، همواره سر و جان خود را برای نثار در راه خدا روی دست داشتند. سرزمین‌های داغ خوزستان و گردنه‌های برافراشته کردستان سال‌ها شاهد آمادگی و فداکاری این انسان پاک نهاد و مصمم و شجاع بوده و جبهه‌های دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت و از خودگذشتگی او حفظ کرده است. خطر مرگ کوچک‌تر از آن است که بندگان صالح خدا را از راه او بازگرداند و عشق به منال دنیوی حقیرتر از آن است که در دل نورانی شایستگان جایی بیابد، کوردلان منافق بدانند که با این جنایت‌ها روز به روز نفرت ملت ایران از آنان بیشتر خواهد شد و خون مردان پاکدامن و پارسا همچون صیاد شیرازی و شهید لاجوردی بدنامی و سیاهرویی آنان را در تاریخ و در دل این ملت همیشگی خواهد کرد...».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 استاد سر تکان داد و گفت: - گفتم هر کس جدید میاد باید برگه سابقه‌ش رو بیاره... نورا شانه بالا انداخت و گفت: - معذرت می خوام؛ من خبر نداشتم... و اینکه جلسه بعد حتما میارم‌‌‌... مطمئنا با دیدن سابقه‌م این یکی رو می بخشید! افراد حاضر در کلاس «هو» کشیدند و استاد انگار از حرف نورا خوشش آمده بود؛ سر تکان داد: - امیدوارم همین باشه که می گید... وگرنه جلسه بعد تشریف می برید بیرون کلاس! در ضمن بخاطر تاخیر در اومدنتون دیگه حق غیبت ندارید! نورا نگاهش را پایین دوخت و استاد حضور غیاب را ادامه داد. کلاس به اتمام رسید. نورا مشغول جمع کردن وسایلش شد. دخترک کنار دستش انگار زیادی مظلوم بود با خجالت پرسید: - ببخشید! می گم... اممم شما خوابگاهی هستی؟ نورا سر تکان و گفت: - نه عزیزم من پیش مادر بزرگمم. دخترک آهانی گفت و صورتش سرخ شد. - چرا خجالت عزیزم؟ دخترک آهسته گفت: - آخه هر دو بار سوال حرف الکی زدم! نورا لبخندی زد و گفت: - نه عزیز دلم، طوری نیست! سواله دیگه! مثلا منم می تونم بپرسم شما ساعت بعد سر کدوم کلاسی؟! - شیمی آلی. برگه ها را توی کیفش قرار داد و ایستاد. - چه عالی! منم همینطور بیا باهم بریم. دخترک بی صدا خندید و بلند شد. - بریم. چند ساعتی بعد اولین روز دانشگاهش به اتمام رسیده بود و روزمه تحصیلی اش را در دست داشت. نمره هایش عالی بودند و تحقیقاتی که انجام داده بود هم در آن ثبت شده بودند. می توانست خیلی زود توجه استادش را جلب کند و طعمه شود. جلسه بعد استاد با دیدن رزومه و سابقه تحصیلی نورا به وجد آمد و چشمانش پر از تحسین شد. رو به نورا با لبخند گفته بود: - آفرین! این خیلی خوبه! مطمئنم تو آینده خوبی داری! نورا با لبخند ممنونی گفته بود. جای پایش داشت محکم می شد و این سرآغاز راه پر پیچ و خمش بود. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱