eitaa logo
انارهای عاشق رمان
359 دنبال‌کننده
360 عکس
136 ویدیو
30 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY 👤ادمین: @ANARSTORY_ADMIN http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 روزها گذشت و نورا در نقشش فرو رفته وآن را باور کرده بود هر چیز جدیدی که کشف میکرد را به آریا گزارش میدادوهنه و همه چیز را با او هماهنگ می کرد. از امتحانات مکرر خسته بود و به خانه برگشت. تا او لباس هایش را عوض کند و دست و صورتش ر آب بزند مادر بزرگش سفره را برایش پهن کرده بود. لبخند زد: - ممنون مامان! مادر بزرگش لبخندی به رویش زد - خوب پیش میره مادر؟ - راضیم مامان جونم. مادر بزرگ کنارش نشست.ظرف خورش را پیش کشید و چند تکه گوشت توی بشقاب نورا گذاشت - چرا گوشت نمیخوری دختر؟ - میخورم مامان، نکش اینقدر برام. بخور جون بگیری. چرا شما جوونا دوست دارید، لاغر باشید. یک لایه پوستی فقط. نورا خندید از نظر امروزی ها او خوش اندام بود. - زمونه عوض شده مامان جون، دختر چاق کسی نمی پسنده... مادر بزرگ روی زانویش زد: -چاق که نه دختر، یکم گوشت بگیره تنت! نورا دوباره خندید مادر بزرگش باید عضله هایش را می دید تا به او نگوید لاغر: - باشه خانم بزار، شوهر کردم چاق می شم خوبه؟ مادر بزرگ با چشم هایی درشت شده نگاهش کرد چند بار آب دهانش را قورت داد و گفت: - بلا به دور دختر حیا داشته باش! نورا اخرین لقمه اش را به دهان گذاشت دور لبش را با دستمال تمیز کرد: - قربونت برم! چشم حیا هم می کنم. دیدی بشقابمم تمیز کردم ولی چاق نمی شم! مادر بزرگ سری تکان داد و مشغول جمع کردن و برداشتن وسایل روی سفره شد. - باشه مادر برو استراحت کن. دست روی دست مادر بزرگش گذاشت: -مامان شما برو من خودم ظرفا رو جمع می کنم و می شورم، خب؟ مادر بزرگ سرش را تکان داد و از جا بلند شد: - من میرم بخوابم مادر، توهم بخواب! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز می‌کنیم❥ قَالُوا بَلَىٰ قَدْ جَاءَنَا نَذِيرٌ فَكَذَّبْنَا وَقُلْنَا مَا نَزَّلَ اللَّهُ مِنْ شَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلَّا فِي ضَلَالٍ كَبِيرٍ . می گویند: چرا، بیم دهنده آمد، ولی او را انکار کردیم و گفتیم: خدا هیچ چیز نازل نکرده است؛ شما بیم دهندگان جز در گمراهی بزرگی نیستید؛ ✨ملک ۹ امروز در👇 بیست‌وپنج‌فروردین‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۱‌‌‌/‌‌۲۵» دوازده‌رمضان‌سال‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/۹/۱۲» چهارده‌آوریل‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/4/‌‌‌14» { ☜هستیم.} ◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح: 🤲🏻📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🔸خدایا مرا در این ماه به پوشش و پاکدامنی بیارای... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 نورا ظرف ها را برداشت و به آشپزخانه رفت. آنها را شست و کمی دور و برش را مرتب کرد. همانطور که دستش را به لباسش می کشید به اتاق رفت. باید با آریا صحبت و چیز های تازه ای که دستگیرش شده بود را با او در میان می گذاشت. شال مشکی از کمدش بیرون کشید و پوشید. سیستمش روی میز کنار پنجره بود. روی صندلی لب تابش را روشن کرد و به اینترنت وصل شد. آریا آنلاين نبود و باید برایش پیغام می گذاشت. شروع به نوشتن کرد: - سلام جناب آریا، باید باهاتون صحبت کنم. خمیازه ای کشید و به صورتش دستی کشید. روز های سخت، اما شیرینی داشت از یک طرف ماموریت هیجان انگیزی در پیش داشت و از طرف دیگر داشو از درس های محبوبش لذت می برد. مامور پلیس بودن راهم دوست داشت؛ اما علاقه بیش از حدش به شیمی و فیزیک و کارهای آزمایشگاهی هم قابل انکار نبود. نیم ساعت گذشت، مشغول چرخ زدن میان سایت ها بود که پیام آریا آمد. -اگر هستید من در خدمتم. لبخندی زد ونوشت: - تماس میگیرم. اتصال امنی برقرار گردو تماس گرفت. چهره آریا خیلی زود ظاهر شد. قیافه و ظاهرش با آن روز فرقی نداشت و چهره اش در عین سرد بودن، پر از روح و گرما بود. -سلام نورا خانم! نورا به عادت همیشگی‌اش پر شالش را لمس کرد و گفت: - سلام جناب آریا؛ حالتون خوبه؟ آریا در جایش جابه جاشد، لبخند کمرنگش چیزی نبود که هرکس بتواند تشخیص دهد. -ممنون! من در خدمتم. نورا دلشوره داشت و نمی دانست چرا، دفعه قبل هم از فکر صحبت کردن با آریا استرس گرفته بود. - خب، من درست نمیدونم اوضاع از چه قراره... نگاهش را به آریا دوخت، حس کرد آریا با نگاهش میگوید: «پس چرا تقاضای تماس کردی؟» سری تکان داد و در ادامه گقت: - خیلی از کسایی که رفتن اونجا سالم برگشتن بدون مشکل خاص؛ خیلی هاهم گرفتارشدن که خوب امکان صحبت باهیچ کدوم نیست. سه نفر هستند که همیشه و همه جا با استاداند و انگار در جریان همه چی هستند. از نظر درسی خب یکیشون کاملا مشخصه هیچی بارش نیست؛ ولی دوتای دیگه تو درس فول اند. وضع مالی خانواده شون خب خوب نیست؛ اما وضع خودشون چرا، سه تایی باهم اند با کسی گرم نمی‌گیرن و اینا... و فردی رو پیدا کردم که به اون آزمایشگاه رفته و طبق صحبت های دوستش فوت کرده. کمی مکث کرد و ادامه داد: - دختر یکی از افراد مهم این شهر بوده. آریا کنجکاو شد و پرسید: - چه کاره بوده؟ نورا باز پر شالش را لمس کرد: - قاضی! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿 🌸🌿🌸 🌸🌿 🌸 ؛﷽؛ 💕 ⚡️ ✍🏻 آریا خیره به نورا منتظر بود، ادامه حرفش را بزند. نورا گفت: - چیزی که این مدت فهمیدم اینه که اون با افراد مشخصی کار داره! توجهش به منم بی اندازه است. نمی دونم چی پیش میاد ولی سه نفر هستن طوری برنامه می چینن که همیشه باهاش باشن... ولی به نظرم اون آزمایشگاه پوششه و از دانشجو ها به عنوان ابزار استفاده می کنن! آریا لبش را خیس کرد، راجع به حرف های نورا به فکر فرو رفت؛ نورا درست می گفت؛ ولی همیشه اینطور نبود. افراد خیلی عادی هم بین اخراجی های دانشگاه بودند. نورا که قیافه متفکر آریا را دید، گفت: - شاید قصد انتقام داره! آریا سرتکان داد و گفت: - می‌تونه یه بخشی از هدف و قصدش این باشه؛ اما بچه های همه آدمای معروف و سر شناس که شیمی نمی خونند! اون قصد اصلیش آزمایش و ساختن مواد بیشتره و چه راهی بهتر از قربانی کردن دانشجوهای خوش خیال! نورا کمی فکر کرد. حرف آریا درست بود. اگر قصدش افراد خاص بودند، پس چرا افراد عادی هم میان قربانیانش بود؟ چرا هر چه بیشتر فکر می‌کرد کمتر نتیجه می گرفت و جواب های کمتری پیدا می کرد. از نگاه آریا خواند که از عملکردش راضی نیست؛ بخاطر همین گفت: - نمی دونم چی بگم آقا آریا! اطلاعاتمون خیلی کمه! آریا سر تکان داد و ابروانش را کمی بهم چسباند و سرش را به دوربین لب تاپ نزدیک کرد. در چشمانش جدیت موج می زند. - بله و شما اونجایی تا برای ما اطلاعات جمع کنی خانم! نمی دونم و اطلاعات دست دوم به درد ما نمی خوره! نورا اخم کرد. چقدر خشن! لبش را گزید و سکوت کرد. آریا کلافه چشم بست. در این میان فقط قهر دخترک را کم داشت. اصلا مگر چه گفته بود که او اینگونه با اخم و بغ کرده خیره به دوربین شده بود؟ نفس پر صدایی کشید و سعی کرد دلجویانه بگوید: - خانم نورا من ازتون ممنونم بابت زحمات این مدت؛ می دونم خسته شدید و کلی تحت استرس قرار گرفتید. شجاعت شما واقعا قابل تحسینه! 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 پرده اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/ANARASHEGH/1307 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰───────────── 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
دعای عهد.mp3
1.21M
هر صبح: 🤲🏻📿 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺سیزدهمین_انار_بهشتی │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ❥با یک آیه قرآن صبحی دیگر را آغاز می‌کنیم❥ وَقَالُوا لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِيرِ  و می گویند: اگر ما [دعوت سعادت بخش آنان را] شنیده بودیم، یا [در حقایقی که برای ما آوردند] تعقّل کرده بودیم، در میان [آتش] اهل آتش سوزان نبودیم. ✨ملک ۱۰ امروز در👇 بیست‌وشش فروردین‌سال‌هزاروچهارصدویک «‌‌‌‌۱‌‌‌۴‌‌‌۰‌‌‌۱/۰۱‌‌‌/‌‌۲۶» سیزده‌رمضان‌سال‌هزاروچهارصدوچهل‌وسه. «۱۴‌‌‌۴‌‌۳‌‌/۹/۱۳» پانزده آوریل‌سال‌دوهزاروبیست‌‌ودو. «202‌‌2‌‌/4/‌‌‌15» { ☜هستیم.} ◇◇◇◇◇◇◇💐📻🍃◇◇◇◇◇ ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
ای خدا در این روز مرا از پلیدی و کثافات پاک ساز و ... ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────