╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
نوزدهآبانسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۸/۱۹»
چهارربیعالثانیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۴/۴»
دهنوامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/11/10»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
مناسبت ها🕰⌛️
¹.ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی
².روز جهانی علم در خدمت صلح و توسعه
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
.....................🌹🌹....................
وقتی دائم بگویی گرفتارم، هیچ وقت آزاد نمیشوی؛
وقتی دائم بگویی وقت ندارم، هیچوقت زمان پیدا نمیکنی؛
وقتی دائم بگویی فردا انجامش میدهم، آن فردا هیچوقت نمی آید...!🍃
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت5
#یاد
پیتر درست می گفت. یاد همیشه با حمله دو جانبه مشکل داشت. و این موضوع می توانست کمک خوبی برایشان باشد. به پیتر نگاه کرد و گفت:
- «حمله دو جانبه. برو پشت اون مبل و هر وقت علامت دادم بپر طرفش.»
پیتر سر تکان داد و با دو پرش سر جایش مستقر شد. محمد مهدی به سقف خیره شد. پسر در جهت عقربه های ساعت دور لوستر می چرخید و گاها کمی از مسیرش به سمت مهتابی سمت چپ منحرف می شد. یاد رو به اسمیگل داد کشید:
- «اسمیگل! دیگه شلیک نکن!»
گالوم با تعجب نگاهش کرد و سلاح را در جیب کتش گذاشت. ولی همچنان آماده ایستاده بود. یاد دید پسر دیگر تمرکزی روی لوستر ندارد و از کنار دیوار حرکت می کند. برایش جای سوال بود که چرا روی زمین نمی آید. دنبال یک موقعیت مناسب بود که هری گفت:
- «این دیگه چیه؟!»
یاد بلند گفت:
- «منم نمی دونم...»
رو به پیتر کرد:
- «آماده ای؟»
مرد عنکبوتی سر تکان داد. محمد مهدی تمرکز کرد و درست وقتی پسر نزدیک محل تلاقی سقف و دیوار بود، به پیتر علامت داد. همان لحظه چند خط تار کوتاه به سمت سقف پرتاب شد. یاد دقیقا یک ثانیه بعد شمشیر را پشت سرش برد و بالا پرید. پسر رنگ پریده از تار ها جاخالی داد و خود را طرف محمد مهدی انداخت و درست وقتی که شمشیر، نیم متر با صورتش فاصله داشت، به چشم های یاد خیره شد. در لحظه، همه چیز از ذهن یاد پرید. انگار هیبنوتیزم شده باشد. بدون آنکه کاری کند محکم روی زمین افتاد. زئوس دست از شلیک کشید و سراغش آمد.
- «بچه جان حالت خوبه؟!»
چشم هایش سیاهی می رفت. انگار تازه به دنیا آمده بود. نه چیزی می دانست و نه خاطره ای در سر داشت. اما یکدفعه تمام اطلاعات به مغزش سرازیر شد و شوک حاصل از آن، باعث شد فراموش کند که چرا آنجاست.
صدای هری پاتر باعث شد به خود بیاید. او و پیتر در راهرو متصل به اتاق ها ایستاده بودند که هری با پایین آوردن چوبدستی اش گفت:
- «اینسندیو!»
و نوری نارنجی به داخل اتاق پرتاب شد. چند ثانیه بعد پیتر جلو آمد و نفس نفس زنان گفت:
- «رفت تو دروازه! خواهرتم با خودش برد!...»
یاد به خود آمد و مانند فنر از جا پرید. تعادل نداشت و دو بار شانه اش به دیوار کوبیده شد. باقی انگشتر داران هم دنبالش رفتند. اولین چیزی که دید، شعله ای بود که روی تخت اتاق بود و داشت هر لحظه بیشتر و بزرگتر می شد. به آن اعتنایی نکرد و خود را درون دروازه زرد رنگ انداخت...
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥🖼🌸¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥
🔹و هیچ اندوهی برطرف نشود
🔸مگر تو، آن را از دل برانی...
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#عکس_نوشته
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#گمشده_در_زمان2
#پارت6
#یاد
تونل زمان مثل همیشه نبود. خطوطی نامنظم داشت و گاها اشکال عجیب و غریبی از این خط ها ساخته می شد. انگار یک اثر هنری انتزاعی را همراه یک ماژیک زرد فسفری به یک بچه دو ساله داده باشند.
یاد منتظر بقیه نشد. جلو رفت و بدون توجه به مسیر ها، از راهرویی به راهروی دیگر نگاه انداخت. بالاخره او را دید که در حال کشیدن دو کیسه پارچه ای بزرگ بود. قلبش به درد آمد. چرا همه برای رسیدن به هدف شان، خانواده اش را آزار می دادند؟
خون جلوی چشمانش را گرفت. دستش را مشت کرد و پا کوبان به سمت پسر قدم برداشت. حالا فقط مرگ او مهم نبود. هیچکس حق نداشت به خانواده اش دست درازی کند. قدم هایش را تند تر کرد و در فاصله دو متری او ایستاد. داد زد: - «آهای! دیوونه روانی!»
پسر چرخید و با تعجب نگاهش کرد. چهره اش طوری بود که انگار اولین بار است او را می بیند.
- «همین الان خونواده منو میذاری زمین و گور تو گم میکنی! فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟!»
سعی داشت چشم هایش را از کیسه ها بدزد. با دیدنشان بدنش مور مور می شد. انگار پسر زبانش را نمی فهمید. عجیب بود چون تونل زمان خاصیتی داشت به نام زبان همگانی. یعنی هر کس که به تونل زمان دسترسی داشت، می توانست به زبانی صحبت کند که برای همه موجودات قابل فهم باشد.
پسر رو برگرداند و به راهش ادامه داد. با این کار، یاد چیزی دید که تا آن لحظه متوجهاش نشده بود. آن پسر یک انگشتر زرد رنگ در دست داشت! وجود انگشتر حضورش را در این مکان توضیح می داد.
یاد فرصت تحلیل نداشت. به سرعت جلو رفت و شانه او را لمس کرد. خواست پسر را عقب بکشد که به یکباره همه چیز در هم آمیخت. تنها توصیف، ترکیبی از انفجار و مخلوط شدن بود. زمان و مکان در لحظه از هم دور شدند و دوباره متصل گردیدند. هیچ حسی وجود نداشت. هیچ شیئی وجود نداشت. چه اتقافی در حال افتادن بود؟
.....
وقتی بیدار شد، چشمهایش را باز نکرد. اول از همه، احساساتش به کار افتاد. صورتش روی یک سطح دانه دانه بود. نسیم خنکی موهایش را نوازش می داد. صدای آشنایی به گوش می رسید. صدای حرکت موج ها و چند مرغ دریایی برایش آرامش بخش بود. چشمش را باز کرد. اولین چیزی که دید، ساحل مقابلش بود که انتهای آن یک صخره بزرگ با رنگ های خاکستری و نارنجی جاخوش کرده بود. آسمان آبی بود و پرنده های سفید در شادی میچرخیدند و در باد رها بودند.
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
╔ 🍃🍎🍃 ╗
❥با نام او صبحی دیگر را آغاز میکنم❥
امروز در👇
بیست آبانسالهزاروچهارصد.
«۱۴۰۰/۸/۲۰»
پنجربیعالثانیسالههزاروچهارصدوچهلوسه.
«۱۴۴۳/۴/۵»
یازدهنوامبرسالدوهزاروبیستویک.
«2021/11/11»
{ ☜هستیم.}
╚ 🍃🍎🍃 ╝
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #تاریخنار
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
============🌾🍃=========
🛑همیشه مراقب اشتباه دوم باش...
اشتباه اول حق توست.✅
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#انگیزشی
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────
⏳|◇|بسم الله الرحمن الرحیم|◇|⌛️
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮
🔮
#یاد
#گمشده_در_زمان2
#پارت7
نمی خواست از جا بلند شود. فضای مقابلش و بوی دل انگیز دریا، دلیل خوبی برای بی حرکت ماندن بود. اما چیزی که یادش آمد، او را از جا پراند. از خود پرسید: «من کجا هستم؟ و در چه زمانی؟»
خود را با فشار دست از زمین بلند کرد. درد خاصی نداشت ولی حس می کرد استخوانی در بدن ندارد. وقتی بعد از چند بار زمین خوردن تعادل خود را به دست آورد، کاملا ایستاد و اطراف را از نظر گذراند. در فاصله چند متری او، بدن هایی روی شن های ساحل قرار داشت. ابتدا متوجه نشد. ولی وقتی چوبدستی هری را در دست یکی از آنها دید، انگشترداران را شناخت. تلو تلو خوران طرف شان رفت و اول از همه، زئوس را تکان داد.
زئوس چشم هایش را باز کرد و داد کشید:
- «کی جرات کرده خدای آذرخش رو از خواب بیدار کنه؟!»
یاد خم شد و گفت:
- «پاشو! منم. زودباش باید بقیه رو بیدار کنیم...»
و او را رها کرد و سراغ اسمیگل رفت. زئوس کمی هاج و واج اطراف را نگاه کرد. بعد چهاردست و پا خود را به هری رساند. وقتی همه هوشیاری خود را به دست آوردند، دایره شکل ایستادند تا اتفاقاتی که افتاده بود را بررسی کنند.
- «واقعا چه اتفاقی برای تونل زمان افتاد؟»
هری این را گفت و چشمش به درخت های مجاور ساحل افتاد. یاد توضیح داد: - - «من اون پسره که شبیه خودم بود رو دیدم و شونه اش رو گرفتم. همون لحظه یه دفعه همه چیز به هم ریخت و از اینجا سر در آوردیم.»
اسمیگل با تحکم گفت:
- «حالا فهمیدیم آتیش سوزی کار کی بوده!»
هری با حیرت نگاهش کرد و گفت:
- «من می خواستم به پسره شلیک کنم. ولی در رفت. من که نمی خواستم این اتفاق بیافته.»
اسمیگل خواست حرفی بزند که پیتر گفت:
- «تو که دیدی چقدر سریعه. نباید از جادویی که ممکن بود به کس دیگه ای آسیب بزنه استفاده می کردی...»
زئوس دو دستش را جلو آورد. میان بحث شان پرید و گفت:
- «می بینی که کسی آسیب ندیده و الان مشکل اصلی ما این نیست .باید بفهمیم که الان کجا و تو چه زمانی هستیم.»
یاد به دستش نگاه کرد و گفت:
- «انگشتر یه چیزی شده...»
- «یعنی چی؟»
- «انگار سوخته. رنگش سیاه شده. فکر نمی کنم دیگه کار کنه...»
#ادامه_دارد
پارت اول رمان👇
https://eitaa.com/ANARASHEGH/874
🔮
💕🔮
🔮💕🔮
💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮💕🔮
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺#رمان
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH
╰─────────────