eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
891 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
152 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت10🎬 با دست هایش قطرات اشکی که روی صورتم جا مانده بود را پاک می‌کند: -جانم مامان؟! ق
🎬 زن دستم را می‌کشد و به سمت ون می‌برد. -سوار شو. تعللم را که می‌بیند دستش را روی سرم می‌گذارد و فشار می‌دهد. می‌خواهم داخل ماشین بنشینم اما با دیدن چهره‌ای آشنا، متوقف می‌شوم. یک‌لحظه ضربان قلبم بالا می‌رود و بی‌اختیار لب‌هایم سست می‌شوند. درست مثل کودکی که بغض را با خم کردن لب‌هایش به نمایش می‌گذارد! زن دستش را، پشت کمرم فشار می‌دهد. به اجبار سر خم می‌کنم و می‌نشینم. از پنجره‌ی دودی به بیرون سرکی می‌کشم و سعی می‌کنم پیدایش کنم. چشمانم دوباره شکارش می‌کنند. گوشه‌ی حیاط سر خم کرده و کتش را به بازی گرفته بود. در این چند روز، چقدر شکسته شده بود! زن دستبند را از دور دستش باز کرده و روی دستگیره‌ای که کنارم بود، قفل می‌کند. بی‌توجه دستم را به پنجره می‌چسبانم و پیشانی‌ام را روی شیشه می‌گذارم. قطرات اشک بی‌مهابا پایین می‌آیند؛ طوری که صورت و حتی گلویم از اشک خیس می‌شود. بغض باعث شده بود صدای هق هقِ خفه‌ام داخل ماشین بپیچد. شرمندگی را در بندبند وجودم حس می‌کنم. شرمنده بودم، از خودم، از مادرم، از پدرم! پدرم؟ سرم را دوباره بالا می‌آورم. حالا مادرم کنارش ایستاده بود. انگار تازه متوجه حضورم شده بود که نگاهش را بین ماشین‌ها می‌چرخاند. بینی‌ام را با آستین پاک می‌کنم و کف دستِ آزادم را روی شیشه‌ی ماشین می‌گذارم. چقدر دلم برای پدرم تنگ شده! دلگیرم! دلم می‌خواهد مثل همیشه پشت او پنهان شوم. دلم می‌خواهد خود را به آغوشش بسپارم و خیالم از بابت ناامنی‌های زندگی راحت باشد. با حرکت ماشین، دستم از شیشه کنده می‌شود. هرچقدر که ماشین جلوتر می‌رود، تصویرشان کوچکتر می‌شود. زیر لب نجوا می‌کنم"خداحافظ" *** نمی‌دانم چقدر از حرکت گذشته بود. ماشین همچنان حرکت می‌کرد و نگاهم را، میان جاده بالا و پایین می‌کرد. مأمور زن، کنارم بی صدا نشسته بود و نگاهش را به جلو دوخته بود. -خانم! بلاخره سر می‌چرخاند. -چیه؟ چشمانم می‌لرزند و روی گوشه‌ی مقنعه‌ی سبز رنگش دوخته می‌شود. -شما می‌دونید قراره باهام چیکار کنن. منتظر جواب می‌مانم که پشتِ چشمی نازک می‌کند و می‌گوید. -من چیزی نمی‌دونم؛ باید از افسر یا بازپرس پرونده بپرسی. -الان چی؟ الان منو کجا می‌برن؟ زیر لب نوچی می‌کند و می‌گوید: -الان که می‌برنت زندان تا حکمت بیاد و پروندت تشکیل بشه. با برگشتن یکی از سربازهایی که صندلی جلو نشسته بود، زن کمر خم می‌کند. گوش تیز می‌کنم تا بفهمم چه می‌گویند اما، آرام‌تر از آن بود که متوجه شوم! زمزمه‌هایشان که تمام می‌شود، سرعت ماشین آهسته کم می‌شود! راننده از آینه نگاهی می‌کند: -یه کم توقف داریم. ماشین وارد خاکی می‌شود وچندمتر جلوتر متوقف می‌شود. راننده پیاده می‌شود و به سمت کاپوت می‌رود. زمان می‌گذشت اما هنوز راننده برنگشته بود. بعد از چند دقیقه سرباز چندتقه به پنجره می‌زند. -درست نشد؟ راننده کاپوت ون را پایین می‌زند و به سمت سرباز می‌آید. _نمیدونم این چش شده. تا همین صبح راست و ریس بود! -می‌تونی درستش کنی حداقل بتونیم برسیم به یه کلانتری، پلیس راهی، چیزی؟ راننده دستی به گردنش می‌کشد: - این حالا حالا درست بشو نیست، بدجوری ریخته بهم. اصلا نمی‌دونم چشه! میگم ‌اطلاع بده ماشین بفرستن! هنوز اینقدرام از مرکز دور نشدیما. سرباز پوفی می‌کشد و بیسیمش را به دست می‌گیرد. -مرکز! ماشین حمل زندانی به شماره پلاک ۱۱ پ ۱۱۲ دچار مشکل فنی شده، لطفا جایگزین بفرستید.تمام. چند ثانیه بعد صدای خش‌خش بیسیم بلند می‌شود. -دریافت شد. سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. حتی برای زندان رفتنم هم دردسر دارم. با فکری که به سرم می‌زند، یک لحظه‌ خنده‌ی بی‌جانی روی لب‌هایم خانه می‌کند. یاد اولین روزی می‌افتم که با نسیم به تهران آمدیم. وقتی قطار برای نماز صبح توقف کرده بود، آنقدر عجله داشتیم که اشتباهی سوار قطار دیگری شدیم. تا متوجه شویم قطار به راه افتاده بود. چشمانم که باز می‌شوند، ون دیگری کنار ماشینمان پارک کرده بود. سربازی از آن پیاده می‌شود. مأمور زن دستم را باز می‌کند. _بریم! سربازی که همراهمان بود داخل ون می‌ماند و همراه زن از ماشین پیاده می‌شویم.چند قدم جلوتر، سوار ماشین جدید می‌شویم.سربازی که جلو نشسته بود، پیاده می‌شود و پشت سر ما روی صندلی می‌نشیند. ماشین حرکت می‌کند و وارد جاده می‌شود. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم. نمی‌دانم از آخرین باری که با خیال آسوده چشم‌هایم را روی هم گذاشته بودم، چقدر می‌گذرد. خستگی تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و وزنه‌‌ی روی پلک‌هایم هر لحظه سنگین تر می‌شد. تا کمی در عالم خواب غرق می‌شوم، با چنگی که به دستم می‌خورد، خواب از سرم می‌پرد و نگاه شوک زده‌ام روی مامورِ زن قفل می‌شود. با دیدن صحنه‌ی مقابل، جیغی می‌کشم و دستم را روی دهانم فشار می‌دهم. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از قیام جوانان
استاد ایرانمنش_اعتکاف بستر تربیت نوجوان مبارز.mp3
41.03M
🎧صوت اعتکاف متمایز معطوف به بستر مبارزه و فرصت تحقق امر ولی _ استاد ایرانمنش 🔸اعتکاف جریان‌ساز برای رسیدن به برای تربیت 🔹 اعتکاف نقطه جذب نباشد... یا حداقل تفکیک کنید... 🔸مربی اعتکاف توجیه باشد به ماموریت و امر ولی... مربی که را درک کند... 🔹پیشنهادات اجرایی برای تحقق امر: *پیش اعتکاف *گروه بندی *خلق رقابت معنوی *تهیه بوم *ایجاد عزم و عهد 🔸معنویت متفاوت در منطق اسلام ناب 🔹مبانی نوجوان پیشران ┄┅═✧❁✨❁✧═┅┄ 🌱 نو+جوانه استان خراسان رضوی👇 @nojavane_kh 🌱 کانال 👇 https://eitaa.com/javanan_pishran
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت11🎬 زن دستم را می‌کشد و به سمت ون می‌برد. -سوار شو. تعللم را که می‌بیند دستش را روی
🎬 مامورِ زن، دست و پا می‌زد و سعی می‌کرد پارچه‌ی سفیدی که صورتش را پوشانده بود، کنار بزند. صدای نفس‌های نامنظم و خس‌خس‌گلویش که آرام آرام بالا می‌گرفت، تنم را می‌لرزاند. تا به خودم بیایم، دست‌های بی‌جانش از روی صورتش کنار می‌رود و تقلاهایش به پایان می‌رسد. با دیدن سربازی که پشت سرش ایستاده و به چشم‌هایم خیره شده است، به شیشه می‌چسبم! دست و پایم می‌لرزید و بیشتر از آن صدایم: -کُــ...کمک... تلاش می‌کنم قفل دستبند را بشکنم اما تقلایم بی‌فایده است! با تمام توان، با دست آزادم روی شیشه می‌کوبم. راننده که تا الان بی‌حرکت نشسته بود سرش را به عقب می‌چرخاند. اعضای صورتش تغییر حالت می‌دهند!لبخندش را که می‌بینم، یک‌لحظه نفس کشیدن از یادم می‌رود. سرم را آهسته می‌چرخانم و به اطراف نگاه می‌کنم. جاده خالی بود و حس ناامنی تمام فضای اطراف را پر کرده است. اضطراب مثل ماری در دلم می‌پیچد. دوباره صدایم بالا می‌رود. -شُــ...شما کی هستین؟ از جون من چی‌می‌خواید؟ سرباز با کمترین تن صدایی که شنیده می‌شود می‌گوید: -هیس! آروم باش! ما فقط می‌خوایم از این معرکه خلاصت کنیم! با دست لرزان روسری‌ام را چنگ می‌زنم و نامطمئن نگاهش می‌کنم. -کـُ...کدوم معرکه؟ پوزخندی می‌زند: -کدوم معرکه؟ فکر کنم هنوز نفهمیدی چه بلایی سرت اومده؟ فکر کردی دو روز می‌برنت زندان و بعد میگن ببخشید ما مجرم اصلی رو دستگیر کردیم و آزادت می‌کنن و میگن برو به سلامت‌؟ نه دختر جون! نصف اونایی که رفتن پای چوبه‌ی دار و الان هفت کفن پوسوندن همین فکر رو می‌کردن! اولین قطره‌ی اشک، راهش باز می‌شود و روی گونه‌ام پیچ و تاب می‌خورد. -من کاری نکردم! سرش را بالا می‌گیرد و با طعنه‌ای می‌گوید: -ای خدا! بعد رو به من می‌کند: -فکر کردی مهمه تو واقعا قاتلی یا نه؟ مدرک باید باشه، مدرک! که اونم نیست! می‌خواهم بزاق دهانم را قورت دهم، اما سنگ شده و پایین نمی‌رود: -شما کی هستین؟ پلیسین؟ چرا می‌خواین کمکم کنین؟ -اینش دیگه مهم نیست! سرعت ماشین آرام آرام کم می‌شود. سرباز بلند می‌شود و به سمت من می‌آید. خودم را درون صندلی مچاله می‌کنم. صدای نفس‌هایم مثل پتک توی گوشم می‌پیچد. سرباز دست در جیب لباسِ زن می‌کند و کلیدی بیرون می‌کشد. -کاریت ندارم. الان که دستت و باز می‌کنم سریع از اینجا فرار کن. چشم‌های خیره‌ام را که روی زن می‌بیند می‌گوید: -فقط بیهوش شده؛ همین! دوباره مشغول بازی با دستبند می‌شود. -سمت خونه تون به هیچ وجه نرو؛ چون فرار که کنی یه راست میرن همونجا! فهمیدی؟! سعی می‌کنم لرزش صدایم را مهار کنم. -نمی‌خوام. با شنیدن این کلمه، سرش بالا می‌آید‌ و نگاه تند و تیزی به من می‌اندازد. -گفتم نمی‌خوام فرار کنم! نمی‌خوام خانوادم و توی دردسر بندازم. تک خنده‌ی ریزی می‌کند. -خنده داره! فکر میکنی اینکه اعدامت کنن، اونم به جرم قتل، ننگ کمتریه براشون‌؟ کمتر غصه می‌خورن؟ ماشین می‌ایستد. -پیاده شو! یالا! سریع! تعللم را که می‌بیند، دستم را محکم می‌گیرد و از ون بیرون پرت می‌کند. تلو تلو می‌خورم و روی خاک فرود می‌آیم. تا به خودم بیایم، صدای کشیده شدن لاستیک ماشین، سکوت بیابان را می‌شکند. با صدای بلند فریاد می‌زنم. -صبر کن! نه! دستان خش افتاده‌ام را از زمین فاصله می‌دهم و بلند می‌شوم. با سرعت می‌دوم تا شاید دلش به‌رحم بیاید اما، ماشین دور می‌شد و ابعادش هرلحظه کوچک و کوچتر! حالا، تنها خودم بودم و خار و خاشاکی که بیابان را شخم زده بود. آرام آرام سوز و سرمای عصرِ پاییزی رعشه به تنم می‌اندازد. صدای نفس‌هایم پتک شده بود و توی سرم کوبیده می‌شد! چند دقیقه‌ای هاج و واج به دوروبرم نگاه می‌کنم. چطور ممکن است همچین اتفاقی رخ دهد؟ منی که تا همین چندساعت قبل فکر می‌کردم قرار است تا آخر عمر پشت میله‌های زندان بپوسم، اینجا در این بیابانِ بی‌دروپیکر چه می‌کردم؟! از فکر آنکه دوباره برگردم به آن خراب شده، تنم می‌لرزید! آنقدر مضطرب بودم که متوجه نشدم، کِی پوست کنار ناخن شصتم را کندم! می‌خواهم قدم بردارم؛ اما نمی‌دانم به کدام سو؟ اصلا نمی‌دانم اینجا کجاست که بخواهم مقصد را تعیین کنم. جاده فرعی است و آن سرش ناپیدا! زانوهایم که می‌‌شکنند، روی آسفالت سرد جاده فرود می‌آیم. خسته شده‌ام! خسته! حنجره‌ام می‌لرزد و به اشک‌هایم فرمان ریختن می‌دهد. با شنیدن صدای بوق کامیون سرم بالا می‌آورم و با تردید به اطراف را نگاه می‌کنم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔴 شاید برای شما هم سوال باشه... ======================= ⁉️ امام خمینی از چه سالی به فکر انقلاب بود؟ (پاسخ👇) https://eitaa.com/soada_ir/9700 چرا رهبری نامه تکراری برای اجلاس نماز فرستادن؟! (پاسخ👇) https://eitaa.com/soada_ir/9716 ⁉️ رئیس سازمان سیا از چه چیزی در نیروهای ایرانی تعجب کرد؟ (پاسخ👇) https://eitaa.com/soada_ir/9723 ⁉️ حاج قاسم برای تصمیم‌گیری هاش چه معیاری داشت؟ (پاسخ👇) https://eitaa.com/soada_ir/9694 ⁉️ واقعا با گفتن این جملات، به پامون «قتل» نوشته میشه؟! (پاسخ👇) https://eitaa.com/soada_ir/9717 ⁉️ حاج قاسم به حجاب نامناسب مهماندار هواپیما چه واکنشی نشون داد؟ (پاسخ👇) https://eitaa.com/soada_ir/9708 ⁉️ ماجرای ساخت اسکله رایگان توسط انگلیس چی بود؟! (پاسخ👇) https://eitaa.com/soada_ir/9737 ⁉️ چرا دشمن اینقدر راحت دروغ میگه و جنگ روانی ایجاد می‌کنه؟! (پاسخ👇) https://eitaa.com/soada_ir/9740 ⁉️ آیا مخارج فرزند، از روزی پدر و مادر کم می‌کنه؟! (پاسخ👇) https://eitaa.com/soada_ir/9711 ⁉️ بهترین چیزی که خدا اراده کرده به یک بنده‌ش بده چیه؟! (پاسخ👇) https://eitaa.com/soada_ir/9720 ⁉️ آمار سقط جنین در ایران بیشتره یا قتل؟؟ (پاسخ👇) https://eitaa.com/soada_ir/9722 ⁉️ چه کنیم که در دام نفاق نیفتیم؟! (پاسخ👇) https://eitaa.com/soada_ir/9728 ⁉️ جنگ‌های پیامبر سخت‌تر بود یا امیرالمؤمنین؟ (پاسخ👇) https://eitaa.com/soada_ir/9729 ======================= 💠 اندیشکده راهبردی سعداء 🆔 @soada_ir
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت12🎬 مامورِ زن، دست و پا می‌زد و سعی می‌کرد پارچه‌ی سفیدی که صورتش را پوشانده بود، ک
🎬 انگار توهم زده‌ام. انتظارم برای رد شدن ماشین از این جاده‌، خوش خیالی‌ست! فکر اینکه هوا تاریک شود و من هنوز وسط این جهنم دره گیر کرده باشم، تمام تنم را به لرزه می‌اندازد. کف دستم را تکیه‌گاه تنم می‌کنم و بلند می‌شوم. دستم را روی شلوارم می‌کشم و خاک‌اش را در هوا می‌تکانم. می‌خواهم قدمی بردارم که دوباره صدایی توجهم را جلب می‌کند. این‌بار مطمئنم که اشتباه نشنیده‌ام. صدا صدای بوق اتوبوس است. بعد از چندبار بی‌هدف چرخاندن سرم، نگاهم به سمت تپه‌هایی که کنار هم ردیف شده بودند می‌رود. صدا، درست از پشت همان‌جا بود. امید زیر پوستم جوانه می‌زند! با لبخندی که نمی‌دانم کی روی لبم نشست، شروع به دویدن می‌کنم. با هر جان کندنی بود خودم را به بالای تپه می‌رسانم. با دیدن صحنه روبرو از خوشحالی جیغی می‌کشم و با احتیاط از تپه پایین می‌روم. باورم نمی‌شود به همین سرعت جاده‌ی اصلی را پیدا کرده باشم. با احتیاط از جاده عبور می‌کنم و خودم را به مجتمع بین راهی می‌رسانم. اتوبوس‌ها یکی یکی به موازات هم پارک شده بودند و فضای اطرافشان، پر بود از مسافرانی که منتظر حرکت بودند. -بیست دقیقه توقف! فقط بیست دقیقه! از کنار مرد گذر می‌کنم و از پله‌ها بالا می‌روم. نگاهم به نوشته‌ی بالای در می‌خورد که از فرط تابش نور، رنگ و رویش پریده بود و جملاتش از بین گرد و غباری که رویش نشسته بود، به سختی خوانده می‌شد. "رستوران، صنایع دستی، بازارچه، سرویس بهداشتی" وارد مجتمع می‌شوم. یک لحظه گرمای فضای داخل با سرمای صورتم تلاقی می‌کند و بدنم مورمور می‌شود. صدای آهنگ ملایمی در فضا پخش می‌شد. با بویی که زیر دماغم می‌پیچد، نگاهم به سمت مردی که به طرفم می‌آمد کشیده می‌شود.کاغذ را جلویم می‌گیرد. -بفرمایید خانم. گرمی فقط ۱۵ تومن! بی توجه به حرفش می‌پرسم: -ببخشید اینجا دقیقا کجاست؟ چقدر با تهران فاصله داره. مرد کمی فکر می‌کند: -دقیق نمی‌دونم، ولی گمونم یه ۱۵، ۲۰ کیلومتری راه باشه تا اونجا. -اگه عطر نمی‌خواید، بفرمایید غذا اماده‌ست. دستش را به سمت محوطه‌ای که گوشه‌ی سالن چیده شده بود دراز می‌کند. صندلی های سیاه و قرمزی که دور تادور میزهای مشکی چیده شده بود و مردی که پشت باجه‌، پشت سر هم سفارش می‌گرفت و فاکتور می‌کرد. یک لحظه دلم ضعف می‌رود. گیریم این یک قلم را بتوانم حل کنم؛ با کدام پول به تهران برگردم؟! با چیزی که یادم می‌آید، نگاهم روی زنی که ساک به دست، کنار بوفه ایستاده بود ثابت می‌ماند. فاصله‌‌ی بینمان را با چند قدم پر می‌کنم. -سلام خانم! ببخشید می‌تونم با تلفنتون یه زنگ بزنم؟ زن کمی خیره‌ام می‌شود و بعد رو می‌کند به پسربچه‌‌ای که کنارش ایستاده بود. تلفن را از دستش می‌کشد: -وِللَ بو بِصاحابی!کُور اولدون اوقدر سَحردَن باشین گوشودادی، اه! (( ول‌کن این بی‌صاحابو! کور شدی از بس یه سره از صبح سرت تو گوشیه، اه!)) سرش را به سمتم می‌چرخاند و لبخند شیرینی جای اخمش می‌نشاند. گوشی را به سمتم می‌گیرد: -ببخشید خانِم شرمندَه! از دیشب تو راهیم، این بچه‌هم دیوونم چرده، نمی‌ذاره دو دَیقَه گوشیم دستم باشه چه! لهجه‌اش شیرین است! لبخند بی‌جانی تحویلش می‌دهم و گوشی را می‌گیرم. می‌خواهم شماره مادرم را بگیرم، اما یک لحظه حرف سرباز یادم می‌آید. بی‌خیال می‌شوم و سعی می‌کنم در پستوهای ذهنم شماره‌ی دیگری پیدا کنم. -آها بهاره! زن چپ‌چپ نگاهم می‌کند: -چیزی گفتید خانِم؟ احتمالا با صدای بلند فکر کرده بودم: -نه هیچی، یعنی دوستمو میگم، اسمش بهاره‌است! فقط شماره‌ی آخرشو نمی‌دونم یک بود یا سه. هرچقدر بیشتر فکر می‌کردم، انگار بیشتر شک می‌کردم که شاید هیچکدام از این دو نباشد! -ایَ می‌خوای دوتاشِ امتحان کُن! -ایرادی نداره؟ -نه. ایشکالیش چیه؟! آرام روی شانه‌ام می‌زند و ریز می‌خندد: -از شوما چه پنهون بهم مُکالمه نامحدود دادن، منم چند روزه این چَشممو می‌بندم، هی این دفترچَه تیلیفونو باز می‌کنم یَکی‌یَکی زنگ می‌زنم. اصلا یِچَم دیگه پیش برم به فامیلایی چه رفتن تو گور می‌رسم. با خنده‌‌ای که می‌کند باعث می‌شود گوشه‌ی لبم کش بیاید! اولین شماره را می‌گیرم. چند لحظه بوق می‌خورد و بعد صدای مردانه‌ای توی گوشم می‌پیچد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
. به وقت حاج قاسم. به یادتیم. .
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت13🎬 انگار توهم زده‌ام. انتظارم برای رد شدن ماشین از این جاده‌، خوش خیالی‌ست! فکر ا
🎬 -بله. بفرمایید. -ببخشید اشتباه گرفتم. خدانگهدار. فرصت نمی‌دهم که مرد حرفی بزند و تماس را قطع می‌کنم. -نبود؟ نگاهم یک لحظه بین زن و گوشی جا‌ به جا می‌شود. -نه اشتباه بود. شماره‌ی دیگری می‌گیرم. بعد از چند بوق تماس وصل می‌شود و صدای بهاره توی گوشی می‌پیچد: -الو سلام، بفرمایید؟ آهسته زمزمه می‌کنم. -الو! -بفرمایید؟ -سلام! -شما؟ نفس عمیقی می‌کشم. -منم رها! یک لحظه سکوت عجیبی حاکم می‌شود. -رها تویی؟! از زندان داری زنگ میزنی؟ با حرفی که می‌زند، نگاه مضطرب و ترسیده‌ام روی زنی که کنارم ایستاده بود، ثابت می‌شود. انگار حرف بهاره را نشنیده بود که هنوز تسبیح میان دستش جابه‌جا می‌شد و مهره‌های فیروزه‌اش، یکی‌یکی به‌هم می‌خوردند. صدای تلفن را کم می‌کنم و یک قدم از زن فاصله می‌گیرم: -نه! با خوشحالی داد می‌زند: -آزادت کردن؟ آب‌دهانم را قورت می‌دهم. -نه! -پس، پس چطوری زنگ زدی؟ -ببین باور کن خودمم دقیقا نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده. می‌خواهد حرفی بزند که نمی‌گذارم: -هیچی نگو فقط یه لحظه گوش بده. ببین من الان تو شرایطی نیست که برات توضیح بدم. می‌تونی بیای دنبالم؟ -رها من باید بدونم. بگو چی شده؟! دستم را روی پیشانی‌ام فشار می‌دهم و نفس عمیقی می‌کشم. -فرار کردم! چند لحظه سکوت می‌کند. -الو بهاره؟ بلاخره سکوت را می‌شکند: -تو چیکار کردی دختر؟ فرار کردی؟! چطوری؟ سوال‌هایش خسته‌ام می‌کنند. -ببین بهاره من نمی‌تونم زیاد باهات صحبت کنم فقط خواهش می‌کنم بیا دنبالم. قول می‌دم جبران کنم. سکوت دوباره‌اش، مثل خوره به جانم می‌افتد. این‌بار التماس می‌کنم. -خواهش می‌کنم! صدای نفس‌هایش توی گوشم می‌پیچد: -لوکیشن بفرست. -بهاره؟ -بله؟ -خیلی با معرفتی! جبران می‌کنم. معطل نمی‌کنم و تماس را قطع می‌کنم و لوکیشن را برایش می‌فرستم. -تموم شد کارت خانِم جان؟ رویم را برمی‌گردانم و لبخندی می‌زنم. -بله ممنون. تلفن را به سمتش دراز می‌کنم. -نگفتی تنهایی؟ وِسایلت کوجاست؟ از سوال بی‌مقدمه‌اش جا می‌خورم. کمی من من می‌کنم: _اِ راستش... نمی‌دانستم چه بگویم. یک لحظه نگاهم، خیره‌ی زنی می‌شود که از راهروی سرویس بهداشتی می‌دوید و پشت بندش، دست دختر بچه‌ای را می‌کشید و به سمت اتوبوس ها می‌برد. بوق اتوبوس که می‌خورد با صدای بلند داد می‌زند"صبر کنید صبر کنید!" -خانِم! یک لحظه به خودم می‌آیم. - را...راستش از اتوبوس جا موندم. از خودم بدم می‌آید. از این که اینقدر راحت دروغ گفتم. شاید هم نه! بیشتر از دروغ، از فاش شدن حقیقت می‌ترسیدم! از اینکه روزی می‌فهمید، دروغ گفته بودم! اما او را که هیچ وقت نمی‌‌خواستم ببینم. -اَی دادَ بی‌داد! اولِیدیم( بمیرم )! الان زنگ زدی بیان دونبالت؟ ساکت هنوز تو اتوبوسه لابد، هَن؟! -مامان مامان! پسر بچه ناجی‌ام می‌شود که زن، دست از سوال‌های بی‌سر و ته‌اش می‌کشد و رویش را به طرف کودک می‌کند. پسربچه قلک سفالی را از ویترین برداشته و به این سمت می‌آورد. -مامان اینو برام بخرش! همان لحظه صدای مغازه دار که به این سمت می‌آمد بلند می‌شود: -بچه، اونو بزار‌ سر جاش! زن قلک را از دستش می‌کشد: -راحات دور اوشاخ! مَیه من گنج اوسدَه اوتوموشام هی دیسَن بونو آل اونو آل؟ یِتیشدیخ شَهرَه دَدَوه دِنَه آلسین! ((بشین بچه! مگه سر گنج نشستم هی میگی اینو بخر برام، اونو بخر برام؟ رسیدیم شهر برو بگو بابات برات بخره!)) فرصت را غنیمت می‌شمارم و آهسته از کنارشان عبور می‌کنم. -با‌ اجازه. می‌خواهد حرفی بزند که به قدم‌هایم سرعت می‌بخشم. از مجتمع خارج می‌شوم. از بین شلوغی کنار می‌کشم و به سمت پله‌هایی که آنسوی محوطه قرار داشت، می‌روم. یک لحظه اتوبوسی حرکت می‌کند و دود اگزوزش در هوا می‌چرخد. دستم را محکم روی صورتم می‌گذارم و چندبار سرفه می‌کنم. به پله‌ها که می‌رسم روی پله‌ی دوم می‌نشینم. آرنجم را روی زانو‌ قرار می‌دهم و با کف دست، سرم را فشار می‌دهم. با برخورد چیزی به بازویم، نگاهم روی صورت پسربچه می‌نشیند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344