eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت4🎬 موبایلش را از روی میز عسلی برداشت. شماره هاشم را گرفت. بعد از سه چهار تا بوق جواب
🐾 🎬 خورشید هر چند آمادگی نداشت، اما در همان صدم ثانیه، چندین لیچار درست و حسابی در آستینش جاسازی کرد تا هاشم را بچلاند که همان ثانیه‌ی اول تماس ریق رحمت را سرکشید و قبل از اینکه دل خورشید خنک شود، جان سپرد. لب و لوچه اش آویزان شد. کاری از دستش برنمی آمد. هشدار گوشی را خاموش کرد و بلند شد. چشمان پف کرده اش را جمع کرد و وارد تماس شد شماره گرفت. _دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. لطفا بعدا تماس بگیرید. از سرجایش بلند شد و نشست. آرنجش را روی پاهایش گذاشت. انگشتان سرش را محاصره و در یک حرکت غافلگیر کننده تمام موهایش را پریشان کردند. _هاشم خان! فیلت یاد کدوم هندوستون کرده که جوابمو نمیدی؟ زیر لب غرید: _فقط تمام سعی و تلاشتو بکن هندستون بدی نباشه که خودم همون جا چالت می‌کنم، یه سنگ یادبود هم می‌ذارم روش و می‌نویسم: عاقبت کسی که شلوارش دو تا بشه. همزمان شانه‌ها و ابروهایش را بالا انداخت: _والا!! همینه که هست، کی گفته من آدم سنگدلی‌م؟ خیلیَم مهربون و دل نازکم. پتو را دو تای افقی و عمودی کرد و گذاشت پایین تخت. نگاهش به جای خالی هاشم که افتاد، کف دستش را به سمتش گرفت. سمت راست لبش را بالا داد و گفت: _فقط کیه که قدر بدونه. همین ایشون، همین همسر، سرور، شوهر، بیست و پنج ساعت و شش دقیقه و اندی ثانیه اس که چشم ما رو به در و دیوار این خونه خشک کرده! نه یه زنگی نه پیامی. قبلاً ماموریت هم تشریف می‌برد، لطف می‌کرد یه اِهنی، اوهونی، یه خداحافظی پشت بندش می‌ذاشت، چیزی نمی‌خوای؟ چی داریم؟ چی نداریم؟ می گفت؛ نه که مثل الان ستاره سهیل شه بره تو آسمون! گوشی را از روی تخت برداشت و همان طور که دوباره شماره را می گرفت غرغرکنان گفت: _یه کاری می‌کنی که پاشم بیام آتیش نشونی، دنبال نشونیت بگردم ببینم چرا جواب خانوم خوشگلت رو نمیدی! فقط بعدش شاکی نشی که مگه بچه‌م و مامانمی و چرا اومدی این جا! گفته باشم بهت! با تمام شدن زمان تماس، پوفی کشید. موبایل را در کیفش گذاشت و کلافه لباس پوشید و راهی مدرسه شد. جلو در تاکسی منتظرش بود. از تاکسی پیاده که شد، یکی از بچه‌های انتظامات جلوی در گفت: _خانوم کیفتونو بدید بگردم. _کیف منو؟ _آره خانوم! این جا قانون برای همه یکسانه! و دستش را به سمت کیف خورشید دراز کرد. خورشید کیفش را عقب کشید. لبهایش را جمع کرد و جدی جواب داد: _این طوریاست؟ تو کلاس می‌بینم‌تون، نمره‌های درخشانتون سلام رسوندن. نفر سوم رو کرد به دوتای دیگر و بعد نگاهش را به چشم‌های خورشید داد: _خانوم اینا خنگن شما به دل نگیرید و با اشاره‌ی دست ساختمان سه طبقه‌ی آجری مدرسه را نشان داد و گفت: _شما بفرمایید خانوم. به دفتر که رسید معلمان کم‌کم داشتند اتاق آرامش را به مقصد بشین سرجات، گوش بدین همه، مگه نگفتم بغل دستیت رو اذیت نکن، ترک می کردند. خورشید دفتر نمره را برداشت و به سمت کلاس حرکت کرد. در را که باز کرد چشم‌هایش اندازه‌ی نعبلکی‌های ننه جانش باز شد‌. دانش‌آموزی روی میز معلم رفته بود و جامدادیش را در حالی که داشت بین انگشتانش می‌چلاند جلوی دهانش گرفته و آواز می‌خواند. چند دانش آموز وسط کلاس به ساز خواننده‌شان می‌رقصیدند و نوازنده‌ها میز و صندلی شان را با طبل و تنبک و تنبور اشتباه گرفته بودند. دو سه نفری هم فارق از دنیا کتاب‌هایشان را باز کرده و درس می‌خوانند. یکی از بچه ها با دیدن خورشید جیغ خفه ای کشید و داد زد: _خانوم معلم اومد برپا! بچه‌ها با شنیدن جمله‌ی بیتا صحنه را خالی کردند، خواننده‌ی مجرم راه گریزی نداشت. با ریتم به معلم سلام و خوش آمد گفت و فرز درجایش نشست. از شدت برخورد بچه‌های در حال فرار، چند نفری مجروح و چند نفری هم زیر دست و پا له شدند اما خدا را شکر این حادثه، تلفاتی در پی نداشت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت5🎬 خورشید هر چند آمادگی نداشت، اما در همان صدم ثانیه، چندین لیچار درست و حسابی در آست
🐾 🎬 بعد از آرام شدن اوضاع خورشید وارد کلاس شد و سرجایش نشست. نگاهی به کلاس انداخت. ده نفری غایب بودند. _چه خبره که امروز این قدر خلوته؟ _خانم شما نبودین از سه شنبه هفته پیش کم‌کم بچه‌ها دارن غیبت می‌کنن. _چرا؟ _پدر مادراشون نمی‌ذارن بیان، میگن مریض میشن. _آره خانوم شنیدم میگن اگه یکی کرونا داشته باشه و ده دقیقه کنارش باشی تو هم می‌گیری. با گفتن این جمله صدای بچه‌ها درهم شد. خورشید که سعی داشت آرامش کلاس را حفظ کند، با خودکار محکم کوبید روی میز و گفت: _بسه دخترا، بسّه، الکی همدیگه رو نترسونید. فعلا که هیچی نیست. ما هم که سالمیم. پس نگران نباشید. کتاباتونو باز کنید. جلسه‌ی بعد امتحان می‌گیرم. زنگ به صدا درآمد. بچه‌ها خداحافظی کرده کلاس را ترک کردند. شماره‌ی هاشم را گرفت: _دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد. خودکار و ماژیک را ریخت توی جامدادی و دفتر را برداشت و به پایین رفت. سیل دانش آموزان در حال پایین رفتن از راه پله‌ها دیدنی بود. خانم امانی در حالی که جلوی در ایستاده بود و جمعیت‌شان را کنترل می‌کرد، هر از گاهی زیرچشمی به خورشید، نگاهی می‌انداخت. به دفتر رسید. خداحافظی کرد. موبایلش را درآورد تا تاکسی بگیرد. امانی خودش را به او رساند. نگاهشان در هم گره خورد. خستگی از سر و رویش می‌بارید و نگران به نظر می‌رسید. _بابای عاطفه حیدری که مادرش رو راضی کردی دخترشو بفرسته مدرسه، دوباره زنگ زد. تهدید کرد اگر دفعه دیگه دخترش بیاد مدرسه، همه جا رو به هم می‌ریزه. خورشید چند لحظه‌ای به امانی زُل زد. نفسش را بیرون داد و گفت: _مگه الکیه؟ این همه مدت گذاشته رفته بعدم برای زن و بچه‌ی بی‌گناهش تعیین تکلیف می‌کنه؟ مگه میشه آخه؟ اون آقا حق نداره مانع تحصیل بچش بشه! به پلیس خبر دادین در مدرسه کشیک بده؟ _آره اما چی بگم! یکم می‌ترسم نگران طفل معصومم میگن چند ماه پیش تو شهر قمه کشیده رو مردم. خورشید لبخندی زد: دست روی شانه ی امانی گذاشت و گفت:! _امیدت به خدا باشه! نگران نباش. _چی بگم؟ _ببخشید خواهر من عجله دارم باید برم جایی. _خدانگهدارت. ببخش معطلت کردم. _نه خانم امانی جان این چه حرفیه؟ فعلا خدانگهدار. *** سردر ساختمان را نگاه کرد. (ایستگاه آتش نشانی و خدمات ایمنی شماره ۹) با دیدن تابلوی سفیدی که با خط طلایی این جمله رویش نوشته شده بود، گفت: _هاشم خان الان میام خدمتت، مگه دستم بهت نرسه! کله‌ی دو ماشین قرمز آتش نشانی از پارکینگ بیرون زده بود. انگار در حال تماشای دنیای بیرون از ساختمان بودند. در میله‌ای سفید را کمی جا به جا کرد و وارد ساختمان شد. مستقیم به طبقه‌ی دوم رفت. به پاگرد دوم که رسید. از روی نهمین پله پایش را بالا برد. ته پاشنه‌ی کفشش به لبه‌ی پله گیر کرد. دستش مثل پرچمی تنها میان بادهای ناکازاکی تکان می‌خورد. به جلو خم شد. نزدیک بود شبیه آکروبات حرفه‌ای، تمام پله‌ها را تا آخر، قِل بخورد، خدا پدر نرده را بیامرزد که به دادش رسید. وقتی که توانست تعادلش را به دست بیاورد کمی ایستاد. هنوز نفس نفس می‌زد. با این حال ترجیح داد زودتر به اتاقی که همسرش را می‌شد آن جا پیدا کرد برود. دل توی دلش نبود برای دیدن هاشم. نزدیک اتاق شد. اتاق فرماندهی! _هاشم جان آماده شو که من اومدم خدمتت. تک تقه‌ای به در زد و مانند بچه‌ای که هنگام بازی سک ‌سک می‌کند، داخل پرید. مرد رو به روی مانیتور و پشت به او ایستاده بود. خورشید لبخندی زد خواست چیزی بگوید که مردی رویش را برگرداند. با دیدنش در آن حال خجالت کشید. دستش را جلوی دهانش گذاشت و جیغ کوتاهی زد و سریع به بیرون از اتاق برگشت. سرش را چند بار به چپ و راست تکان داد و دستش را روی صورتش گذاشت. حس کرد خون تمام بدنش در سرش جمع شده باشد. پایین مقنعه‌اش را با انگشت شصت و اشاره‌اش گرفت و به بالا و پایین تکان داد. یک قدم از در به سمت جلو برداشت و نگاهی به تابلوی مستطیلیِ طلایی مشکی سر در اتاق انداخت. (مهرداد شریفی) از این که هاشم نه به خانه آمده و نه در اتاقش است، فکرهای ناجوری مثل مور و ملخ به سرش حمله کردند. ناگهان یاد خبری افتاد که مدرسه در کانال شهر دیده بود: آتش سوزی‌ای در یکی از کارخانه‌های نساجی رخ داد که آتش‌نشانان ظرف بیست دقیقه توانستند آن را مهار کنند. خوشبخاته جز خسارات مالی، این حادثه خسارت دیگری نداشته. شروع کرد به قدم زدن. کف دستانش را روی صورتش گرفته بود و آهسته ضربه می‌زد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
تو دعوت شده امام رضا (ع) هستی✨💌 حیفِ این‌‌همه جایزه نیست، یکیش سهم تو نباشه؟ حیف اون‌همه سوالِ ذهنیِ عمیقت نیست که بی‌جواب بمونه؟ +چجوری میشه که بشه؟ ـ با شرکت در یازدهمین دور از مسابقه‌‌ مجازی و صددرصد رایگانیزه‌ی بی‌نهایتشو🙂‍↔️ فقط کافیه فوری‌فوتی عدد ۵ رو به ۱٠٠٠۸۸۸ پیامک کنی! لینک ثبت‌ناممون به روی همهٔ دهه هشتادیا بازه: bn.javanan.org رفیق موقع ثبت نام کد معرف رو فراموش نکنیا😉👀 🌱کد معرف:1120958 با همراهیِ جوایز ویژه‌مون: ▫️۵٠ میلیون تومان وجه نقد ▪️سفر به مشهد ▫️کمک‌هزینه‌ی سفر به کربلا ▪️لپ‌تاپ ▫️پی اس ۵ ▪️تبلت و گوشی ▫️گردنبند طلا ▪️اسکوتر برقی ▫️کوله پشتی شگفت‌انگیز ▪️سکه بهار آزادی ▫️کوادکوپتر ➕هزاران جایزه بدون قرعه‌کشی آستان‌قدس‌رضوی ‌ ‌♾ @binahayat_ir
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت5🎬 خورشید هر چند آمادگی نداشت، اما در همان صدم ثانیه، چندین لیچار درست و حسابی در آست
🐾 🎬 _نه ...نه این نیست. گفته بودن تلفات جانی نداشته. اون جا نبوده.... اگه زخمی شده باشه و به کسی نگفته باشه اون موقع چی؟...خب بالاخره که می‌فهمیدن و اعلام می‌کردن. در حال راه رفتن و فکر کردن بود که آقای شریفی در را باز کرد. نگاهی به او انداخت. اما هر چه فکر کرد، خورشید را نشناخت. _بفرمایید خانوم، امری داشتین؟ خورشید با چشمانی نگران، نفسش را عمیق بیرون داد. تمام تلاشش را می‌کرد تا قطره اشکی که گوشه‌ی چشمش جمع شده، لجبازی را کنار بگذارد و برای چند دقیقه مثل بچه‌های خوب، سر جایش بماند. _آقای شریفی، حال همسرم خوبه؟ شریفی چند بار پلک‌هایش را به هم زد. کمی ابروهایش در هم شد و پرسید: _ببخشید به جا نمیارم. _هوشنگی هستم! همسر هاشم هوشنگی! به محض اینکه اسم (هوشنگی) به گوش شریفی خورد، مثل آذرخش دیده‌ها در جایش خشک شد. کمی این پا و آن پا کرد، دستی به پشت گردنش کشید، لبخندی زد و گفت: _بله، سلام خانم هوشنگی خیلی خیلی خوش اومدید. ببخشید نشناختم‌تون. به سمت اتاق اشاره کرد: بفرمایید... بفرمایید داخل. خورشید با قدم‌های آرام وارد اتاق شد. مانیتورهای کوچک و بزرگ رو به رویش پر از تصاویر جورواجور از جاهای مختلف شهر بودند. دو کامپیوتر، یک تلفن و چند تا خودکار و مداد و ماژیک توی قلمدانی روی میز خودنمایی می‌کرد. با نقشه‌هایی بزرگ و کوچک از شهر سمت راست دیوار را کادو کرده بودند. همین‌طور که چشمانش بی‌هوا دور اتاق را قدم می‌زدند، گذرشان به بی‌سیم فرمانده افتاد. شبیه همانی بود که گاهی هاشم به خانه می‌آورد و اگر دستوری لازم بود از همان جا به نیروهایش می‌داد. با دیدن بی سیم، دلش بیشتر از قبل بهانه‌ی هاشم را گرفت. روی صندلی چرمی مشکیِ کنار میز نشست. از ترس شنیدن خبری بد، جرأت نکرد سوالش را تکرار کند. شریفی دکمه چای ساز کنار میزش را زد تا آب جوش بیاید. لیوان یکبار مصرف را از توی کشوی زیر میز کوچکی که چای‌ساز روی آن بود درآورد و توی سینی کوچکی گذاشت. آمد و روی صندلیِ رو به روی خورشید نشست. سرش را پایین انداخت. قطره‌های عرق را از روی پیشانی پاک کرد و نگاهش را به چشمان مضطرب خورشید داد. صدایش را کمی صاف کرد و لبخندی روی لب‌هایش نشاند. _همسرتون دیروز بعد اتمام شیفت، یه دوره‌ی غیر منتظره براشون پیش اومد. ناچار شدن سریع این‌جا رو ترک کنن. _خب چه طور یه زنگ به من نزد؟ اولین باری نیست که می‌ره ماموریت اما اولین باره این قدر بی‌خبر و بی سر و صدا می‌ره. همین نگرانم کرده. از دیروز شاید پنجاه بار بهش زنگ زدم. ولی جواب نمیده الانم که خاموش کرده. شریفی کمی روی صندلی جا به جا شد: _بله متاسفانه دیروز گوشی از دست‌شون افتاد و شکست. احتمالا به همین دلیله. وقتی این خبر بهشون رسید، به بچه‌های شیفت گفته بودند بهتون اطلاع بدن. عجیبه که کسی چیزی نگفته. صدای قل‌قل آب جوش آمده‌ی کتری بلند شد. حباب‌های بزرگ و کوچک خودشان را به در دیوار می‌زدند تا از آن ظرف کوچک و تنگ بیرون بیایند. ابروهای خورشید آن‌قدری به هم نزدیک شده بودند که انگار می‌خواستند زیر یک خم همدیگر را بگیرند و به زمین بزنند. نگاهش را چفت کرده بود روی کفش‌هایش. _بابت این بی‌نظمی ازتون عذرخواهی می‌کنم. اما خواهش می‌کنم نگران نباشید. ان شاء الله همسرتون بعد یک هفته تا ده روز برمی‌گردند و حتما در اولین فرصت باهاتون تماس می‌گیرند. _امیدوارم. بعد از چند لحظه سکوت، خورشید سرش را بالا گرفت: _میشه موبایلش رو بهم بدین با خودم ببرم؟ شاید تعمیر شد. با شنیدن این درخواست، مردمک‌های چشمش جوری به حرکت در آمدند که انگار داشتند مورچه‌های هراسان را دنبال می‌کردند. _اِ... موبایل؟! دست من نیست. اجازه بدید یه چایی بریزم. خورشید با صدایی که تقریبا فقط خودش می‌شنید از شریفی تشکر کرد و به سمت در رفت. قبل از اینکه به در برسد، کسی چند ضربه به آن زد و با اجازه‌ی شریفی وارد اتاق شد: _ببخشید، گزارش عملیات گذشته آماده است، بنده خدا آقای... نگذاشت حرفش تمام شود. _سپاسگزارم آقای محمودی. لطفا بذار روی میزم. مطالعه‌اش می‌کنم. خورشید از شریفی خداحافظی کرد و به سمت خانه‌اش راه افتاد اما همچنان، چیزی مثل خوره افتاده بود به جانش و نمی‌گذاشت که خیالش آسوده باشد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت7🎬 _نه ...نه این نیست. گفته بودن تلفات جانی نداشته. اون جا نبوده.... اگه زخمی شده ب
🐾 🎬 ناگت‌ها را از فریزر بیرون آورد و توی یک بشقاب چینی، روی اپن گذاشت. سمت موبایل رفت. با اینکه فکر می‌کرد گوشی هاشم شکسته اما چیزی او را به سمتش می‌کشید. امیدوار بود سیم‌کارت‌هایش را برداشته و روی موبایل دیگری انداخته باشد. روی اسم (زندگی‌ام) زد، پیامکش را باز کرد و نوشت: سه روز گذشت و نیامد از تو صدایی پس بگو آیا جای دیگر دلبری داری؟ بگو دیگه زود باش. قول میدم زنده‌ات بذارم. ببین ... من آدم با جنبه‌ای هستما، اما تضمین بقیه‌اش رو بهت نمیدم. با تشکر. پیام را ارسال کرد. وارد گالری شد. از عکس‌های دو ماه پیش شروع کرد به دیدن. هفت هشت تایی رد کرد که رسید به عکس‌های تولدش. دو انگشتش را دو طرف عکس گرفت و از هم فاصله داد. خورشید روی مبل نشسته بود و هاشم پشت سرش ایستاده بود. با یک دستش هر دو بادکنک عددی نقره‌ای سی و دو را بغل گرفته بود و با دست دیگرش خیلی ریز و نامحسوس علامت پیروزی را پشت سر خورشید نمایش می‌داد. خورشید با دیدن این صحنه، چشم‌هایش گرد و دهنش باز شد. چند لحظه‌ای به عکس خیره ماند و با حرص گفت: _مگه دستم بهت نرسه هاشم. دو هفته دیگه که می‌خوای تولد بگیری.... البته بگیرم برات. یه آشای قشنگی برات بپزم که یه وجب سیر ترشی روش باشه. از همونا که دوست داری. با یادآوری هدیه‌ای که برای هاشم خریده بود، قند در دلش آب شد. این یکی واقعا همانی بود که هاشم می‌خواست. صدای هوهوی باد بلند شد و چیزی به شیشه‌ی پنجره خورد. خورشید برای چند ثانیه سرش را بلند کرد و دوباره مشغول تماشای عکس شد. آن‌ها را یکی پس از دیگری رد می‌کرد که باز، بوی بدی زد زیر دماغش. این بار از دفعه های قبل تندتر بود. در این چند روز، تمام سوراخ سنبه‌های خانه‌اش را زیر و رو کرده بود اما چیزی که گندیده و فاسد شده باشد را پیدا نمی‌کرد. از جا بلند شد. قدم رو در خانه راه می رفت و بو می‌کشید تا ببیند این عطر دل انگیزِ تهوع آور از کجا دارد آب می‌خورد. بعد از وارسی دوباره یخچال و ماشین لباس شویی و زیر مبل و روی طاقچه و پشت کمد لباس، رسید به کانال کولر. چند نفس کوتاه کشید‌. درست از همان جا بو قوی‌تر می‌شد. چند بار روی پنجه‌هایش که هر کدام ازشان یک هنر می‌بارید.... نه ببخشید... چند بار روی پنجه‌هایش بالا پرید و بو کشید تا جایی که می‌توانست با اطمینان بگوید: آره خودشه. از همین جاست. روسری فیروزه‌ای طلایی‌اش را سر کرد و پالتویی کرمی پشمی پوشید و از خانه بیرون رفت. تق‌تق کف سفت کفشش در فضای راه پله‌ها می‌پیچید و دوباره به گوشش می‌رسید. قفل در را کشید و پا روی ایزوگام‌های سرد پشت بام گذاشت. کولرها را یکی یکی از نظر گذراند تا مشترک مورد نظرش را پیدا کرد. قدم برداشت. به محلی که بو از آن بلند می‌شد رسید. با دیدن صحنه‌ی رو به رو چشم‌هایش قلمبه شد. دو دستش را روی دهنش گذاشت و فرار کرد به سمت در پشت بام. قفسه سینه‌اش مثل یک تمساح کوچک ترسیده بالا و پایین می‌شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
یاد بگیرید.
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💥 💯 فرصتی عالی برای کسانی که وقت و حوصله‌ی داستان بلند و رمان را ندارند😍 بخش داستان کوتاه تقدیم می‌کند🎊 کسانی که وقت و حوصله‌ی داستان بلند و رمان را ندارند، می‌توانند در بخش (حداکثر 4 پارت ایتایی)طرحِ تحول شرکت کنند✅ این بخش، مانند بخش رمان ، در چهار ژانر اجتماعی، جنایی، تخیلی و طنز فعالیت می‌کند و مواقعی که باغ انار داستانی برای پخش ندارد، وارد عمل می‌شود تا باغ و اعضایش از تب و تاب نیفتند👌 همچنین قرار است اگر استقبال از داستان‌های کوتاه زیاد باشد، داستان‌های بلند شنبه تا چهارشنبه پخش بشود و پنجشنبه و جمعه، داستان‌های کوتاه پخش بشود☺️ علاقه‌مندان برای ثبت‌نام و اطلاع از جزئیات بیشتر، به آیدی زیر مراجعه کنند👇 🆔 @Amirhosseinss1381 دیگه تنبلی بسه. منتظرتونیم😉🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بروبیا🐾 #قسمت8🎬 ناگت‌ها را از فریزر بیرون آورد و توی یک بشقاب چینی، روی اپن گذاشت. سمت موبایل رفت
🐾 🎬 چند دقیقه همان جا ماند. کمی که شرایطش آرام‌تر شد، دوباره برگشت. این بار با قدم‌های آرام و چشم‌های نیمه‌باز، گربه سرش به عقب افتاده بود و مورچه‌ها دور و برش جشن گرفته بودند. دلش هم می‌خورد و نمی‌توانست نزدیک شود. برگشت پایین و یک دور تجهیزات کامل دور خودش پیچید. دو لایه دستکش پوشید و برگشت بالا. _اَی هاشم، اَی هاشم. خدا بگم چی کارت نکنه که منو این جوری تنها گذاشتی. به زنده‌اش به زور نزدیک می‌شم چه برسه به نعشش. خاک‌انداز را خیلی آرام زیر بدن گربه برد و آرام بلند کرد. خاک انداز را با محتویاتش با هم توی پلاستیک زباله انداخت و گره زد. یک گره‌ی کور. سر دسته تِی را توی یکی از دسته‌های پلاستیک کرد و در دورترین حالت از خودش گرفت. سرش را عقب برد تا بویش را حس نکند اما مولکول‌های بو، خیلی ریز و نامحسوس از لابه لای تارها و پودهای ماسک خودشان را به دماغ مبارک می‌رساندند و چند باری مسئولیت عُق آوردن خورشید را به عهده گرفتند. با هر زحمتی بود پلاستیک حاوی نعش گندیده‌ی گربه را با شدیدترین حفاظت‌های امنیتی به سطل آشغال سر کوچه رساند و برگشت خانه. * _خسته نباشید. دخترا میتونید آروم با هم حرف بزنید تا زنگ بخوره. بیشتره بچه‌های کلاس قبل از تمام شدن جمله‌ی معلم، سرشان را سمت دوست‌شان کردند و شروع کردند از خاطرات و عبرت‌های ماندگار زندگی عمه و خاله و پسرعموی فضول و همسایه‌ی عموی مشتی غلام و بازیگر مورد علاقه‌شان و احیانا رویم به دیوار دوست پسرشان حرف زدند. خورشید کاری به بچه‌ها نداشت. دوباره رفت توی فکر، از همان‌هایی که این یک هفته دست از سرش برنمی‌داشت. برای هزارمین بار اتفاقات دیدار آقای شریفی را مرور کرد. در حالی که انگشت‌هایش بین موهایش کانال باز می‌کردند و پیش می‌رفتند، کف دستش روی پیشانیش متوقف شد. _چیزی شده مصطفی؟ همان طور که سرش پایین بود و پاشنه پایش از بس که روی زمین کوبیده شده بود، آمادگی به سیخ کشیده شدن را داشت گفت: (_براش نگرانم. دیروز که رفتم ملاقاتش، حالش خوب نبود.... قرار نبود این جوری بشه. اصلا کی فکرشو می‌کرد این‌طور بشه! _مگه گذاشتن ببینیش؟ _نه از پرستارش پرسیدم. کل بخش ممنوع الملاقات بودند.) چیزی مثل برق از روی نورون‌های مغزش عبور کرد. شبیه فنر از جا پرید. _کسرایی، حواست به کلاس باشه تا زنگ می‌خوره. من باید زودتر برم. موبایل و خودکار و وسائلش را جمع و جور کرد. دفتر نمره را برداشت و رفت. _خانم احمدی من باید برم. نمی‌تونم زنگ آخر وایسم. یه کار فوری برام پیش اومده. خانم احمدی با دیدن چشم‌های نگران خورشید نتوانست مانعش شود. _مشکلی نیست عزیزم. ان شاالله خیر باشه. معاون پرورشی رو می‌فرستم سرِ کلاست. _خورشید به سرعت پالتویش را پوشید، خداحافظی کرد و از مدرسه بیرون رفت. * تاکسی جلوی در ایستگاه آتش نشانی ایستاد. پیاده شد و با قدم‌هایی بلند و سریع خود را به طبقه دوم رساند. در زد. کسی جواب نداد. دستگیره را پایین کشید و وارد اتاق شد. کسی نبود. برگشت بیرون. _ببخشید خانم با کی کار دارین؟ _آقای شریفی. کجا هستن؟ _ایشون امروز شیفت‌شون نیست. _میشه شماره شون رو بهم بدین؟ بله یادداشت کنید. خورشید دست برد تا موبایلش را از کیف درآورد که آژیر هشدار به صدا درآمد. مردی که می‌خواست شماره‌ی شریفی را به او بدهد، ببخشیدی گفت و سریع محل را ترک کرد. خورشید، مردد سمت اتاق فرماندهی برگشت. سمت میزی که آن روز بیسیم روی آن بود رفت. نگاهی روی میز انداخت اما پیدایش نکرد. قلبش تند می‌زد. نگاهی به در نیمه باز اتاق انداخت. هنوز فرمانده شیفت نیامده بود. خود را به پشت میز رساند. دو کشو زیر میز تعبیه شده بود. اولی را باز کرد. کمی برگه‌ها را جا به جا کرد اما چیزی پیدا نکرد. دوباره نگاهی به در انداخت. سر مردی داشت از راه پله‌ها پیدا می‌شد. کشوی دوم را باز کرد. با دیدنش چشم‌هایش گشاد و رنگ چهره‌اش مثل ماست سفید شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344