💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت5🎬 خورشید هر چند آمادگی نداشت، اما در همان صدم ثانیه، چندین لیچار درست و حسابی در آست
#بروبیا🐾
#قسمت7🎬
_نه ...نه این نیست. گفته بودن تلفات جانی نداشته. اون جا نبوده.... اگه زخمی شده باشه و به کسی نگفته باشه اون موقع چی؟...خب بالاخره که میفهمیدن و اعلام میکردن.
در حال راه رفتن و فکر کردن بود که آقای شریفی در را باز کرد. نگاهی به او انداخت. اما هر چه فکر کرد، خورشید را نشناخت.
_بفرمایید خانوم، امری داشتین؟
خورشید با چشمانی نگران، نفسش را عمیق بیرون داد. تمام تلاشش را میکرد تا قطره اشکی که گوشهی چشمش جمع شده، لجبازی را کنار بگذارد و برای چند دقیقه مثل بچههای خوب، سر جایش بماند.
_آقای شریفی، حال همسرم خوبه؟
شریفی چند بار پلکهایش را به هم زد. کمی ابروهایش در هم شد و پرسید:
_ببخشید به جا نمیارم.
_هوشنگی هستم! همسر هاشم هوشنگی!
به محض اینکه اسم (هوشنگی) به گوش شریفی خورد، مثل آذرخش دیدهها در جایش خشک شد. کمی این پا و آن پا کرد، دستی به پشت گردنش کشید، لبخندی زد و گفت:
_بله، سلام خانم هوشنگی خیلی خیلی خوش اومدید. ببخشید نشناختمتون.
به سمت اتاق اشاره کرد:
بفرمایید... بفرمایید داخل.
خورشید با قدمهای آرام وارد اتاق شد. مانیتورهای کوچک و بزرگ رو به رویش پر از تصاویر جورواجور از جاهای مختلف شهر بودند. دو کامپیوتر، یک تلفن و چند تا خودکار و مداد و ماژیک توی قلمدانی روی میز خودنمایی میکرد. با نقشههایی بزرگ و کوچک از شهر سمت راست دیوار را کادو کرده بودند. همینطور که چشمانش بیهوا دور اتاق را قدم میزدند، گذرشان به بیسیم فرمانده افتاد. شبیه همانی بود که گاهی هاشم به خانه میآورد و اگر دستوری لازم بود از همان جا به نیروهایش میداد. با دیدن بی سیم، دلش بیشتر از قبل بهانهی هاشم را گرفت.
روی صندلی چرمی مشکیِ کنار میز نشست. از ترس شنیدن خبری بد، جرأت نکرد سوالش را تکرار کند. شریفی دکمه چای ساز کنار میزش را زد تا آب جوش بیاید. لیوان یکبار مصرف را از توی کشوی زیر میز کوچکی که چایساز روی آن بود درآورد و توی سینی کوچکی گذاشت. آمد و روی صندلیِ رو به روی خورشید نشست. سرش را پایین انداخت. قطرههای عرق را از روی پیشانی پاک کرد و نگاهش را به چشمان مضطرب خورشید داد. صدایش را کمی صاف کرد و لبخندی روی لبهایش نشاند.
_همسرتون دیروز بعد اتمام شیفت، یه دورهی غیر منتظره براشون پیش اومد. ناچار شدن سریع اینجا رو ترک کنن.
_خب چه طور یه زنگ به من نزد؟ اولین باری نیست که میره ماموریت اما اولین باره این قدر بیخبر و بی سر و صدا میره. همین نگرانم کرده. از دیروز شاید پنجاه بار بهش زنگ زدم. ولی جواب نمیده الانم که خاموش کرده.
شریفی کمی روی صندلی جا به جا شد:
_بله متاسفانه دیروز گوشی از دستشون افتاد و شکست. احتمالا به همین دلیله. وقتی این خبر بهشون رسید، به بچههای شیفت گفته بودند بهتون اطلاع بدن. عجیبه که کسی چیزی نگفته.
صدای قلقل آب جوش آمدهی کتری بلند شد. حبابهای بزرگ و کوچک خودشان را به در دیوار میزدند تا از آن ظرف کوچک و تنگ بیرون بیایند.
ابروهای خورشید آنقدری به هم نزدیک شده بودند که انگار میخواستند زیر یک خم همدیگر را بگیرند و به زمین بزنند. نگاهش را چفت کرده بود روی کفشهایش.
_بابت این بینظمی ازتون عذرخواهی میکنم. اما خواهش میکنم نگران نباشید. ان شاء الله همسرتون بعد یک هفته تا ده روز برمیگردند و حتما در اولین فرصت باهاتون تماس میگیرند.
_امیدوارم.
بعد از چند لحظه سکوت، خورشید سرش را بالا گرفت:
_میشه موبایلش رو بهم بدین با خودم ببرم؟ شاید تعمیر شد.
با شنیدن این درخواست، مردمکهای چشمش جوری به حرکت در آمدند که انگار داشتند مورچههای هراسان را دنبال میکردند.
_اِ... موبایل؟! دست من نیست. اجازه بدید یه چایی بریزم.
خورشید با صدایی که تقریبا فقط خودش میشنید از شریفی تشکر کرد و به سمت در رفت. قبل از اینکه به در برسد، کسی چند ضربه به آن زد و با اجازهی شریفی وارد اتاق شد:
_ببخشید، گزارش عملیات گذشته آماده است، بنده خدا آقای...
نگذاشت حرفش تمام شود.
_سپاسگزارم آقای محمودی. لطفا بذار روی میزم. مطالعهاش میکنم.
خورشید از شریفی خداحافظی کرد و به سمت خانهاش راه افتاد اما همچنان، چیزی مثل خوره افتاده بود به جانش و نمیگذاشت که خیالش آسوده باشد...!
#پایان_قسمت7✅
📆 #14040527
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت7🎬 _نه ...نه این نیست. گفته بودن تلفات جانی نداشته. اون جا نبوده.... اگه زخمی شده ب
#بروبیا🐾
#قسمت8🎬
ناگتها را از فریزر بیرون آورد و توی یک بشقاب چینی، روی اپن گذاشت.
سمت موبایل رفت. با اینکه فکر میکرد گوشی هاشم شکسته اما چیزی او را به سمتش میکشید. امیدوار بود سیمکارتهایش را برداشته و روی موبایل دیگری انداخته باشد. روی اسم (زندگیام) زد، پیامکش را باز کرد و نوشت:
سه روز گذشت و نیامد از تو صدایی
پس بگو آیا جای دیگر دلبری داری؟
بگو دیگه زود باش. قول میدم زندهات بذارم. ببین ... من آدم با جنبهای هستما، اما تضمین بقیهاش رو بهت نمیدم.
با تشکر.
پیام را ارسال کرد. وارد گالری شد. از عکسهای دو ماه پیش شروع کرد به دیدن. هفت هشت تایی رد کرد که رسید به عکسهای تولدش. دو انگشتش را دو طرف عکس گرفت و از هم فاصله داد. خورشید روی مبل نشسته بود و هاشم پشت سرش ایستاده بود. با یک دستش هر دو بادکنک عددی نقرهای سی و دو را بغل گرفته بود و با دست دیگرش خیلی ریز و نامحسوس علامت پیروزی را پشت سر خورشید نمایش میداد.
خورشید با دیدن این صحنه، چشمهایش گرد و دهنش باز شد.
چند لحظهای به عکس خیره ماند و با حرص گفت:
_مگه دستم بهت نرسه هاشم. دو هفته دیگه که میخوای تولد بگیری.... البته بگیرم برات. یه آشای قشنگی برات بپزم که یه وجب سیر ترشی روش باشه. از همونا که دوست داری.
با یادآوری هدیهای که برای هاشم خریده بود، قند در دلش آب شد. این یکی واقعا همانی بود که هاشم میخواست.
صدای هوهوی باد بلند شد و چیزی به شیشهی پنجره خورد. خورشید برای چند ثانیه سرش را بلند کرد و دوباره مشغول تماشای عکس شد.
آنها را یکی پس از دیگری رد میکرد که باز، بوی بدی زد زیر دماغش. این بار از دفعه های قبل تندتر بود. در این چند روز، تمام سوراخ سنبههای خانهاش را زیر و رو کرده بود اما چیزی که گندیده و فاسد شده باشد را پیدا نمیکرد.
از جا بلند شد.
قدم رو در خانه راه می رفت و بو میکشید تا ببیند این عطر دل انگیزِ تهوع آور از کجا دارد آب میخورد.
بعد از وارسی دوباره یخچال و ماشین لباس شویی و زیر مبل و روی طاقچه و پشت کمد لباس، رسید به کانال کولر. چند نفس کوتاه کشید. درست از همان جا بو قویتر میشد.
چند بار روی پنجههایش که هر کدام ازشان یک هنر میبارید.... نه ببخشید... چند بار روی پنجههایش بالا پرید و بو کشید تا جایی که میتوانست با اطمینان بگوید: آره خودشه. از همین جاست.
روسری فیروزهای طلاییاش را سر کرد و پالتویی کرمی پشمی پوشید و از خانه بیرون رفت. تقتق کف سفت کفشش در فضای راه پلهها میپیچید و دوباره به گوشش میرسید. قفل در را کشید و پا روی ایزوگامهای سرد پشت بام گذاشت. کولرها را یکی یکی از نظر گذراند تا مشترک مورد نظرش را پیدا کرد. قدم برداشت. به محلی که بو از آن بلند میشد رسید. با دیدن صحنهی رو به رو چشمهایش قلمبه شد. دو دستش را روی دهنش گذاشت و فرار کرد به سمت در پشت بام. قفسه سینهاش مثل یک تمساح کوچک ترسیده بالا و پایین میشد...!
#پایان_قسمت8✅
📆 #14040527
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول💥
#فوری💯
فرصتی عالی برای کسانی که وقت و حوصلهی داستان بلند و رمان را ندارند😍
بخش داستان کوتاه #طرح_تحول تقدیم میکند🎊
کسانی که وقت و حوصلهی داستان بلند و رمان را ندارند، میتوانند در بخش #داستان_کوتاه(حداکثر 4 پارت ایتایی)طرحِ تحول شرکت کنند✅
این بخش، مانند بخش رمان #طرح_تحول، در چهار ژانر اجتماعی، جنایی، تخیلی و طنز فعالیت میکند و مواقعی که باغ انار داستانی برای پخش ندارد، وارد عمل میشود تا باغ و اعضایش از تب و تاب نیفتند👌
همچنین قرار است اگر استقبال از داستانهای کوتاه زیاد باشد، داستانهای بلند #طرح_تحول شنبه تا چهارشنبه پخش بشود و پنجشنبه و جمعه، داستانهای کوتاه #طرح_تحول پخش بشود☺️
علاقهمندان برای ثبتنام و اطلاع از جزئیات بیشتر، به آیدی زیر مراجعه کنند👇
🆔 @Amirhosseinss1381
دیگه تنبلی بسه. منتظرتونیم😉🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت8🎬 ناگتها را از فریزر بیرون آورد و توی یک بشقاب چینی، روی اپن گذاشت. سمت موبایل رفت
#بروبیا🐾
#قسمت9🎬
چند دقیقه همان جا ماند. کمی که شرایطش آرامتر شد، دوباره برگشت. این بار با قدمهای آرام و چشمهای نیمهباز،
گربه سرش به عقب افتاده بود و مورچهها دور و برش جشن گرفته بودند. دلش هم میخورد و نمیتوانست نزدیک شود.
برگشت پایین و یک دور تجهیزات کامل دور خودش پیچید. دو لایه دستکش پوشید و برگشت بالا.
_اَی هاشم، اَی هاشم. خدا بگم چی کارت نکنه که منو این جوری تنها گذاشتی. به زندهاش به زور نزدیک میشم چه برسه به نعشش.
خاکانداز را خیلی آرام زیر بدن گربه برد و آرام بلند کرد. خاک انداز را با محتویاتش با هم توی پلاستیک زباله انداخت و گره زد. یک گرهی کور.
سر دسته تِی را توی یکی از دستههای پلاستیک کرد و در دورترین حالت از خودش گرفت. سرش را عقب برد تا بویش را حس نکند اما مولکولهای بو، خیلی ریز و نامحسوس از لابه لای تارها و پودهای ماسک خودشان را به دماغ مبارک میرساندند و چند باری مسئولیت عُق آوردن خورشید را به عهده گرفتند.
با هر زحمتی بود پلاستیک حاوی نعش گندیدهی گربه را با شدیدترین حفاظتهای امنیتی به سطل آشغال سر کوچه رساند و برگشت خانه.
*
_خسته نباشید. دخترا میتونید آروم با هم حرف بزنید تا زنگ بخوره.
بیشتره بچههای کلاس قبل از تمام شدن جملهی معلم، سرشان را سمت دوستشان کردند و شروع کردند از خاطرات و عبرتهای ماندگار زندگی عمه و خاله و پسرعموی فضول و همسایهی عموی مشتی غلام و بازیگر مورد علاقهشان و احیانا رویم به دیوار دوست پسرشان حرف زدند.
خورشید کاری به بچهها نداشت. دوباره رفت توی فکر، از همانهایی که این یک هفته دست از سرش برنمیداشت. برای هزارمین بار اتفاقات دیدار آقای شریفی را مرور کرد.
در حالی که انگشتهایش بین موهایش کانال باز میکردند و پیش میرفتند، کف دستش روی پیشانیش متوقف شد.
_چیزی شده مصطفی؟
همان طور که سرش پایین بود و پاشنه پایش از بس که روی زمین کوبیده شده بود، آمادگی به سیخ کشیده شدن را داشت گفت:
(_براش نگرانم. دیروز که رفتم ملاقاتش، حالش خوب نبود.... قرار نبود این جوری بشه. اصلا کی فکرشو میکرد اینطور بشه!
_مگه گذاشتن ببینیش؟
_نه از پرستارش پرسیدم. کل بخش ممنوع الملاقات بودند.)
چیزی مثل برق از روی نورونهای مغزش عبور کرد. شبیه فنر از جا پرید.
_کسرایی، حواست به کلاس باشه تا زنگ میخوره. من باید زودتر برم.
موبایل و خودکار و وسائلش را جمع و جور کرد. دفتر نمره را برداشت و رفت.
_خانم احمدی من باید برم. نمیتونم زنگ آخر وایسم. یه کار فوری برام پیش اومده.
خانم احمدی با دیدن چشمهای نگران خورشید نتوانست مانعش شود.
_مشکلی نیست عزیزم. ان شاالله خیر باشه. معاون پرورشی رو میفرستم سرِ کلاست.
_خورشید به سرعت پالتویش را پوشید، خداحافظی کرد و از مدرسه بیرون رفت.
*
تاکسی جلوی در ایستگاه آتش نشانی ایستاد. پیاده شد و با قدمهایی بلند و سریع خود را به طبقه دوم رساند. در زد. کسی جواب نداد. دستگیره را پایین کشید و وارد اتاق شد. کسی نبود.
برگشت بیرون.
_ببخشید خانم با کی کار دارین؟
_آقای شریفی. کجا هستن؟
_ایشون امروز شیفتشون نیست.
_میشه شماره شون رو بهم بدین؟
بله یادداشت کنید.
خورشید دست برد تا موبایلش را از کیف درآورد که آژیر هشدار به صدا درآمد. مردی که میخواست شمارهی شریفی را به او بدهد، ببخشیدی گفت و سریع محل را ترک کرد.
خورشید، مردد سمت اتاق فرماندهی برگشت.
سمت میزی که آن روز بیسیم روی آن بود رفت. نگاهی روی میز انداخت اما پیدایش نکرد.
قلبش تند میزد.
نگاهی به در نیمه باز اتاق انداخت. هنوز فرمانده شیفت نیامده بود. خود را به پشت میز رساند. دو کشو زیر میز تعبیه شده بود. اولی را باز کرد. کمی برگهها را جا به جا کرد اما چیزی پیدا نکرد. دوباره نگاهی به در انداخت. سر مردی داشت از راه پلهها پیدا میشد. کشوی دوم را باز کرد.
با دیدنش چشمهایش گشاد و رنگ چهرهاش مثل ماست سفید شد...!
#پایان_قسمت9✅
📆 #14040528
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت9🎬 چند دقیقه همان جا ماند. کمی که شرایطش آرامتر شد، دوباره برگشت. این بار با قدمهای
#بروبیا🐾
#قسمت10🎬
چیزی را که می دید باور نمی کرد.
موبایل هاشم بود، سالم و سرحال. دست برد تا آن را بردارد که از بخت سپیدش در باز شد.
مرد با دیدن خورشید، آن هم درحالی که می خواست از کشوی میز چیزی بردارد، عصبانی صدایش را انداخت توی گلو و داد زد:
_شما کی هستید؟! اینجا چه میکنید؟ کی به شما اجازه داده بیاید تو؟ سریعا اتاق رو ترک کنید.
خورشید از شوک دیدن موبایل هاشم و فریادی که بر سرش زده شده بود، حال بید باران خورده را داشت.
بی هیچ حرفی و بدون برداشتن موبایل راهش را گرفت و آمد بیرون.
دو قدم به راست می رفت و شش قدم به چپ بر می گشت. یا به آبسردکن کنار پله ها خیره میشد یا به پشه ای که روی دستهی آبسردکن جا خوش کرده بود. ده بار موبایلش را از کیفش درآورد اما وقتی یادش می آمد که شماره ی شریفی را نگرفته، دوباره می انداختش توی کیف.
انگار مغزش یاری اش نمی کرد. نمیدانست باید چه کار کند.
برای باز یازدهم موبایلش را برداشت. باز میخواست شوتش کند ته کیف که یادش آمد، کسی دارد به نام میترا.
شماره اش را گرفت.
صدای پر انرژی اش با گوش خورشید همان کاری را می کرد که مته با دیوار.
کمی گوشی را دورتر گرفت.
_چه خبرا؟ مگه الان کلاس نیستی؟ پارسال دوست امسال هیچی. دلت میاد رفیق به این خوبی ماه تا سال ازش یه سراغ نمیگیری؟
حالا چی شده خورشید جون؟ از کدوم طرف در اومدی که یادی از ما کردی؟ ما که دلمون پوسید از دوریت.
میترا همان طور داشت آسمان را به زمین و خورشید را به ماه و دریا را به خشکی می دوخت، خورشید با صدای ضعیفی گفت:
_میترا یه لحظه گوش بده.
_اِوا چی شده؟ خاک به سرم نکنه از این سرماخوردگی جدیدا گرفتی؟ ببین میگن زنجفیل و دارچین رو بجوشونی و روزی هفت هشت تا لیوان بخوری زود خوب میشی. یه چند روز به جز سوپ هم هیچی نخور تا بدنت قشنگ بتونه با هاش بجنگه. اگه هم دیدی داره از پا دَرت میاره، تسلیم نشو، مثل یه زن قوی با تمام قوا عقب نشینی کن. خودم نیروی کمکی میفرستم برات.
خورشید که با هر کلمه ی چون دُرّ میترا به خودش لعنت می فرستاد که چرا در این موقعیت به او زنگ زده، سعی کرد بر خودش مسلط شود و دوباره او را از پشت مسلسلی که با حرف هایش او را به رگبار گرفته بود پایین بیاورد.
_میترا به حرفم گوش کن. یه مشکلی برام پیش اومده.
_چی قربونت برم؟ بگو! مگه میترا مرده باشه که تو مشکل داشته باشی. اصلا من...
نگذاشت باقی جمله اش را بگوید:
_هاشم چند روزه که نیست. بهم گفتن رفته دوره ولی...
_ اِوا خاک به سرم... یعنی اونم آره؟ خدایی از آقا هاشم بعیده ها. الهی بمیرم برات. هزار بار بهت گفتم خورشید نَـ....
رگ کنار شقیقه ی خورشید باد کرده بود. نفس هایش را با حرص بیرون می داد. دلش می خواست همان جا هر چه دلخوری از اول و آخر عالم و هاشم و بچهها و همین فرماندهی که نمی دانست اسمش چیست و بقیه دارد را سر میترا خالی کند. اما باز هم سعی کرد بر خودش مسلط شود. این بار خورشید صدایش را بالا برد.
_میترا قطع می کنما. دِ یه لحظه دندون به زبون بگیر تا حرفمو بزنم!
_عا، عاه. زیپ دهنمو کشیدم گلم. راحت باش دیگه چیزی نمیگم.
_امیدوارم.
_تعریف کن دیگه.
خورشید انگشت اشاره اش را به موازات ابروهایش یکی دوبار روی پیشانی اش افقی حرکت داد و گفت:
_دقیقا هشت روزه ازش خبر ندارم. همون دو...
_چه بی خیالی تو دختر.
خورشید نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_همون دو سه روز اول رفتم سر کارش گفتن یهویی رفته دوره. موبایلشم شکسته نتونسته بهت خبر بده. ما هم یادمون رفته بهت بگیم. اما امروز فهمیدم موبایلش سالمه و تو کشوی میزشه. اونی هم که باهاش حرف زدم امروز شیفتش نیست.
میترا که در آن لحظه، به غلط ترین شیوه ی ممکن فکر کرد بهترین زمان کل عمرش را به دست آورده تا احساسات کارگاهی اش را بروز دهد گفت:«پس همه شون دستشون تو یه کاسه است. اینا دارن یه چیزی رو ازت قایم می کنن. همونی که اون اول بهت گفتم...»
#پایان_قسمت10✅
📆 #14040528
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
عمران هستم، پسر امیرالمومنین علیه السلام.
پ.ن
انأ و علیٌ، ابواهُ هذه الأُمة
#واقفی