هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
#طرح_تحول💥
#فوری💯
فرصتی عالی برای کسانی که وقت و حوصلهی داستان بلند و رمان را ندارند😍
بخش داستان کوتاه #طرح_تحول تقدیم میکند🎊
کسانی که وقت و حوصلهی داستان بلند و رمان را ندارند، میتوانند در بخش #داستان_کوتاه(حداکثر 4 پارت ایتایی)طرحِ تحول شرکت کنند✅
این بخش، مانند بخش رمان #طرح_تحول، در چهار ژانر اجتماعی، جنایی، تخیلی و طنز فعالیت میکند و مواقعی که باغ انار داستانی برای پخش ندارد، وارد عمل میشود تا باغ و اعضایش از تب و تاب نیفتند👌
همچنین قرار است اگر استقبال از داستانهای کوتاه زیاد باشد، داستانهای بلند #طرح_تحول شنبه تا چهارشنبه پخش بشود و پنجشنبه و جمعه، داستانهای کوتاه #طرح_تحول پخش بشود☺️
علاقهمندان برای ثبتنام و اطلاع از جزئیات بیشتر، به آیدی زیر مراجعه کنند👇
🆔 @Amirhosseinss1381
دیگه تنبلی بسه. منتظرتونیم😉🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت8🎬 ناگتها را از فریزر بیرون آورد و توی یک بشقاب چینی، روی اپن گذاشت. سمت موبایل رفت
#بروبیا🐾
#قسمت9🎬
چند دقیقه همان جا ماند. کمی که شرایطش آرامتر شد، دوباره برگشت. این بار با قدمهای آرام و چشمهای نیمهباز،
گربه سرش به عقب افتاده بود و مورچهها دور و برش جشن گرفته بودند. دلش هم میخورد و نمیتوانست نزدیک شود.
برگشت پایین و یک دور تجهیزات کامل دور خودش پیچید. دو لایه دستکش پوشید و برگشت بالا.
_اَی هاشم، اَی هاشم. خدا بگم چی کارت نکنه که منو این جوری تنها گذاشتی. به زندهاش به زور نزدیک میشم چه برسه به نعشش.
خاکانداز را خیلی آرام زیر بدن گربه برد و آرام بلند کرد. خاک انداز را با محتویاتش با هم توی پلاستیک زباله انداخت و گره زد. یک گرهی کور.
سر دسته تِی را توی یکی از دستههای پلاستیک کرد و در دورترین حالت از خودش گرفت. سرش را عقب برد تا بویش را حس نکند اما مولکولهای بو، خیلی ریز و نامحسوس از لابه لای تارها و پودهای ماسک خودشان را به دماغ مبارک میرساندند و چند باری مسئولیت عُق آوردن خورشید را به عهده گرفتند.
با هر زحمتی بود پلاستیک حاوی نعش گندیدهی گربه را با شدیدترین حفاظتهای امنیتی به سطل آشغال سر کوچه رساند و برگشت خانه.
*
_خسته نباشید. دخترا میتونید آروم با هم حرف بزنید تا زنگ بخوره.
بیشتره بچههای کلاس قبل از تمام شدن جملهی معلم، سرشان را سمت دوستشان کردند و شروع کردند از خاطرات و عبرتهای ماندگار زندگی عمه و خاله و پسرعموی فضول و همسایهی عموی مشتی غلام و بازیگر مورد علاقهشان و احیانا رویم به دیوار دوست پسرشان حرف زدند.
خورشید کاری به بچهها نداشت. دوباره رفت توی فکر، از همانهایی که این یک هفته دست از سرش برنمیداشت. برای هزارمین بار اتفاقات دیدار آقای شریفی را مرور کرد.
در حالی که انگشتهایش بین موهایش کانال باز میکردند و پیش میرفتند، کف دستش روی پیشانیش متوقف شد.
_چیزی شده مصطفی؟
همان طور که سرش پایین بود و پاشنه پایش از بس که روی زمین کوبیده شده بود، آمادگی به سیخ کشیده شدن را داشت گفت:
(_براش نگرانم. دیروز که رفتم ملاقاتش، حالش خوب نبود.... قرار نبود این جوری بشه. اصلا کی فکرشو میکرد اینطور بشه!
_مگه گذاشتن ببینیش؟
_نه از پرستارش پرسیدم. کل بخش ممنوع الملاقات بودند.)
چیزی مثل برق از روی نورونهای مغزش عبور کرد. شبیه فنر از جا پرید.
_کسرایی، حواست به کلاس باشه تا زنگ میخوره. من باید زودتر برم.
موبایل و خودکار و وسائلش را جمع و جور کرد. دفتر نمره را برداشت و رفت.
_خانم احمدی من باید برم. نمیتونم زنگ آخر وایسم. یه کار فوری برام پیش اومده.
خانم احمدی با دیدن چشمهای نگران خورشید نتوانست مانعش شود.
_مشکلی نیست عزیزم. ان شاالله خیر باشه. معاون پرورشی رو میفرستم سرِ کلاست.
_خورشید به سرعت پالتویش را پوشید، خداحافظی کرد و از مدرسه بیرون رفت.
*
تاکسی جلوی در ایستگاه آتش نشانی ایستاد. پیاده شد و با قدمهایی بلند و سریع خود را به طبقه دوم رساند. در زد. کسی جواب نداد. دستگیره را پایین کشید و وارد اتاق شد. کسی نبود.
برگشت بیرون.
_ببخشید خانم با کی کار دارین؟
_آقای شریفی. کجا هستن؟
_ایشون امروز شیفتشون نیست.
_میشه شماره شون رو بهم بدین؟
بله یادداشت کنید.
خورشید دست برد تا موبایلش را از کیف درآورد که آژیر هشدار به صدا درآمد. مردی که میخواست شمارهی شریفی را به او بدهد، ببخشیدی گفت و سریع محل را ترک کرد.
خورشید، مردد سمت اتاق فرماندهی برگشت.
سمت میزی که آن روز بیسیم روی آن بود رفت. نگاهی روی میز انداخت اما پیدایش نکرد.
قلبش تند میزد.
نگاهی به در نیمه باز اتاق انداخت. هنوز فرمانده شیفت نیامده بود. خود را به پشت میز رساند. دو کشو زیر میز تعبیه شده بود. اولی را باز کرد. کمی برگهها را جا به جا کرد اما چیزی پیدا نکرد. دوباره نگاهی به در انداخت. سر مردی داشت از راه پلهها پیدا میشد. کشوی دوم را باز کرد.
با دیدنش چشمهایش گشاد و رنگ چهرهاش مثل ماست سفید شد...!
#پایان_قسمت9✅
📆 #14040528
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت9🎬 چند دقیقه همان جا ماند. کمی که شرایطش آرامتر شد، دوباره برگشت. این بار با قدمهای
#بروبیا🐾
#قسمت10🎬
چیزی را که می دید باور نمی کرد.
موبایل هاشم بود، سالم و سرحال. دست برد تا آن را بردارد که از بخت سپیدش در باز شد.
مرد با دیدن خورشید، آن هم درحالی که می خواست از کشوی میز چیزی بردارد، عصبانی صدایش را انداخت توی گلو و داد زد:
_شما کی هستید؟! اینجا چه میکنید؟ کی به شما اجازه داده بیاید تو؟ سریعا اتاق رو ترک کنید.
خورشید از شوک دیدن موبایل هاشم و فریادی که بر سرش زده شده بود، حال بید باران خورده را داشت.
بی هیچ حرفی و بدون برداشتن موبایل راهش را گرفت و آمد بیرون.
دو قدم به راست می رفت و شش قدم به چپ بر می گشت. یا به آبسردکن کنار پله ها خیره میشد یا به پشه ای که روی دستهی آبسردکن جا خوش کرده بود. ده بار موبایلش را از کیفش درآورد اما وقتی یادش می آمد که شماره ی شریفی را نگرفته، دوباره می انداختش توی کیف.
انگار مغزش یاری اش نمی کرد. نمیدانست باید چه کار کند.
برای باز یازدهم موبایلش را برداشت. باز میخواست شوتش کند ته کیف که یادش آمد، کسی دارد به نام میترا.
شماره اش را گرفت.
صدای پر انرژی اش با گوش خورشید همان کاری را می کرد که مته با دیوار.
کمی گوشی را دورتر گرفت.
_چه خبرا؟ مگه الان کلاس نیستی؟ پارسال دوست امسال هیچی. دلت میاد رفیق به این خوبی ماه تا سال ازش یه سراغ نمیگیری؟
حالا چی شده خورشید جون؟ از کدوم طرف در اومدی که یادی از ما کردی؟ ما که دلمون پوسید از دوریت.
میترا همان طور داشت آسمان را به زمین و خورشید را به ماه و دریا را به خشکی می دوخت، خورشید با صدای ضعیفی گفت:
_میترا یه لحظه گوش بده.
_اِوا چی شده؟ خاک به سرم نکنه از این سرماخوردگی جدیدا گرفتی؟ ببین میگن زنجفیل و دارچین رو بجوشونی و روزی هفت هشت تا لیوان بخوری زود خوب میشی. یه چند روز به جز سوپ هم هیچی نخور تا بدنت قشنگ بتونه با هاش بجنگه. اگه هم دیدی داره از پا دَرت میاره، تسلیم نشو، مثل یه زن قوی با تمام قوا عقب نشینی کن. خودم نیروی کمکی میفرستم برات.
خورشید که با هر کلمه ی چون دُرّ میترا به خودش لعنت می فرستاد که چرا در این موقعیت به او زنگ زده، سعی کرد بر خودش مسلط شود و دوباره او را از پشت مسلسلی که با حرف هایش او را به رگبار گرفته بود پایین بیاورد.
_میترا به حرفم گوش کن. یه مشکلی برام پیش اومده.
_چی قربونت برم؟ بگو! مگه میترا مرده باشه که تو مشکل داشته باشی. اصلا من...
نگذاشت باقی جمله اش را بگوید:
_هاشم چند روزه که نیست. بهم گفتن رفته دوره ولی...
_ اِوا خاک به سرم... یعنی اونم آره؟ خدایی از آقا هاشم بعیده ها. الهی بمیرم برات. هزار بار بهت گفتم خورشید نَـ....
رگ کنار شقیقه ی خورشید باد کرده بود. نفس هایش را با حرص بیرون می داد. دلش می خواست همان جا هر چه دلخوری از اول و آخر عالم و هاشم و بچهها و همین فرماندهی که نمی دانست اسمش چیست و بقیه دارد را سر میترا خالی کند. اما باز هم سعی کرد بر خودش مسلط شود. این بار خورشید صدایش را بالا برد.
_میترا قطع می کنما. دِ یه لحظه دندون به زبون بگیر تا حرفمو بزنم!
_عا، عاه. زیپ دهنمو کشیدم گلم. راحت باش دیگه چیزی نمیگم.
_امیدوارم.
_تعریف کن دیگه.
خورشید انگشت اشاره اش را به موازات ابروهایش یکی دوبار روی پیشانی اش افقی حرکت داد و گفت:
_دقیقا هشت روزه ازش خبر ندارم. همون دو...
_چه بی خیالی تو دختر.
خورشید نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_همون دو سه روز اول رفتم سر کارش گفتن یهویی رفته دوره. موبایلشم شکسته نتونسته بهت خبر بده. ما هم یادمون رفته بهت بگیم. اما امروز فهمیدم موبایلش سالمه و تو کشوی میزشه. اونی هم که باهاش حرف زدم امروز شیفتش نیست.
میترا که در آن لحظه، به غلط ترین شیوه ی ممکن فکر کرد بهترین زمان کل عمرش را به دست آورده تا احساسات کارگاهی اش را بروز دهد گفت:«پس همه شون دستشون تو یه کاسه است. اینا دارن یه چیزی رو ازت قایم می کنن. همونی که اون اول بهت گفتم...»
#پایان_قسمت10✅
📆 #14040528
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
عمران هستم، پسر امیرالمومنین علیه السلام.
پ.ن
انأ و علیٌ، ابواهُ هذه الأُمة
#واقفی
از این سقفا توی ایران کسی تولید میکنه یا نه؟
کسی اگر داشت خبر بده لطفاً
@evaghefi