💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت8🎬 ناگتها را از فریزر بیرون آورد و توی یک بشقاب چینی، روی اپن گذاشت. سمت موبایل رفت
#بروبیا🐾
#قسمت9🎬
چند دقیقه همان جا ماند. کمی که شرایطش آرامتر شد، دوباره برگشت. این بار با قدمهای آرام و چشمهای نیمهباز،
گربه سرش به عقب افتاده بود و مورچهها دور و برش جشن گرفته بودند. دلش هم میخورد و نمیتوانست نزدیک شود.
برگشت پایین و یک دور تجهیزات کامل دور خودش پیچید. دو لایه دستکش پوشید و برگشت بالا.
_اَی هاشم، اَی هاشم. خدا بگم چی کارت نکنه که منو این جوری تنها گذاشتی. به زندهاش به زور نزدیک میشم چه برسه به نعشش.
خاکانداز را خیلی آرام زیر بدن گربه برد و آرام بلند کرد. خاک انداز را با محتویاتش با هم توی پلاستیک زباله انداخت و گره زد. یک گرهی کور.
سر دسته تِی را توی یکی از دستههای پلاستیک کرد و در دورترین حالت از خودش گرفت. سرش را عقب برد تا بویش را حس نکند اما مولکولهای بو، خیلی ریز و نامحسوس از لابه لای تارها و پودهای ماسک خودشان را به دماغ مبارک میرساندند و چند باری مسئولیت عُق آوردن خورشید را به عهده گرفتند.
با هر زحمتی بود پلاستیک حاوی نعش گندیدهی گربه را با شدیدترین حفاظتهای امنیتی به سطل آشغال سر کوچه رساند و برگشت خانه.
*
_خسته نباشید. دخترا میتونید آروم با هم حرف بزنید تا زنگ بخوره.
بیشتره بچههای کلاس قبل از تمام شدن جملهی معلم، سرشان را سمت دوستشان کردند و شروع کردند از خاطرات و عبرتهای ماندگار زندگی عمه و خاله و پسرعموی فضول و همسایهی عموی مشتی غلام و بازیگر مورد علاقهشان و احیانا رویم به دیوار دوست پسرشان حرف زدند.
خورشید کاری به بچهها نداشت. دوباره رفت توی فکر، از همانهایی که این یک هفته دست از سرش برنمیداشت. برای هزارمین بار اتفاقات دیدار آقای شریفی را مرور کرد.
در حالی که انگشتهایش بین موهایش کانال باز میکردند و پیش میرفتند، کف دستش روی پیشانیش متوقف شد.
_چیزی شده مصطفی؟
همان طور که سرش پایین بود و پاشنه پایش از بس که روی زمین کوبیده شده بود، آمادگی به سیخ کشیده شدن را داشت گفت:
(_براش نگرانم. دیروز که رفتم ملاقاتش، حالش خوب نبود.... قرار نبود این جوری بشه. اصلا کی فکرشو میکرد اینطور بشه!
_مگه گذاشتن ببینیش؟
_نه از پرستارش پرسیدم. کل بخش ممنوع الملاقات بودند.)
چیزی مثل برق از روی نورونهای مغزش عبور کرد. شبیه فنر از جا پرید.
_کسرایی، حواست به کلاس باشه تا زنگ میخوره. من باید زودتر برم.
موبایل و خودکار و وسائلش را جمع و جور کرد. دفتر نمره را برداشت و رفت.
_خانم احمدی من باید برم. نمیتونم زنگ آخر وایسم. یه کار فوری برام پیش اومده.
خانم احمدی با دیدن چشمهای نگران خورشید نتوانست مانعش شود.
_مشکلی نیست عزیزم. ان شاالله خیر باشه. معاون پرورشی رو میفرستم سرِ کلاست.
_خورشید به سرعت پالتویش را پوشید، خداحافظی کرد و از مدرسه بیرون رفت.
*
تاکسی جلوی در ایستگاه آتش نشانی ایستاد. پیاده شد و با قدمهایی بلند و سریع خود را به طبقه دوم رساند. در زد. کسی جواب نداد. دستگیره را پایین کشید و وارد اتاق شد. کسی نبود.
برگشت بیرون.
_ببخشید خانم با کی کار دارین؟
_آقای شریفی. کجا هستن؟
_ایشون امروز شیفتشون نیست.
_میشه شماره شون رو بهم بدین؟
بله یادداشت کنید.
خورشید دست برد تا موبایلش را از کیف درآورد که آژیر هشدار به صدا درآمد. مردی که میخواست شمارهی شریفی را به او بدهد، ببخشیدی گفت و سریع محل را ترک کرد.
خورشید، مردد سمت اتاق فرماندهی برگشت.
سمت میزی که آن روز بیسیم روی آن بود رفت. نگاهی روی میز انداخت اما پیدایش نکرد.
قلبش تند میزد.
نگاهی به در نیمه باز اتاق انداخت. هنوز فرمانده شیفت نیامده بود. خود را به پشت میز رساند. دو کشو زیر میز تعبیه شده بود. اولی را باز کرد. کمی برگهها را جا به جا کرد اما چیزی پیدا نکرد. دوباره نگاهی به در انداخت. سر مردی داشت از راه پلهها پیدا میشد. کشوی دوم را باز کرد.
با دیدنش چشمهایش گشاد و رنگ چهرهاش مثل ماست سفید شد...!
#پایان_قسمت9✅
📆 #14040528
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت9🎬 چند دقیقه همان جا ماند. کمی که شرایطش آرامتر شد، دوباره برگشت. این بار با قدمهای
#بروبیا🐾
#قسمت10🎬
چیزی را که می دید باور نمی کرد.
موبایل هاشم بود، سالم و سرحال. دست برد تا آن را بردارد که از بخت سپیدش در باز شد.
مرد با دیدن خورشید، آن هم درحالی که می خواست از کشوی میز چیزی بردارد، عصبانی صدایش را انداخت توی گلو و داد زد:
_شما کی هستید؟! اینجا چه میکنید؟ کی به شما اجازه داده بیاید تو؟ سریعا اتاق رو ترک کنید.
خورشید از شوک دیدن موبایل هاشم و فریادی که بر سرش زده شده بود، حال بید باران خورده را داشت.
بی هیچ حرفی و بدون برداشتن موبایل راهش را گرفت و آمد بیرون.
دو قدم به راست می رفت و شش قدم به چپ بر می گشت. یا به آبسردکن کنار پله ها خیره میشد یا به پشه ای که روی دستهی آبسردکن جا خوش کرده بود. ده بار موبایلش را از کیفش درآورد اما وقتی یادش می آمد که شماره ی شریفی را نگرفته، دوباره می انداختش توی کیف.
انگار مغزش یاری اش نمی کرد. نمیدانست باید چه کار کند.
برای باز یازدهم موبایلش را برداشت. باز میخواست شوتش کند ته کیف که یادش آمد، کسی دارد به نام میترا.
شماره اش را گرفت.
صدای پر انرژی اش با گوش خورشید همان کاری را می کرد که مته با دیوار.
کمی گوشی را دورتر گرفت.
_چه خبرا؟ مگه الان کلاس نیستی؟ پارسال دوست امسال هیچی. دلت میاد رفیق به این خوبی ماه تا سال ازش یه سراغ نمیگیری؟
حالا چی شده خورشید جون؟ از کدوم طرف در اومدی که یادی از ما کردی؟ ما که دلمون پوسید از دوریت.
میترا همان طور داشت آسمان را به زمین و خورشید را به ماه و دریا را به خشکی می دوخت، خورشید با صدای ضعیفی گفت:
_میترا یه لحظه گوش بده.
_اِوا چی شده؟ خاک به سرم نکنه از این سرماخوردگی جدیدا گرفتی؟ ببین میگن زنجفیل و دارچین رو بجوشونی و روزی هفت هشت تا لیوان بخوری زود خوب میشی. یه چند روز به جز سوپ هم هیچی نخور تا بدنت قشنگ بتونه با هاش بجنگه. اگه هم دیدی داره از پا دَرت میاره، تسلیم نشو، مثل یه زن قوی با تمام قوا عقب نشینی کن. خودم نیروی کمکی میفرستم برات.
خورشید که با هر کلمه ی چون دُرّ میترا به خودش لعنت می فرستاد که چرا در این موقعیت به او زنگ زده، سعی کرد بر خودش مسلط شود و دوباره او را از پشت مسلسلی که با حرف هایش او را به رگبار گرفته بود پایین بیاورد.
_میترا به حرفم گوش کن. یه مشکلی برام پیش اومده.
_چی قربونت برم؟ بگو! مگه میترا مرده باشه که تو مشکل داشته باشی. اصلا من...
نگذاشت باقی جمله اش را بگوید:
_هاشم چند روزه که نیست. بهم گفتن رفته دوره ولی...
_ اِوا خاک به سرم... یعنی اونم آره؟ خدایی از آقا هاشم بعیده ها. الهی بمیرم برات. هزار بار بهت گفتم خورشید نَـ....
رگ کنار شقیقه ی خورشید باد کرده بود. نفس هایش را با حرص بیرون می داد. دلش می خواست همان جا هر چه دلخوری از اول و آخر عالم و هاشم و بچهها و همین فرماندهی که نمی دانست اسمش چیست و بقیه دارد را سر میترا خالی کند. اما باز هم سعی کرد بر خودش مسلط شود. این بار خورشید صدایش را بالا برد.
_میترا قطع می کنما. دِ یه لحظه دندون به زبون بگیر تا حرفمو بزنم!
_عا، عاه. زیپ دهنمو کشیدم گلم. راحت باش دیگه چیزی نمیگم.
_امیدوارم.
_تعریف کن دیگه.
خورشید انگشت اشاره اش را به موازات ابروهایش یکی دوبار روی پیشانی اش افقی حرکت داد و گفت:
_دقیقا هشت روزه ازش خبر ندارم. همون دو...
_چه بی خیالی تو دختر.
خورشید نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_همون دو سه روز اول رفتم سر کارش گفتن یهویی رفته دوره. موبایلشم شکسته نتونسته بهت خبر بده. ما هم یادمون رفته بهت بگیم. اما امروز فهمیدم موبایلش سالمه و تو کشوی میزشه. اونی هم که باهاش حرف زدم امروز شیفتش نیست.
میترا که در آن لحظه، به غلط ترین شیوه ی ممکن فکر کرد بهترین زمان کل عمرش را به دست آورده تا احساسات کارگاهی اش را بروز دهد گفت:«پس همه شون دستشون تو یه کاسه است. اینا دارن یه چیزی رو ازت قایم می کنن. همونی که اون اول بهت گفتم...»
#پایان_قسمت10✅
📆 #14040528
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
عمران هستم، پسر امیرالمومنین علیه السلام.
پ.ن
انأ و علیٌ، ابواهُ هذه الأُمة
#واقفی
از این سقفا توی ایران کسی تولید میکنه یا نه؟
کسی اگر داشت خبر بده لطفاً
@evaghefi
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت10🎬 چیزی را که می دید باور نمی کرد. موبایل هاشم بود، سالم و سرحال. دست برد تا آن را
#بروبیا🐾
#قسمت11🎬
خورشید سرخ شد. سرش داغ کرد. کارد میزدی خونش قطعا فواره میکرد. اصلا نمیدانم چرا میگویند کارد میزدی خونش در نمیآمد، مگر آنکه از شدت عصبانیت غلظت خون گرفته باشد، تازه غلظت هم برای بیرون نیامدن خون کافی نیست، باید از خون به سنگ تبدیل شده باشد، که در این صورت فرد مذکور، سه چهار سکته ریز میزند و به دیار باقی میشتابد. خلاصه که من نفهمیدم قضیه از چه قرار است، اگر شما فهمیدید دلیل را به سرشمارهی ۲۲۲۲۳۳ ارسال نمایید. با تشکر.
بگذریم. بدون اینکه ادامه دهد، دکمهی قرمز تماس را زد و مثل ابر بهاری شروع کرد به گریه. برای اینکه مردم اطرافش چهار چشمی بهش زل نزنند و کنجکاویشان و شاید هم فضولیشان گل نکند، رفت پشت دیوارهای ایستگاه.
زانوهایش شکستند و همان جا زانو در بغل نشست روی زمین.
صدای زنگ موبایلش را شنید. اما انگیزهای برای جواب دادن نداشت.
به یک آن یادش آمد شاید هاشم باشد.
خوشحال شد. موبایل را بالا آورد. اما دیدن اسم میترا صدای گریهاش بلندتر کرد.
تماس قطع شد و پیامکی روی صفحه نمایان شد.
(برو از یکی دیگه بپرس شوهرت کجاست.
شاید اونا خبر داشته باشن. بالاخره همه همکارن)
_چرا به فکر خودم نرسید.
بلند شد لباسهایش را تکاند. اشکهایش را پاک کرد. چند بار نفس عمیق کشید و داخل ساختمان رفت.
به در اولین اتاقی که دید، چند ضربه زد.
چیزی نگذشت که در باز شد.
برای یک لحظه یادش رفت چرا آن جاست.
مردی با یونیفرم خاکستری و چشمانی گشاد چشم به دهان او دوخته بود.
_بفرمایید امری دارید؟
داشت کلمات را بالا و پایین میکرد. خواست اولین کلمه را به زبان بیاورد که حرفهای میترا در ذهنش اکو شد:
_اینا یه چیزی رو دارن مخفی میکنن.
_من اومدم از آقای هوشنگی تشکر کنم. اون روز ایشون خیلی زحمت کشیدن برای ما. تشریف ندارن؟
مرد که فکر کرد خورشید از اهالی ساختمانی است که هفته پیش آتش گرفته بود، دستی به پشت گردنش کشید و جواب داد:
_نه امروز نیستن. ایشون چند روزی مرخصی رفتن.
مردی که داشت برای ناهارشان سبزیها را پاک میکرد، با تاخیر او صدایش در آمد:
_شاهین جان این سومین باره داری زیر آبی میریا. بیا عزیز من، بیا که سبزیها چشم انتظارتن.
شاهین با شنیدن صدای همکارش، برگشت، کمی اخم کرد و یک تای ابرویش را بالا داد:
_مراجعه کننده داریم.
بعد هم برگشت سمت خورشید:
_ببخشید کار دیگهای از دستم برمیاد؟
_عه... بله. مرخصیشون کی تموم میشه؟ برای من خیلی مهمه که ببینمشون.
شاهین سرش را پشت در برد و به دوستش نگاه کرد:
_رضا، نگفتن هاشم کی مرخص میشه؟
با شنیدن این کلمه، خورشید حس کرد، قلبش دیگر کار نمیکند. یک دستش را به چهارچوب در گرفت و دست دیگرش را حایل خودش و زمین کرد تا با صورت زمین نخورد. روی زمین ولو شد. نفسش سنگین شد. دستانش را محکم روی دهانش گرفت و جیغی کشید و بلند بلند شروع به گریه کرد.
شاهین با دیدن این وضعیت خورشید یکه خورد.
_یا خدا، رضا... رضا.... برو خانوم کریمی رو صدا کن بیاد. این بنده خدا معلوم نیست چش شد.
رضا سریع از سر جایش بلند شد، با دیدن وضع خورشید، موبایلش را بیرون آورد، شمارهای گرفت و دوید به سمت سالنی که خانمهای آتش نشان در آن مستقر بودند...!
#پایان_قسمت11✅
📆 #14040529
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت11🎬 خورشید سرخ شد. سرش داغ کرد. کارد میزدی خونش قطعا فواره میکرد. اصلا نمیدانم چرا
#بروبیا🐾
#قسمت12🎬
قطرهها قطار قطار، پشت سر هم پایین میریختند و بعد از سر خوردن در لوله ی شفاف و بلند سِرم، جایشان را در رگهای خورشید، خوش میکردند. یک ساعتی از آوردنش به بیمارستان گذشته بود که کمکم، چشمهایش باز شد. دوباره تمام اتفاقات یادش آمد و گوشهی مقنعهاش، از همان جایی در کنار صورتش تا می زد تا خوش فرمتر بنشیند، خیس شد. بلند شد و نشست. نمی دانست باید کجا هاشم را پیدا کند. خودش نبود اما اسمش یک لحظه از زبانش نمیافتاد. از تخت پایین آمد. برای یکی دو ثانیه انگار دنیا تاریک شد. دستانش را روی چشمانش گذاشت و همان جا ایستاد. بهتر که شد، قدم برداشت. انگار با پاهایش داشت کوه اورست را جا به جا میکرد، از بس که همراهش نمیآمدند.
یک دفعه دستش به عقب کشیده شد و لولهی پلاستیکی شبیه فنری که آزاد شده باشد به عقب پرتاب شد. قطرههای سرخ از سر انگشتانش نقش زمین شدند.
_ای وای. خانم چرا اومدی بیرون؟ همراهت کجاست؟
پرستار، سمت خورشید آمد. دو دستش را به بازو های خورشید گرفت، سعی داشت او را به اتاقش برگرداند.
خورشید نگاهش را به نگاه پرستار گره زد:
_شوهرم کجاست؟ .... شوهرم!
_همراهتونه؟ نمی دونم. نمیشناسمشون.
خانوم دستت خونریزی داره... حالت خوب نیست. بیا بریم اتاق تا جلوی خونریزی رو بگیرم.
خورشید با همان نیمهی جانی که برایش مانده بود دستان پرستار را پس زد.
_من حالم خوب میشه. فقط بگین هاشم کجاست... میخوام ببینمش.
هاشم را صدا کنان، به سمت اتاقهای دیگر رفت. دو سه پرستار دورش را گرفتند. سعی داشتند او را به اتاق برگردانند. نگاه تمام افراد حاضر در سالن به خورشید دوخته شده بود.
خورشید که دیگر کاسهی صبرش نه تنها پر، که لبریز لبریز شده بود، شروع کرد به فریاد زدن.
خانم کریمی با پلاستیکی پر از دارو از پیچ سالن وارد شد. با دیدن وضعیت خورشید، سریع خودش را به جمعیت دور و برش رساند. پلاستیک را انداخت و پرستارها را دور کرد.
خورشید او را شناخت، یک لایه یقهی خانم کریمی را گرفت. سبزی چشمهایش در دریایی از خون غرق شده بود.
_چرا بهم نگفتین؟ از همهتون غریبهتر بودم براش؟ بگو شوهرم کجا بستریه؟
خانم کریمی که سعی داشت آرامشش را حفظ کند. گفت:
_خورشید خانم، آروم باشید. این جا نیستن آقای هوشنگی بیمارستان دیگهای بستری هستن!
بذار دستت رو پانسمان کنن، خودم میبرمت پیشش.
خورشید سرش را بالا برد و با التماس زل زد به چشمان خانم کریمی:
_نمیخوام همین الان بریم باید ببینمش. به خدا ببینمش حالم خوب میشه. میخوام ببینم حالش چطوره هاشم به من احتیاج داره من باید پیشش باشم. تو رو خدا منو ببر پیش هاشم.
_به خدا می برمت. فقط بذار دستت رو ببندن. یه جونی بمونه تو بدنت. با این حالت چطور میخوای ازش مراقبت کنی؟
خانم کریمی با کمک یکی از پرستارها او را به اتاق بردند.
***
برای ورود به بخش آی سی یو باید هفت خوان رستم را طی میکرد. پرستار بستهای به او داد:
_خانم این لباسها رو بپوشید ماسکتون هم باید دو تا باشه! فقط از پشت شیشه و کوتاه میتونید ببینیدش!
دست هایش را در دو طرف صورتش و پیشانی را به شیشه چسباند.
اشک چشمانش ماسک را با سرسره اشتباه گرفته بودند و پشت سر هم قل می خوردند پایین.
_ راسته که میگن بی خبری خوش خبریه؟
لبخند تلخی زد و گفت:
یه هفته است ما رو از زندگی انداختی، خودت اومدی این جا مثل بچههای پنج ساله گرفتی خوابیدی؟
اصلا حیف که خوابی، چون کلی فحش و لیچار سر هم کردن بودم وقتی دیدمت تقدیمت کنم که بی نصیب موندی! راحت بودی این چند وقت غرغرهامو به عنوان لالاییت نشنیدی؟
دست برد سمت صورتش، کمی شیلد را بالا زد و با باندی که دور دستش بود، اشکهایش را پاک کرد.
_لابد خوش گذشته دیگه، و الا نمیگفتی یه طومار دروغ سر هم کنن که من نفهمم کجایی.
ترسیدی بیام سر وقتت که زودتر خوب شی برگردی خونه؟
ها آقا هاشم؟
اصلا میدونی خونه بدون تو و کنسرتات صفا نداره؟ تو که اینقدر بیمعرفت نبودی!
انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد، لبخند کمرنگش را عمیق تر کرد و گفت:
آها. اصلا بگو واسه چی این جایی؟ اینکه این همه لوس بازی نمیخواست. حال نداشتی آشغالا رو بذاری دم در، به خودم میگفتی! خودم می بردم. مثل این چند شب که نبودی.
چشم هایش را بست. برای چند لحظه سکوت کرد.
لبخندش محو شد و گریهاش شدت گرفت. صدایش مثل تاری که کسی، ناخنش را به آن کشیده باشد، میلرزید:
_تو فقط پاشو قول میدم نذارم تو خونه دست به سیاه و سفید بزنی.... تو فقط بیدار شو...
حس کرد راه نفسش بسته شده. شیلد را بالا زد و ماسکهایش را داد پایین. صورتش قرمز شده بود. با هق هق هوا را بلعید.
_ آخ... خورشیدت بمیره و تو رو اسیر این همه دم و دستگاه نبینه.
زانوهایش داشت شل می شدند...!
#پایان_قسمت12✅
📆 #14040529
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587