12.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما این ویدئو رو نشون ادمهای بدغذا بدید که از هر چیزی یه ایراد میگیرن 😞
🌸 @anarstory
🪞 @3tabr
@Roye_mojetaaleiغزه نان ندارد.mp3
زمان:
حجم:
12.6M
#غزهنانندارد
نویسنده: مجتبی غفاری
💠 دهانش باز و بسته شد، هیچ صدایی از آن شنیده نمیشد اما چشمهایش التماس می کردند: غذا... غذا... من دارم از گرسنگی می میرم
#غزه
#فلسطین
ما رو اینجا دنبال کنین⬇️
🆔@Roye_mojetaalei
🌸 @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت16🎬 میترا نفسش را محکم بیرون داد. _نه مثل اینکه خروست یه پا داره. پس لااقل بیا بریم
#بروبیا🐾
#قسمت17🎬
میترا نزدیک پنجره رفت. بیرون را نگاه کرد. آمبولانسی در حال پیاده کردن بیماران بود و چند نفری دنبالش به داخل بیمارستان آمدند.
همان طور که مردم و کارهایشان را تماشا میکرد، در فکر بود چطور خورشید را راضی کند به خانه برود. که ناگهان گفت:
_کمکم میکنی برم خونه؟
میترا انگار در بیابان به دریاچه رسیده باشد، با چشمانی از حدقه در آمده به خورشید نزدیکتر شد. دست روی پیشانی او گذاشت و گفت:
_نه تو مقاومتر از این حرفایی که تو سرمای منفی پنج درجه بشینی و تب کنی!
حالا که خدارو شکر سالمی، بله که میشه چرا نشه. بذار سِرمت تموم بشه چشم! اتفاقا امروز ماشین شهاب دستمه.
خورشید با روی هم گذاشتن پلکها و لبخندی بی روح، از میترا تشکر کرد.
*
سرش را ما بین صندلی و شیشه تکیه داده بود و عکسهای تولد را مرور میکرد.
به همانی رسید که قرار بود، تلافیاش را سر هاشم در بیاورد.
خندید.
میترا که ماشینهای پشت و جلو و چپ و راست و وانتی که اندازه یک لشکر کاه سوارش شده بود و هر از چند گاهی یکبار، چند دانه از آنها را حواله ماشینهای عقبی میکرد تا از متاع عیش و نوش گاوهای ناکجا آباد بی نصیب نمانند، زیرچشمی حواسش به خورشید هم بود.
_امروز خوب شارژ شدیا. می دونستم کمپوتِ معجزه میکنه، کل دکه رو برات خالی میکردم.
خورشید نگاه از عکسها برداشت و به صورت میترا داد. حتی از پشت چشمهای کم رمق و گود افتادهاش، هم میشد لابهلای انبوهی از حسرت و غم خوشحالی را پیدا کرد.
_از چند وقت پیش کلی برنامه ریخته بودم امروز براش جشن بگیرم.
_جشن؟
_آره، تولدشه.
_عزیزم. ایشالله مبارک باشه. ایشالله به زودی مرخص بشه و همگی با هم یه جشن حسابی بگیریم براش.
خورشید لبخندی زد و دوباره به عکسهایی که از تولدش داشت، خیره شد.
_ممنونم.
_میتونم یه سوال بپرسم؟
_از کی برای سوال پرسیدن اجازه میگیری؟
میترا چشم غرهای به خورشید رفت که همزمان جملهی «ببین خودت نمیخوای مراعاتت رو کنم» درش موج میزد. نگاهش را سریع به جاده داد و گفت:
_چرا داری بر میگردی خونه؟
خورشید برای یک لحظه انگشت شصتش را که داشت عکسها را ورق میزد، از روی صفحه موبایل برداشت. چشمانش را بست و آهی کشید:
_اومدم هدیهاش رو بردارم.
میترا نگاهی به خورشید انداخت و چیزی نگفت.
*
کیفش را گشت و بالاخره کلید را پیدا کرد.
کلید توی قفل چرخید و در را باز شد.
هوای خانه که به میترا خورد دماغش را با دو انگشت گرفت و ابرو در هم کرد:
_پیف. پیف. خورشید چی کار کردی با این خونه؟
خورشید، نگاه عاقل اندر سفیهانهای به میترا انداخت. مقنعهاش را روی دماغش گرفت و داخل خانه شد.
اول از همه پردههای سفید کرمی هال را کنار زد و پنجره را باز کرد.
_حتما بوی آشغالِ! چند روزه نبودم مونده بو گرفته.
و رفت سمت آشپزخانه، پلاستیک را از دور سطل باز کرد خواست گره بزند که دستکشها را دید. موقعی که گربه را توی پلاستیک انداخت و برد تا توی سطل زبالهی سر کوچه بیندازد، یادش رفته بود دستکشها را دربیاورد، وقتی به خانه رسید متوجه آنها شد، ترجیح داد به جای برگشتن این راه، آنها را در سطل آشپزخانه شوت کند.
زیر لب زمزمه کرد:
سرنوشت این بچه گربه به تو بسته شده بود که نیومدی. نکنه....
سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
_بس کن.
پلاستیک را بست و دست میترا داد.
چشمهایش را باریک کرد و کمی سرش را کج:
_دست شما رو می بوسه.
_بله دیگه، میترا، اگه شانس داشت که دست بوس نایلون آشغال شما نمیشد.
بعد آن یکی دستش را زیر شالش برد و محکم تر در دماغش را استتار کرد، به این امید که مولکولهای بو، راه رسیدن به اعصاب بویاییاش را پیدا نکنند که البته زیاد هم استراتژی موفقی نبود.
خورشید در کمد را باز کرد. لباسها را جا به جا کرد تا بستهی کادو پیچ شده را پیدا کند. کاغذ کادو و سپس در بسته را باز کرد. با دیدنش قند در دلش آب شد. آن روز از بس که دنبال این ساعت گشته بود، پادرد گرفته بود. مغازهای که قبلاً هاشم در آن ساعت را پسندیده بود، تمام کرده بودش. با دو دست برش داشت. نگاهی به تکههای درهم پیچیده شدهی نقرهای دسته انداخت.
_قشنگه، ولی نماش روی دست مردونهات قشنگتره عزیزم. با لبخند ساعت را به قلبش چسباند. چشمهایش را بست:
_دیدی بالاخره وقتش شد آقا هاشم! گفتم که نوبت منم میرسه.
این بار هر طوری که شده میام پیشت.
باید خودم رو دستت ببندمش.
صدای کشیده شدن لولا روی هم آمد. صدای پای میترا نشان میداد که به سمت دستشویی در حرکت است:
_احیانا امر دیگهای که دستمو نمیبوسه؟
_نه دیگه. جمع کن تا برگردیم.
ساعت را توی کیف گذاشت. اما نفهمید چرا قلبش این قدر محکم به در و دیوار سینهاش میکوبد. مانند پرندهای که برای رهایی تقلا میکند...!
#پایان_قسمت17✅
📆 #14040601
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بروبیا🐾 #قسمت17🎬 میترا نزدیک پنجره رفت. بیرون را نگاه کرد. آمبولانسی در حال پیاده کردن بیماران بود
#بروبیا🐾
#قسمت18🎬
دست روی قلبش گذاشت. چینی به پیشانی انداخت و زیر لب گفت:
_چت شد یهو؟
میترا که به سمت در میرفت بلند گفت:
_پایین منتظرتم. دیر نکنی!
قدم اول را که برداشت، چیزی یادش آمد. خودش را در آینهی روی دراور دید.
_نه دیگه امروز مشکی پشکی نداریم.
در کشو را باز کرد. نگاهی به شال و روسریها انداخت. دستی بینشان کشید و شال آبی کرمی چهارخانهای را برداشت.
مقنعهاش را درآورد و شال را روی سرش انداخت.
خودش را در آینه برانداز کرد. آخرین تار موی باقی مانده را که قصد هواخوری داشت، فرستاد پیش بقیهی موها، لبخندی از رضایت بر لبش نشست.
***
پلاستیک لباسها را از میترا گرفت و خداحافظی کردند.
به سمت پلههای بخش رفت.
نفس عمیقی کشید و با هزار جور فکر، دست روی در سرد گذاشت تا آن را هل دهد به داخل. وارد سالن شد. موزاییکها را از بس طی کشیده بودند، نور مهتابیهای سفید و زرد بالای سرشان را انعکاس میدادند.
_خانم کجا تشریف میبرید؟
نگاهش به نگهبانی که روی صندلی نشسته بود خیره ماند.
از جا بلند شد و سوالش را تکرار کرد.
_همسرم این جا بستریه. می خوام برم ببینمش.
_خدا شفا بده! بیمارای این بخش ملاقات ندارن، برگردین لطفا!
_نمیشه باید ببینمش.
_لج نکنید خانم! بیماری این بخش واگیردار و خطرناکه، هیچ کدوم از بیماران اینجا ملاقاتی و همراه ندارن.
_میدونم آقا ولی امروز با روزای دیگه فرق داره من باید ببینمش. خواهش میکنم ازتون اجازه بدید فقط دو سه دقیقه برم.
_فرقش اینه که فوتیهای کرونا از دیروز بیشتر شده.
خورشید دستش را بالا آورد و تکان داد:
_این لباس ایزوله است. گرفتم بپوشم.
من چیزیم نمیشه. همه مسئولیتش پای خودم.
_دور از جون شما کرونا بگیری، زحمت این پرستارای بنده خدا رو زیاد میکنی، هیچ سودی هم به حال شوهرت نداره. نمیتونم اجازه بدم... دردسر درست نکنید لطفا... بفرمایید نمیشه.
خورشید کلافه کف دستش را روی گونه سمت راستش گذاشت چشمانش را برای یکی دو ثانیه بست و کمی روی دستش تکیه داد.
ویبرهی گوشی، کیفش را لرزاند. برای یک لحظه ترسید. سریع گوشی را در آورد.
شماره ناشناس بود. با کمی تردید تماس را وصل کرد.
_الو سلام. همراه آقای هوشنگی؟
_سلام. بله خودم هستم. شما؟
از بیمارستان خدمتتون تماس میگیرم. امکانش هست تشریف بیارید؟
خورشید به هوای اینکه هاشم به هوش آمده، صدایش جان گرفت.
_بله... بله. من بیمارستان هستم.
در همان لحظات چشمش به در اتاق هاشم بود.
یکی از خدمه با میز چرخداری که پارچه های بسته بندی شده و قوطی های بزرگ و کوچکی رویش بود وارد اتاق شد.
خورشید بهتزده نگاه میکرد.
_پس لطفا تشریف بیارید طبقه همکف اتاق دکتر حافظی.
_اتفاقی افتاده؟
_توضیح میدن خدمتتون!
به سمت اتاق دکتر حافظی راه کج کرد.
میترا در ماشین نشست. آینه را تنظیم کرد و استارتش را زد. دستش را پشت صندلی شاگرد گذاشت و سرش را برگرداند تا عقب ماشین را بهتر ببیند که روی صندلی چیزی برق زد.
نگاهش را برگرداند. ناخودآگاه ابروهایش، بالا پریدند.
_اوا، این همه کادو کادو کرد تهش جا گذاشت. از دست تو دختر. حالا اگه من ندیده بودم، جشن و سرورت به هم می خورد.
ببین چه رفیق باحالی داری و قدرشو نمیدونی.
ساعت را برداشت و ماشین را خاموش کرد. طاقتش نگرفت. گوشیاش را در آورد. صدایش را صاف کرد و شمارهی خورشید را به نیت خالصا مطهرا برای اذیت کردن و سر به سر گذاشتن خورشید، گرفت.
تماس بوقها را تا آخر خورد اما دریغ از جواب خورشید.
با تعجب دوباره شماره را گرفت.
این بار وسط تماس بوق اشغال خورد.
حرصش گرفت.
_آره خب شوهر جونشو که دیده، میترا دیگه کیلو چند؟ شیطونه میگه اینو با خودم ببرم حسرتش رو دلش بمونه که گوشی رو من قطع نکنه!
پشت در بخش رسید. به محض ورود نگهبان، جلویش را گرفت.
کادو را جلوی نگهبان گرفت:
_بیزحمت اینو بدید به خانم آقای هوشنگی.
_خانم آقای هوشنگی کیه؟
با اشارهی انگشت سومین اتاق را نشان داد و گفت:
همونی که اون جا بستریه. آقای هوشنگی آتشنشان بود اون جاست.
نگهبان سرش را برگرداند. ابروهایش را در هم کرد و کمی لب پایینش را بالا آورد و با تعجب گفت:
_اون اون اتاق که کسی نیست!
_یعنی چی کسی نیست؟ ما فقط یه سه چهار ساعتی رفتیم تا خونه و برگشتیم. همه چی کن فیکون شد...؟!
#پایان_قسمت18✅
📆 #14040601
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #بروبیا هستیم👇🌹🍃
🆔 https://harfeto.timefriend.net/17552793624587
19.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از کازینو تا معراج الشهدا!
روایت مرتضی صفایی که از ابتدای جنگ تا امروز در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) برای شهدا روضهخوانی میکند ...
@hamidkasiri_ir
@anarstory
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتشار نخستین بار
ماجرای واقعی افسران شجاع پایگاه موشکی امامعلی(ع) خرمآباد در جریان جنگ ۱۲ روزه/ ۷۰ شلیک به بهای ۴۰ جان...
@BisimchiMedia
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙شما صدای شهید علیرضا سبزی پور را می شنوید ... 🕊
18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و شهید کرمزاده
که اگه زنده بود یک هفته بعد از جنگ نوبت تالار عروسی گرفته بود.
همه شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد.
@anarstory
⭕️ #خبر | آقای خانزاده: رسانههای رژیم صهیونیستی دولت این رژیم را در تامین آب ساکنانش ناتوان میدانند
آقای خانزاده، کارشناس مسائل بینالملل در ارائه خود با موضوع بخران آب در رژیم صهیونیستی، در صد و هشتمین جلسه حکمت سیاسی اسلام در قرآن گفت:
🔹رژیم صهیونیستی بیشتر آب شیرین خود را از شیرین سازی و تصفیه فاضلابها تامین میکند که بسیار هزینهبر میباشد. این رژیم، ۵ دستگاه آبشیرین کن در سرزمینهای اشغالی احداث کرده است.
🔸️طبق اعلام رسمی رژیم صهیونیستی، این رژیم ۳ میلیارد متر مکعب ناترازی در حوزه آب دارد. در هفتههای گذشته، چندین اعتراض و تجمع مردمی در سرزمینهای اشغالی به علت مشکل بیآبی و تاثیرات این مسئله بر مشاغلشان، برگزار شده است.
🔹️رسانههای رژیم صهیونیستی اذعان دارند که دولت مستقر در رژیم صهیونیستی، از مدیریت منابع آب ناتوان ماندهاند.
🔸️این ناترازی در رژیم صهیونیستی، سبب قطعی گسترده آب در مناطق صنعتی، شوری و آلودگی آبهای زیرزمینی، تعطیلی کارخانهها و جنگ آب با همسایگان شده است.
🔹️این رژیم، حدود ۳۶ مورد تنش آبی با همسایگان خود داشته است که موجب درگیری نیز شده است. این میزان درگیری بر سر آب، بیشترین میزان تنش آبی در بین کشورهای جهان است.
✅ @saeedjalily