eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
878 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
💢 💥 داستان به پایان رسید✅ داستان که ششمین اثر به شمار می‌رود، از بیست و چهار مرداد ماه مصادف با پایان اربعین حسینی روی آنتن باغ انار رفت و حدود دَه روز پیش آخرین قسمتِ آن پخش شد🎬 این داستان حاصل زحمت و همکاری اعضای ژانر "طنز" بود که به مدت حدود هشت ماه، چهل و شش قسمت آن را به نگارش در آوردند✍ البته که به دلیل طنازی کمِ، این داستان به عنوان ژانر "اجتماعی" پخش شد. همچنین فصل دوم این داستان در حال نگارش هست و قرار است به زودی پخش بشود👌 در ادامه مصاحبه‌ی سرکار خانوم سلیمانی، یکی از دست اندرکاران این داستان را می‌خوانید👇🍃 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🎙 🟡سلام و برگ. امیدوارم حالتون خوب باشه. اول از همه بگید که نظرتون راجع به چیه و به نظرتون اون رونق و مشارکت رو نسبت به قبل به باغ انار برگردونده یا نه؟! 🟢سلام و نور. الحمدالله زندگی جریان داره! به نظر من خیلی عالیه! کیفیت داستان‌ها بهتر شده. مشارکت هنوز به اندازه‌ی باغنار چشم‌گیر نیست، ولی خیلی بهتر از قبل شده. 🟡درباره‌ی داستان برامون بگید. قصه‌ی اصلی این داستان چی بود و چی رو می‌خواستید نشون بدید؟! همچنین علت انتخاب اسم برای این داستان چه چیزی بود؟! 🟢قصه‌ی اصلی داستان این بود که چرا بیشتر جوون‌ها میلی به ازدواج ندارند. در اصل می‌خواستیم طنز تلخ اجتماعی بنویسیم، اما چون تجربه و تخصصی نداشتیم، به اجتماعی بودن داستان اکتفا کردیم. اسم داستان به خاطر کسانی که به زندگی خورشید وارد میشن و بعد ازمدتی به دلایلی مختلف از زندگی او خارج میشن، این اسم رو روی داستان گذاشتیم. البته سعی کردیم طنزی درش نهفته باشه! 🟡بازخوردهای داستان چطور بود و آیا مطابق انتظار بود یا نه؟! یعنی اینکه مخاطبین ارتباط خوبی با این داستان برقرار کردن؟! و اینکه داستان بیشتر طنز بود یا اجتماعی؟! 🟢به نظرم خیلی خوب بود. مخاطبان به داستان لطف داشتند. بله. از بازخوردهایی که ارسال می‌شد، مشخص بود که ارتباط خوبی داشتند. نه. بیشتر اجتماعی بود، سعی کردیم با خورده طنزایی که به داستان اضافه کردیم، از تلخیش کم کنیم. متاسفانه نتونستیم طنز لازم و به داستان بدیم. 🟡چه‌جوری این داستان نوشته شد؟! چند نفر توی این کار دخیل بودن و چقدر زمان برد نوشتن این داستان؟! 🟢ایده‌ی اولیه از خانم عزیزی بود که متاسفانه اول کار انصراف دادند. خانم رستمی، من و سرکار خانم سرباز ولایت. اول با مشورت باهم، با طرح‌ها و ایده‌هایی که ارائه می‌شد، پیرنگ داستان رو نوشتم. سپس خانم رستمی داستان رو می‌نوشتند و هر پارت رو در گروه بارگذاری می‌کردند. اگر ایرادی داشت رفع و یا نیاز به افزودن مطلبی بود، گفته می‌شد که خانم رستمی اضافه می‌کردند و در پایان ویرایش نهایی رو من انجام می‌دادم و برای پخش آماده می‌کردم. 🟡مثل اینکه فصل دوم این داستان هم در حال نگارشه. تا الان چقدر نوشته شده و زمان پخشش مشخص شده یا نه و اینکه آیا فصل دوم هم، ادامه‌ی فصل اوله و موضوعاتش همونه یا فرق‌هایی داره با فصل اول؟! 🟢بله به امید خدا. تا الان بیست پارت نگارش شده. فعلا تصمیم نهایی برای زمان پخش گرفته نشده. بله، ادامه‌ی داستان هست و چالش‌های زندگی خورشید بعد از مرگ هاشم با درون مایه‌ی فصل اول. 🟡در آخر اگر مایلید، کمی از خودتون بگید. محصلید یا شاغل. رشته‌ی تحصیلیتون چیه و از کِی وارد باغ انار و عرصه‌ی نویسندگی شدید؟! 🟢خانه‌دار هستم. چهارسال پیش وقتی دنبال کلاس مجازی داستان نویسی می‌گشتم، با معرفی و پیشنهاد یکی از اساتید باغ انار وارد باغ شدم. از وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفتم، دستی به قلم داشتم. مقاله و داستان ویژه‌ی برنامه‌های پرورشی مدرسه رو می‌نوشتم و الحمدالله همیشه موفق بودم. تا اینکه دخترام به دنیا آمدند که باعث شدند چهار پنج سالی تنها مطالعه‌ی من، رفع اشکالات درسی پسرم و قصه‌ای که اغلب از خودم می‌ساختم برای قبل از خواب بچه‌ها باشه. درکل یه مادر پرمشغله‌ی علاقه‌مند به نوشتن هستم. 🟡و اگه بخوایید توی یه جمله، رو به بقیه معرفی کنید، چی می‌گید؟! 🟢بهترین کلاس برای نویسنده شدن! 💢مصاحبه‌گر: احف🎤 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
28.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 از خرابات تا مکاشفات استاد شهریار... ♨️ صحبت هایی که کمتر شنیده اید 🆔@KETABRESAN
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #قسمت2🎬 تیرک شکسته و خاموش بود. از چیزی که به ذهنش خطور کرده بود، مو بر ت
💥 📃 🗣 سر کوچه از ماشین پیاده شدم. با یک دست کوله سربازی‌ام را روی شانه‌ام جابه‌جا کردم. نگاهی سرشار از اضطراب به پاکت پلاستیکی سیاه‌رنگی که درون دست دیگرم بود، انداختم. مقداری از لب زیرینم را با دندان کندم. نگاهم را به انتهای کوچه به در طوسی‌رنگ خانه‌مان دوختم. حالا چطور باید به خانه می‌رفتم؟ با این چیزی که به همراه داشتم چه باید می‌کردم؟ اولین قدم را داخل کوچه گذاشتم و به ساعاتی قبل که شاد بودم، فکر کردم. ناسلامتی بعد از دوماه توانسته‌ بودم از پادگان مرخصی بگیرم و با گرفتن سواری دربست به خانه رهسپار شوم. حال آن ساعتم چون حال کسی بود که در آسمان‌ها پرواز می‌کرد و حال الانم؟ می‌خواستم زمین دهان باز کند و مرا با تمام وجود ببلعد. آخر چطور می‌توانستم خبر را به آن پیرمرد و پیرزن بدهم؟ حتی فکر کردن به زمانی که خبر را می‌شنوند هم تنم را به لرزه می‌انداخت. با قدم‌های آهسته به طرف خانه قدم بر‌می‌داشتم، اما تمام فکرم به زمانی بود که در جاده، مینی‌بوس چپ شده را دیدیم. راننده سواری کناری نگه داشت تا برای کمک پیاده شویم. همین که پیاده شدیم آمبولانس آژیرکشان به راه افتاد. یکی گفت: - بیچاره دختره، فکر کنم تموم کرده بود. دیگری پرسید: - جز اون تلفات نداشت؟ اولی جواب داد: - بقیه سرپایی‌ان، طوریشون نشده. خواستم برگردم و سوار ماشین شوم که نگاهم از میان خرده‌ریزهای روی زمین ریخته مسافران مینی‌بوس، به چیز آشنایی میان بوته‌ها خورد. پیش رفتم. کفش بود. یک کفش زنانه‌ی آشنا. اصلاً مگر میشد من این کفش سیاه پاپیون‌دار را نشناسم؟ مخصوصاً با آن سه نگینی که روی دو طرف پاپیون بود. خودم خریده‌بودمش. خودِ خودش بود. حتی نگین وسطی از طرف سمت راست پاپیون که افتاده‌بود. دستم را داخل پلاستیک فرو کرده و کفش را بیرون آوردم و انگشتم را روی جای خالی نگین گذاشتم. از همان روز اول این نگین افتاده‌بود. چقدر اکنون این جای خالی به من دهان‌کجی می‌کرد! اشک در پشت پلک‌هایم ردیف شد. همان دم که این کفش را به او هدیه دادم و جای خالی نگین را دید اخم کرده گفت: - داداش! تو سعی کن دیگه خرید نکنی! خب یه نگاه می‌کردی بهت نندازن. خواستم کفش را برده و تعویض کنم، اما خندید و گفت: - نبر! اتفاقاً می‌خوام همین‌جوری نگهش دارم، همین نگین افتاده میشه نشونه، عوض نمیشه با کفش‌های دیگه. کفش را درون پلاستیک انداخته، محکم دو سوی آن را برهم زدم. عجب نشانه‌ی خوبی هم شده‌ بود. من در آن بیابان کفش خواهرم را پیدا کرده و هر چه گشته بودم خودش را نیافته‌ بودم. صدای مردی که می‌گفت «بیچاره دختره فکر کنم تموم کرده‌ بود» در گوشم تا رسیدن به خانه ناقوس‌وار طنین انداخته‌ بود. نگاهم را به در خانه که نزدیکش شده‌ بودم، دوختم. صدای راننده تاکسی وقتی فهمید چه بر سرم آمده و می‌خواستم مرا به سردخانه برساند، بیشتر عذابم داد «ببین پسرجون! می‌دونم سخته ولی باید بری یه زن همراهت ببری، همینجوری که نمیذارن ببینیش» چطور به پدر و مادرم کفش را نشان می‌دادم و می‌گفتم تنها تلفات مینی‌بوسی که چپ کرده‌ بود، دخترشان بوده که خیال می‌کردند اکنون به خوابگاه دانشگاه رسیده است و اکنون باید مادرم را ببرم برای شناسایی. به در رسیدم. پیشانی‌ام را به در تکیه دادم و چشمان سوزانم را بستم. وراجی‌هایش به یادم آمد؛ همین که دهان باز می‌کرد دیگر فرصت صحبت به کسی نمی‌داد و چقدر همیشه غر می‌زدم که «بس کن سرم رفت». الان من آرزوی آن وراجی‌های بی‌پایان را داشتم. اصلاً اگر زمان به عقب برمی‌گشت، هیچ‌وقت مانع حرف زدنش نمی‌شدم. فقط با لذت به صدایش گوش می‌دادم. بغض گلویم شکست، اما نباید اشک می‌ریختم. سرم را بلند کردم به اطراف سر چرخاندم. با چند نفس عمیق اشک‌هایم را عقب راندم. پدر و مادر پیرم را در غم نبود خواهرم باید دلداری می‌دادم، پس نباید خودم می‌شکستم؛ هر چقدر سخت باید سرپا می‌ماندم. لب‌هایم را فشردم تا توانستم بر خودم مسلط شوم. به سختی دستم را بالا برده و زنگ را لمس کردم. چند لحظه بعد صدای شلپ‌شلپ کشیده شدن دمپایی روی سرامیک‌ها آمد. حتماً مادر بود. چطور به او می‌گفتم حامل چه خبری هستم؟ در که باز شد، چشمانم تا حد نهایت گرد شد و فقط توانستم بپرسم: - تو خونه‌ای؟ سرخوش خندید و طبق معمول با عجله شروع کرد. - سلام داداش! توقع داشتی دانشگاه باشم؟ حق داری، واقعاً داشتم می‌رفتم، وسط راه ماشین چپ کرد، من هم دیگه نموندم برگشتم خونه، آخه می‌دونی چی شد؟ یه لنگه کفشم وسط تصادف گم شد، هرچی گشتم پیداش نکردم، دیگه ضایع بود پاپتی برم دانشگاه. فقط شرمنده‌ی تو شدم که کفش هدیه‌ت پام بود! بی‌توجه به بی‌وقفه حرف زدنش پلاستیک و کوله را پرت کرده، با شدت او را میان بازوانم اسیر کردم و او را بهت‌زده ساکت کردم. - گور بابای کفش! خدا رو شکر خودت سالمی! ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💫✏️ «میان‌بُر برای دسترسی سریع‌تر به محتوای دوره رایگان نوشتن در زمانه بحران» ۱. جلسه صفر ۲. جلسه اول ۳. جلسه دوم ۴. جلسه سوم ۵. جلسه چهارم ۶. جلسه پنجم ۷. جلسه ششم ۸. جلسه هفتم ۹. کتاب‌های معرفی شده توسط استاد جوان ۱۰. آزمون پایانی دوره ۱۱. پاسخ‌نامه تشریحی آزمون(مرور دوره) ۱۲. لینک فایل ذخیره شده نشست آموزشی آنلاین امیدواریم با گذراندن این دوره چند قدم در مسیر نبرد روایت‌ها پیش برویم و سرباز کارآمدتری برای ایران عزیزمان باشیم. 🖋✨🇮🇷 | @mabnaschoole |
نور امروز میلیونها مادر میان حیاط مدرسه ها ایستاده‌اند. با قلب های در هم پیچیده و فشرده. جگر گوشه هایی که گوشه حیاط مشغول بازی هستند یا اشک می‌ریزند از غربت و حرمانی که هنوز نیست. یا حرف می‌زنند زیاد، زیاد یعنی مدام. لاینقطع. حرفهای تلنبار شده. از ماینکرافتهایی که بازی کرده اند تا دوچرخه ای که خریده‌اند یا ساعت هوشمند. اول مهر، روز دیدار است. دیدار مخصوص کسانی است که آشنایی قبلی دارند.با دوستانشان. با دیوارهای مدرسه. با معلم ها. با مدیر و ناظم. با درختان حیاط. با لکه رنگهای روی‌ دیوار ده‌ها راز گفته اند. لقا الله هم مخصوص کسانی است که از قبل آشنایی دارند. با خودش. الله. دنیا باعث نشده او را فراموش کنند. دنیا تابستان گرمی است که خیلی زود پایان می‌پذیرد. چه بخواهد چه نخواهد. طوعا او کرها. و ما هستیم و مهر و دیدار او. @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #خبر🗣 سر کوچه از ماشین پیاده شدم. با یک دست کوله سربازی‌ام را روی شانه‌ام
💥 📃 👀 سال‌ها پیش در آندلس، نوجوانی به نام نبی زندگی می‌کرد. آندلس شهر زیبایی بود. با خیابانهایی سنگ فرش، کتابخانه‌هایی پر از کتابهای دست‌نویس و حمام ها و مساجد با شکوه. نبی پسری باهوش و کوشا بود. او هر صبح پس از کمک به مادر در کارهای خانه، همراه طبیب مشهور شهر استاد زکریا به عیادت بیماران می‌رفت. نبی آرزو داشت طبیب بزرگی شود. یک روز از استاد رمز موفقیتش را پرسید. استاد همانطور که دست به ریش سپیدش می‌کشید گفت:« پسرم! مهمترین ابزار طبیب، مشاهده و دقت و مطالعه است. هر گاه توانستی در اطراف خود چیزهایی را ببینی که بقیه نمی‌بینند، آنگاه می‌توانی به کُنهِ طبابت برسی.» نبی از آن روز سعی کرد در تمام رفتار زکریا دقیق شود. کی برای بیمار مرهم تجویز می‌کند و کی پرهیز غذایی می‌دهد؟ او همه مطالب را می‌نوشت و شبها تا دیروقت زیر نور چراغ پیه‌سوز مطالب را دسته‌بندی می‌کرد، کتاب می‌خواند و یادداشت بر می‌داشت. روزی در شهر بیماری عجیبی آمد. اول زخم‌هایی زشت، به رنگ سیاه روی بدن افراد پیدا می‌شد، بدنبالش تب و استفراغ و مرگ. بیماری آنقدر مسری بود که اگر یک نفر از خانواده بیمار می‌شد بقیه هم در عرض چند روز علائم نشان می‌دادند. کم‌کم مرگ روی شهر سایه انداخت. استاد زکریا خانه به خانه به عیادت افراد می‌رفت و دارو تجویز می‌کرد. اما آنقدر بیمار زیاد بود که حریف نمی‌شد. همه‌جا صحبت از بیماری نوظهور بود. هر کس راجع به منشأ این مریضی چیزی می‌گفت. یکی معتقد بود، آب آلوده است و دیگری نظرش این بود که مردم ناسپاسی کرده‌اند و به خشم الهی دچار شده‌اند. والی شهر زکریا را احضار کرد به دارالحکومه و از او خواست تا زودتر فکری بکند. این‌همه مرگ و میر و شایعه، باعث تضعیف حکومت می‌شد. زکریا آنقدر گرفتار معاینه بیماران بود که فرصت مطالعه نداشت. او از نبی خواست به کتابخانه بزرگ شهر برود و راجع به منشأ و درمان بیماری تحقیق کند. نبی چند روز از صبح تا شب درحال مطالعه بود، آنقدر که گاهی فراموش می‌کرد ناهار بخورد. بالاخره در کتاب قانون، نشانه‌های این بیماری را یافت. بیماری مخوف سیاه زخم. نبی با خوشحالی رفت پیش استاد؛ اما او تب داشت. نبی سر و رو را با پارچه بست. کمک کرد تا استاد در بستر دراز بکشد. سریع برایش دارو درست کرد و آورد. زکریا خیلی ضعیف شده بود. از نبی خواست تا به والی بگوید اطبا را جمع کند و این اطلاعات را به آنها بدهد. بعد راجع به سرایت و شروع بیماری تحقیق کند. در آخر هم تاکید کرد که از کوچکترین شواهد، سرسری نگذرد. نبی گفت که این بیماری از طریق تنفس و آلودگی با ترشحات زخم به بقیه سرایت می‌کند اما منشأ آلودگی طبق گفته‌ی کتاب، گوسفند و گاو بیمار است. والی خیلی خوشحال شد. جارچیان در شهر اعلام کردند که مردم باید صورت خود را بپوشانند و از بیماران دوری کنند. اما هیچ‌ گوسفند آلوده‌ای را پیدا نکردند. هنوز بیماری قربانی می‌گرفت. زکریا آنقدر ناتوان شده بود که به سختی نفس می‌کشید. نبی تصمیم گرفت برای اینکه آخرین خواسته استاد را انجام دهد دنبال منشأ بیماری بگردد. او خانه به خانه رفت تا اولین بیماران را پیدا کند. علایم را می‌پرسید و این که چه تغییر جدیدی قبل از بیماری داشته‌اند. در تمام افراد یک چیز مشترک بود. آنها از کاروانی که ماه پیش به شهر آمده بود پاپوش خریده بودند. اولین زخم‌ها هم در قوزک پا پیدا شده بود. نبی ذوق زده رفت پیش والی. حاکم دستور داد همه کفش‌های آلوده را از خانه ها دور کنند. تلی از پاپوش‌های رنگ و وارنگ، وسط میدان جمع شد. انگار آنجا با کفش، فرش شده بود. به دستور حاکم آنها را سوزاندند تا دیگر کسی بیمار نشود. نبی برگشت پیش استاد. وقتی رسید که والی هم آمده بود عیادت. نبی یافته‌ها و اتفاقات بعد را تعریف کرد. استاد دستش را گرفت. به سختی گفت:« تو طبیب خوبی هستی پسر. به چیزهایی دقت می‌کنی که بقیه نمی‌بینند. اکنون می‌توانم آسوده باشم.» ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
📣 انتظارها به سر رسید! •••آغاز ثبت‌نام ترم پاییز نویسندگی خلاق••• 👤 با تدریس استاد محمدرضا جوان آراسته 📝 یازده هفته تمرین خلاقیت با بازی‌های نوشتاری 🖋 همراه با استادیار اختصاصی 🔴 ثبت‎نام و اطلاعات کامل مربوط به دوره: 🔗 https://B2n.ir/qp6290 🔗 https://B2n.ir/qp6290 ⚠️ ظرفیت دوره محدود است! | @mabnaschoole |