eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
876 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 انتظارها به سر رسید! •••آغاز ثبت‌نام ترم پاییز نویسندگی خلاق••• 👤 با تدریس استاد محمدرضا جوان آراسته 📝 یازده هفته تمرین خلاقیت با بازی‌های نوشتاری 🖋 همراه با استادیار اختصاصی 🔴 ثبت‎نام و اطلاعات کامل مربوط به دوره: 🔗 https://B2n.ir/qp6290 🔗 https://B2n.ir/qp6290 ⚠️ ظرفیت دوره محدود است! | @mabnaschoole |
Khamenei.ir14040701_47212_64k.mp3
زمان: حجم: 18.3M
🎧 صوت کامل سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب خطاب به ملت ایران. ۱۴۰۴/۰۷/۰۱ 🎙از طریق یکی از سکوهای زیر بشنوید👇 📥 castbox | shenoto | سایت
1758688852243_-2147483648_-210408.ogg
زمان: حجم: 995.8K
💢 ✍روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می‌رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن شروع به فحش دادن کرد و بی‌وقفه بد و بیراه گفت ! 🔹بعد از مدتی که از فحاشی زن گذشت، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئو تولستوی هستم. 🔸زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟ تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید...! @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #مشاهده👀 سال‌ها پیش در آندلس، نوجوانی به نام نبی زندگی می‌کرد. آندلس شهر
💥 📃 💔 🎬 همین که از زیر طاق بادکنکی پا به داخل گذاشت، تمام قلبش درون کفش‌هایش ریخت. سر برگرداند. دیگر خبری از پدر نبود. دلش گرفت. از در و دیوار و آدم‌ها می‌ترسید، اما دستش را محکم به بندهای کوله‌پشتی سرخابی‌رنگش گرفت و قدم پیش گذاشت. او‌ دیگر بزرگ شده بود. بچه‌های دیگری هم مثل او در حیاط بودند. با اخم نگاهشان کرد. هیچ‌کس تنها نبود. دو بند کوله‌اش را محکم‌تر گرفت و ابروهایش بیشتر در هم شد. نگاهش روی مادر و دختری نشست. مادر مقنعه‌ی به هم ریخته‌ی دخترش را مرتب می‌کرد. نگاهش را به مقنعه‌ی خودش دوخت. خطِ تا رویش مانده بود. پایین مقنعه‌ را گرفت و کشید تا صاف شود. آنقدر به خاطر دیر بیدار شدن سریع آماده شده بود که حتی شانه هم به موهایش نزده بود. با چهار انگشتش به ضرب موهایی که از کنار مقنعه‌اش بیرون زده بود را داخل برد و از مادر و دختر با اخم رو بر گرداند. مادری را دید که ظرف غذای طوسی‌رنگی را داخل کیف دخترش می‌گذاشت و به او توصیه می‌کرد حتماً غذایش را بخورد. دوطرف لب‌هایش را به پایین کشید و نگاهش را به کیکی دوخت که سر جلد آبی‌رنگش از درون جیب مانتویش مشخص بود. بابا از دکه‌ی سر همین کوچه گرفته بود. - بابایی اینو جای صبحونه بخور، ظهر می‌برمت پیتزا بخوری. قبلاً عاشق پیتزا بود. همان‌هایی که مامان درست می‌کرد، اما الان دیگر دوست نداشت. از بس به هر بهانه‌ای بابا پیتزا خریده بود. هوفی کشید و به طرف در مدرسه چرخید. کاش می‌توانست بیرون برود، حیف که می‌ترسید. نگاهش به دختری خورد که دست در دست مادرش، درحالی که رز سفیدی را در دست دیگرش داشت از زیر طاق بادکنک‌های رنگ و‌ وارنگ داخل شد. مردی با گوشی از آنها فیلم می‌گرفت. دلش شکست. بابای دختر همراهش بود. - بابایی من نمی‌تونم بمونم، دیرم شده، سعی کن روز اول بهت خوش بگذره، ظهر میام دنبالت! بابا فقط او را بوسیده و‌ رفته بود. بدون اینکه منتظر داخل شدنش هم بماند. آهی کشید. -سلام! نگاهش را از در مدرسه گرفت و به طرف صدا چرخید. همان دختری بود که مادرش مقنعه‌اش را درست کرد. دست دختری را گرفته بود که مادرش ظرف غذا درون کیفش گذاشت. هر دو لبخند بر لب داشتند تا نبود دندان‌هایشان معلوم شود. - تو هم دوست ما میشی؟ ابروهایش بیشتر درهم رفت و لب‌هایش را جمع کرد. از هر دویشان بدش می‌آمد، چون مادرشان کنارشان بود. بدون حرف سر بالا انداخت و دور شد. تا کنار دیوار رفت. آن دو از او‌ ناامید شده و به سراغ دختری رفتند که هنوز پدرش از او‌ و مادرش فیلم می‌گرفت. از او هم بدش می‌آمد. چرا آنها تنها نبودند و فقط او تنها بود؟ بغض گلویش را گرفت و رو از آنها برگرداند. از پهلو به دیوار تکیه زد، بطوری که یک طرف صورتش به دیوار چسبید. انگشتش را روی آجر قهوه‌ای‌رنگ کشید. چشم‌هایش می‌سوخت و دلش می‌خواست گریه کند، اما بزرگ شده بود، نباید گریه می‌کرد. - بابایی! مامان دیگه با ما نیست که همراهت بیاد، تو دیگه بزرگ شدی، نباید گریه کنی. لب‌های لرزانش را به هم فشرد. او نباید گریه می‌کرد. به جای انگشت، ناخنش را روی آجر آرام کشید. بزرگ شدن خیلی بد بود. از همان روزی که بابا او‌ را به پارک برد و وقتی برگشتند، مادر چمدان به دست جلوی در خانه ایستاده بود، از پارک رفتن هم بدش آمد. مادرش بعد از مدت‌ها برگشته بود خانه و او در پارک بود. باز هم می‌خواست برود. این را وقتی او‌ را محکم بغل کرد و بعد که پرسیده بود «برنمیگردی؟» فقط گریه کرده بود، فهمید. وقتی گفت «منو هم با خودت ببر» فقط شنید که «نگران نباش پنج‌شنبه و جمعه‌ها میای پیش من.» دلش شکست. ناخنش را محکم‌تر روی آجر کشید. چرا مدرسه‌ها پنج‌شنبه و جمعه نبودند که مادرش هم پیشش باشد؟ او‌ و مادرش فقط همین دو روز اجازه داشتند با هم باشند. انگشتش درد گرفته بود، اما هنوز با حرص روی دیوار می‌کشید. چند روز دیگر پنج‌شنبه میشد؟لب‌هایش را به هم می‌فشرد تا گریه نکند. اصلاً از مدرسه هم خوشش نمی‌آمد. - دخترم؟ به آنی دست از ناخن کشیدن به دیوار برداشت و ابروهای فشرده‌اش از هم باز شد. سر برگرداند و نگاهش درشت شد. - مامان! مامان دستانش را باز کرد و او به آغوشش پرواز کرد. همانجا بغضش شکست و‌ گریه کرد. - اومدی؟ گفتم نمیای. مامان سرش را نوازش کرد. - چرا فکر کردی مامان نمیاد؟ - بابایی گفت تو دیگه با ما نیستی که بیای. مامان هم‌پای دخترش نشست و اشک‌های او‌ را پاک‌ کرد. - گریه نکن عزیزم! من همیشه باهاتم، حتی اگه توی یه خونه نباشیم...! ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #مهر_و_دلتنگی💔 #قسمت1🎬 همین که از زیر طاق بادکنکی پا به داخل گذاشت، تمام
💥 📃 💔 🎬 هق زد. - من تنها بودم. موهای نامرتب دخترش را درون مقنعه کرد و مقنعه را روی سرش راست کرد. - الان دیگه نیستی، من کنارتم چون دخترم می‌خواد باسواد بشه، تا وقتی بری سر کلاس همین‌جام. سرش را التماس‌وار کج کرد. - بعدش هم‌ نرو! مادر چند لحظه با لبخند نگاهش کرد و بعد کیف دستی‌اش را همزمان با ایستادن پیش کشید و دستش را درونش فرو برد. - ببین چی برات آوردم؟ ظرف غذای زردرنگی را که عکس زنبور بامزه‌ای داشت، بیرون کشید. همزمان با باز کردن درش گفت: - ببین مامانی برای زنگ تفریح دخترش چی گذاشته؟ نگاهش روی ظرف میخ شد و لبخند زد. سه خانه‌ درون ظرف بود که با لقمه، خیار خرد شده و انگور دانه سیاه پر شده بود. مادرش می‌دانست که او‌ عاشق انگور دانه سیاه است - آخ‌جون! - صبحونه خوردی؟ سر بالا انداخت. مادر اخم کرد و با انگشت ضربه‌ی آرامی روی بینی‌اش زد. - ای داد و بیداد! دختر خوابالوی من خواب مونده؟ لقمه را از میان ظرف برداشت. - اینو بخور، بقیه رو بذارم‌ توی کیفت برای زنگ تفریح. لقمه را گرفت و همراه با برگشتن گاز زد. پنیر و‌ گردو زیر دندانش مزه کرد. نگاهش را به سه دختری افتاد که با هم‌ دوست شده بودند. دیگر از آنها بدش نمی‌آمد، چون مادر او هم‌ کنارش بود. - مامان من با اونا دوست بشم؟ مامان درحال بستن زیپ کیفش گفت: - حتماً دخترم، اصلاً بیا با هم بریم‌ باهاشون دوست شو! برگشت و نگاهش به دست دراز شده‌ی مادرش افتاد. با ذوق آن را محکم‌ گرفت. دیگر از مدرسه هم بدش نمی‌آمد، چون مادرش کنارش بود! ✍ 📆 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مراسم رفیق شهیدم امیدرحیمی
انگار عروسی شده
مجلس شهید رو شرکت کنید اگر یزد هستید؟