eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
872 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی یکی از کلاس پنجمی ها دعوتت می‌کنه برای مراسم تحویل کتاب فارسی. @anarstory
‌ هنرنمایی امیر کلام در بکارگیری ۴ واژهٔ ذلّ، ضلّ، زلّ، ظلّ امام علی (ع): مَن تَوکَّلْ علَی المالِ،ذَلَّ: کسی که به مال توکل کرد، ذلیل شد. مَن تَوکَّلْ علَی الْعِلمِ،ضَلَّ: کسی که به علم توکل کرد، گمراه شد. مَن تَوکَّلْ علَی العَقْلِ، زَلَّ: کسی که به عقل توکل کرد، لغزید. مَن تَوَکَّلْ علَی اللهِ،ظَلَّ: کسی که به خدا توکل کرد ، سایه بانی یافت. ‏📚بحار‌الانوار، ج ۱، ص ۱۶ 🆔 @Noor_Q
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
وقتی یکی از کلاس پنجمی ها دعوتت می‌کنه برای مراسم تحویل کتاب فارسی. @anarstory
البته سر کلاس چهارمی بودم داشتم کتاب خوشنویسی رو کار می‌کردیم نشد برم ... در واقع اومدن دنبالم که گفتم کلاس دارم ولی چند تا کلاس چهارمی ها خیلی بهم لطف داشتند و خیلی اصرار کردند که بروم و در مراسم کلاس پنجمی ها شرکت کنم و منو تا دم در هل دادند و نزدیک بود که کلا به بیرون از کلاس هدایت بشوم و خیلی خوشحال شدم....یه لحظه...چی شد😐
1️⃣برای دسترسی راحت‌تر شما: 🔹کانال اصلی باغ انار و زیر مجموعه ها 🔸باغ انار(کانال اصلی): @ANARSTORY 🔸باغ یاقوت: @HOLLYYAGHUT 🔸انارنیوز: @anar_newss 🔸صوت و موسیقی خام: https://eitaa.com/joinchat/3080781946C2dfedbe6dc 🔸درختان سخنگو: @derakhtane_sokhangoo 🔸انارهای عاشق رمان: @ANARASHEGH
2️⃣برای دسترسی راحت‌تر شما: 🔷دورهمی و گروه های باغ انار 🔸باغ انار (دورهمی نویسندگان) https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 ☆بیلچه: 🍃@MAHDINAR 🔸ناربانو «درخواست لینک از باغبان» ☆باغبان: 🍃@sedaghati_20 🔸باغ یاقوت: https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21 ☆ادمین ها: 🍃@Virdar_H 🍃@shafaghsufi 🍃@muhandes_m 🔸پادشاه وارونه: https://eitaa.com/joinchat/100270145C4e53c7d0f6 ☆بیلچه‌ها: 🍃@Mostafa_mohamadi 🍃@sahmyl 🔸سفر به کائنات: https://eitaa.com/joinchat/3525771335Cf16f4738fe ☆باغبان: 🍃@muhandes_m 🔸کتابخانه: https://eitaa.com/joinchat/1045823571Cf996759856 ☆باغبان: 🍃@Z_khatam 🔸سرچشمه‌ی نور: https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486 ☆باغبان: 🍃@ZaRamezani 🔸گروه درختان و درختانة‌ی سخنگو درخواست لینک از مدیر درختان سخنگو(آقایان): 🍃@Sepehr_3307 ☆درخواست لینک از مدیر درختانه سخنگو(بانوان): 🍃@forat333 🔸رسانه‌ی باغ انار «درخواست لینک از باغبان» ☆باغبان: 🍃@shafaghsufiبرگ اعظم مجموعه‌ی باغ انار: 🍃@evaghefi
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت3🎬 دنیا نفس عمیقی کشید. صدایش سرخوشی اولیه را نداشت. ضرب‌آهنگش پایین آمده بود: - قر
🎬 نگاهش را دوخت به مورچه‌ای که تکه نانی از خودش بزرگ‌تر را به دهان گرفته بود و می‌رفت سمت دیوار. یعنی آن مورچه هم احساس داشت؟ خوشحال بود برای یافتن غذا؟ - سینا؟! میای؟ نبودی تو هیچ‌کدوم از جلسات.. این یکی رو باش... میای؟ سینا به خود آمد. نگاهش را از مورچه کشید سمت تلفن همراهش. - مامان ازت خواسته زنگ بزنی؟ - می‌دونی که هیچ‌کس نمی‌تونه منو مجبور کنه کاری رو انجام بدم! نشست و موبایل را توی دست گرفت. دست برد بین موهایش. ایستاد و ظرف‌ کثیف غذایش را برداشت و رفت سمت ظرف‌شویی. - سینا؟! موبایل را گذاشت روی جامایع چسبیده به دیوار. شیر آب را باز کرد. ظرف را گذاشت توی سینک. از توی قاشق به طرفش آپ پاشید و جلوی لباسش کامل خیس شد. هینی کشید و آب را بست. این‌بار صدای پرحرص دنیا آمد: - با توام سینا! - اگه می‌خوای بیام، باید مثل قبل صدام بزنی! - چی؟! اسکاچ را برداشت و مشغول شد. - همون که شنیدی! اصلاً یادته چجوری صدام می‌کردی؟ این‌بار نوبت دنیا بود که سکوت کند. سینا ظرف‌ها را شست و شیر آب را بست. دستش را با لباسش خشک کرد و موبایل را برداشت. - الو... رفتی؟! - نه... من همیشه داداش صدات کردم، الانم ده بار گفتم داداش! بالش را از روی رخت‌خوابش برداشت و کنار دیوار روبه‌روی پنکه دراز کشید. - یه جوری می‌گفتی که می‌فهمیدیم با منی یا بهرام! - به نظرت یکم لوس نیست اون‌طوری صدات کنم؟.. اون موقع بچه بودم... سینا لبخند زد و گفت: - خود دانی... خداحافظ. دنیا کلمات را پشت سر هم، تندتند ادا کرد: - نه نه باشه... باشه... باشه... هرچی تو بگی، تو بیا،.. اومدی، کنارم بودی، هرطور بخوای.. من صدات می‌کنم، خوبه؟ لبخند سینا عمیق‌تر شد. به پهلو چرخید و گفت: - باشه قربونت برم، میام..خمیازه کشید: آبجی من خیلی خوابم میاد. خیلی خسته‌م. انشاءالله پنجشنبه میام. - باشه، خدافظ. تماس را قطع کرد و چشمش را بست. ته قلبش احساس شیرینی می‌کرد. شیرینی‌ای که داشت از قلبش به تمام جانش سرازیر می‌شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت4🎬 نگاهش را دوخت به مورچه‌ای که تکه نانی از خودش بزرگ‌تر را به دهان گرفته بود و می‌
🎬 پنجشنبه ساعت یازده بود که رسید به شهر و محله‌شان. این‌بار دیگر نگاهش، زمین و تعداد ترک‌های آسفالت گرما دیده را نمی‌شمرد. عوضش مردمک‌ها مرتب می‌چرخیدند روی در و دیوارهای شهر و با هر قدمی که به سمت خانه برمی‌داشت، لبخندش عمیق‌تر می‌شد. از ابتدای محله تا خانه، هر که را دیده بود با ذوق به او سلام کرده بود؛ هرچند از کلام بعضی سرما به جانش افتاد، اما حال دلش خراب نشد. در را این‌بار با کلید باز کرد و پا به حیاط خانه گذاشت. کف حیاط هنوز رد خیسی داشت. جلوتر رفت. کنار حوض مکث کرد. آب از گل‌های شمعدانی و همیشه بهار چکه می‌کرد و توی حوض موج‌های ریز تشکیل می‌شد. شیطنت ماهی‌های قرمز کوچولو حالش را بهتر کرد. سلام ذوق زده‌ای شنید. سر چرخاند سمت پله‌های آهنی گوشه‌ی حیاط. دنیا با چادر رنگی وسط پله‌ها ایستاده بود. چند پله باقیمانده را با سرعت طی کرد. راه‌پله آهنی با هر قدم دنیا لرزید و قلب سینا هم به تپش افتاد. دو قدم بلند به آن سمت برداشت. دستش را از هم باز کرد. نگاهش به پایین چادر دنیا بود. نکند می‌رفت زیر پایش! - یواش‌تر... دنیا بی‌توجه به او دو پله انتهایی را پرید. چادر از سرش افتاد و خودش رفت توی آغوش سینا. سینا آهسته دست دور شانه‌اش حلقه کرد. بعد مدت‌ها، شاید حدود سه سال، کمی کمتر یا بیشتر، خواهر کوچکش را به آغوش گرفت. - چه خوب که اومدی... سینا لبخند زد. تپش قلبش را دنیا حس کرد. - چقد تندتند می‌زنه! - ترسوندیم دیوونه... دختر عاقل با چادر روی پله‌های به این سستی اون‌طوری می‌پره؟! گفتم الان کله‌پا میشی. دنیا خندید و از سینا فاصله گرفت. کمی قدبلند کرد و صورت سینا را بوسید: - دیدم داداشیم، مثل شیر وایستاده جلوی پله‌ها.. واسه همین جرأت کردم اون‌طوری بپرم. دست گذاشت پشت سر دنیا و او را به سینه فشرد. این‌بار تپش قلبش، بغض توی گلویش، از همان لفظ پر محبت دنیا بود که خطابش کرده بود. - داداشیت دورت بگرده... - من دورت بگردم که اومدی. بریم تو مامان از دیشب منتظرته. وقتی پا گذاشت داخل خانه، پر از احساس خوب شد. بوی خوش غذا و صدای خنده مادرش، که با تلفن صحبت می‌کرد، برایش یک جهان زیبایی بود. همین صحنه به اندازه تمام عمرش می‌ارزید. مادر وقتی چشمش به او افتاد، بی‌حواس با شخص پشت خط خداحافظی کرد. با ذوقی بیش از ذوق دنیا گفت: - بیا ببینمت فدای قدت و بالات بشم. سینا به طرفش تقریباً دوید و او را کشید توی آغوشش. تندتند نفس کشید. هیچ عطری، عطر مادر نبود... هیچ عطری...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا