💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #پاندمی📈 هر وقت با من تماس میگرفت، همین بساط بود. مکالمه را با کلمات نیش
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#سها👶🏻
مراسم خاکسپاری تمام شد. لیلا با چشمان به خون نشسته در راه بازگشت به ماشین دنبال پسر کوچکش میگشت. او از زیر درختان خشکیده گذشت. به روبهروی مسجد آرامگاه که رسید، ایستاد و نگاهی به آنجا انداخت. باد، برف سبکی را روی چادر سیاهش ریخت.
_یعنی همین نیم ساعت پیش نماز پسرم رو همینجا خوندن؟! همهچی چه زود تموم شد!.»
نوری در قلبش روشن شد. قلبش انگار دیگر نمیزد. آیهی انا لله و انا الیه راجعون از سرش تزریق شد و در تمام وجودش با شتاب به حرکت در آمد.
با صدای امیرمحمد به خودش آمد.
_خاله جون. اگه دنبال محمد میگردی اونجاست.
لیلا نگاهش را به سمت دست خواهرزادهاش چرخاند. محمد را دید که با پیراهن مشکی به گوشهی دیوار آجری مسجد تکیه داده بود و اطراف را نگاه میکرد. صورت گرد و سفیدش از دور میدرخشید. لیلا به سمتش پا تند کرد و به او رسید. محمد با دیدن مادر، بغضش ترکید و به آغوش او رفت.
_عزیز مامان! تو این مدت تنهایی چی کشیدی؟ چرا پیش بابا نرفتی؟
_مردا بابا رو دوره کرده بودن. روم نشد برم پیشش.
_پسر گلم دیگه تنهات نمیذارم. بیا بریم توی ماشین. دست و صورتت حسابی یخ زده!
مادر نگاه پرمهری به او انداخت. برفِ روی شانههایش را تکاند. سبزی پشت لبش به صورت ماهگونهاش میآمد. چشمان ریز سیاهی داشت. ته دلش گفت:
_چشمان خمار و صورت سبزهی داداش بزرگه کجا و صورت گرد و سفید محمد کجا؟
با این حرف آه از نهادش بلند شد. پاهایش لرزید.
_ای خاک رویت سیاه! قد رشید و رعنای جگر گوشهام رو چطور تونستی قبول کنی؟!
نگاهش را برگرداند و به محمد انداخت. شیار اشک روی صورتش راه افتاده بود. صورت پسرش را پاک کرد. کاپشن را از روی درخت برداشت و تنش کرد. دستش را گرفت و به سمت ماشین برد.
_چرا کاپشنت رو در آوردی؟
_خیلی گرم بود.
مادر دستش را روی سقف ماشین گذاشت. سوز سرما قبرستان را خالی کرده بود. نگاه لیلا به ردیف قبرها افتاد. از عکس جوان و پیر و کودک به روی پارچهی سبز روی خاک رسید. پارچه داشت زیر سفیدی دفن میشد. سوز سرما به صورت داغش شلاق میزد. انگار خون رگهایش یخ زد!
_وای بچهام! چطور اون زیر، توی این سرما بخوابه؟ کاش یه پتو روش میانداختم.
دست نرم و کوچکی، اشکهای صورتش را پاک کرد. گرمای دست محمد به او آرامش داد.
_مامان بریم دیگه، بابا منتظره.
مادر دست نوجوانش را بوسید و سر دلش گذاشت.
_عزیز دلم دعام کن تا جدت به قلب پریشونم آرامش بده!
همه دور ماشین جمع شدند. مادر نگاهش به محاسن سفید همسرش افتاد. مرتضی شانههای نحیفش را از سرما زیر عبا جمع کرده بود. سرش پایین بود. چروک پیشانیاش روی صورت لاغرش زار میزد. بغض به ته دلش چنگ انداخت.
_بمیرم براش! توی این دو ماه تو بیمارستان چقدر پیر شده. راست گفتن که داغ جوون، پدر رو از پا میندازه.
لیلا با صدای راننده به خودش آمد.
_خانم سوار شید بریم. مهمونا تو خونه منتظر شما هستن.
شب که مهمانها رفتند، او به حیاط آمد. نگاهی به آسمان انداخت. ماه در دل تاریکی میدرخشید.
_آسمان ماهت بمیرد. ماه را از من گرفتی!
لیلا با صدای متصدی پذیرش، از فکر و خیال بیرون آمد.
_خانم! برگهی رضایت رو امضا کنین تا عروست رو ببرن اتاق عمل.
لیلا با دست لرزان خودکار را گرفت و برگه را امضا کرد.
متصدی با صدای آرامی پرسید:
_ببخشید میتونم بپرسم شوهرش کی فوت کرده؟
_دقیقاً سحر بیست و پنج روز پیش. بیست و هفتم دی ماه.
_چرا؟ مریض بودن؟
_پیوند کبد رو پس زد.
در اتاق عمل هر چند وقت یکبار باز میشد و خدمات بیمارستان پدری را صدا میکرد. نوزادی را در آغوشش میگذاشت و با لبخند از آنها شیرینی میخواست. لیلا آرام و بیصدا صحنه را نگاه میکرد و اشک میریخت.
پرستار لیلا را صدا کرد.
_خانم سیفی تبریک میگم. دخترتون به دنیا اومد. مادر و بچه هر دو سالمن.
خانم در حالیکه نوزاد را تحویل لیلا میداد، پرسید:
_راستی اسمش چیه؟!
_مادرش گذاشته سها. ترکیبی از اسم خودش و همسرش. سجاد و مهپاره.
سها یعنی کوچکترین و تاریکترین ستارهی شب!
#پایان✅
#حدلخوشی✍
📆 #14040718
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
وقتی یکی از کلاس پنجمی ها دعوتت میکنه برای مراسم تحویل کتاب فارسی.
@anarstory
هنرنمایی امیر کلام در بکارگیری ۴ واژهٔ
ذلّ، ضلّ، زلّ، ظلّ
امام علی (ع):
مَن تَوکَّلْ علَی المالِ،ذَلَّ:
کسی که به مال توکل کرد، ذلیل شد.
مَن تَوکَّلْ علَی الْعِلمِ،ضَلَّ:
کسی که به علم توکل کرد، گمراه شد.
مَن تَوکَّلْ علَی العَقْلِ، زَلَّ:
کسی که به عقل توکل کرد، لغزید.
مَن تَوَکَّلْ علَی اللهِ،ظَلَّ:
کسی که به خدا توکل کرد ، سایه بانی یافت.
📚بحارالانوار، ج ۱، ص ۱۶
🆔 @Noor_Q
#مرگ_بر_اسرائیل #طوفان_الاقصی #مرگ_بر_امریکا
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
وقتی یکی از کلاس پنجمی ها دعوتت میکنه برای مراسم تحویل کتاب فارسی. @anarstory
البته سر کلاس چهارمی بودم داشتم کتاب خوشنویسی رو کار میکردیم نشد برم ... در واقع اومدن دنبالم که گفتم کلاس دارم ولی چند تا کلاس چهارمی ها خیلی بهم لطف داشتند و خیلی اصرار کردند که بروم و در مراسم کلاس پنجمی ها شرکت کنم و منو تا دم در هل دادند و نزدیک بود که کلا به بیرون از کلاس هدایت بشوم و خیلی خوشحال شدم....یه لحظه...چی شد😐
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
1️⃣برای دسترسی راحتتر شما:
🔹کانال اصلی باغ انار و زیر مجموعه ها
🔸باغ انار(کانال اصلی):
@ANARSTORY
🔸باغ یاقوت:
@HOLLYYAGHUT
🔸انارنیوز:
@anar_newss
🔸صوت و موسیقی خام:
https://eitaa.com/joinchat/3080781946C2dfedbe6dc
🔸درختان سخنگو:
@derakhtane_sokhangoo
🔸انارهای عاشق رمان:
@ANARASHEGH
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
2️⃣برای دسترسی راحتتر شما:
🔷دورهمی و گروه های باغ انار
🔸باغ انار (دورهمی نویسندگان)
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
☆بیلچه:
🍃@MAHDINAR
🔸ناربانو
«درخواست لینک از باغبان»
☆باغبان:
🍃@sedaghati_20
🔸باغ یاقوت:
https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21
☆ادمین ها:
🍃@Virdar_H
🍃@shafaghsufi
🍃@muhandes_m
🔸پادشاه وارونه:
https://eitaa.com/joinchat/100270145C4e53c7d0f6
☆بیلچهها:
🍃@Mostafa_mohamadi
🍃@sahmyl
🔸سفر به کائنات:
https://eitaa.com/joinchat/3525771335Cf16f4738fe
☆باغبان:
🍃@muhandes_m
🔸کتابخانه:
https://eitaa.com/joinchat/1045823571Cf996759856
☆باغبان:
🍃@Z_khatam
🔸سرچشمهی نور:
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
☆باغبان:
🍃@ZaRamezani
🔸گروه درختان و درختانةی سخنگو
درخواست لینک از مدیر درختان سخنگو(آقایان):
🍃@Sepehr_3307
☆درخواست لینک از مدیر درختانه سخنگو(بانوان):
🍃@forat333
🔸رسانهی باغ انار
«درخواست لینک از باغبان»
☆باغبان:
🍃@shafaghsufi
⭐برگ اعظم مجموعهی باغ انار:
🍃@evaghefi
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت3🎬 دنیا نفس عمیقی کشید. صدایش سرخوشی اولیه را نداشت. ضربآهنگش پایین آمده بود: - قر
#انفرادی2⛓
#قسمت4🎬
نگاهش را دوخت به مورچهای که تکه نانی از خودش بزرگتر را به دهان گرفته بود و میرفت سمت دیوار. یعنی آن مورچه هم احساس داشت؟ خوشحال بود برای یافتن غذا؟
- سینا؟! میای؟ نبودی تو هیچکدوم از جلسات.. این یکی رو باش... میای؟
سینا به خود آمد. نگاهش را از مورچه کشید سمت تلفن همراهش.
- مامان ازت خواسته زنگ بزنی؟
- میدونی که هیچکس نمیتونه منو مجبور کنه کاری رو انجام بدم!
نشست و موبایل را توی دست گرفت. دست برد بین موهایش. ایستاد و ظرف کثیف غذایش را برداشت و رفت سمت ظرفشویی.
- سینا؟!
موبایل را گذاشت روی جامایع چسبیده به دیوار. شیر آب را باز کرد. ظرف را گذاشت توی سینک. از توی قاشق به طرفش آپ پاشید و جلوی لباسش کامل خیس شد. هینی کشید و آب را بست. اینبار صدای پرحرص دنیا آمد:
- با توام سینا!
- اگه میخوای بیام، باید مثل قبل صدام بزنی!
- چی؟!
اسکاچ را برداشت و مشغول شد.
- همون که شنیدی! اصلاً یادته چجوری صدام میکردی؟
اینبار نوبت دنیا بود که سکوت کند. سینا ظرفها را شست و شیر آب را بست. دستش را با لباسش خشک کرد و موبایل را برداشت.
- الو... رفتی؟!
- نه... من همیشه داداش صدات کردم، الانم ده بار گفتم داداش!
بالش را از روی رختخوابش برداشت و کنار دیوار روبهروی پنکه دراز کشید.
- یه جوری میگفتی که میفهمیدیم با منی یا بهرام!
- به نظرت یکم لوس نیست اونطوری صدات کنم؟.. اون موقع بچه بودم...
سینا لبخند زد و گفت:
- خود دانی... خداحافظ.
دنیا کلمات را پشت سر هم، تندتند ادا کرد:
- نه نه باشه... باشه... باشه... هرچی تو بگی، تو بیا،.. اومدی، کنارم بودی، هرطور بخوای.. من صدات میکنم، خوبه؟
لبخند سینا عمیقتر شد. به پهلو چرخید و گفت:
- باشه قربونت برم، میام..خمیازه کشید: آبجی من خیلی خوابم میاد. خیلی خستهم. انشاءالله پنجشنبه میام.
- باشه، خدافظ.
تماس را قطع کرد و چشمش را بست. ته قلبش احساس شیرینی میکرد. شیرینیای که داشت از قلبش به تمام جانش سرازیر میشد...!
#پایان_قسمت4✅
📆 #14040719
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت4🎬 نگاهش را دوخت به مورچهای که تکه نانی از خودش بزرگتر را به دهان گرفته بود و می
#انفرادی2⛓
#قسمت5🎬
پنجشنبه ساعت یازده بود که رسید به شهر و محلهشان. اینبار دیگر نگاهش، زمین و تعداد ترکهای آسفالت گرما دیده را نمیشمرد. عوضش مردمکها مرتب میچرخیدند روی در و دیوارهای شهر و با هر قدمی که به سمت خانه برمیداشت، لبخندش عمیقتر میشد. از ابتدای محله تا خانه، هر که را دیده بود با ذوق به او سلام کرده بود؛ هرچند از کلام بعضی سرما به جانش افتاد، اما حال دلش خراب نشد.
در را اینبار با کلید باز کرد و پا به حیاط خانه گذاشت. کف حیاط هنوز رد خیسی داشت. جلوتر رفت. کنار حوض مکث کرد. آب از گلهای شمعدانی و همیشه بهار چکه میکرد و توی حوض موجهای ریز تشکیل میشد. شیطنت ماهیهای قرمز کوچولو حالش را بهتر کرد. سلام ذوق زدهای شنید. سر چرخاند سمت پلههای آهنی گوشهی حیاط. دنیا با چادر رنگی وسط پلهها ایستاده بود. چند پله باقیمانده را با سرعت طی کرد. راهپله آهنی با هر قدم دنیا لرزید و قلب سینا هم به تپش افتاد. دو قدم بلند به آن سمت برداشت. دستش را از هم باز کرد. نگاهش به پایین چادر دنیا بود. نکند میرفت زیر پایش!
- یواشتر...
دنیا بیتوجه به او دو پله انتهایی را پرید. چادر از سرش افتاد و خودش رفت توی آغوش سینا. سینا آهسته دست دور شانهاش حلقه کرد. بعد مدتها، شاید حدود سه سال، کمی کمتر یا بیشتر، خواهر کوچکش را به آغوش گرفت.
- چه خوب که اومدی...
سینا لبخند زد. تپش قلبش را دنیا حس کرد.
- چقد تندتند میزنه!
- ترسوندیم دیوونه... دختر عاقل با چادر روی پلههای به این سستی اونطوری میپره؟! گفتم الان کلهپا میشی.
دنیا خندید و از سینا فاصله گرفت. کمی قدبلند کرد و صورت سینا را بوسید:
- دیدم داداشیم، مثل شیر وایستاده جلوی پلهها.. واسه همین جرأت کردم اونطوری بپرم.
دست گذاشت پشت سر دنیا و او را به سینه فشرد. اینبار تپش قلبش، بغض توی گلویش، از همان لفظ پر محبت دنیا بود که خطابش کرده بود.
- داداشیت دورت بگرده...
- من دورت بگردم که اومدی. بریم تو مامان از دیشب منتظرته.
وقتی پا گذاشت داخل خانه، پر از احساس خوب شد. بوی خوش غذا و صدای خنده مادرش، که با تلفن صحبت میکرد، برایش یک جهان زیبایی بود. همین صحنه به اندازه تمام عمرش میارزید.
مادر وقتی چشمش به او افتاد، بیحواس با شخص پشت خط خداحافظی کرد. با ذوقی بیش از ذوق دنیا گفت:
- بیا ببینمت فدای قدت و بالات بشم.
سینا به طرفش تقریباً دوید و او را کشید توی آغوشش. تندتند نفس کشید. هیچ عطری، عطر مادر نبود... هیچ عطری...!
#پایان_قسمت5✅
📆 #14040720
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv