💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت1🎬 لبخند مثل یک غنچه روی لبش شکفته بود. خوشحالی چنان در جانش رخنه کرده بود که گمان
#انفرادی2⛓
#قسمت2🎬
آفتاب جوری از وسط آسمان میتابید که انگار چلهی تابستان است؛ اما هنوز اردیبهشت تمام نشده بود. تا دیروز چند تکه ابر، حریر صورت آفتاب بودند؛ ولی امروز خورشید آنها را کنار زده و بیپروا نورش را به زمینیان عَرضه میکرد.
سکوت ظهر خیابان با تقههای آچار به موتور ماشین، شکسته میشد. گربهای آنطرفترِ خیابان، زیر سایهی درختی لمیده و دستش را لیس میزد. گنجشکها با هر تقهی آچار از جا میپریدند و باز سر جایشان برمیگشتند. انگار گرمای ظهر تابستان آنها را هم بیحوصله کرده بود.
مرد کمرش را صاف کرد و پشت دستش را کشید به پیشانی. نفسی گرفت و بلند گفت:
- استارت بزن!
موتور ماشین غُرغُرکنان روشن شد. گویی او هم خسته بود و طاقت این گرمای سخت را نداشت.
مرد در کاپوت را بست و خم شد. وسایلش را از روی زمین جمع کرد و ریخت توی باکسهای موتور که روبهروی ماشین پارک شده بود. در باکسها را که بست، صدای قدمهایی پشت سرش آمد:
- دستت درد نکنه سینا جان، زحمتت دادم.
باکس سوم را هم بست و چرخید.
- قربانت سید...کارم همینه داداش.
سید خندید و کوبید روی شانهی او. دانهای عرق از کنار شقیقهی سینا سُر خورد پایین و رفت توی محاسنش. پوفی کشید و گفت:
- چقدر گرمه.. هلاک شدم.
- ببخشید توی گرما...
پرید بین حرف سید. اخم کمرنگی همزمان نشست روی پیشانیاش:
- این چه حرفیه؟.. من کارم دورهگردیه... ازَشم ناراحت نیستم. تو هم برو برس به خونه. یه نفر زنگ زده گیر کرده تو خیابونِ بالایی.. برم ببینم مشکلش چیه!
سیدهادی قدمی عقب گذاشت و گفت:
- آخه حیفی واسه دورهگردی!
سینا خندید:
- ای بابا سیدجان!.. هرکس اندازه وسعش باید بار برداره از شونهی هم نوعش.. وسع منم همین قَده.. برو بذار منم برم به کارم برسم..
سیدهادی با آرامش پلک زد:
- میگم که حیفی!... ببخش آب خنک ندارم، جبران میکنم برات.
- جبران شدهست.
سیدهادی قدم رفتهاش را برگشت و گفت:
- بیا حداقل بشین تو ماشین یکم کولر بزنم برات.
- نه داداش..ممنونتم..برو..
دوباره تعارف زد. سینا چپ چپ نگاهش کرد و او با خنده بالأخره رضایت داد که برود. سینا کلاه ایمنی را روی سر گذاشت و سوار موتور شد.
عادت داشت ظهر خودش را به خانهی کوچک دوازده متریاش برساند که بالای یک بوتیک لباس بود. موتور را برد توی راهروی باریکی که ورودی خانه قرار داشت و در را پشت سرش بست. به سختی از کنار موتور رد شد. پایش را روی اولین پله گذاشت و خودش را بالا کشید.
کفشهایش را روی آخرین پله بیرون آورد. خودش را همانجا، بالای پلهها رها کرد و دراز کشید. چشم چرخاند دور اتاق. سینک ظرفشویی و اجاقگاز رومیزیِ دو شعله کنار هم سمت راست و یک یخچال کوچک هم کنار سینک بود.
نگاهی به دستهای سیاهش انداخت. از جا پرید. حمام و توالت کنار هم روبهروی پلهها قرار داشت. تنها بود ولی آرامش خانهاش را دوست داشت.
دوش کوتاهی گرفت و برای ناهارش املت درست کرد. پنکهی قدیمیِ سبزش را که نزدیک راهپلهها بود، روشن کرد. مقابلش نشست و مشغول خوردن ناهار شد.
دوباره چشم چرخاند دور خانه. خندید و با خودش گفت:
- خوبه دیگه، با دو قدم کل خونه رو میگردم، چیزیم گم نمیشه اینجا.. آخ خدا رو شکر...
ناهارش را تمام کرده بود که موبایلش زنگ خورد.
- جان دلم مامان!
صدای دنیا و خندهاش پیچید توی گوشش.
- مهربون شدی داداش!
- بودم، فقط چون یه شمشیر گرفته بودی جلوی صورتت نمیدیدی!.. چی شده یاد من کردی...؟!
#پایان_قسمت2✅
📆 #14040716
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت2🎬 آفتاب جوری از وسط آسمان میتابید که انگار چلهی تابستان است؛ اما هنوز اردیبهشت ت
#انفرادی2⛓
#قسمت3🎬
دنیا نفس عمیقی کشید. صدایش سرخوشی اولیه را نداشت. ضربآهنگش پایین آمده بود:
- قرار نبود کنایه بزنی!
- قرار بود وقتی خیلی بهت نیاز داشتم و دنبال یه همدم بودم منو پس بزنی و خوردم کنی؟
بغض صدای دنیا، قلب سینا را فشرده کرد. سرش تیر کشید و دستش مشت شد.
- من فقط ناراحت بودم. ازت دلخور بودم، تو تموم اون اتفاقها مقصر...
پرید بین حرف دنیا. دیگر این حرفها چه فایدهای داشت؟ هر بار هم که برمیگشت سر خانه اول و اینکه سینا مقصر بوده:
- بیخیال آبجی، کارت چیه؟!
دنیا بینیاش را بالا کشید. سکوت بین امواج تلفن جریان داشت و فقط صدای نفسهای تند دنیا میپیچید توی گوش سینا. این حالت خواهرش را خوب میشناخت. بغض کرده بود، اشک هم حتماً زیر پلکش جمع شده و داشت سرازیر میشد.
- دنیا جان؟ آبجی؟ بغضت الان برای چیه؟
صدای لرزان خواهر پیچید توی سرش:
- نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم.
تماس قطع شد. سینا نفسش را فوت کرد بیرون. دراز کشید کف زمین. موبایل را گذاشت روی سینه و به سقف خیره شد. روی سقف سه تا سوراخ بود. انگار جای خالی میخ باشد. یکی از آنها از بقیه بزرگتر بود قلبش درست مثل همان سه جای خالی، پوچ شده بود.
مهر خواهر، مهر برادر از دلش رفته بود، نه کاملاً، ولی مثل قبلاً نبود. هر چه میکرد نمیتوانست محبت را بند بزند. هر بار از یک جایی میشکست و دوباره ویران میشد.
بزرگترین جای خالی، جای عشق بود. عشقی که تازه لانه کرده بود توی دلش و حالا خلأش تا ته روح و روانش را میسوزاند.
دستش را گذاشت زیر سرش. تلخی روزهای گذشته هنوز روی زبانش حس میشد. همین بود که نمیتوانست نیش زبانش را کنترل کند.
نیم ساعت گذشته بود و کم کم داشت چشمش گرم میشد که تلفن همراه روی سینهاش لرزید. زیر لب تکرار کرد:
- آروم باش، نرم باش...
دایره سبز را لمس کرد و آیکون بلندگو را فشرد:
- جان آبجی...
- وقتی فکر میکنم بهت حق میدم تلخ باشی مثل خودم. دلم تنگ شده، کاش همه چی مثل سه چهار سال قبل بود.
به پهلو چرخید. موبایل را گذاشت کنار سرش. انگشتش را کشید بین تار و پود فرش:
- درست میشه آبجی... سعی میکنیم درستش کنیم. نمیخوای بگی چی شده؟!
دنیا باز مکث کرد. بعد از یک نفس طولانی گفت:
- مامان گفته بود که... خواستگار دارم؟
- گفته بودن...
باز هم سکوت و نفسهای بلند دنیا پخش شد و سینا با اینکه حدس زده بود، جز سکوت هیچ نگفت:
- میخوام جواب بدم... جمعه، بله برونه، میای...؟
#پایان_قسمت3✅
📆 #14040717
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #پاندمی📈 هر وقت با من تماس میگرفت، همین بساط بود. مکالمه را با کلمات نیش
#طرح_تحول💥
#داستان_کوتاه📃
#سها👶🏻
مراسم خاکسپاری تمام شد. لیلا با چشمان به خون نشسته در راه بازگشت به ماشین دنبال پسر کوچکش میگشت. او از زیر درختان خشکیده گذشت. به روبهروی مسجد آرامگاه که رسید، ایستاد و نگاهی به آنجا انداخت. باد، برف سبکی را روی چادر سیاهش ریخت.
_یعنی همین نیم ساعت پیش نماز پسرم رو همینجا خوندن؟! همهچی چه زود تموم شد!.»
نوری در قلبش روشن شد. قلبش انگار دیگر نمیزد. آیهی انا لله و انا الیه راجعون از سرش تزریق شد و در تمام وجودش با شتاب به حرکت در آمد.
با صدای امیرمحمد به خودش آمد.
_خاله جون. اگه دنبال محمد میگردی اونجاست.
لیلا نگاهش را به سمت دست خواهرزادهاش چرخاند. محمد را دید که با پیراهن مشکی به گوشهی دیوار آجری مسجد تکیه داده بود و اطراف را نگاه میکرد. صورت گرد و سفیدش از دور میدرخشید. لیلا به سمتش پا تند کرد و به او رسید. محمد با دیدن مادر، بغضش ترکید و به آغوش او رفت.
_عزیز مامان! تو این مدت تنهایی چی کشیدی؟ چرا پیش بابا نرفتی؟
_مردا بابا رو دوره کرده بودن. روم نشد برم پیشش.
_پسر گلم دیگه تنهات نمیذارم. بیا بریم توی ماشین. دست و صورتت حسابی یخ زده!
مادر نگاه پرمهری به او انداخت. برفِ روی شانههایش را تکاند. سبزی پشت لبش به صورت ماهگونهاش میآمد. چشمان ریز سیاهی داشت. ته دلش گفت:
_چشمان خمار و صورت سبزهی داداش بزرگه کجا و صورت گرد و سفید محمد کجا؟
با این حرف آه از نهادش بلند شد. پاهایش لرزید.
_ای خاک رویت سیاه! قد رشید و رعنای جگر گوشهام رو چطور تونستی قبول کنی؟!
نگاهش را برگرداند و به محمد انداخت. شیار اشک روی صورتش راه افتاده بود. صورت پسرش را پاک کرد. کاپشن را از روی درخت برداشت و تنش کرد. دستش را گرفت و به سمت ماشین برد.
_چرا کاپشنت رو در آوردی؟
_خیلی گرم بود.
مادر دستش را روی سقف ماشین گذاشت. سوز سرما قبرستان را خالی کرده بود. نگاه لیلا به ردیف قبرها افتاد. از عکس جوان و پیر و کودک به روی پارچهی سبز روی خاک رسید. پارچه داشت زیر سفیدی دفن میشد. سوز سرما به صورت داغش شلاق میزد. انگار خون رگهایش یخ زد!
_وای بچهام! چطور اون زیر، توی این سرما بخوابه؟ کاش یه پتو روش میانداختم.
دست نرم و کوچکی، اشکهای صورتش را پاک کرد. گرمای دست محمد به او آرامش داد.
_مامان بریم دیگه، بابا منتظره.
مادر دست نوجوانش را بوسید و سر دلش گذاشت.
_عزیز دلم دعام کن تا جدت به قلب پریشونم آرامش بده!
همه دور ماشین جمع شدند. مادر نگاهش به محاسن سفید همسرش افتاد. مرتضی شانههای نحیفش را از سرما زیر عبا جمع کرده بود. سرش پایین بود. چروک پیشانیاش روی صورت لاغرش زار میزد. بغض به ته دلش چنگ انداخت.
_بمیرم براش! توی این دو ماه تو بیمارستان چقدر پیر شده. راست گفتن که داغ جوون، پدر رو از پا میندازه.
لیلا با صدای راننده به خودش آمد.
_خانم سوار شید بریم. مهمونا تو خونه منتظر شما هستن.
شب که مهمانها رفتند، او به حیاط آمد. نگاهی به آسمان انداخت. ماه در دل تاریکی میدرخشید.
_آسمان ماهت بمیرد. ماه را از من گرفتی!
لیلا با صدای متصدی پذیرش، از فکر و خیال بیرون آمد.
_خانم! برگهی رضایت رو امضا کنین تا عروست رو ببرن اتاق عمل.
لیلا با دست لرزان خودکار را گرفت و برگه را امضا کرد.
متصدی با صدای آرامی پرسید:
_ببخشید میتونم بپرسم شوهرش کی فوت کرده؟
_دقیقاً سحر بیست و پنج روز پیش. بیست و هفتم دی ماه.
_چرا؟ مریض بودن؟
_پیوند کبد رو پس زد.
در اتاق عمل هر چند وقت یکبار باز میشد و خدمات بیمارستان پدری را صدا میکرد. نوزادی را در آغوشش میگذاشت و با لبخند از آنها شیرینی میخواست. لیلا آرام و بیصدا صحنه را نگاه میکرد و اشک میریخت.
پرستار لیلا را صدا کرد.
_خانم سیفی تبریک میگم. دخترتون به دنیا اومد. مادر و بچه هر دو سالمن.
خانم در حالیکه نوزاد را تحویل لیلا میداد، پرسید:
_راستی اسمش چیه؟!
_مادرش گذاشته سها. ترکیبی از اسم خودش و همسرش. سجاد و مهپاره.
سها یعنی کوچکترین و تاریکترین ستارهی شب!
#پایان✅
#حدلخوشی✍
📆 #14040718
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
وقتی یکی از کلاس پنجمی ها دعوتت میکنه برای مراسم تحویل کتاب فارسی.
@anarstory
هنرنمایی امیر کلام در بکارگیری ۴ واژهٔ
ذلّ، ضلّ، زلّ، ظلّ
امام علی (ع):
مَن تَوکَّلْ علَی المالِ،ذَلَّ:
کسی که به مال توکل کرد، ذلیل شد.
مَن تَوکَّلْ علَی الْعِلمِ،ضَلَّ:
کسی که به علم توکل کرد، گمراه شد.
مَن تَوکَّلْ علَی العَقْلِ، زَلَّ:
کسی که به عقل توکل کرد، لغزید.
مَن تَوَکَّلْ علَی اللهِ،ظَلَّ:
کسی که به خدا توکل کرد ، سایه بانی یافت.
📚بحارالانوار، ج ۱، ص ۱۶
🆔 @Noor_Q
#مرگ_بر_اسرائیل #طوفان_الاقصی #مرگ_بر_امریکا
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
وقتی یکی از کلاس پنجمی ها دعوتت میکنه برای مراسم تحویل کتاب فارسی. @anarstory
البته سر کلاس چهارمی بودم داشتم کتاب خوشنویسی رو کار میکردیم نشد برم ... در واقع اومدن دنبالم که گفتم کلاس دارم ولی چند تا کلاس چهارمی ها خیلی بهم لطف داشتند و خیلی اصرار کردند که بروم و در مراسم کلاس پنجمی ها شرکت کنم و منو تا دم در هل دادند و نزدیک بود که کلا به بیرون از کلاس هدایت بشوم و خیلی خوشحال شدم....یه لحظه...چی شد😐
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
1️⃣برای دسترسی راحتتر شما:
🔹کانال اصلی باغ انار و زیر مجموعه ها
🔸باغ انار(کانال اصلی):
@ANARSTORY
🔸باغ یاقوت:
@HOLLYYAGHUT
🔸انارنیوز:
@anar_newss
🔸صوت و موسیقی خام:
https://eitaa.com/joinchat/3080781946C2dfedbe6dc
🔸درختان سخنگو:
@derakhtane_sokhangoo
🔸انارهای عاشق رمان:
@ANARASHEGH
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
2️⃣برای دسترسی راحتتر شما:
🔷دورهمی و گروه های باغ انار
🔸باغ انار (دورهمی نویسندگان)
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
☆بیلچه:
🍃@MAHDINAR
🔸ناربانو
«درخواست لینک از باغبان»
☆باغبان:
🍃@sedaghati_20
🔸باغ یاقوت:
https://eitaa.com/joinchat/2117730369C3e312b8a21
☆ادمین ها:
🍃@Virdar_H
🍃@shafaghsufi
🍃@muhandes_m
🔸پادشاه وارونه:
https://eitaa.com/joinchat/100270145C4e53c7d0f6
☆بیلچهها:
🍃@Mostafa_mohamadi
🍃@sahmyl
🔸سفر به کائنات:
https://eitaa.com/joinchat/3525771335Cf16f4738fe
☆باغبان:
🍃@muhandes_m
🔸کتابخانه:
https://eitaa.com/joinchat/1045823571Cf996759856
☆باغبان:
🍃@Z_khatam
🔸سرچشمهی نور:
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
☆باغبان:
🍃@ZaRamezani
🔸گروه درختان و درختانةی سخنگو
درخواست لینک از مدیر درختان سخنگو(آقایان):
🍃@Sepehr_3307
☆درخواست لینک از مدیر درختانه سخنگو(بانوان):
🍃@forat333
🔸رسانهی باغ انار
«درخواست لینک از باغبان»
☆باغبان:
🍃@shafaghsufi
⭐برگ اعظم مجموعهی باغ انار:
🍃@evaghefi
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت3🎬 دنیا نفس عمیقی کشید. صدایش سرخوشی اولیه را نداشت. ضربآهنگش پایین آمده بود: - قر
#انفرادی2⛓
#قسمت4🎬
نگاهش را دوخت به مورچهای که تکه نانی از خودش بزرگتر را به دهان گرفته بود و میرفت سمت دیوار. یعنی آن مورچه هم احساس داشت؟ خوشحال بود برای یافتن غذا؟
- سینا؟! میای؟ نبودی تو هیچکدوم از جلسات.. این یکی رو باش... میای؟
سینا به خود آمد. نگاهش را از مورچه کشید سمت تلفن همراهش.
- مامان ازت خواسته زنگ بزنی؟
- میدونی که هیچکس نمیتونه منو مجبور کنه کاری رو انجام بدم!
نشست و موبایل را توی دست گرفت. دست برد بین موهایش. ایستاد و ظرف کثیف غذایش را برداشت و رفت سمت ظرفشویی.
- سینا؟!
موبایل را گذاشت روی جامایع چسبیده به دیوار. شیر آب را باز کرد. ظرف را گذاشت توی سینک. از توی قاشق به طرفش آپ پاشید و جلوی لباسش کامل خیس شد. هینی کشید و آب را بست. اینبار صدای پرحرص دنیا آمد:
- با توام سینا!
- اگه میخوای بیام، باید مثل قبل صدام بزنی!
- چی؟!
اسکاچ را برداشت و مشغول شد.
- همون که شنیدی! اصلاً یادته چجوری صدام میکردی؟
اینبار نوبت دنیا بود که سکوت کند. سینا ظرفها را شست و شیر آب را بست. دستش را با لباسش خشک کرد و موبایل را برداشت.
- الو... رفتی؟!
- نه... من همیشه داداش صدات کردم، الانم ده بار گفتم داداش!
بالش را از روی رختخوابش برداشت و کنار دیوار روبهروی پنکه دراز کشید.
- یه جوری میگفتی که میفهمیدیم با منی یا بهرام!
- به نظرت یکم لوس نیست اونطوری صدات کنم؟.. اون موقع بچه بودم...
سینا لبخند زد و گفت:
- خود دانی... خداحافظ.
دنیا کلمات را پشت سر هم، تندتند ادا کرد:
- نه نه باشه... باشه... باشه... هرچی تو بگی، تو بیا،.. اومدی، کنارم بودی، هرطور بخوای.. من صدات میکنم، خوبه؟
لبخند سینا عمیقتر شد. به پهلو چرخید و گفت:
- باشه قربونت برم، میام..خمیازه کشید: آبجی من خیلی خوابم میاد. خیلی خستهم. انشاءالله پنجشنبه میام.
- باشه، خدافظ.
تماس را قطع کرد و چشمش را بست. ته قلبش احساس شیرینی میکرد. شیرینیای که داشت از قلبش به تمام جانش سرازیر میشد...!
#پایان_قسمت4✅
📆 #14040719
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان #انفرادی2 هستیم👇🌹🍃
🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv