eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
875 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت3🎬 دنیا نفس عمیقی کشید. صدایش سرخوشی اولیه را نداشت. ضرب‌آهنگش پایین آمده بود: - قر
🎬 نگاهش را دوخت به مورچه‌ای که تکه نانی از خودش بزرگ‌تر را به دهان گرفته بود و می‌رفت سمت دیوار. یعنی آن مورچه هم احساس داشت؟ خوشحال بود برای یافتن غذا؟ - سینا؟! میای؟ نبودی تو هیچ‌کدوم از جلسات.. این یکی رو باش... میای؟ سینا به خود آمد. نگاهش را از مورچه کشید سمت تلفن همراهش. - مامان ازت خواسته زنگ بزنی؟ - می‌دونی که هیچ‌کس نمی‌تونه منو مجبور کنه کاری رو انجام بدم! نشست و موبایل را توی دست گرفت. دست برد بین موهایش. ایستاد و ظرف‌ کثیف غذایش را برداشت و رفت سمت ظرف‌شویی. - سینا؟! موبایل را گذاشت روی جامایع چسبیده به دیوار. شیر آب را باز کرد. ظرف را گذاشت توی سینک. از توی قاشق به طرفش آپ پاشید و جلوی لباسش کامل خیس شد. هینی کشید و آب را بست. این‌بار صدای پرحرص دنیا آمد: - با توام سینا! - اگه می‌خوای بیام، باید مثل قبل صدام بزنی! - چی؟! اسکاچ را برداشت و مشغول شد. - همون که شنیدی! اصلاً یادته چجوری صدام می‌کردی؟ این‌بار نوبت دنیا بود که سکوت کند. سینا ظرف‌ها را شست و شیر آب را بست. دستش را با لباسش خشک کرد و موبایل را برداشت. - الو... رفتی؟! - نه... من همیشه داداش صدات کردم، الانم ده بار گفتم داداش! بالش را از روی رخت‌خوابش برداشت و کنار دیوار روبه‌روی پنکه دراز کشید. - یه جوری می‌گفتی که می‌فهمیدیم با منی یا بهرام! - به نظرت یکم لوس نیست اون‌طوری صدات کنم؟.. اون موقع بچه بودم... سینا لبخند زد و گفت: - خود دانی... خداحافظ. دنیا کلمات را پشت سر هم، تندتند ادا کرد: - نه نه باشه... باشه... باشه... هرچی تو بگی، تو بیا،.. اومدی، کنارم بودی، هرطور بخوای.. من صدات می‌کنم، خوبه؟ لبخند سینا عمیق‌تر شد. به پهلو چرخید و گفت: - باشه قربونت برم، میام..خمیازه کشید: آبجی من خیلی خوابم میاد. خیلی خسته‌م. انشاءالله پنجشنبه میام. - باشه، خدافظ. تماس را قطع کرد و چشمش را بست. ته قلبش احساس شیرینی می‌کرد. شیرینی‌ای که داشت از قلبش به تمام جانش سرازیر می‌شد...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت4🎬 نگاهش را دوخت به مورچه‌ای که تکه نانی از خودش بزرگ‌تر را به دهان گرفته بود و می‌
🎬 پنجشنبه ساعت یازده بود که رسید به شهر و محله‌شان. این‌بار دیگر نگاهش، زمین و تعداد ترک‌های آسفالت گرما دیده را نمی‌شمرد. عوضش مردمک‌ها مرتب می‌چرخیدند روی در و دیوارهای شهر و با هر قدمی که به سمت خانه برمی‌داشت، لبخندش عمیق‌تر می‌شد. از ابتدای محله تا خانه، هر که را دیده بود با ذوق به او سلام کرده بود؛ هرچند از کلام بعضی سرما به جانش افتاد، اما حال دلش خراب نشد. در را این‌بار با کلید باز کرد و پا به حیاط خانه گذاشت. کف حیاط هنوز رد خیسی داشت. جلوتر رفت. کنار حوض مکث کرد. آب از گل‌های شمعدانی و همیشه بهار چکه می‌کرد و توی حوض موج‌های ریز تشکیل می‌شد. شیطنت ماهی‌های قرمز کوچولو حالش را بهتر کرد. سلام ذوق زده‌ای شنید. سر چرخاند سمت پله‌های آهنی گوشه‌ی حیاط. دنیا با چادر رنگی وسط پله‌ها ایستاده بود. چند پله باقیمانده را با سرعت طی کرد. راه‌پله آهنی با هر قدم دنیا لرزید و قلب سینا هم به تپش افتاد. دو قدم بلند به آن سمت برداشت. دستش را از هم باز کرد. نگاهش به پایین چادر دنیا بود. نکند می‌رفت زیر پایش! - یواش‌تر... دنیا بی‌توجه به او دو پله انتهایی را پرید. چادر از سرش افتاد و خودش رفت توی آغوش سینا. سینا آهسته دست دور شانه‌اش حلقه کرد. بعد مدت‌ها، شاید حدود سه سال، کمی کمتر یا بیشتر، خواهر کوچکش را به آغوش گرفت. - چه خوب که اومدی... سینا لبخند زد. تپش قلبش را دنیا حس کرد. - چقد تندتند می‌زنه! - ترسوندیم دیوونه... دختر عاقل با چادر روی پله‌های به این سستی اون‌طوری می‌پره؟! گفتم الان کله‌پا میشی. دنیا خندید و از سینا فاصله گرفت. کمی قدبلند کرد و صورت سینا را بوسید: - دیدم داداشیم، مثل شیر وایستاده جلوی پله‌ها.. واسه همین جرأت کردم اون‌طوری بپرم. دست گذاشت پشت سر دنیا و او را به سینه فشرد. این‌بار تپش قلبش، بغض توی گلویش، از همان لفظ پر محبت دنیا بود که خطابش کرده بود. - داداشیت دورت بگرده... - من دورت بگردم که اومدی. بریم تو مامان از دیشب منتظرته. وقتی پا گذاشت داخل خانه، پر از احساس خوب شد. بوی خوش غذا و صدای خنده مادرش، که با تلفن صحبت می‌کرد، برایش یک جهان زیبایی بود. همین صحنه به اندازه تمام عمرش می‌ارزید. مادر وقتی چشمش به او افتاد، بی‌حواس با شخص پشت خط خداحافظی کرد. با ذوقی بیش از ذوق دنیا گفت: - بیا ببینمت فدای قدت و بالات بشم. سینا به طرفش تقریباً دوید و او را کشید توی آغوشش. تندتند نفس کشید. هیچ عطری، عطر مادر نبود... هیچ عطری...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت5🎬 پنجشنبه ساعت یازده بود که رسید به شهر و محله‌شان. این‌بار دیگر نگاهش، زمین و تعد
🎬 - بالاخره دل کندی از مجاورت خانم و برگشتی؟! با صدای پدر دلش لرزید. از مادر جدا شد و ایستاد. پدر پشت مبلی که مادر نشسته بود، مثل یک سرو، ایستاده بود. گوشه چشمش چین افتاده و نگاهش توی مردمک لرزان سینا جاخوش کرده بود. مبل را دور زد و مقابل پدر ایستاد. دستش را با هر دو دست گرفت. خم شد و دست پدر را بوسید. عمیق و طولانی. چقدر این استقبال به دلش نشسته بود، چقدر فرق داشت با یک‌ سال قبل. پدر دست انداخت دور شانه‌ی سینا و کوتاه اما دلگرم کننده، او را به خود فشرد. - قربونت برم بابا، دل نکندم، دل و زندگیم رو گذاشتم اونجا و اومدم. پدر خندید و گفت: - غیر اینم ازت انتظار نمی‌رفت. بیا بشین. دنیا باباجان، چای بیار برای داداشت. دنیا چشمی گفت و رفت توی آشپزخانه. سینا کنار پدر نشست. یک‌باره غم نشست توی دلش. چه می‌شد اگر یک سال قبل هم همین‌طور از او استقبال می‌شد؟ خودش می‌دانست زیاده‌خواهی‌ست، اما طعم تلخ آن روزها هیچ‌وقت از زیر زبانش نمی‌رفت. نفسش را محکم بیرون فرستاد. با همان نفس سعی کرد حال بدش را از خود دور کند و لبخند بزند. دنیا چای را آورد و مثل روزهای گذشته که برای سینا خاطره شده بود خودش را بین پدر و برادر جا داد. دست دور بازوی هر دو انداخت و سرش را تکیه داد به شانه‌ی سینا. - بهرام خوبه؟ مادر جواب داد: - خوبه، میاد برای ناهار می‌بینیش. پدر پرسید: - کارت خوب پیش می‌ره؟ نمی‌خوای برگردی؟ تنهایی سخته اونجا بابا. - الحمدالله باباجون، خوبه... سیدهادی هست. هر چندوقت یه بار میاد پیشم. دیگه نمی‌تونم از اونجا دل بکنم... حس می‌کنم تمام زندگیم همون‌جاست. - هر جا دلته، همون‌جا باش... ولی به ما زیاد سر بزن.. مامانت همیشه چشمش به دره، راهی نیست از قم تا اینجا. سینا کمی سر خم کرد و گفت: - رو چشمم بابا. نماز خوانده بودند که بهرام با همسر و فرزندش آمد. سینا با ذوق جلو رفت. چشمش به برادرزاده‌اش بود. - سلام زن داداش... خوبید. دستش را برای به آغوش کشیدن برادر زاده‌اش جلو برد. - قربونت برم عمو... چقدر تو نازی.. سمانه می‌خواست فرزندش را به او بسپارد که بهرام دخترش را از میان دستان سمانه قاپید و گفت: - بیا بشین سمانه. سمانه لب گزید. نگاهش را از سینا گرفت. با صدای آهسته گفت: - ببخشید تو رو خدا. پشت سر بهرام رفت. دست‌های سینا روی هوا خشک مانده بودند. دنیا صدایش زد: - داداشی... دست سینا پایین افتاد و چرخید سمت صدای دنیا که جلوی در آشپزخانه ایستاده بود. به سمت او رفت. دنیا گفت: - می‌خوام برنج آبکش کنم زورم نمی‌رسه میشه آبکش کنی من چای ببرم برای داداش؟ سینا وارد آشپزخانه شد. پشت سرش دنیا هم رفت و سینی را از کنار سماور برداشت. سینا کنار گاز ایستاد و دست‌گیره‌های قرمز که خال‌های سفید داشت را برداشت. قابلمه را از روی گاز برداشت و با یک قدم بلند رفت سمت سینک و برنج‌ها را خالی کرد توی صافی آهنی. بخار داغ برنج خورد توی صورتش. صدای بهرام می‌آمد: - داداشیت برگشت؟!.. داری شوهر می‌کنی یادت رفته کاراشو؟!.. چیکار کرده برات که... صدای پدرش نطق بهرام را خفه کرد، اما حال او بد بود. دستش سست شد ساعدش چسبید به لبه‌ی قابلمه. بغض چسبید بیخ گلویش. صدای لرزان دنیا از پشت سرش آمد: - آبکش کردی؟! ناخودآگاه یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمش سرخورد. - خوبی داداشی؟ - چیزی نیست. دستم سوخت. قابلمه را روی گاز گذاشت و پشت دستش را به چشمش کشید. آهسته گفت: - من می‌رم امامزاده زود میام. نایستاد دنیا چیزی بگوید و رفت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت6🎬 - بالاخره دل کندی از مجاورت خانم و برگشتی؟! با صدای پدر دلش لرزید. از مادر جدا ش
🎬 مراسم عقد دنیا، سه روز بعد از جواب مثبتش برگزار شد. توی این چند روز، برخوردش با بهرام فقط توی سکوت و گاه نیش و کنایه‌های بهرام خلاصه می‌شد. هنوز نتوانسته بود برادرزاده دوست‌داشتنی‌اش را به آغوش بکشد و از عطر بهشتی او لذت ببرد. مهمان‌های عقدکنان تازه رفته بودند. سینا کتش‌ را بیرون کشید و روی مبل نشست. نگاهش به پوست میوه‌های روی میز بود. نیم‌خیز شد و دست دراز کرد سمت پیش‌دستی: - آقا سینا! سرش را چرخاند سمت سمانه. صاف ایستاد. چشمش افتاد به بند آستین لباس او و نگاهش را همان‌جا نگه‌ داشت. - درخدمتم زن داداش. - دریا رو نگه می‌دارید من لباس عوض کنم؟! دستی به پشت گردنش کشید و لب زد: - آخه... بهرام... - بهرام رفته مادر و پدر منو برسونه. به این زودی‌ها برنمی‌گرده... اگه اذیت نمی‌شید، لطفاً نگهش دارید. سینا خندید. نگاهش را کمی بالا کشید. دامن پرچین دخترک توی دیدش قرار گرفت: - من از خدا می‌خوام بغلش کنم.‌.غریبی نکنه یهو؟ - نه..گمون نکنم.. دخترک را که بغل کرد. انگار یک تکه ابر را گرفته بود توی آغوشش. همان‌قدر نرم. همان‌قدر خواستنی. او را به سینه فشرد و بو کشید. روی مبل نشست و روی زانو نشاندش. مادر رفت سمت اتاق. دنیا را که توی آشپزخانه بود، صدا کرد. - آبجی بیا!.. آبجی؟ خواهر سرش را از درگاه آشپزخانه بیرون آورد. - جان آبـ... ای جونم... سمتشان قدم برداشت. هنوز لباس عوض نکرده بود و سینا نمی‌دانست محو برادر زاده‌اش باشد یا برای خواهرش ماشاءالله بگوید. - ای وای من... من قربون جفتتون برم، چقدر شبیه همید شما دوتا..‌. چقدر بهت میاد بابا بشی داداشی... موبایلش را بالا گرفت و چندتا عکس پشت سر هم از آنها گرفت. سینا پر از ذوق خیره به صورت دریا بود و نفهمید دنیا کی رفت و کی پذیرایی تمیز شد. یک ساعتی گذشته بود. هنوز داشت با دریا بازی می‌کرد. برادرزاده‌اش هم حسابی با او خو گرفته و توی بغلش، خوابش برده بود. انگشت اشاره‌اش را نرم کشید به صورت دخترک. خم شد و صورتش را بوسید. سر که بلند کرد. بهرام جلوی در ایستاده بود. برای لحظه‌ای از نگاه او لرزید. به طرفش آمد. سینا ایستاد. قلبش توی گلو می‌تپید. از واکنش او می‌ترسید. دریا را از آغوش او کشید. دخترک از جا پرید و شروع کرد به گریه. صدای بلند بهرام سینا را از جا پراند چه برسد به دخترک که توی آغوش او بود. - سمانه آماده شو بریم. دریا هنوز گریه می‌کرد. سمانه سریع نزدیک شد و دریا را از آغوش بهرام گرفت. با حرص گفت: - هیچ معلومه چیکار می‌کنی؟ - تو دخالت نکن. صددفعه بهت گفتم مسائل خانواده‌ی من، رفتار من با خانواده‌م به تو ربطی نداره... بعدم مثل اینکه یادت رفته دوران عقدمون چجوری زهرمون شد که در اومدی پشت اینو طرفداریش‌و می‌کنی.. سمانه با اخم گفت: - جنگ نیست که یارکشی کنیم.. یادمم نرفته، ولی امروز برام مهمه... نمی‌خوام گذشته امروزم رو زهر کنه، نمی‌خوام دخترم رو از محارمش دور کنم، می‌خوام طعم داشتن عمو، بزرگ شدنش توی یه خانواده بی‌تنش رو ببینم. حرف من اینه! تلخی چند سال قبل هرچقدر هم بوده تموم شده.. لزومی نمی‌بینم که امروزِ خودم و بچه‌ام‌و تلخ کنم. بعدم به قول خودت رابطه تو و برادرت به من چه ربطی داره؟.. خودت می‌دونی و برادرت... من خودم برای خودم و روابطم تصمیم می‌گیرم. فکر و نظر خودم برام مهمه که اگه نبود، که اگه تصمیم تصمیم من نبود، تو الان بابای بچه‌ام نبودی! منظورم رو می‌فهمی که؟ درضمن، دریا تو بغل هیچکی خوابش نمی‌بره حتی تو، ولی اون‌قدر از عموش امنیت و آرامش گرفته که راحت خوابیده بود..خب منم همین رو می‌خوام، واسه همین هر بار که دنیا عکس و فیلم نشون دریا می‌داد و موبایل می‌گرفت جلوی صورتش تا عموش رو ببینه هیچ اعتراضی نمی‌کردم... چون نمی‌خواستم یکی از حامی‌های زندگیش رو از دست بده..بفهم اینو.. گفت و از کنار شوهرش گذشت. بهرام خواست قدم بردارد که صدایش زد: - آقا بهرام! صبر کن می‌خوام حرف بزنم باهات. سینا دندان بهم سایید و به سمت او رفت و مقابلش ایستاد. دست گذاشت روی بازویش. - می‌شه حرف بزنی بگی مشکلت چیه؟.. نمی‌خوای کینه رو بذاری کنار. یه ساال گذشته... - بگو صد سال... وقتی از چشمم افتادی، چه فرقی می‌کنه چند سال گذشته؟! سینا چشم بست. - باشه.. می‌تونی از من دل‌خور بمونی...ولی چرا دخترت رو از داشتن عمو محروم می‌کنی؟! بهرام نیشخند زد و گفت: - هه عمو... بی‌خیال بابا. آخه این بچه چی حالیشه حالا..هی عمو عمو...برو کنار حوصله ندارم. - من رفتم کنار... فردام میرم. ولی یکم فکر کن... یکم به گذشته خوبمون فکر کن... بهرام از کنارش گذشت و به طرف در رفت. سینا ماند و جای خالی بزرگی توی قلبش، جای خالی برادر...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv