eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
876 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت21🎬 مادر هین بلندی کشید. ابروهای سینا بالا پریدند. نگاهش بین مادر و بهرام گشت. انگش
🎬 با صدای مادر به خود آمد. نگاهش خیسش را داد به او. چیزی توی سینه‌اش سنگینی می‌کرد. - بیا این آب‌و بخور... لیوان آب را گرفت. ولی یک جرعه آن، از سنگ سخت‌تر از گلویش پایین رفت. لیوان را باز به دست مادر داد. ایستاد و دست برد توی جیبش. تلفن همراهش را بیرون کشید. مادر صفحه گوشی را دید. داشت دنبال یک شماره می‌گشت. - می‌خوای چیکار کنی؟ - می‌خوام به سمانه خانم زنگ بزنم. مادر دستش را گرفت. سرش را برد جلوی صورت سینا و گفت: - شر به پا نکن. یه چیزی گفت داداشت. سینا نگاه سرخش را از روی صفحه گوشی بالا آورد. نفس داغش پخش شد توی صورت مادر. - شر به پا شده مامان. درد از این بالاتر برادرم بهم بگه دشمن و انگ بی‌غیرتی بزنه بهم؟ باید بفهمم اصل ماجرا چیه! آهسته دستش را از دست مادر بیرون کشید و به او پشت کرد. رفت سمت اتاق. شماره سمانه را گرفت و منتظر ماند. دفعه اول پاسخ نگرفت. پیام فرستاد و خودش را معرفی کرد و دوباره شماره گرفت. سمانه پاسخ داد. بله‌ی سمانه کامل توی گوشش نپیچیده، گفت: - سمانه خانم، من چیکار کردم؟ می‌شه بگید؟ صدای سمانه تعجب را القا کرد: - چی شده؟ ینی چی چیکار کردید؟ سینا تک خند عصبی زد چشمش را بست و روی تخت نشست. تکان‌های پایش بی‌اختیار بود. - شما باید بگید چه اتفاقی افتاده که بهرام اومده شرف و غیرتم رو به سخره گرفته و بهم می‌گه ناموس سرم نمیشه! - بهرام اومده پیش شما؟! من نمی‌فهمم راجع به چی دارین حرف می‌زنین؟! سینا انگشت اشاره‌اش را گزید. گردنش درد گرفته بود و سرش داشت می‌ترکید: - سمانه خانم... من یک کلام هم با خواهر شما حرف نزدم. فکر نمی‌کردم همون سلام کردنم این‌طوری باعث فتنه بشه وگرنه همونم لال می‌شدم...شما مرتب کنار خواهرتون بودید. من حرکت ناشایستی انجام دادم؟! - وای نه، معلومه که نه! اصلا... سینا پرید بین حرفش: - سمانه خانم، بهرام هر کار کرد تو این مدت، توهین کرد، تحقیر کرد، اخم کرد، دست بلند کرد.. من سکوت کردم، گفتم بزرگ‌تره، گفتم اشکال نداره، هیچی نگفتم... والله این یکی دیگه خیلی زیاده... با هرچی کنار بیام، با اینکه بهم تهمت بزنه کوتاه نمیام. من آدمی بودم که پای غلطی که رفیقم کرده بود وایستادم، جورش رو کشیدم، اونقدی مرد هستم که پای کار خودم وایستم... پس این انگ و این وصله هیجوره به من نمی‌چسبه... سمانه آهی کشید. کمی سکوت کرد و گفت: - بسپارید به من... جمع می‌کنم این ماجرا رو. ببخشید واقعاً، من نمی‌دونستم که... سکوت کرد و دوباره آه کشید. سینا لب گزید و کمی آرام‌تر گفت: - ببخشید... خداحافظ.. تلفن را قطع کرد و سرش را بین زانوهایش خم کرد. این شهر انگار برایش یک شهر ممنوعه و نفرین شده بود... انگار دیگر نباید پایش را توی زادگاهش می‌گذاشت...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
وصیت نامه شهدا با خوش در باغ موزه دفاع مقدس یزد @anarstory
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
چون خط خوبی داشت رغبت به خوندم داشتم. خواستم بگم خیلی وقتا اگر رغبت به خوندم نمی‌کنیم نیاز به پیوست هنری داره. مثلا با خط خوش مثلا تبدیل به نماهنگ مثلا تبدیل به یک ...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت22🎬 با صدای مادر به خود آمد. نگاهش خیسش را داد به او. چیزی توی سینه‌اش سنگینی می‌ک
🎬 موبایل را کناری انداخت و چادر عربی سوده را که روی میز گذاشته بود برداشت. دست برد توی ظرف بلوری مقابلش. چند مهره برداشت. سوزن را توی دست چپش گرفت و چند بار پلک زد. به منجوق‌های توی دستش خیره شد. چند بار نوک سوزن را نزدیک برد و عقب کشید. چشم‌هایش تار شده بود و دیگر سوراخ‌ منجوق‌ها را نمی‌دید. پوفی کشید. چادر و سوزن را روی میز ناهارخوری رها کرد. صندلی را با حرص عقب هول داد و بلند شد. چندبار طول میز ناهارخوری را رفت و برگشت. دست به چشمش کشید. بهرام قرار بود با سوده حرف بزند، نه اینکه آبرو بریزد و تهمت بزند. از پسِ خطوط تلفن هم می‌توانست آتشی که بهرام افروخته بود را حس کند. سینا را تا‌به‌حال عصبانی ندیده بود؛ اما امروز صدایش مثل شیر زخم‌خورده‌ای بود که برای دفاع از قلمرواش می‌غرد. جرینگ‌جرینگ آویز جلوی در، خبر از آمدن بهرام داشت. سمانه از راه رفتن ایستاد و نشست پشت میز. چادر و سوزن را دوباره برداشت. چند بار نفس عمیق کشید. صدای بازوبسته شدن در توالت آمد و به سمانه فرصت بیشتری برای آرام شدن داد. بهرام بعد از پنج دقیقه از راهروی ابتدای خانه بیرون آمد و یک‌راست رفت سراغ آشپزخانه که کنار راهروی ورودی بود. سمانه از همان‌جا که نشسته بود، حرکاتش را زیر نظر داشت. میز ناهارخوری روبه‌روی جزیره آشپزخانه، کنار پنجره بزرگ پذیرایی بود. سمت راست پنجره، دیوار خانه‌ی همسایه و سمت چپ دیوار اتاق‌ها بود‌. بهرام در یخچال را باز کرد و بطری آب را برداشت. در سبز آن را پرت کرد توی سینکِ روبه‌روی یخچال و آب را یک‌نفس سرکشید. بطری شیشه‌ای را کوبید روی کابینت کنار یخچال و در حالی که دکمه‌های لباسش را باز می‌کرد، خودش را انداخت روی مبل. سمانه صدایش را صاف کرد و چادر را دوباره روی میز رها کرد. بهتر این بود بهرام نفهمد که او با برادرش صحبت کرده. خوف این می‌رفت که با فهمیدنش شری جدید دامن‌گیر سینا و حتی سمانه شود. لباسش را مرتب کرد. پله کوتاهی را بالا رفت به طرف بهرام و کنارش نشست. - خوبی؟ بهرام سرش را تکان داد. سمانه صدایش را صاف کرد و گفت: - پس حوصله داری زنگ بزنم سوده بیاد باهاش حرف بزنی؟ - نه!..سینا سمتش نمیاد. سمانه اخم کرد: - آقاسینا که معلومه سمتش نمیاد. ولی سوده هم با این فکرای توی سرش داغون میشه. بهرام لب زد: - سینا به پروپاش نپیچه یادش می‌ره. سمانه لب گزید: - منظورت چیه؟! بهرام نگاهش کرد. شانه بالا انداخت و گفت: - مگه نگفتی یه کاری کنم؟! رفتم به سینا گفتم دست از سر سوده بردار. سمانه اخمش را در هم کشید. کوبید به گونه‌اش. - خاک بر سرم... بهرام؟! چیکار کردی؟!..بهرام من بهت گفتم با سوده حرف بزن، نگفتم بری آبروی خواهر منو جلوی خانواده‌ت بریزی که. اصلاً سینا از این ماجرا خبر نداشته. این چه‌کاری بود کردی؟ بهرام دستش را بالا انداخت و لبش را کج کرد. - ول کن سمانه، هر چی بوده زیر سر سینا بوده، من مطمئنم تموم این آتیشا از گور خودِ گوربه‌گور شده‌ش در میاد. الانم دیگه همه چی تموم شد. از جا بلند شد. سمانه با حرص دستش را کشید: - بهرام میشه هرچی می‌شه نری سراغ سینا؟! اصلاً به اون چه ربطی داره؟!..چرا باید همه چیزو بهم بریزی؟ مشکلت چیه با اون بدبخت؟ بهت گفتم این خیالات خام، وهم سوده‌ست که عاشق شده! نمی‌تونی این رو متوجه بشی؟ بهرام خشمگین نگاهش کرد. صدایش بلند شد: - میشه هرچی می‌شه طرف سینا رو نگیری؟ من بهتر از تو می‌شناسمش. همه چی زیر سر خودشه، وگرنه سوده رو چه به این حرفا، اون هنوز دهنش بوی شیر میده! تو باید سمت خواهرت باشی نه برادر احمق من! دستش را با عصبانیت از بین انگشتان سمانه رها کرد و رفت سمت راهروی اتاق‌ها. سمانه هم با حرص دنبالش رفت. بهرام خوابیده بود روی تخت. از همان بین چارچوب در گفت: - لطفاً دیگه در باره این ماجرا کاری نکن... - بیا و خدمت کن، طلبکارت هم میشن... کاری ندارم دیگه... برو درم ببند، سرم درد می‌کنه. سمانه سرتکان داد و در را بست. با کسی که خودش نمی‌خواست بفهمد، شاید هم می‌فهمید و می‌خواست انکار کند، حرف زدن فایده نداشت، بهرام بیشتر از هرکس به پاکی برادرش ایمان داشت و سمانه این را خوب می‌دانست. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
حجت الاسلام کاشانینقش حضرت زهرا (س) در استمرار رسالت الهی(6).mp3
زمان: حجم: 43.9M
🏴 صوت منبر فاطمیه 🎙سخنران: حجت الاسلام کاشانی ◾️موضوع: نقش حضرت زهرا (س) در استمرار رسالت الهی جلسه ششم 🔍 جستجوگر : | | 🌐 «محراب»؛ محتوای راهبری برنامه‌های تبلیغی 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3565683364Ceb84e222d8 ✅ برای دوستان خود بازارسال کنید. •┈┈••••✾•🌼🌹🌼•✾•••┈