eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
871 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
163 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#طرح_تحول💥 #داستان_کوتاه📃 #آتش‌و‌خاکستر🔥 قسمت سوم گاهی حس می‌کنم با دو نفر ازدواج کرده‌ام؛ یکی گلرخ
چرا فراموش کردم همه این بی‌ثباتی‌ها از سر بیماری است و هیچ‌کدام دست خودش نیست؟ چرا فراموش کردم او حتی تهدید به کشتنش هم از سر واقعیت نیست و همه چیز به این برمی‌گردد که نمی‌تواند خود را کنترل کرده و در موقع بحران مثل یک انسان سالم فکر کند؟ گلرخ مرا هیچ‌کس درک نمی‌کرد. او‌ فقط بیش از حد می‌ترسید، از تنهایی و رها شدن. وای که من هم می‌خواستم او را رها کنم! چه کابوسی بالاتر از این برای او؟ نه! من نمی‌توانستم عزیزم را شکنجه کنم. شاید اگر برای زندگی راحت خودم را از او دور می‌کردم باعث می‌شدم همه‌ی تهدید به خودکشی‌هایش را عملی کند و من بعد از آن چگونه باید زندگی می‌کردم؟ من گلرخ را می‌خواستم با همه معایبش. بعد از دادگاه با تمام‌ مخالفت‌های اطرافیانم او را به خانه برگرداندم و ماه‌ها باهم به مشاوره رفتیم. من هم یاد گرفتم همیشه نباید حق را به او بدهم، گاهی باید مرز بگذارم و برای او مشخص کردم این مرزها فقط برای جلوگیری از نابودی زندگی‌مان است. وقتی فریاد می‌زند که «تو دیگر مرا دوست نداری و می‌خواهی بروی» فقط بگویم «دوستت دارم، اما الان وقت گفتگو نیست، بهتر است وقتی آرام شدیم حرف بزنیم» می‌دانم دیگر هرگز نباید تماسش را بی‌پاسخ بگذارم و هرگاه با خشم تماس گرفت و گلایه کرد فقط بگویم «من تو را دوست دارم و همیشه هم دوستت خواهم داشت، ولی وقتی آرام‌تر شدی باز باهم حرف می‌زنیم.» تقلاهای او را برای بهبودی می‌بینم و گاهی عذاب می‌کشم، چون نمی‌توانم درد عزیزترین کسم را تسکین دهم. فقط کنارش می‌نشینم و او را در آغوش می‌گیرم و با تمام وجود می‌گویم او‌ را درک‌ می‌کنم. گلرخ شجاع‌ترین زنی است که دیده‌ام. با او هر هفته پیش درمانگر می‌روم و تلاش او را که سعی دارد با تاریک‌ترین بخش وجودش روبه‌رو شود، می‌بینم. پیشرفت او یکنواخت نیست. گاهی چند هفته عالیست و بعد ناگهان یک قدم عقب می‌رود و دوباره به رفتارها و ا‌فکار پرتنش خودش برمی‌گردد. ولی من باز هم عاشق او هستم. عشق به گلرخ مانند زندگی در کنار اقیانوس است، همان‌قدر که آرام و زیباست، گاهی هم با سونامی و طوفان‌هایش همه‌چیز را خراب می‌کند؛ اما من ساحلش را دوست دارم و یاد گرفته‌ام چگونه از روی نشانه‌ها وقوع طوفان را زودتر تشخیص دهم. هنوز می‌ترسد من بروم، اما من واقعاً قصد ندارم بروم. من همیشه در انتظار آن نسیم آرامش‌بخش پس از طوفان او هستم که او را به بهترین و خواستنی‌ترین همسر دنیا تبدیل می‌کند. زندگی با او مثل زندگی با فردی بدون پوست است که هر لمس کوچکی ممکن است یک درد غیرقایل تحمل برای او ایجاد کند. با همه اینها من شاهد رشد محسوس او هستم. او که قبلاً با کوچک‌ترین احساس طرد شدن همه چیز را نابود شده می‌دید اکنون یاد گرفته مکث کند و اگر نتوانست و کنترلش را از دست داد و از خود ناامید شده و فریاد زد «باز هم مرا دوست خواهی داشت؟» می‌گویم: - بله دوستت دارم، چون این زندگی مال هر دونفر ماست. ✍ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما راجع به داستان کوتاه‌های هستیم👇🌹🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17607141716049
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت27🎬 شب جمعه، بعد اذان مغرب بود که رسید خانه پدری‌اش. خانه توی غمی مبهم فرو رفته بود
🎬 عروسی دنیا بدون تنش گذشت. یعنی سینا تمام تلاشش را کرده بود تا از بهرام دور بماند و جلوی جمع با او هم‌کلام نشود تا طعنه نشنود. صبح شنبه مادر برایش صبحانه آماده کرد. سینا سر سفره نشسته بود و داشت چای می‌خورد. مادر کنارش نشست و گفت: - سینا جان، من می‌خواستم برات برم خواستگاری، اون دختر که نمیاد با تو، تو شهر غریب. لیوان را روی سفره گذاشت. نگاهی به مادرش انداخت. لبش را کشید توی دهانش و آهسته گفت: - مامان جان، من از این شهر زن نمی‌گیرم. چرا فکر کردید اگه ازدواج کنم می‌مونم اینجا؟ من دیگه امیدی برای اینجا موندن ندارم. - چه عیبی داره مامان جان؟ سینا لبش را جوید و تکه نانی از روی سفره برداشت. سرش را انداخت پایین و گفت: - عیبش اینه من نمی‌خوام با کسی ازدواج کنم که از تمام زندگی گذشته‌م با خبر باشه. اصلاً فعلا نمی‌خوام به ازدواج فکر کنم. مادر بلند شد و گفت: - باشه مامان، هرچی تو بخوای. سینا دنبال مادر رفت به آشپزخانه و به درگاه تکیه زد. - زیاد میام بهتون سر می‌زنم. شما هم زیاد بیاین پیشم؛ ولی نمی‌تونم توی شهری بمونم که برام پر از خاطره تلخ و نخواستن منه. مادر چرخید سمتش. به رویش لبخند زد و گفت: - خب اوقات خودت رو تلخ نکن. هرجا تو بخوای من میرم برات خواستگاری. سینا نگاهی به سینی روی اپن انداخت و گفت: - برای دنیا آماده کردید؟ مادر سر تکان داد. مشغول بسته‌بندی چیزی شد: - آره، دلم طاقت نمیاره. باید ببرم براش روز اولی. هنوز راه‌وچاه بلد نیست بچه‌م. چند وقت باید حواسم جمعش باشه. سینا لبخند زد و سرش را تکان داد: - باشه مامان، امروز رو ببر، ولی بسه هرچی لوسش کردی. منم دیگه باید برم که اذان ظهر قم باشم. ببخش نمی‌تونم بیشتر بمونم و کمک دستت باشم. مادرش را کشید توی آغوش. دستش را بوسید. مادر ظرف غذایی به دستش داد و گفت: - برات ناهار گذاشتم. مواظب خودت باش. مادر برایش قرآن نگهداشت و از زیر قرآن رد شد. کوله‌اش را برداشت و ظرف غذا را تویش جا داد و از خانه بیرون زد. مادر برایش آیت‌الکرسی خواند. دلش برای این یک فرزندش می‌سوخت. حس تنهایی او را با تمام وجود درک می‌کرد. موبایلش را که کنار ستون اپن به شارژ زده بود، برداشت. ساعت نزدیک هفت بود. شماره سیدهادی را گرفت. تنها کسی که سینا توی قم داشت. صدای سیدهادی پیچید توی گوشش: - سلام! بفرمایید. دست کشید دور سینی. - سلام آقاهادی!..مادر سینام. صدای سیدهادی گرم شد. از لحن او لبخند نشست روی لب‌های مادر: - حالتون خوبه حاج‌خانم؟ حاج‌آقا، آقاسینا خوبن؟ - خدا رو شکر، سینا همین الان راه افتاد سمت قم. حالش از چند ماه پیش خیلی بهتره. می‌خواستم بگم اونجا بچه‌ام غریبه شما مواظبش باشید. سیدهادی خندید. مادر حق داد به سینا که او را بیش از بهرام برادر بداند. - روی جفت چشمام مادر... خودم مثل شیر مواظب داداش سینا هستم. نمی‌ذارم هیچ کمبودی حس کنه. - فدای جدت بشم سید. خیلی حساس شده این روزا... خیلی دل بریده از ما. - نفرمایید مادر... سینا ورد زبونش شما و پدرش هستید. اصلاً این‌طوری فکر نکنید. فقط یکم از آقا بهرام دلخوره، اونم درست میشه. مادر نفس عمیقی گرفت و آهسته گفت: - یکم که نیست، خیلی زیاده دلخوریش. امیدوارم درست بشه، ولی تا اونجاست، می‌سپارمش به شما... شما عاقل‌ترید. سیدهادی خندید. - نگید این‌طوری... سینا ماشاءالله دنیا دیده‌ست. پخته و عاقله. بسپاریدش به حضرت معصومه، خانم‌جان خودشون خوب می‌دونن چجوری حال و احوالش رو درست کنن. مادر کمی مکث کرد و گفت: - یه کار دیگه هم داشتم.. حالا میام قم، سر فرصت بهتون می‌گم. رفتید حرم سلام ما رو هم برسونید. - قدمتون رو چشم و سرم حاج خانم. منم در خدمت شمام، امر کنید فقط! - فدای جدت بشم، خجالتم نده پسرم، امر چیه، خواهشه و اگه انجام بدی لطف و کرمته... سید هادی خندید: - سلامت باشید حاج‌خانم. هر چی باشه رو جفت چشمام. تماس را قطع کرد. باید سر فرصت حضوری با سیدهادی صحبت می‌کرد. او حتماً می‌توانست کمکش کند. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#انفرادی2⛓ #قسمت28🎬 عروسی دنیا بدون تنش گذشت. یعنی سینا تمام تلاشش را کرده بود تا از بهرام دور بمان
🎬 یک هفته از صحبتش با سیدهادی گذشته بود، خودش را به قم رساند تا با او درباره سینا صحبت کند. نمی‌خواست سینا از آمدنش چیزی بداند، بخاطر همین از آقامسلم، همسایه‌شان که توی خط قم کار می‌کرد، خواسته بود برای یک روز در اختیارش باشد. زنگ در خانه‌ی سید‌هادی را فشرد. در خیلی سریع باز شد. وقتی در را هول داد، همسر سیدهادی توی چارچوب در چوبی شیشه کاری شده ایستاده بود. سریع پا به راهروی ابتدای خانه گذاشت و در را بست. لبخندی به روی زن مقابلش زد. کفشش را بیرون کشید و پا گذاشت روی موکت قهوه‌ای رنگ. - سلام منصوره خانم!..رسیدن به خیر. با او روبوسی کرد و جواب سلامش را داد. همسر سیدهادی عقب کشید و گفت: - بفرمایید تو. - ببخش مزاحم شدم حدیثه‌جان. دیدم آقاهادی از اینکه گفتم نمیام منزلتون دلخور شدن.. مجبور شدم بیام و زحمت بدمتون. حدیثه دست گذاشت پشت کمر منصوره و او را به داخل هدایت کرد: - فدای شما مادر. قدمت روی چشمامه. بفرمایید. منصوره‌خانم وارد خانه شد. نگاهش چرخید دور خانه. فرش‌های قرمز با گل‌های پیچ‌درپیچ سفید و آبی، به خانه گرما و صمیمیت خاصی می‌داد. چشم منصوره خانم رسید به پنجره‌ی سرتاسری روبه‌رو که به حیاط باز می‌شد. پرده‌‌ی حریرش مثل برف سفید بود و برق می‌زد. دختر سید‌هادی وسط پذیرایی دراز کشیده بود و نقاشی می‌کشید. حدیثه گفت: - زهراسادات، مامان بیا سلام کن. زهراسادات مداد را رها کرد و به طرف منصوره خانم آمد. دستش را سمت او گرفت و گفت: - سلام! منصوره خانم لبخند زد و دستش را گرفت و فشرد. سرش را کج کرد و گفت: - سلام عزیزم!... دورت بگردم من. زهراسادات ریز خندید و دستش را گرفت سمت مبل‌های کرمی و گفت: - بفرمایید بشینید. منصوره‌خانم به‌طرف مبل‌ها رفت و نشست. و زهراسادات رفت سراغ نقاشی. حدیثه مشغول پذیرایی شد. وقتی روی مبل نشست، منصوره‌خانم با لبخند گفت: - دختر گلت ماشاءالله از سری قبل کلی بزرگ‌تر شده و قد کشیده.. حدیثه پیش‌دستی را مقابل منصوره‌خانم گذاشت و سر تکان داد: - خدا رو شکر، دو روز دیگه تولدشه، میشه شش ساله. - خدا حفظش کنه برات. پسرت مدرسه‌ست؟ - بله، حسام مدرسه‌ست. فنجان چای را برداشت و جرعه‌ای از آن نوشید. نگاهی به دوروبر خانه انداخت و توی دلش گفت: - کاش سینا هم گرمای زندگی مثل اینو تجربه کنه.. ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
منتظر نظرات شما در گروه باغ انار و همچنین لینک ناشناس داستان هستیم👇🌹🍃 🆔 https://eitaayar.ir/anonymous/GP6V.z28mv